داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

تصادف پر ماجرای من (۳)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

قبل از گفتن ادامه خاطره ام یه نکته رو داخل پرانتز باید توضیح بدم چون ممکنه در ادامه اگر نگم باعث ابهام بشه و درک کاملی از ماجرا پیدا نکنین و اون اینکه آبجیم چند سال قبلش زمانیکه به سن هیفده ، هیجده سالگی رسیده بود اواخر بهار بعضی از قسمت های بدنش مثل زیر بغلها بالای پاهاش و زیر زانوهاش و بیشتر قسمت هایی که بهم ساییده میشد و با هم در تماس بودن جوش های قرمزی زد که خیلی دردناک بود مامانم اینا اول جدی نگرفتن و مامانم فکر میکرد بخاطر زدن موهای زایدش و اثرات حساسیت پوستش به تیغ ژیلت هست و یمدت دیگه خوب میشه ولی وقتی نشد گفتن شاید آلرژی به گل یا درختی باشه ولی وقتی بدتر شد مامانم خواهرمو برد دکتر و اون یکسری آزمایش نوشت و در نهایت گفت پوست بدن خواهرم به گرما حساسیت داره وگفته بود باید بدنش رو خنک نگهداره لباسهای نخی بپوشه و خصوصا بهار و تابستون لباسهای نایلونی و الیاف مصنوعی تنش نکنه و مواقعی که هوا خیلی گرم هست تو تابستون مثل ظهرها دوش بگیره تا بدنش خنک بشه و تا جایی هم که ممکن هست لباس زیاد نپوشه
و دارو هم چندتا پماد و داروی پوستی و اینا گرفته بود و گفته بود روزی یکی دو بار با پودر بچه زیر بغل ولای پاهاش و جاهای دیگه ایی که دوقسمت بدن با هم در تماس هستن رو پودر بزنه ولی قبلش تویه ظرف ، اب جوشیده رو بزاره سرد بشه بعد باپنبه توش خیس کنه و زیر بغل و لای پاهاش رو ، و زیر زانوهاش رو دور گردنش و جاهایی که عرق کرده رو باهاش شستشو بده این مشکل خواهرم هرسال اواخر بهار شروع میشد تا اوایل پاییز ادامه داشت تا اینکه بعد از چند سال رفع شد
تو اون مدت تابستونا خواهرم معمولا تو خونه شلوار و لباس زیر نمیپوشید یه دامن و یه تاپ یا زیر پوش تنش بود
به ادامه ماجرا میرسیم
آبجیم گفت سه هفته قبل از اینکه بیایم تو این خونه یروز کابل های تلفن رو دزدیده بودن و بعضی از خط های مجتمع تلفن هاشون قطع شده بود
اونروز کسی خونه نبود مامان‌سر کاربود و تو هم نیلو رو برده بودی پارک یهو دیدم زنگ میزنن من گفتم احتمالا تو برگشتی و برا همین بدون اینکه لباس مناسبی تنم کنم رفتم در رو باز کردم دلیل هم این بود که تو همون موقع من داشتم داروهامو رو بدنم میزدم و دامن سرمه ای کوتاهه پام بود ‌و یه تاپ بندی گفت یهو در رو که باز کردم دیدم شوهر خانم آدینه ، خانم پیرزن طبقه پایینی هست ، اصلا انتظار نداشتم یه غریبه پشت در باشه و اونقدر شوکه شده بودم که چند دقیقه ایی تو جا میخکوب شدم اونم کمی منو برانداز کرد تا من خودمو جمع کردمو بدنمو پشت در گزفتمو گفتم بفرمایید شوهر شکوه خانم گفت ببخشید خانم فلانی مامانتون خونه است ؟ گفتم نه نیست ، گفت مزاحمتون شدم اگه اجازه بدین از تلفن شما استفاده کنم و یه زنگ بزنم مخابرات ، من عقلم نرسید بگم کسی خونه نیست لطفا یه نیم ساعت دیگه که مامانم خونه است تشریف بیارین ، یا اینکه بگم تلفن ما هم قطع هست ، شاید سن بالای پیرمرده که جای بابا بزرگم بود و سنش بیشتر از سه برابر سن من بود مانع شد ، بخاطر همین گفتم یه لحظه اجازه بدین و سریع چادر رنگی رو که رو چوب لباسی دم در بود رو سرم کردم و در رو باز کردم و گفتم بفرمایید
اونم اومد تو و من جلوتر از اون میرفتم تا تلفن رو نشونش بدم من میخواستم در رو نبندم و فقط جفتش کنم ولی اون وقتی وارد شد در رو پشت سرش بست منم گفتم زشته پیرمردی هست و بهش توهین میشه دوباره برم در رو باز کنم
برای همین راهنماییش کردم سمت تلفن یکی دو تا تماس گرفت و کارش که تموم شد من تو چارچوب در وایساده بودم که راهنماییش کنم بره دیدم گفت یه لیوان اب برام میارین ، رفتم در یخچال یه لیوان اب میوه براش آوردم زمانیکه سینی رو گرفتم جلوش چون مجبور شدم چادرمو ول کنم چادر کمی باز شده بود و یه لحظه دیدم چنان به سینه هام و پاهام نگاه کرد که انگار آب سرد روم خالی کردن بخاطر همین سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم دیگه تشریف میبرین ؟ گفت بله ممنون و بلند شد من جلوتر و اون پشت سرم بسمت در بریم که یهو پا گذاشت رو پشت چادر که یکم رو زمین بود و چادر از سر من کشیده شد افتاد رو زمین ، من فکر کردم به چیزی گیر کرده و سریع خم شدم چادر رو بردارم یهو از پشت چسبید بهم و دستشو دور شکمم حلقه کرد و منو کشوند تو اطاق خودم و پرتم کرد رو تخت و سریع در رو قفل کرد بهش گفتم اگه نره جیغ میکشم ، دیدم خندید و گفت اولا این ساعت ساختمون خیلی خلوته از اون گذشته فکر میکنی برای من بد میشه یا خودت رو زبون مردم میفتی و دیگه میتونی تو این ساختمون زندگی کنین ؟
کاملا درست میگفت و منم فقط تهدید کردم چون اشتباه بزرگ رو من کرده بودم و هر طور که نگاه میکردم میدم فقط آبروی من و بابام اینا میره
بدجوری ترسیده بودم و یهو زدم زیر گریه و گفتم از من چی میخوای
دیدم با لحن آرومی گفت من بجون بچه هام قصدم اذیت شما نیست و الان که گریه میکنی من بدجوری حالم گرفته شده من کاریت ندارم و فقط میخوام یکم باهم حال کنیم و اینو هم در نظر دارم که دختر هستی و از چی میترسی اگه تو همکاری کنی منم قول میدم‌اگه خوشت نیومد دیگه ادامه نمیدم ، ولی اگه اذیت کنی خودت اذیت میشی ، چاره ای نداشتم ، اگه کشش میدادم ممکن بود مامان بیاد و کلا برای خودم بد بشه چون پنجشنبه بود و مامان زود می اومد ، در حالیکه گریه ام شدیدتر شده بود گفتم قول میدی اذیتم نکنی ؟ گفت قول شرف میدم بهش گفتم فقط سریع تر چون الان مامانم میاد دیدم سریع شلوار و شرتش رو در اورد و اومد نشست کنارمو و سریع لباسهای منو هم در آورد و بهم گفت رو شکم بخوابم ، و بعد اومد خوابید رو پشت من واول کمی اونجاش رو لای پای من کشید و بعد بهم گفت خودمو شل بگیرم تا از پشت باهام کارشو بکنه منتها چون بار اولم بود چندباری سعی کرد ولی تو نمیرفت نمیدونم چقدر طول کشید تا تونست اونجاشو تو پشتم بکنه و نمیدونم چقدر کرده بود تو فقط حس میکردم آبجوش تو پشتم خالی کردن چنان داشت میسوخت و بهش گفتم دارم میمیرم تو رو خدا درارش ولی گفت یکم دیگه تحمل کنی تموم میشه ، خوبیش این بود که سریع ارضا شد و کلا فکر نکنم به یک دقیقه کشید که خودشو تو پشت من خالی کرد و لباسهاشو پوشید و معذرت خواهی کرد و رفت منم بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم ولی تا دو روز نمیتونستم راحت بشینم و پشتم درد میکرد ، بعد از اینکه اون کار رو باهام کرد خیلی حالم بد بود و یه حس خیلی بد داشتم یکی دوبار میخواستم به مامان بگم ولی تو اخرین لحظه پشیمون میشدم اونقدر حس بدی داشتم که حتی یه بار بخودم تلقین میکردم که خودمو بکشم تا از اینهمه فشار روحی راحت بشم

چون بد جوری میترسیدم و احساس نا امنی میکردم تو راه پله همش میترسیدم یهو بیاد جلوم ، ولی خدا رو شکر یکی دو هفته بعد اومدیم تو این خونه و یواش یواش روحیه ام بهتر شد مسلما اگرخونمون رو عوض نکرده بودیم من یا بلایی به سر خودم می اوردم یا به مامان میگفتم
آبجیم اواخر خاطره وحشتناک خودش داشت گریه میکردو گفت هر موقع یادش می افته گریه اش میگیره
من زمانی که آبجیم داشت تعریف میکرد از فرط عصبانیت دندونهامو اونقدرفشار داده بودم رو هم که فکم درد گرفته بود، تا ابجیم ماجرا رو گفت، دیگه دیر وقت شده بود و گفت پاشو بخواب ، فقط بهت گفتم که بدونی من کاملا درکت میکنم و چیزی رو از من مخفی نکن که تبدیل به یک مشکل حاد روحی برات بشه ، حداقلش اینه که خودت رو تخلیه میکنی و سبک میشی
خود من هم الان احساس راحتی بیشتری میکنم و فکر میکنم سبک تر شدم
کمی آبجیم رو دلداری دادمو و شب بخیر گفتمو و دستشویی رفتم و جامو پهن کردم که بخوابم ولی برخلاف زمانیکه داشت تعریف میکرد الان عصبانی که نبودم هیچ وقتی تصور میکردم اون پیرمرده شوهر خانم آدینه کون آبجیمو که تمام پسرای فامیل و آشنا دیونه اش هستن و آرزوشو دارن کرده تمام سلولهای بدنم تبدیل به شهوت میشد اونقدر حشری شده بودم که تا وقتی که خوابیدم دوبار جق زدم و عجیب اینکه بعد از اینکه ارضا میشدم دوباره همون عصبانیت تمام وجودمو میگرفت و از خودم متنفر میشدم که اینقدر کثافت و بی غیرت شدم که برام مهم نبود که خواهرمو زور گیر کرده و بزور بهش تجاوز کرده و چقدر خواهرم اذیت شده ، ولی بعد از گذشت بیست دقیقه ایی دوباره اروم اروم حشری میشدم و فراموش میکردم و فقط به این فکر میکردم که اون پیرمرده چه حالی کرده
متاسفانه فردا هم همین حس دوگانه رو داشتم و باز تا ظهر دوبار جق زدم ، آبجیم رفته بود دانشگاه و تا ظهر دیگه ندیدمش و ظهر با دوچرخه داشتم میرفتم مدرسه ولی تو راه بدجوری ذهنم درگیر بود و داشتم به ماجرایی که ابجیم گفته بود فکر میکردم که یهو صدای بوق یکسره ایی منو بخودم آورد دیدم یه ماشین شیک و خارجی گرونقیمت در اومده بود سبقت یهو دیده بود من جلوشم منم که اصلا حواسم نبود حسابی اومده بودم وسط خیابون
دیگه فرصت برای هیچ عکس العملی نبود و فقط زمانی به خودم اومدم که تو آسمون معلق بودم و یهو با شدت به جدول جوی اب کنار خیابون برخورد کردم ، شدت ضربه طوری بود که نفسم بند اومد

ادامه…

نوشته: محمد

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها