داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

به نام تــــــــــرس (۲ و پایانی)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

« نیلوفر از روستا برگشته بود اما روحش هنوز جایی کنار رودخونه ی تنگی ورِ پالنگان در جستجوی پیرزنِ مرموز ، پرسه میزد »

نیروی انکار ناپذیری بود . سرد و تاریک . یه چیزی که نمیزاشت نیلوفرِ حیرون ، سنگ صیقلی و تسبیح سیاه رو از خودش جدا کنه . در کنار اونا هم کابوس میدید و هم تابِ دل کندن نداشت ، حس میکرد اون مهره های سیاه در تماس ِ با پوستش ، روحِ برافروختشو آروم میکنه . زن ، با بالاتنه ی لخت ، کفِ زمین نشسته بود و با انزجار به شکم برآمدش نگاه میکرد . درست مثل این بود که یه متکای گرد و بزرگ جای شکمش باشه . سینه های پر و سنگینش با نوکی بزرگ و هاله ای به مراتب بزرگتر و تیره تر از همیشه ، روی شکمش افتاده بودن و اون هرچی تلاش میکرد تا از بالای این دم و دستگاه وسط پاهاشو ببینه موفق نمیشد . جرعت نداشت تو آینه خودشو نگاه کنه حقیقت به طرز رقت آوری جلوی چشماش میرقصید : ” جوری فربه شده بود که به زور میتونست قدم از قدم برداره “ . تقریبا هشت ماهی میشد که از خودش به شدت فراری بود ، درست از وقتی که از اون سفر برگشتن . توی این مدت یبارم قیافه ی پیرزن ، با اون ظاهر عجیب از جلوی چشماش دور نشد. درست 2 ماه بعد از بازگشتشون بود که با دلبِهَم خوردگیهای پی در پی متوجه شد بارداره . به جای اینکه خوشحال بشه دلش پر از غم شد و روز به روز بیشتر حس میکرد از این بچه ی ناخونده داره فاصله میگیره . اسمشو گذاشته بود بیگانه ی شب سیزده ، نمیدونست حرفای پیرزن این کلمات رو تو وجودش القا کرده یا این توهمات زاییده ی ذهن پرآشوبِ خودشه… با تکونِ ناگهانی بچه ، درست جایی بالای نافش ، از افکار پریشون فارغ شد . یهویی انگار ماتش برده باشه با چشمای گشاد شده زل زد به شکم برجستش . سنگ سیاهِ صیقلی روی برجستگیه نافش بالا و پایین میرفت و دورتادورش با دایره های مشکی رنگی محاصره شده بود . دایره های سیاهِ متراکم به اندازه ی های مختلف ، جوری روی شکم بزرگش دَوَران میکردن و بالا و پایین میرفتن انگار موریانه هایی باشن که بخوان از روی پوست سفید محتویات داخلشو به خود ببلعن. نیلوفر وحشت زده سعی کرد از جاش بلند شه اما نمیتونست ، سنگِ سیاه ، داغ شده بود و حس میکرد جوری به پوستش چسبیده که هرگز ازش جدا نمیشه ، در مقابل چشمانِ وحشت زدش دایره ها شروع به حرکت کردن ، تندتند و تندترُتندتر ، حرکتِ لکه های سیاه انقدر تند شده بود که زن جز سیاهی واحدی که میخواست از پوست و گوشتش نفوذ کنه و فرزندشو به خود ببلعه چیز دیگه ای نمیدید . احساس مالکیت و ترسِ از لکه های سیاه باعث شد مثل دیوانه ها شروع به جیغ زدن کنه و با مشت به شکمش بکوبه تا اونارو از خودش و بچش دور کنه .

آمیار با صدای جیغ از خواب پرید. قبل از اینکه با هراس خودشو به سالن برسونه چشمش خورد به ساعتی که سه صبح رو نوید میداد . ناخودآگاه به جای خالی زنش توی رختخواب نگاهی گذرا انداخت و با نگرانی به طرف سالن هجوم برد . همسرش جایی وسط سالن با بدن نیمه لخت روی زمین نشسته بود و دیوانه وار به شکمش ضربه میزد . اولین واکنشِ مرد این بود که به سمت همسرش هجوم بیاره و دو تا دستاشو که دیوانه وار بالا پایین میرفتن تو مشت بگیره . زن هراسون بود و حتی تو آغوش شوهرشم آروم و قرار نداشت . با لرز کلمات نامفهومی رو زیر لب مدام تکرار میکرد. فضای سالن تاریک بود و به جز تسبیح سیاه که کمی اونورتر کنار بدن زن افتاده بود درخشش و نوری به چشم نمیخورد .
ـ آروم باش عزیزم . چیزی نیست ، آروم باش نیلوفرم .
ـ میکشن… میکُ…میکشن …اون…او…اون…اونا رحم نمیکنن…میکشن…
ـ چی داری میگی خانومم ، آروم باش عشقم من پیشتم ، چیزی نیست حتما کابوس دیدی
آمیار با ضربان قلبی که قفسه ی سینشو درهم میکوبید به سمتِ چراغِ سالن رفت و روشنش کرد . نیلوفر وسط سالن پهن شده بود و به شدت هق هق میکرد . مرد با وحشت به شکم برهنه ی زنش و دایره های کوچیک و بزرگِ سیاهی خیره شد که دور تا دورِ بدنشو محاصره کرده بودن . صحنه ی تکون دهنده ای بود . دهنشو باز کرد تا بپرسه چه کسی همچین بلایی سرش آورده اما بالافاصله با دیدن دستای همسرش دهانش رو بست . کمی طول کشید تا ذغال رو توی دستای سیاه شده ی نیلوفر تشخیص بده اما چشماش اشتباه نمیدید . دو تا دستای زن سیاهِ سیاه بودن و ذغالها به طرز رقت آوری تو مشت قفل شدش خرد میشدن . آمیار دوباره به سمت همسرش رفت تا اون چیزی رو که از ذغال سیاه باقیمونده بود از مشتش بیرون بکشه . وقتی نیلوفر رو از روی زمین بلند کرد متوجه باریکه ی آبی شد که از لای پاش به روی سرامیک میچکید . با ترسی مضاعف شماره ی مادرش رو گرفت و تو فرصتی که اقوام نزدیک خودشونو میرسوندن زنش رو به سمتِ حموم برد تا این کثافت کاریو تمیز کنه . تصمیم گرفت حرفی از این واقعه به کسی نزنه و حتی نیلوفر رو هم بازخواست نکنه . میدونست که زنها طی دوران حاملگیشون با تحولات هورمونیه زیادی مواجهن و حالِ بدِ نیلوفر رو هم به همین مسائل واگذار کرد.

5 ماهِ بعـــــــــد –

زن کنارِ شوهرش خوابیده بود اما خوابش نمیبرد . زل زده بود به سقف و دونه های تسبیح سیاه رو برای بار صدم بین انگشتاش میگردوند. بیسیمِ مخصوصِ صدای نوزاد ، کنار گوشش روی پاتختی با صدای ضعیفی خش خش میکرد و زن با هر صدای بیسیم دندوناشو به هم میسایید . نمیتونست بفهمه شوهرش با این صدای اعصاب خورد کن چطور تونسته انقدر راحت به خوابِ عمیقی فرو بره . دوباره حس کرد دونه های سنگِ سیاه داره داغ میشه . زن اخماشو در هم کشید و تسبیح رو گذاشت کنار بیسیم . صداهای خش خش هر لحظه بلند تر میشدن تا اینکه کم کم زن احساس کرد که از میان این صدای خش خش آوازِ زنی رو میشنوه … :
«خشششش خش … ”لایه لایه“…خش خش… ”په ی که رو تا سوحی سه حه ر“ … خشششش خش» نیلوفر با وحشت توی تخت نیم خیز شد . اشتباه نمیکرد ، صدای یه زن بود . صدای یه زن که داشت با لحجه ی محلی برای دخترکِ پنج ماهَش لالایی میخوند . ” نه امکان نداره! خودم لاوینو خوابوندم . هیچ کسی هم تو اتاقش نبود . پس این صدای کیه؟ “ زن با وحشت و دستای لرزون بیسیمو گرفت کنار گوشش و دوباره با دقت سعی کرد تا صدای ماورایی رو مابین خش خشِ بیسیم تشخیص بده ، صدا به نسبت آهنگ ، زیر و بم میشد و هم زمان هم زمزمه های دیگه ای توی محیطِ پیرامونِ آواز به گوش میرسید :

لایه لایه په ی که رو تا سوحی سه حه رتا وهرج سه رکوسهر کیشو وه به ر
لایه لایه په ی که رو خاو به روته وه فرشته ی خاسان هه ی که رو ته وه

زن با وحشت و پاهایی سست شده از رو تخت پایین لغزید و قدمهای سنگینش رو به سمت اتاق دخترش کشوند . دم راه از روی دراورِ اتاق ، مجسمه ی پلی استر رو با طرح شیرِ غران چنگ زد و دستش رو روی دستگیره ی اتاق ِ نوزاد گذاشت .تنش از هم آغوشیه مختصری که قبل از خواب با همسرش داشت هنوز لُخت بود اما اهمیتی نمیداد . پشت درِ اتاق مکثی کرد و گوششو چسبوند به در ، صدای خنده های ریز همراه با لالایی عجیب زنِ غریبه در هم آمیخته بود . نیلوفر احساس میکرد که گرمای عجیبی از داخل اتاق و زیرِ در داره پوستشو میسوزونه . تمام توانشو انداخت تو مچِ دستاش و دستگیرَرو رو به پایین فشار داد . در با تقه ای باز شد . « پیرزن ِ لچک به سر روی تختِ نوزادش خم شده بود ، تسبیحِ سیاه مابین انشگتای استخونی و حنا گذاشتش خودنمایی میکرد و سعی داشت با درخشش دونه هاش جلوی چشمای نوزاد ، حواسشو به خودش جلب کنه . همزمان هم کنار گوشش با نوایی غریب و سوزناک نجوا میکرد . پشتِ خمیده ی پیرزن با پارچه کهنه ی رنگ و رو رفته ای ، بچه ای بسته شده که زن هرگز به مثل و مانندش روی زمین ندیده بود . بچه سری بسیار بزرگتر از حدِ معمول و چشمانی ریز و فرورفته داشت . پوستش به زردی میزد و موهای کپه شده و کثیفِ نارنجی داشت . بدتر از همه زبون متورم و سرخی بود که از دهن کج و ماوجش بیرون زده و آب دهانش به طرز چندش آوری به روی کَت و کول پیرزن میچکید. نیلوفر به طرزِ رقت آوری حس کرد بچه عقب موندس یا اختلال جسمیه بسیار نادری داره . با هر کلمه ای که پیرزن از دهان تقریبا بی دندونش خارج میکرد ، بچه ی عجیب و هیولا مانند هم با صداهایی از اعماق گلو قهقه میزد و نخودی میخندید. با ورود زن به اتاق همه ی صداها قطع شد و چشمانِ سیاه ِ پیرزن تو تاریکی اتاق مثل دو تا سنگ سیاه با درخششی آتشین به زن زل زدن . ـ ”دارایی و مالِ هرکس بالاخره برمیگرده به خودش ، با اشاره ای به تسبیح و بچه ادامه داد ، منم اومدم دنبال مالم“
ـ نهههههه

آمیار با صدای ضربه ای هولناک ، به مثال شکسته شدنِ جسمی سنگین ، از خواب پرید . ظرف کمتر از چند ثانیه بعد تشخیص منبعِ صدا که از بیسیمِ اتاقِ فرزندش میومد با وحشت از جا جست و به سمت اتاق هجوم برد . درِ اتاق باز بود و همسرش تو تاریکی بالای تختِ نوزاد ایستاده و تکه ی شکسته ای از مجسمرو تو دست میفشرد . مرد با اضطرابی ناگهانی به طرف همسرش هجوم برد و قبل از اینکه فرصت حمله ای دوباره داشته باشه ، تکه مجسمه را از مشتش بیرون کشیدُ نوزاد گریون رو در آغوش فشرد . بعد از آروم گرفتنِ دخترش اونو توی ننوی قابل حمل خوابوند و آروم وارد اتاق خواب شد . همسرش همونطور لخت روی تخت چمباتمه زده و به نقطه ای نامرئی خیره ، نگاه میکرد . مرد در حالیکه تیکه ی مجسمه رو میون مشتش میفشرد روی تخت نشست ، با صدای دورگه ای که آشکارا میلرزید پرسید : ـ فکر کنم قبل از اینکه چیزی بگم حرفی برای زدن داشته باشی… میشنوم ؛ وقتی هیچ صدایی به جز سکوت از همسرش نشنید با تحکیم غرید : ـ نیلوفر حرف بزن! میخوام بدونم این وقت شب با یه مجسمه تو اتاقِ لاوین چیکار میکردی؟! / درحالیکه با لرز مجسمه ی شکسترو جلوی چشمای زنش تکون میداد اضافه کرد / هیچ میدونی نزدیک بود این مجسمه ی لعنتی که تیکه خورده هاش هنوز تو تخت بچس به دخترمون آسیب برسونه؟! پس حرف بزن لعنتی ! میخوام بدونم چه اتفاقی افتاد . صدای بریده بریده ی نیلوفر سکوت شب و فضای سنگین اتاق رو شکست : ـ میخوان ببرنش… آمیار میخوان دخترمو ازم جدا کنن . اون پیرزن…اون بود … تو اتاقِ لاوین…
آمیار با بهت به همسرش خیره شد . وقتی اسم ”پیرزن“ به گوشش رسید با عصبانیتی غیرقابل وصف تیکه ی مجسمرو به دیوار مقابل کوبوند و با صدای بلند فریاد زد : ـ بسه دیگه نیلوفر ، خفه شو خــــــفه شـــو ، یبار بهت گفتم دیگه اسمشو نیار، دیــــــگه اســــــم ایــــن موجـــــودِ خیـــــالی رو جلوی من نیار!
زن با صدای خفه ای زیر لب زمزمه کرد : میدونستم باور نمیکنی…
دوباره سکوت برقرار شد .هیچ کودومشون حرفی نمیزدن . مرد بعد از کشیدن آهی عمیق زل زد به صورت معصوم و سفید دخترش که تو گهوارش آروم گرفته بود . نیلوفر با بغض ، اول به دخترش و بعد به همسرش نگاهی گذرا انداخت و آروم خودشو از میان لحاف و پتوی مچاله شده به همسرش رسوند . سرشو گذاشت رو شونه ی شوهر و خودشو کشید تو بغلش . آمیار دستشو از پیشونیش برداشت و صورتشو برد اونور اما همسر رو از خودش نروند. نیلوفر صورت لطیفشو به صورت زبر همسرش مالوند و لبهای تشنه و لرزونش رو به روی لبهای مرد قفل کرد . آمیار حرکتی نمیکرد . هنوز اصاب و روانش از صحنه های چند دقیقه ی پیش مخدوش بود اما تن و بدن لخت نیلوفر که به بازوها و بدنش میمالید کم کم داشت تحریکش میکرد . آروم آروم لب هاش ، حرکت کردن و لب های حریصِ همسر رو پذیرا شدن . یکی از دستاشو گرفت به سینه ی درشت زنش که تا همین چند ثانیه پیش به بازوش مالیده شده بود . با بیرون زدن جریانِ شیر از نوکش ، لبهاشو از لبهای سرخِ زن جدا کرد و سرِ پستونِ بزرگشو به دندون گرفت . جریان گرم شیر که تو دهنش پیچید آهی حاکی از لذت ، تحریک و آرامش بیرون داد . دستش ناخوداگاه به سمت ِ کسِ پرحرارت و خیسِ نیلوفر حرکت کرد و زمزمه های شهوت ، سکوتِ تب آلودِ محیطِ پیرامونو شکست . کسِ داغ و خیسِ نیلوفر باعث میشد تا انگشتِ مرد لای چاک کس تا محدوده ی کون بزرگ و ژله ایش سُر بخوره . آمیار که حالا از شهوت بدنش گر گرفته بود ، اول یه انگشتشو کرد داخل واژن لیزِ زن و بعد دومین انگشت رو هم با آهِ عمیقِ زنش به داخلِ این محیطِ داغ و لزج رسوند ، بالاخره با ورود سومین انگشت ، دستشو به آرومی به جلو و عقب حرکت داد . همزمان هم کیر بادکردشو ، که سرش از پیش آب خیس بود ، از شلوارک بیرون آورد تا هرچه زودتر داخل این بهشتِ گرم و پرآب بچپونه . دیگه به زحمت میتونست در مقابل وسوسه ی زنش مقاومت کنه . زن اینبار هم موفق شده بود عصبانیت شوهرشو با کمی دلبری برطرف کنه . نیلوفر حین سکس تمام حواسش به گردنبندی بود که از همون سنگ سیاه با زنجیرِ طلا دور گردنِ کودکش بسته شده و تو تاریکی برق میزد .

3 سالِ بــــعد

دختر کوچولوی سه ساله با موهای فرفری خرمایی و پوست سفید ، داخلِ پیراهنِ دوبنده ی صورتی رنگ ، به فرشته های آسمون شبیه بود . آمیار میتونست شوق و ذوقِ مردم رو از دیدن فرشته کوچولش ببینه . وقتی دختر کوچولو از کنار سنگای رودخونه به دنبال پرنده ها میدوید همه با دست به هم نشونش میدادن و با جمله هایی از قبیل ” چه دختر ناز و خوشگلی “ بدرقش میکردن . نیلوفر کمی بالاتر، کنار سنگای رودخونه نشسته بود و درحالیکه پاهاش رو تو آب حرکت میداد ، با چشم دخترک رو دنبال میکرد . گهگداری هم صدای دادِش تو فضای اطراف طنین مینداخت ، فریادهای گاه و بیگاهی که دختر کوچولورو به آرامش و احتیاط دعوت میکردن : « لاوین ، مراقب باش مامان . بـــــــیا اینطرف ، نرو طرف آبِ رودخونه خطرناکه » آمیار با خاطر جمع شدن از امنیت دختر و همسرش به سمت ِ دکه ی سیاری حرکت کرد که در 20 قدمی پایینِ رودخونه واقع شده بود . از توی جیبش یه بسته اسکناس ده هزارتومنی بیرون کشید و با جدا کردن دو تاش ، خریدهاییرو که میخواست بکنه توی ذهن سبک و سنگین کرد . پایین رودخونه کلی آدم برای لذت بردن از تعطیلاتِ عید اطراق کرده بودن و آمیار به اصرار همسرش که از شلوغی فراری بود ، چادرشون رو درست بالای رودخونه تو یه فضای صعب العبور برپا کرد . حالا هر چی از صبح میگذشت تعداد مسافرهایی که برای صرف ناهار به کنار رودخونه میومدن بیشتر میشد و چندنفری هم داشتن چادرشونو کنارِ چادر اونها به پا میکردن . تو دلش دعا کرد که همسرش بتونه باهاشون کنار بیاد چون در حالت عادی نیلوفر از جمع به شدت بیزار شده بود و حساسیت های خاص خودش رو داشت .15 دقیقه بعد آمیار بسته ی چیپس و پفک رو توی مشتش میفشرد و سعی داشت که اونارو هم تو نایلون حاویه بیسکوییت و آبمیوه ها بچپونه که صدای جیغ هارو شنید . مردم از هر طرف به بالای رودخونه هجوم میوردن و صدای ”یا خدا یا خداشون“ با فریاد های عده ای دیگه که مدام جیغ میزدن در هم می آمیخت . آمیار که با صدای جیغ ها آشنا بود ، کیسَرو از دستش انداخت و سعی کرد از میان سیل جمعیتی که برای دیدن ِ منشا این هیاهو از جاشون بلند شده بودن راهی به سمت بالای رودخونه پیدا کنه . یه نگاهش به آبِ رودخونه بود و یه نگاهش به سیل جمعیت که از هم دیگه دلیل و منشا این صداهای هولناک رو جویا میشدن . وقتی آبِ رودخونه تغییر رنگ داد و مرد از دور کفشِ صندلِ دخترش رو دید که به سمتِ پایین رودخانه حرکت میکرد ، ناله ای حاکی از وحشت کشید و با فریاد ”دخترم!! برید کنار ، اون کفشِ بچه ی منه “ از میان سیلِ جمعیت به سمت محلِ استقرار خودشون روون شد . درست کنارِ آب ، نیلوفر با سنگِ بزرگی در دست که از انتها خیسِ خون بود در میان بازوان دو مرد تقلا میکرد . کمی پایین تر ، لاشه ی دختر بچه ای به چشم میخورد که توسط عده ای از مردها بالافاصله از آب بیرون کشیده شده و توسطِ باقیِ مردم محاصره شده بود .مرد با گامهایی لرزون جمعیت رو شکافت و قدم جلو گذاشت . بی درنگ پیراهنِ بندیه صورتی رو که به مناسبت عید براش خریده بودن شناخت اما… اون موجود نمیتونست دخترش باشه … بی اختیار بدنش شروع به لرزیدن کرد . سر و صورت دخترِ نازنینش تقریبا غیر قابل شناسایی بود و از حفره ی بزرگ سرش تیکه هایی از مغز سفید که با لایه هایی از خون نبض میزد ، بیرون میریخت . صورتش له شده بود و قسمت هایی از گوشتش توی آب خونینِ رودخونه پایین میرفت . زنها جیغ میزدن و بچه ها گریه میکردن و مرد با نفسی بریده روی زمین افتاده بود و به جیغ های زنش گوش میداد که هنوز هم فریاد میزد : « نمیزارم کسی به بچم دست بزنه . فهمیدی پیرزن؟ نمیزارم دخترمو با خودت ببری . هرگز دستت به بچم نمیرسه . بچه ی من مثل بچه ی ناقص تو مریض نیست . فکر نکن میتونی باهم عوضشون کنی و گولم بزنی . نمیزارم به بچم دست بزنی » . تسبیح با دونه های سیاه که حالا به سرخی میزد ، کمی پایین تر ، جایی مابین مادر و دخترِ مرده در گل و لای برق میزد.

