داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

اولین سکسم با زنم

اسمم علی هستش، 26 سالمه و 6 ماه با زنی زیبا به اسم زینب که هم کار کاریم بود ازدواج کردم. زنم واقعا زیباست. چشماش قهوه ای بود، با موهای کوتاه سیاه. 4 روز بعد از سال تحویل 1396، ساعت اون موقع 10 شب بود. من داشتم با مادرم پشت تلفن درباره یک مهمونی که داییمون دعوتمون کرد با زنم زینب بیام، زنم داشت توی آشپزخانه شام کباب ماهیتابه ای با برنج میپشت.

“چشم مامان، حتما میام. دوست دارم خداحافظ” من تلفن رو قطع کردم، زینب با سینی شام به سمتم اومد، با اون لبخند زیباش. “‌‌ مامانت بود علی؟ چی گفت؟” زینب از من سوال کرد در حالی که داشت برای من دوی بشقات برنج می‌ریخت. “‌‌هیچی عزیزم. گفت که پس فردا مارو دعوت کرده بیام مهمونی خونه دایی حمید.” من توضیح دادم و زینب لبخند زد، بشقاب غذا رو پر از برنج و گوشت بهم داد.

“این که خیلی خوبه عزیزم. خوشحال میشم اگه بریم” زینب با شوق و ذوق گفت، شروع کرد به خوردن غذا. “‌‌آره، حتما میریم عزیزم” من قبل از اینکه شروع به خوردن غذا کنم گفتم. 20 دقیقه گذشت، شام تموم شد. ساعت 10 و بیست دقیقه بود. زینب تلوزیون رو روشن کرد تا برنامه خندهوانه رو ببینه. “عزیزم من داشتم فکر میکردم که با هم دیگه یک شب یک فیلم…” زینب وایساد، چشماشو گنده کرد و دید که من روی مبل خوابم برو، خیلی خسته بودم. زینب دستاشو رو شونه هام گزاشت، تلونم داد که بیدار شم.

“علی پاشو! الان برنامه شروع میشه!” زینب سعی کرد که منو بیدار کنه، ولی من سرمو بو سمت چه بردم درحالی که خواب بودم.“فقط یک خورده میخوام بخوابم!” یک مثل یک خوابالو مست گفتم. “تو همیشه اینو میگه، بعد همیشه دیر از خواب پا میشی!” زینب گفت. “پس منو صبح از خواب بیدار کن!” من با این حرفی که زدم باعث شدم که زینب عصبانی شه و منو به زور بیدارم کنه.

من در حالی که خواب بودم، یک چیزی حس کردم، یک چیز عجیب. چشمامو باز کردم، پایین رو دیدم و دیدم که زینب کیرمو از تو شلوارم درآورده، و دارشت برام از سمت چپم ساک میزد که بیدار شم.” داری… چیکار میکنی؟” من با حال خوابالوییم گفتم. زینب کیرمو از تو دهنش درآورد و بهم نگاه کرد. “پس این تورو بیدار میکنه ها؟” زینب گفت، کیرمو تو دست چپش نگه داشتو، شروع کرد به ساک زدن. “بس کن…” من در حالی که داشتم محکم نفس میزدم گفتم.

دهن زینب خیلی خیس بود، میتونم زبونشو زیر کیرم حس کنم. زینب نصفه کیرمو تو دهنش کرد، تخمامو تو دست راستش نگه داشت بود و اون هارو خیلی نرو و آروم فشار میداد. با زبونش داشت سوراخ سر کیرمو میلیسید در حالی که کیرم تو دهنش بود. من شروع کردم به ناله کردم آروم. خیلی حس خوبی داشت. زینب سرش رو برام بالا و پایین می‌کرد و همینجوری داشت کیرمو میمکید. 4 دقیقه گذشت و زینب اصلا یک ثانیه هم وای نستاده بود. ناله های من داشت بلند تر میشد، آبم داشت میومد!

“ز-زینب. بس کن. اگه این کارو ادامه بدی…” من سعی کردم که متوقفش کنم، ولی زینب همینجوری داشت برام ساک میزد، تندتر و قوی تر که آبمو سریع بیاره! من دیگه نمیتونسم نگهش دارم، یک آه بلند کردم و هرچی آب داشتم تو دهنش خالی کردم‌! زینب کیرتو تو دهنش نگه داشت، و تمام آبمو بلعید. خیلی آروم کیرتو از تو دهنش درآورد و به من نگاه کرد. “خوب؟ بیدار شدی؟” زینب از من سوال کرد در حالی کیرم هنوز براش شق مونده بود. “آره، مرسی از تو~” من به زنم جواب دادم، زینب به کیرم که داشت براش میتپید نگاه کرد. “چ-چقدر بزرگه~” زینب گفت. “خوب؟ حالا میخوای چیکار کنیم؟” من سوال کردم، زینب تو چشام نگاه کرد. “علی؟ به نظرتو وقتش نیست؟” با این سؤالش من گیج شدم. “وقتی چی؟”

“به دنیا آوردن یک بچه… ” من با این حرفش موندم، و جوابمو انتخاب کردم، دست راستشو تو دست راستم نگه داشتم، لبخند زدم. “آره، وقتشه~” من گفتم، زینب زوق کرد. “‌‌ جدی؟” زنم پرسید. “آره عزیزم. بریم اتاق خواب~” من گفتم و ما رفتیم به اتاق خواب. من لباسامو درآوردم و لخت شدم. رینبو تو بغلم گرفتمو، روش روی تخت خوابیدم. زینب لبخند زد و به چشام نگاه کرد. “علی، میخوامت~” زینب با لبخند گفت، من خوشحال شدم. “منم همینطور~” بعد این حرفم، شروع کردیم به بوسیدن لب های همدیگه. چشمامون بسته بود، زبونمو داخل دهن زینب کردم. لباسای رینبو درآوردم و کامل لختش کردم.

بدن زینب خیلی زیبا بود، من گوش سمت چپ رینبو توی انگشتای دست راستم گرفتم و شروع کردم به لیسیدن و بوسیدن گوشش. دست راستم هم داشت سینه راستشو فشار میداد. صدای آه و ناله های زینب منو حشری تر و حشری تر می‌کرد. من با زبونم گلوش رو اومدم پایین، رسیدم به ممه هاش و پستون سمت چپش رو مکیدم. “آآآه علی~!” زینب اسم منو ناله کرد. رفتم سمت کسش، وای، کسش خیسم رد کرده بود.

کسشو با دستام باز کردمو، شروع به لیسیدن کسش خیس داغش کردم. ناله های زینب بلند تر شد، کسش خیلی خیس و شیرین بود. از طعمش لذت می‌بردم. “آآآی علی~ علی!” زینب بعد 3 دقیقه لیسیدن کسش منو صدا زد. من تو چشاش نگاه کردم، زینب صورتش طوری بود که انگار داشت از حال میرفت. “بکن تو~ خواهش میکنم~” زینب منو التماس کرد که بگامش.

من خودمو آروم دوباره رو زینب انداختم، کیر شق شدمو تو کسش خیلی آروم فرو کردم.“آآآاآه!” زینب ناله بلند کرد، دست راست همدیگر رو روی تخت نگه داشتیم، زینب به چشام خیره شد درحالی که من شروع کردم به عقب و جلو کردن کیرم تو کس تنگه خیسش. “زینب، درد نداره؟” من درحالی که داشتم برای اولین بار زنمو می گاییدم پرسیدم. “نه علی، خیلی حس خوبی داره~” زینب در حالی ناله کردن گفت. من میتونستم حس کنم که کسش داشت خیس تر میشد، از کسش صدای خیسی می‌شوند هر وقتی که من کیرمو توش فرو میکردم.

“علی~ محکم تر!” زینب ناله بلند از لذت کرد. من شروع کردم به تلمبه زدن سریع، و محکم. زینم دیگه داشت جیغ میزد از این همه حس خوب. صدای نالهاش منو خیلی حشری کرده بود، من رینبو تو بغلم کردم، و لباشو خیلی محکم داشتم میبوسیدم. زینب هم درحالی که تو بغلم بود و داشت منو میبوسید، کونشو عقب و جلو می‌کرد، و کیرمو داشت داخل کسش فشار میداد. زینب منو روی تخت پهن کرد، روی من نشست، کونشو داشت بالا و پایین میکردم و با صدای بلند داشت اسممو ناله می‌کرد.

10 دقیقه گذشت و زینب کونشو هنوز داشت تکون میداد. “زینب! آبم داره میاد!” من ناله کردم، زینب تو چشام نگاه کرد. کونشو تندتر از قبل داشت حرکت میداد. “بریزش داخلم! آب کیرتو بریم تو کسم! بیا بچه دار شیم! علی! بیا!” زینب در حال ناله کردن گفت. من دستامو رو جفت باسن هاسگش گذاشتم، بالا و پایینش میکردم. زینبو نشوندم رو کیرم که. کیرم بیشتر بره داخلش! “‌‌زینننننب!” اسمشو فریاد زدم و آبمو داخلش خالی کردم. “علییییییی!” زینبم اسممو فریاد زد. من بلند شدم و زینبو بغل کردم، آب کیرم داشت شر شر از تو کسش که کیرم هنوز توش بود داشت میوند بیرون. “دوست دارم~” زینب گفت، لب هامو بوسید. “منم دوست دارم” من قبل از بوسیدنش گفتم.

ساعت 12 شب بود و من و زینب داشتیم میخوابیدیم. “خوب علی، پسر یا دختر؟” زینب با خنده بهم گفت، من لبخند زدم. “من همیشه یک دختر میخواستم، درست شکل مادرش~” من گفتم، زینب خندید. “ای جان علی خودمی. من یک پسر میخوام، مثل باباش~” زینب گفت. “مهم نیست پسر یا دختر، مهم اینه که، ما یک خانواده قرار تشکیل بدیم.” زینب گفت، من دست راستشو تو دستام نگه داشتم. “یک خانواده خوشحال و خوشبخت~” من گفتم، لبش رو یک بوس کوچولو کردم. “شب بخیر علی~” “شب بخیر زینب~” و ما شروع به خوابیدن کردیم.

نوشته: کیر ناشناس

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها