–
نلی احساس کرد که در حق نیما ظلم زیادی شده .. دوست داشت بغلش بزنه .. شاید بار ها و بار ها خودشو در اختیارش گذاشته بود اما همیشه به خاطر یک اجبار .. به خاطر این که اون شک نکنه که دلش با زندگی نیست . نلی شکنجه می شد . عذاب می کشید از این که خودشو در اختیار کسی بذاره که نا خواسته تن به از دواج با اون داده . اونم به خاطر این که ناصر ازش خواسته . اون رنج می کشید . حس می کرد که در حق ناصر داره خیانت می کنه . دوست داشت طوری نیما رو بغلش بزنه که حس قدر شناسی خودشو نشون بده .. شاید شوهرش خیلی زرنگ تر از این حرفا بوده . شایدم تا حالا احساس اونو درک کرده و می دونسته که نلی بی هیچ حس و عشق و عاطفه ای خودشو در اختیار اون می ذاره . نیما ادامه داد ..