ـ داخل اتاقِ بازپرس ویژه ی قتل ـ

بازپرس : ـ شما میدونستید که همسرتون مبتلا به «اسکیزوفرنی پارانوئید» بوده؟
آمیار : ـ سکوت
بازپرس : ـ توی تمام مدتی که باهاش زندگی میکردید ، هیچ رفتار غیر عادی که کنجکاویتونو تحریک کنه ازش ندیدید؟ اگر جوابتون مثبته چرا چیزی نگفتید؟
آمیار پیرزن و حرفهای نیلوفر رو به یاد آورد اما چیزی نگفت . هنوز توی شوکی به سر میبرد که انگار براش پایانی نبود . برای بار هزارم اشکهای بی انتها به روی گونه هاش لغزید…

1 ماه بعد ـ

مرد برگه ی مچاله ی پزشکی قانونی که حکم بارداری همسرش را تایید میکرد ، همونطور مچاله در جیب گذاشت . پشت چهارراه و توی ماشینش خیره به چراغ قرمز توی افکاری درهم غرق بود . از وقتی حکم بیماری نیلوفر مبنی بر مشکلات حاد روانی و عدم تعادل عقلی به اثبات رسید ، توی آسایشگاه روانی با مراقبت های ویژه بستری بود . از اونروز آمیار بارها و بارها خاطرات مشترکشون رو زیر و رو کرد و حالا تصمیم داشت به دنبال سوالهای بیجوابش به روستای پالنگان برگرده . میدونست که یه چیزی این وسط جور در نمیاد . زیر لب زمزمه کرد ” نیلوفر حالش خوب بود… تا قبل از اینکه به اون روستا بریم و اون پیرزن رو ببینه خوب بود “ صدای نامفهوم یه زن دوره گرد که صورتشو توی نقابِ چادر پنهان کرده بود اونو به خودش آورد : ـ یه جوراب میخری؟ یا لنگ برای ماشینت ، به خدا ثواب داره
ـ نمیخوام . گفتـــــــــم که نمیخوام برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه
ـ توروخداااا
ـ عجب سیریشی هستی!؟ / مرد دستش رو به سمت کیفش برد تا یه اسکناس دو تومنی بیرون بکشه ، دستش داخل کیف به جسمی دایره مانند و صیقل خورده گیر کرد و وقتی بیرونش آورد با دیدن درخشش آشناش چهره در هم کشید ، در کمتر از یک دقیقه چهره ی دختر معصوم و زنش ، روزایی که این مهره های شوم رو از خودش جدا نمیکرد جلوی چشمش اومد / با نفرت رو به فروشنده ی دوره گرد غرید : ـ بیا مادر این 2 تومنی و این تسبیخ رو بگیر ، ماله خودت جورابم نخواستم . صدای زن رو نصفه و نیمه حین گاز دادن و حرکت دوباره ی ماشینش شنید که با خوشحالی میگفت : ـ ممنون پسرم . میدونستم دوباره برمیگرده به صاحبش …
مرد از آینه به عقب نگاه کرد . زن نقاب پارچه ایش رو از صورتش کنار زده بود و با دو دندان ناچیز در دهان و چشمانی سرمه کشیده در صورتی پر چین و چروک به روش لبخند میزد ” شیطانی ترین لبخندی که در چهره ی یک پیرزن میشد دید “

نوشته ی سیاه پوش

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها