داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

هوس یا عشق (5)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

غروب جمعه بعد از دو روز تفریح از ماسال به سمت رشت برمی گشتیم، من رانندگی می‌کردم شراره سرشو رو زانوی من گذاشته و خوابیده بود ردیف عقب پاترول هم آیدا و مژگان نشسته بودند مژگان هم مثل شراره خوابیده بود و سرش روی زانوی آیدا بود تو آینه به چهره آیدا نگاه کردمو همزمان نگاهمون توهم گره خورد پرسیدم تو چرا نخوابیدی مگه خسته نیستی
گفت خوابم نمیاد داشتم فکر میکردم
گفتم به چی فکر می‌کنی؟
پرسید فردا با این ماشین می‌خوای بری اصفهان؟
+مگه این چشه؟
اینکه حرف نداره فقط کمی کند رویه
فکری کردم و گفتم اگه میخوای زودتر برسیم با ۲۰۶ تو می‌ریم نظرت چیه؟
گفت باشه
مژگان نشستو چشماشو باز کرد و گفت می‌خوای با پارس بری؟
گفتم ممنونم از لطفت اما با پارس نه، پدرت اگه اونا دست من ببینه پیش خودش فکر می‌کنه دوباره اونا ازت پس گرفتم همون ۲۰۶ آیدا بهتره
وقتی به رشت رسیدیم شب بود شام را بیرون خوردیم و رفتم در خونه آیدا و مژگان پیادشون کردم. موقع خداحافظی به آیدا گفتم صبح ساعت هشت منتظریم دیر نکنی؟
اکی داد و رفتن تو خونه. ما هم به خونه رفتیم مشغول جمع کردن وسایلمون بودم که چشمم به جعبه جواهرات افتاد توش دو تا حلقه طلا بود که با شراره شش ماه پیش برا هم خریده بودیم شراره رو صدا زدم وقتی اومد گفتم چشماتو ببند وقتی بست اونا رو تو دستش گذاشتم و گفتم چشماتو باز کن تا چشم باز کرد و دید گفت یادش بخیر قرار بود شش ماه پیش اینا رو دست هم بکنیم
گفتم غصه نخور ماهی رو هر موقع از آب بگیری تازست بزار تو وسایلت که تو چند روز آینده احتیاجمون میشه.
صبح منتظر آیدا بودم که بیاد تا حرکت کنیم اما دیر کرده بود و هر بار که تماس می‌گرفتم به بهانه ای اومدنش را به تاخیر می انداخت دیگه کلافه شدم برای آخرین بار زنگ زدم و با بد اخلاقی بدون سلام علیک گفتم اگه نمیخوای بیایی بگو ما بریم اما در جواب خیلی خونسرد گفت ما دختر به داماد بد اخلاق نمی دیم و با این حرفش ناراحتیم رو فراموش کردمو با خنده گفتم خیلی هم دلتون بخواد حالا بالاخره میایی یا ما بریم
گفت تا تو ساکتو جمع کنی من اومدم
گفتم کسخل اونا که از دیشب جمع کردم
گفت تو یه نگاه دیگه بنداز شاید چیزی از قلم افتاده باشه.
باز جدی شدمو گفتم دیگه داری رو مخم میری حالا که اینطور شد ما میریم تو هم هر موقع دوست داشتی بیا و گوشی را قطع کردمو بلند شدم ساک خودمو شراره را برداشتمو از ساختمون بیرون زدم
شراره گفت اگه میشه یه کم دیگه صبر کن تا بیاد
+به خاطر تو چشم ولی اگه بازم نیومد چی؟
_نهایت نیم ساعت صبر میکنیم اگه نیومد می‌ریم
ساک ها را تو حیاط گذاشتمو برگشتم داخل هنوز ۱۰دقیقه نشده بود که صدای زنگ آیفون اومد از تو آیفون نگاه کردمو در را زدم، به شراره گفتم خودشه پاشو بریم
از ساختمان که خارج شدیم آیدا و مژگان را جلو دروازه دیدم بخاطر تاخیرش خواستم بد اخلاقی کنم دیدم دست پیش گرفت و گفت اگه بد اخلاقی کردی به داییم می‌گم دختر بت نده.
خندم گرفت و گفتم امان از این زبون تو و همدیگه رو مثل همیشه بغل کردیمو بوسیدیم بعد مژگان را بوسیدم و ساک بدست به هوای ۲۰۶ بیرون رفتم ولی اونا ندیدم در عوض پارس مژگان اونجا بود. با دلخوری گفتم خوب شد گفته بودم با پارس نمیشه بریم پس چرا با پارس اومدی؟
گفت کی گفته ما قراره با پارس بریم بعد یه برلیانس کراس سفید رنگ صفر که روبرو خونه پارک بود نشون داد و گفت ما قراره با این بریم
گفتم مبارکت باشه ماشین رو عوض کردی
_مبارک صاحبش باشه
تعجب کردم و گفتم صاحبش کیه؟ چرا ماشین امانت گرفتی؟ ماشین خودت خوب بود با همون می‌رفتیم بهتر نبود؟
سوئیچ رو داد دستم و گفت از کسی امانت نگرفتم مال شماست مبارکتون باشه
حیرت زده گفتم شوخی میکنی
_نه خیلی هم جدیه هدیه من و مژگان
+بابت چی
مژگان گفت هدیه ازدواجتون دلیل از این بهتر
شراره هم مثل من تعجب کرد و گفت این چه کاریه چرا ما را شرمنده کردید میخواهید خجالت مون بدید؟
مژگان گفت وا این حرفا چیه ما شما رو دوست داریم شما عزیزترین کسای ما هستید چرا باید خجالت بدیم.
گفتم ولی آخه این هدیه خیلی بزرگه و هزینش برای شما سنگین ما راضی نیستیم شما هدیه به این گرونی به ما بدید.
آیدا گفت مگه خودت همش نمیگی پول برا لذت بردنه؟
گفتم منظور؟
گفت ما با دادن این هدیه لذتی می‌بریم که هر کار با پول این ماشین می‌کردیم این لذت را نمی بردیم پس لطفاً لذت ما را خراب نکنید
+آخه ما را بد رقم
_آیدا حرفمو قطع کرد آخه بی آخه مگه دیرت نشده بود پس راه بیفتید تا بریم.
مژگان: چی چی راه بیفتید باید صبر کنید تا من آب و آینه، قرآن و اسفند بیارم بعد اجازه دارید برید.
ساک ها و وسایل سفر را بار ماشین کردیم و صبر کردیم تا مژگان تشریفات لازم را بجا آورد بعد با بدرقه صمیمانه او از زیر قرآن گذشتیم و سوار ماشین شدیم و با امید به خدا و هزاران آرزوی قشنگ به سوی تهران روانه شدیم
تو جاده در حال رانندگی بودم ساعت را نگاه کردم حدود یازده بود آیدا که عقب نشسته بود و مرا زیر نظر داشت گفت قرار بود ساعت هشت راه بیفتیم ساعت یازده شد به نظرت بخواهیم داییمو برداریم و بریم اصفهان به موقع می‌رسیم گفتم منم داشتم به همین فکر می‌کردم اما هر رقم حساب کتاب می‌کنم سر شب نمی رسیم و چون دفعه اوله که شراره و باباش میان آخر شب ناجوره پس بهتره امشب دیگه به اصفهان نریم.
آیدا گفت شرمنده که باعث به هم خوردن برنامت شدم اما باور کن منم بی تقصیرم این نمایندگی ماشین تا اومد ماشینا تحویل بده زیادی لفتش داد
+دستتون درد نکنه بخاطر ما خودتون رو به زحمت انداختید
_اون موقع که تو بخاطر من و مژگان خودتو تو زحمت انداختی چی؟ تو هم برا ما خیلی کارا کردی.
+این حرفا چیه من کار خاصی نکردم به هر حال خیلی ازت ممنونم و سعی میکنم این لطف را هرگز فراموش نکنم
_میشه دیگه حرفشو نزنی. بعد حرف رو عوض کرد و از شراره پرسید اتاقی که با دایی توش زندگی می‌کردی بزرگه؟ میشه امشب همه توش بخوابیم؟
من گفتم حتی اگه بزرگم باشه من که روم نمیشه جلو ایشون با شما تو یه اتاق بخوابم موقع خواب من یا میرم مسافرخونه یا تو ماشین می‌خوابم
شراره گفت یه پیشنهاد؛ من دلم برا مریم خیلی تنگ شده میگم چطوره شب من و آیدا بریم پیش مریم تو بمونی پیش بابام
قبل از جواب من آیدا گفت عجب فکری کردی منم خیلی وقته مریم رو ندیدمو دلم براش تنگ شده پس وقتی دایی را دیدیم من و تو میریم پیش مریم و این داماد و پدر زن آیندش رو چند ساعت با هم تنها میزاریم
گفتم منم موافقم اینطوری فرصتی پیش میاد تا منو ایشون هم کمی با هم حرفای مردونه بزنیم که بی شک از حوصله شما خارجه.ظ
وقتی پیش پدر شراره رسیدیم ساعت سه بود آیدا تو ماشین موند و من و شراره پیش او رفتیم
پدر شراره وقتی مرا به همراه دخترش دید گل از گلش شکفت و با احترام خاصی از من استقبال کرد (طوریکه انگار این شخص با کسی که دفعه قبل تو پارک دیده بودم زمین تا آسمان فرق داشت) بعد بابت اتفاق‌هایی که در دو برخورد قبلی پیش اومده بود عذر خواهی کرد.
گفتم لطفاً دیگه گذشته را فراموش کن و به روزهای خوش آینده فکر کن.
آقای امیری لبخند زد و گفت باشه پسرم هر چی شما بگی
شراره به پدرش گفت: بابا یه نفر دیگه هم اینجاست که دلش برات تنگ شده و می‌خواد شما را ببینه
_کی دخترم
_آیدا دختر خواهرت
با خوشحالی گفت پس کجاست بگو بیاد تو.
آیدا که وارد شد و دایی را دید بی اختیار چند قدم بلند برداشت و خود را در آغوش او انداخت و در حالیکه صداش می‌لرزید گفت دایی جون چقدر دلم برات تنگ شده بود و چقدر از دیدنت خوشحالم
دایی گفت منم دلم برات تنگ شده بود و الان که دیدمت خیلی خوشحالم بعد اورا بوسید و از خودش جدا کرد و به قد و قامتش نگاهی کرد و گفت ماشاالله چقدر بزرگ و خوشگل شدی اصلا با آیدای ریزه پیزه که اواخر دیده بودم قابل قیاس نیستی بعد به من گفت بچه ها بزرگ شدن و ماها پیر.
گفتم ماشاالله بزنم به تخته شما هنوز جوانید و سرحال پس لطفاً از پیری حرف نزنید که ناراحت میشیم
شراره جعبه شیرینی را باز کرد و به پدرش گفت بابا جون؛ آقا بردیا مجدد ازم خواستگاری کرد و من گفتم حرف آخر را شما بزنید حالا نظرتونو بدید و اگه موافقید شیرینی میل کنید
_دخترم الان تنها آرزوی من خوشبختی تویه این جوان خودشو به من ثابت کرد و می‌تونه تو را خوشبخت کنه پس مبارک باشه و انشاالله با هم خوشبخت بشین
جلو رفتم تا دستشو ببوسم اما نگذاشت و مرا بغل کرد و یکدیگر را بوسیدیم گفتم ازتون سپاسگزارم و تا عمر دارم لطفتونو فراموش نمی‌کنم.
آقای امیری و من شیرینی برداشتیم و شراره جعبه را جلو آیدا گرفت آیدا جعبه را از شراره گرفت رو میز گذاشت و شراره را در آغوش گرفت و گفت تازگیا خیلی با مزه و شیرین زبون شدی و او را بوسید و باز گفت عروس خانم بهت تبریک میگم.
مدتی به بگو بخند سپری شد که شراره از پدرش اجازه گرفتو به مریم زنگ زد تا باهاش قرار شب را اکی کنه و کمی بعد با جیغ و هورا خوشحالی خودشو ابراز کرد و وقتی قطع کرد گفت مریم هم نامزد کرد و قاطی مرغا شد.
آیدا با خوشحالی گفت جدی میگی پس چرا گوشی ندادی منم باش حرف بزنمو تبریک بگم
شراره گفت الان می‌ریم پیشش و میتونی حضوری بش تبریک بگی بعد رو به من کرد و ادامه داد مریم گفت با نامزدم داریم سمت دریاچه چیتگر می‌ریم شما هم بیایید تا
نامزدامون با همدیگه آشنا بشن و شب هم به اتفاق بریم خونه.
من گفتم به شرطی که آقای امیری هم تشریف بیارند من حرفی ندارم
پدر شراره گفت شما همه جوونید و اومدن من جز مزاحمت چیزی عاید شما نمی‌کنه و می‌شم وصله ناجور
همه گفتیم این چه حرفیه و اگر شما نیایید ما هم نمی‌ریم اما بالاخره بعد از کلی چک و چونه حرف ما به کرسی نشست و چهار نفری راه افتادیم
بعد از دیدن مریم و نامزدش که اتفاقا جوان خوش اخلاق و باحالی بود مدتی را به خوش و بش جمعی پرداختیم بعد ما مردا از خانمها جدا شدیم پدر شراره پیرمردی هم سن و سال خود لب ساحل در حال ماهیگیری دید و مدتی با او وقت گذراند و من و محسن به قدم زدن و گفتگو پرداختیم نزدیکای غروب دوباره همه دور هم جمع شدیمو رفتیم سراغ چند تا از بازیهای تفریحی و کلی خوش گذشت
خلاصه اونشب لحظه های به یادماندنی در کنار دریاچه چیتگر رقم خورد. من و محسن خلیلی از آشنایی با هم خوشحال بودیم و تصمیم گرفتیم این آشنایی را آغاز یه دوستی پایدار و رفت و آمد خانوادگی قرار بدیم و شراره و مریم هم از همدیگه قول گرفتن که همراه خانواده در جشن عروسی همدیگه شرکت کنیم
صبح روز بعد با آقای امیری صبحانه خوردمو و از آنجا بیرون زدیم و رفتیم شراره و آیدا را سوار کردیم اما قبل از حرکت به سمت اصفهان به درخواست آیدا و شراره برای خرید لباس به بازار رفتیمو کلی خرید کردیم
تو بازار که بودیم در یه فرصت مناسب خلوت کردم و به پدرم زنگ زدم و گفتم بابا من به اتفاق شراره، پدرش و دختر عمه اش امشب به دیدار شما می‌آییم اجازه میدی خدمت برسیم
پدرم گفت تشریف بیارید اما لحن صدای پدرم خشک بود و از اینکه مبادا بخواهد با پدر شراره بد رفتاری کند نگرانم میکرد اما سعی کردم خودمو کنترل کنم و پیش بقیه نگرانیم رو بروز ندم
نزدیکای ظهر از تهران بیرون زدیم من رانندگی می‌کردم آقای امیری حسابی خوش تیپ کرده کنار دستم نشسته بود آیدا و شراره هم عقب نشسته بودند و پچ پچ می‌کردند گفتم طوری حرف بزنید ما هم بشنویم خوابمون نگیره
آیدا گفت ما حرف تازه‌ای که به درد شما بخوره نداریم بعد گفت دایی جون شما تعریف کن
من چی بگم دایی هر چی گفتنی هست پیش شما جووناست
من گفتم این چه حرفیه اتفاقاً ما جوونای امروزی کم تجربه و خامیم این شمایید که دنیا دیده‌ و پر تجربه اید و باید تجربه خود را به ما انتقال بدید.
لبخندی رو لباش نقش بست و سرش را به طرف دخترش چرخاند و گفت خداییش این بار شانست گفته و خدا مرد خوبی سر راهت قرار داده هم خیلی مودبه هم خوب بلده حرف بزنه و خودشو تو دل بقیه جا کنه خلاصه آدم زبر و زرنگیه.
شراره گفت خیلی خوشحالم که نامزدم تونست اینقدر زود جاشو تو دلتون باز کنه.
آیدا خندید و گفت ولی منظور دایی جون این بود که نامزدت خیلی زبون بازه نه دایی؟
_دخترم این دوره زمونه زبون بازی یه هنره هرچند بردیا زبون باز به اون شکل که تو فکر می‌کنی نیست ایشون خیلی خوب تربیت شده و اعتماد به نفس بالایی داره
_متوجه شدم دایی بعد سرش را به من نزدیک کرد و خیلی آرام گفت دیدی داییم چه زود شناختت ، زبون باز!
باید پیش پدر زن آیندم آبرو داری می‌کردم برا همین غیر از یه چشم غره که تو آینه نشون دادم هیچ عکس العملی دیگه ای نتونستم انجام بدم.
آیدا هم کوتاه اومدو به داییش گفت: دایی از برگشتنت به کرمانشاه بگو.
دایی آهی کشید و گفت گفتی کرمانشاه و کردی کبابم.
_چرا دایی
_هیچی دخترم دوباره یاد بد بختی هایی که تو کرمانشاه کشیدم افتادم و ادامه داد من سال‌های زیادی را تهران سپری کردمو انگار دیگه به کرمانشاه تعلق ندارم برا همین همه چیزو همه کس برام غریبی میکرد اما مهمتر از همه وضعیتی که برام پیش اومده بود بیشتر مرا عذاب میداد و چون از گذشته من خبر داشتند با نگاه و رفتارشون تحقیر و مسخرم می‌کردن و من هر روز تنها و سرگردان دور خودم می‌چرخیدم و انگار فکرم قفل شده بود و نمی‌دونستیم دارم چکار می‌کنم خدا را شکر که با حرفای این جوون تونستم خودمو پیدا کنم و از اونجا بیرون بزنم وگرنه شاید تا حالا سکته کرده بودم
حرف زدن آقای امیری ادامه داشت تا اینکه ظهر شد و برای صرف ناهار ایستادیم بعد ناهار چند ساعتی رانندگی کردم تا اینکه بالاخره یکی دو ساعت مونده به غروب آفتاب به مقصد رسیدیم وقتی داشتم از ماشین پیاده می‌شدم استرس زیادی داشتم وقتی به صورت پدر شراره نگاه کردم او حال و روزش خیلی از من بدتر بود و با تمام اعتماد به نفسی که داشت کمی رنگش پریده بود شراره که کلاً از خجالت یا شاید نگرانی مثل لبو سرخ شده بود و سعی میکرد خودشو پشت آیدا مخفی کنه اما آیدا برعکس همه ما خیلی ریلکس بود بخصوص که سر خوش خدمتی که زمان تصادف من به خانوادم کرده بود حس غرور داشت.
وقتی ایستادیم و در زدم پدر و مادرم به استقبال آمدند و با احترام با من و همراهانم برخورد کردند وارد خونه شدیم و نشستیم آرام آرام سنگینی نگاه‌ها از بین رفت رفتار پدرم رنگ صمیمیت گرفت و استرس من و شراره و پدرش تا حدود زیادی کم شد از هر دری صحبت میکردیم تا جو خودمونی تر بشه البته آیدا که از همون ابتدای ورود با مادرم مچ شد و کلی زبون ریخت
حدود یه ساعت بعد یخ آقای امیری کاملاً باز شده بود و با اعتماد به نفس کامل حرفهای بزرگانه میزد تا اینکه گفت خدا بردیا را برای شما حفظ کنه ایشون کسی بود که مرا از خواب غفلت بیدار کرد و باعث شد من به خودم بیام.
پدرم گفت شما نظر لطف دارید
_ من در طول عمرم با آدم‌های زیادی برخورد داشتم او واقعا جوان شایسته ایست و البته از پدر و مادر با شخصیتی چون شما داشتن پسری چون او چیز عجیبی نیست و مسلما شما در تربیت او چیزی کم نگذاشتید
پدرم گفت ما کاری نکردیم بیشتر لطف خدا بوده
_مسأله ای که میخواستم خدمتتون عرض کنم اینه که من واقعا نمی‌دونم با چه رویی از شما بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم
_لطفا اون روزا فراموش کنید و دیگه حرفشو نزنید چون در اون صورت منم بابت توهینی که به شما کردم خجالت زده می‌شم. همینطور که امروز هم خیلی خجالت زده‌ام که شما تشریف آوردید طبق رسم و رسومات این وظیفه ما بود خدمت برسیم و از دخترتون خواستگاری کنیم من واقعا شرمنده ام
پدر شراره گفت حاج آقا نفرمایید شما کاری که لازم بود انجام دادید و از اینجا تا کرمانشاه به همین نیت اومدید و من رو سیاه رفتاری کردم که تا عمر دارم جلو شما شرمندم
_خدا نکنه
_اینبار دیگه وظیفه من بود خدمت شما برسم تا دست این دو جوون عاشق رو تو دست هم بزاریم.
_حالا که تشریف آوردید خیلی خوش اومدید و به ما افتخار دادید بعد رو به شراره کردو با خوشرویی گفت عروس گلم تو چرا اینقدر ساکتی تعریف کن ببینم چکار کردی این پسر ما را دیوانه کرده بودی که برای رسیدن به تو سر از پا نمی‌شناخت
وقتی کلمه عروس گلم با اون لحن مهربان از دهن پدرم جاری شد کار را تمام شده دیدمو چون می‌خواستم دو طرف خودشون بدون حضور من رابطه صمیمانه ایجاد کنند بلند شدمو بی خبر از خونه زدم بیرون و در حالیکه با ماشین تو کوچه پس کوچه‌های روستا می‌چرخیدم این آهنگ سرژیک را پلی کردم
مادرم عروس اومد چه عروس نازی
پدرم دوماد شدم حالا سرفرازی
عکسشو نشون میدم ببینید چه ماهه
صورتش مثل گله پاک و بی گناهی
با خودم آوردمش چشمتون به راهش
اومده پشت دره تا برین سراغش
عروس سرو قد بالا بالا داره
عروس از خوشگلی باریکلا داره
عروس عطر گله کوچه باغا داره
مادرم سفره بچین آینه بزار و شمعدان
همه را خبر بکن گلا بذار تو گلدان
پدرم لباس دامادی را بر تنم کن
این شب عروسی را هدیه به همسرم کن …
دو ساعت بعد وقتی از شهر اصفهان به خونه پدرم برگشتم یه جعبه شیرینی در یه دستم و یه دسته گل زیبا در دست دیگم بود از داخل حیاط از جایی که دیده نمی‌شدم اما به راحتی داخل ساختمان را میشد نگاه کرد دیدم چه خبره، خواهرام با شوهر و بچه‌ها، برادرم با خانمش و بچه هاش اومده بودند و مهمونا را دوره کرده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند و به قول معروف گل می گفتند و گل می‌شنیدند دیدن این صحنه آنقدر زیبا و دلنشین بود که اشک از چشام جاری شد و مات و مبهوت داشتم اونا را تماشا می‌کردم و همون لحظه دست به آسمان بردمو خدا را شکر کردم.
اشکامو پاک کردم و وارد ساختمان شدم همه با دیدنم بلند شدند خواهرام از همه زودتر خودشونو بهم رسوندن و با خوشحالی مرا غرق بوسه کردند، تبریک گفتند و جعبه شیرینی را برای پذیرایی ازم گرفتند سمت شراره رفتم دسته گل را به طرفش گرفتمو گفتم با عشق تقدیم شما همه برامون کف زدنو و کل کشیدند و من سمت مهمونا برگشتم و ازشون تشکر کردم
اون شب یک شب بی نظیر و بیاد ماندنی برای من و شراره شد که اگه بخوام از لحظه لحظه شور و نشاط و هیجان آن شب بگم خود کتابی خواهد شد.
فردا وقتی با پدر و مادرم خلوت کردم تا نظر نهایی را از زبانشان بشنوم مادرم گفت رو راست بگم این دختره حرف نداره هم خوشگله هم خیلی اخلاق خوبی داره من بهت افتخار می کنم و از صمیم قلب براتون آرزوی خوشبختی میکنم پیشانی اش را بوسیدم و ازش تشکر کردم.
پدرم آنها را تحسین کرد و گفت پدر زن تو آدم با شخصیت و دنیا دیده ایست و رفتار و گفتارش با اون برخورد که قبلاً ازش دیدیم فرسنگ‌ها فاصله داره ببین زمانه چه به روزگارش آورده بود که اون روز اون حرفا رو زد وگرنه ذات درست و شخصیت والایی داره
+اشک توی چشام اومد و گفتم بابا معذرت می‌خوام که یکبار رو حرفت حرف زدم همش نگران بودم که کارم اشتباه باشه و مرا نبخشی
بغلم کرد و گفت به قول خودت این دختر ارزششو داشت که براش بجنگی
همینطور که تو بغلش بودم گفتم واقعا اینا از ته دل گفتی
گفت عروسم چهره دلربا و اخلاق خوبی داره و حسابی به دلم نشست تازه مادر، خواهرات، زن برادرت خلاصه همه گفتند دختر خوبیه و ازش تعریف کردند
گفتم خدا را شکر
مرا بوسید و گفت مبارک باشه عزیزم انشاالله که در کنار هم خوشبخت بشین.
از بغلش در اومدمو گفتم بابا؛ پس من با اجازتون تدارک عقد و عروسی را ببینم که آخر هفته جشن بگیریم؟
_ آره پسرم همین کارا بکن
+پس شما هم یه زحمت بکشید و خودتون هماهنگی لازم را با پدر عروس برای ساعت و روز عقد و عروسی انجام بدید.
_باشه پسرم اینکارا را بسپار به من
رفتم پیش شراره و او را به گوشه‌ای بردم و گفتم عروس بابام چه خبر خوش میگذره؟
آنقدر از جو صمیمی خانواده ام خوشش اومده بود که هیجان زده گفت وای بردیا چه خانواده صمیمی و دوست داشتنی داری آنقدر که یه لحظه آرزو کردم کاش میشد ما هم برای همیشه پیششون می موندیم.
گفتم اما متاسفانه نمیشه چون مامانم با ازدواج ما مخالفه.
خیلی خونسرد خندید و گفت برو بچه یه چی بگو که باور کنم تو الان می‌گفتی شبه من باور می‌کردم اما اینا باور نمیکنم.
خندیدمو گفتم از بس ناقلایی خوب بلدی چطوری دل همه رو مجذوب خود کنی و اما حالا که خیلی‌ از جو صمیمی خانواده من خوشت اومده بهت قول میدم از حالا به بعد سالی دو بار هر بار دو هفته بشون سر بزنیم
هورا کشید و گفت بردیا این خیلی عالیه ازت ممنونم
روز عقد و جشن عروسی از راه رسیده بود ساعت ۵عصر بود دعوتی ها که بجز خانواده مریم و نامزدش مابقی بستگان من بودند همه اومده بودند پدرم خانه ویلایی بزرگی داشت سفره عقد در اتاق پذیرایی (که خود به تنهائی وسعتی به وسعت واحد‌های شهری داشت) پهن شده بود و من با کت و شلوار مشکی و شراره در لباس عروس سفید رنگی (زیباتر از همیشه) بالای سفره عقد بر روی مبل دو نفره ای نشسته بودیم سمت راست ما پدر من و پدر شراره به همراه عاقد بر روی مبل سه نفره نشسته بودند مادرم کنارم ایستاده و دستش را بر شانه ام گذاشته بود خواهرام، زن برادرم و مریم بالای سر ما ایستاده بودند و قند می‌ساییدند و خانمهای مهمان روبروی ما جا خوش کرده بودند و چند تا بچه هم این وسط وول می‌خوردند از مردها هم خانه برادرم که چسبیده به خانه پدرم بود پذیرایی میشد (اکثر عروسی ها و جشن ها در روستاهای اطراف اصفهان به این شکل برگزار میشد بخصوص که ازدواج من ازدواج اول نبود و خیلی شلوغ برگزار نمیشد) عاقد شروع کرده بود تا خطبه عقد را جاری کنه شراره دل تو دلش نبود و مرتب از این و اون سراغ آیدا را می‌گرفت خواهرم گفت آیدا سوئیچ ماشین ما رو گرفت و رفت شراره از مریم خواست به آیدا زنگ بزنه ببینه کجاست پدرم از عاقد خواست صبر کنه، شراره ازم پرسید به نظرت آیدا کجا رفته؟
آرام تو گوشش گفتم اونم یه دختره با هزاران آرزو اما وقتی هیچوقت نمیتونه لباس عروس بپوشه و به آرزوهاش برسه طبیعیه دیدن این صحنه رو نتونه تحمل کنه.
در همین موقع مریم گفت آیدا میگه دم درم الان میام منتظر آیدا بودیم که ناگهان خانمی که برای اولین بار می‌دیدم وارد اتاق شد و سلام کرد همزمان تو صورت شراره شادی دیدم که تابحال ندیده بودم بی درنگ از جا برخاست مثل باد از کنار سفره گذشت و به طرف او رفت و او را در آغوش گرفت بعد گفت عمه جان خوش اومدی و با اومدنت چقدر خوشحالم کردی
خانمه گفت آیدا دیروز بهم زنگ زد و گفت عروسیته با خودم گفتم حیفه تو عروسی برادر زاده ام نباشم سوار هواپیما شدم و به هر طریقی خودمو رسوندم، خوشحالم که به موقع رسیدم
زحمت کشیدی و باعث سرفرازیم شدی بعد دست او را گرفت و پیش خود آورد. من به احترام عمه بلند شدم و خوش آمد گفتم مادرم و بقیه اطرافیان هم به عمه خوش آمد گفتند آقای امیری هم جلو آمد و خوش آمد گفت و دست خواهرش را بوسید عمه به برادرش تبریک گفت شراره نشست و از عمه خواست دستش را بر شانه اش بگذارد حالا دیگر آیدا هم بالای سر ما ایستاده بود و قند می‌سایید آرامش خاصی در چهره شراره هویدا شده بود عاقد خواندن را از سر گرفت و بالاخره خطبه عقد جاری شد دستامو بالا بردم و دعا کردم و خدا را سپاس گفتم عاقد اتاق را ترک کرد پدرم و پدر شراره جلو اومدن و ما را بوسیدند و تبریک گفتند و هدیه دادند و اتاق را ترک کردند خواهرام زن داداشم مریم آیدا عمه خانم و مامانم هم جلو اومدند عروس را بوسیدند و به او هدیه دادند و به هر دوی ما تبریک گفتند سپس مراسم و تشریفات بعد عقد را بجا آوردیم تا اینکه بلند شدم و به همه کسانی که داشتند می‌رقصیدند شاباش دادم و با آهنگ شاد «شمع و چراغا را روشن کنید امشب عروسی داریم» به اتفاق شراره مشغول رقصیدن شدم.
آهنگ که تمام شد نشستیم و کیک را بریدیم بعد تکه ای از کیک را برداشتیم و مشغول خوردن شدیم که شراره پرسید راستی موقع عقد چیزهایی را آرام آرام زمزمه می‌کردی! چه می‌گفتی
+داشتم با خدا حرف می‌زدم و دعا می‌کردم و در آخر چند تا آرزوی قشنگ کردم.
_اما من یه آرزو بیشتر نداشتم
+چرا؟
_چون به بقیه آرزوهام رسیدم
+حالا اون یه آرزو چیه؟
_مگه تو گفتی که من بگم
+مال تو یکیه اما مال من زیاد بود
_پس یادت باشه بعداً برام بگی
+باشه حتما، حالا بگو
_تنها آرزوی من سلامتی تو بود.
+یعنی برای خودت آرزویی نداشتی
_وقتی تو سلامت باشی من به تمام آرزوهام می‌رسم
نا غافل دستم را دور گردنش انداختم و گفتم الهی قربونت برم و بعد لبهام را به صورتش گذاشتم که گفت چکار می‌کنی و تازه متوجه موقعیتم شدم و بوسه بر لبهام خشکید، پارچه ای حریر بر سرمان فرود اومد و آیدا آرام در گوشم نجوا کرد راحت باشید بعد بلند گفت این یه رسم در بین ما کردهاست که عروس خانم از آقا داماد خواسته بود اجرا کنند
بوسه ام را تکمیل کردم و گفتم دمش گرم یه بار این زبونش به درد ما خورد
چند ساعت بعد از عقد مراسم عروس کشون رو بر پا کردیم و بعد از کلی دور دور کردن به خونه پدرم برگشتیم. ساعت یک شب شده بود پدر و مادرم، پدر شراره با عمه تنها کسانی بودند که منتظر ما بودند که اونها هم بعد از سپردن ما به یکدیگر به خونه برادرم که در جوار خونه پدرم بود رفتند تا ما راحت باشیم (بنده خدا ها فکر میکردند ما اولین باره که می‌خواهیم با هم بخوابیم و از گذشته ما خبری نداشتند)
شراره گفت یادش بخیر پارسال هم همچین شبی مژگان و آیدا ما را به هم سپردند
+دمشون گرم اون شب یکی از به یاد ماندنی ترین شب های عمر منه.
_واقعا شب بیاد ماندنی بود
با شراره وارد اتاق شدیم همون اتاقی که برای مراسم عقد تزیین شده بود الان جای سفره عقد بستری زیبا برای ما پهن کرده بودند
بغلش کردمو تو چشاش خیره شدم و گفتم با اینکه بارها تو این موقعیت قرار داشتیم و من بغلت کرده بودم اما امشب یه مزه دیگه داره بعد محکم‌تر به خودم فشارش دادمو گفتم امشب خودمو خوشبخت ترین مرد زمین میدونم چون این عروس خوشگل که همه را مسحور و انگشت به دهن کرده بود عروس زیبای منه بعد زیپ لباسش رو از عقب گرفتمو پرسیدم عروس خانم اجازه هست
صاحب اختیاری شاه داماد
لباس عروس که از تنش جدا شد بار دیگه زیبایی های بدن برهنش جلوم نمایان شد با این تفاوت که این بار با آرایش صورت و موهای رنگ شدش ترکیب زیبایی ایجاد کرده بود چند شب بود که او را برهنه ندیده بودم و امشب تا لخت شد شهوتم در جا بالا زد و کیرم بلند شد با خنده گفتم فکر کنم امشب باز دوباره از اون شباست و بلافاصله لخت شدمو به بستر رفتیم و چون ماری که به دور طعمه اش می پیچد او را در بر گرفتم
سکسمون که تمام شد به آرامی در آغوش هم خوابیده بودیم که شراره گفت بردیا تو راست می‌گفتی من پارسال درکی از عشق واقعی نداشتم و آنچه در درونم مرا جذب تو میکرد شاید یک هوس بود و اصلا عاشق نبودم چون حسی که این چند روز بهت پیدا کردم قابل قیاس با سال قبل نیست.
گفتم میشه این حس رو برام توصیف کنی
گفت توصیفش خیلی سخته و فقط در این حد می‌تونم بگم که جونم به جونت بنده و نفسم شده نفس تو و بودن تو شده بودن من، زنده ام به بودن تو،خوشم به خوشی تو، با تو همه چی زیباست و بی تو اصلا چیزی وجود نداره با تو کاملترین آدم میشم و بی تو هیچ هیچ، ، ؛ پس اگر معنی این عشقه علاقه پارسال من به تو یه هوس بیش نبوده.

«سلام زندگی، سلام خوشبختی» این‌ها کلماتی بود که شراره اول صبح بعد از بیدار کردن من لبه پنجره رو به حیاط فریاد میزد.
لباس پوشیدم و کنارش رفتم و دستامو روی شونه هاش گذاشتم و لبخند زدم بعد گفتم صدات تو محله پیچید و حالا همه مردم محل فکر می کنند نو عروس این خونه دیوونه شده
_وا سلام دادن به زندگی یعنی دیوانگی حالا که اینطور شد من ترجیح میدم دیوانه باشم و حرف مردم هم برام مهم نیست اصلاً تو هم باید دیوانه بشی
خندیدمو گفتم باشه دیوانه می‌شم بعد با هم فریاد زدیم سلام زندگی، سلام خوشبختی.
همان روز پدر شراره و آیدا رفتنی شدند اما چون بلیط پرواز کرمانشاه برای اون روز نبود عمه خانم یه روز دیگه ماندگار شد من و شراره به بهانه رسوندن آقای امیری و آیدا اما در واقع برا گردش و تفریح از روستا به طرف اصفهان حرکت کردیم در راه ترمینال به آقای امیری گفتم ما چند روز اینجاییم و بعد چند روز مسافرت ماه عسل میریم شما هم این مدت کاراتونو انجام بدید که بعد اینکه ما رفتیم مستقر شدیم شما هم تشریف بیارید
سرش رو به علامت تایید تکون داد و خداحافظی کرد و پیاده شد
آیدا که حسابی دلش برای مژگان تنگ شده بود داشت به فرودگاه می‌رفت که زودتر به معشوقش برسه در راه فرودگاه بودیم که شراره به آیدا گفت دیروز موقع عقد هر چه دور و بر نگاه می‌کردم تو نبودی. خیلی از دستت ناراحت بودم اما وقتی که عمه جون وارد اتاق شد انگار دنیا را بهم دادند و وقتی عمه گفت تو دعوتش کردی خیلی از کارت خوشم اومد واقعا ازت ممنونم که همه جوره برام سنگ تمام گذاشتی.
_عزیزم من کاری نکردم و اگه قراره از کسی تشکر کنی اون مامانه که خیلی دلش میخواست تو را در لباس عروس ببینه.
راست میگی ولی من فکر می‌کردم تو اصرار کردی که بیاد نمی‌دونستم با اشتیاق و علاقه خودش اومده باشه.
بد نیست بدونی مامان دیگه از تو دلخوری نداره و مطمئن باش از منم بیشتر دوستت داره
_واقعا؟
_جریان از روزی شروع شد که با بردیا رفته بودم کرمانشاه دنبال تو می‌گشتیم و من بعد یه شب و یه روز بی‌خوابی پیش مامان رفتم تا استراحت کنم بنده خدا فکر کرد رفتم به او سر بزنم پرسید چی شده یاد مامانت افتادی؟ منم واقعیت رو براش گفتم مامان از شنیدن موضوع تو خیلی عصبانی شد به حدی که میخواست پیش پسر عموش (خواستگار تو) بره و آبروش رو ببره اما من مانع شدم و از طرفی هم دنبال پدرت بود که او را پیدا کنه که اگه پیداش می‌کرد تیکه بزرگه گوشش بود من که تعجب کرده بودم از مامان پرسیدم تو چرا اینقدر جوش آوردی مگر سرنوشت شراره هنوز برا تو مهمه گفت چرا مهم نباشه سال ها براش زحمت کشیدم و مانند تو دوستش دارم
گفتم ولی تو از خونه بیرونش کردی
گفت آره یه روزی ازش ناراحت بودم بخاطر این که میخواستم با پسرم ازدواج کنه ولی او قبول نکرد اما بعدها فهمیدم برادرت هم به او میلی نداره و با شراره خوشبخت نمی‌شه
گفتم ولی برادرم قبل از اینکه تو شراره را بیرون کنی اینا گفته بود پس چرا بیرونش کردی
گفت دیدم بدون اعتنا به من برا خودش شوهر پیدا کرد ازش دلخور شدم از طرفی از دست باباش هم دلخور بودم خواستم هر دو را کمی ادب کنم تا قدر شناس باشند اما اینها دلیل نمیشه حالا بشینم و سیاه بختی او را ببینم اگر شراره بعد از جدایی از اون شوهر بی لیاقتش پیشم می اومد باز از او مراقبت می کردم اما افسوس او نیومد و غرور مسخره منم اجازه نداد ازش بخوام پیشم برگرده ولی همین که تو رفتی پیشش و با هم بودید دیگه نگران نبودم و میدونستم هوای هم رو دارید اما الان دیگه نمی‌تونم بشینمو تماشا کنم تا برادرم او را به خاک سیاه بنشونه.
بعد از اون دیگه هر روز سراغتو می‌گرفت و با نگرانی ازم می پرسید شراره پیداش نشد و من هر بار جوابم منفی بود تا هفته پیش که تو پیدات شد وقتی خبر پیدا شدنت را بهش دادم بی اندازه خوشحال شد وقتی گفتم قراره با بردیا ازدواج کنی گفت بردیا همون جوونیه که یه بار سر خواستگاری رفتن کتک خورده بود و باز دست برنداشت و با تو اومده بود دنبال شراره می‌گشت؟ گفتم آره خودشه گفت این پسر هر کیه من ندیده می‌گم شایستگی ازدواج با شراره را داره بعد گفت روز و ساعت عقد و عروسی را بهم بگو می‌خوام بیام در عروسی شون شرکت کنم پرسیدم واقعا می‌آیی گفت صد در صد میام اما تو بش چیزی نگو می‌خوام سورپرایز بشه.
شراره در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت قربون عمه خوب و مهربونم برم، تو هم چه خوب کردی اینا را به من گفتی چون من احساس می‌کردم هنوز ازم دلخوره اما الان که فهمیدم او مرا بخشیده نظرم عوض شد امشب حتماً باش حرف میزنم و بابت زحمتی که سالها مثل یه مادر برام کشید و من نفهمیدم ازش قدردانی میکنم
گفتم چطوره ازش بخواهیم وقتی رفتیم شمال یه مدت بیاد پیشمون.
آیدا: من بعید می‌دونم بیاد شمال چون قبلاً من این کارا کردم ولی نیومد حتی امروز هم گفتم بیا با من بریم شمال قبول نکرد.
من که حدس زدم علت فرار عمه از آیدا ممکنه همجنس گرایی آیدا باشه گفتم آیدا جون یه سوال بپرسم
_بپرس
+مادرت از همجنس گرا بودنت خبر داره؟
_مگه میشه یه مادر خبر نداشته باشه و دخترش رو به حال خود رها کنه؟ داستان از اونجا شروع شد که من بخاطر بر و رو و شاید وضعیت مالی خوبی که داشتم خیلی زود خواستگار های زیادی پیدا کردم از طرفی خیلی اهل درس و مدرسه هم نبودم برای همین مادرم پافشاری میکرد که یکی از اونا را انتخاب کنم و باهاش ازدواج کنم ولی من که از شرایط خودم خبر داشتم زیر بار نمی‌رفتم تا اینکه یه شب سر این موضوع بحث بالا گرفت و من مجبور شدم یکبار برای همیشه واقعیت را بگم
مادرم که اصلاً در مورد این موضوع آگاهی نداشت سرم فریاد کشید و گفت برای کثافت کاری های خودت توجیه نیار. یادمه اون شب تا صبح سر این موضوع با من دعوا کرد تا اینکه صبح ازش خواستم با من پیش مشاوری بیاد که خودم بارها پیشش رفته بودم
مشاور حرفای مرا تایید کرد و گفت دخترت حتی اگر ازدواج کنه نه خودش می‌تونه حسی به مرد پیدا کنه و نه احساس یه مرد را درک می کنه که بخواد به نیازهاش جواب بده و آرام آرام سرخورده و افسرده میشه و نهایتاً مجبوره از شوهرش جدا بشه.
مادرم پرسید هیچ راه درمانی برای اینها نیست
_نه متاسفانه
_پس تکلیف این قبیل دخترا چیه
_در بعضی از کشورها این‌گونه افراد با هم ازدواج میکنند و نیازهای همدیگه رو بر آورده می‌کنند
مادرم بر افروخت و در حالی که دستش را گاز می گرفت گفت پناه بر خدا، خدایا توبه.
مشاور که برخورد مامانمو با این موضوع دید گفت نگران نباش در کشور ما نه تنها این قانون نیست بلکه جرم محسوب می شه!
مادرم گفت بهتر
از پیش مشاور که اومدیم مادرم هنوز شک داشت و گفت من تو را پیش دکتر می‌برم ببینم واقعا مشکلت چیه آیا واقعاً قابل درمان نیست؟
بعد از اون به خواسته مادرم پیش چند پزشک و روانپزشک رفتیم اما همه جوابها مثل هم بود و حتی یکی گفت مقاله های زیادی در رابطه با این موضوع نوشته شده که میتونید تو اینترنت سرچ کنید و مطالعه کنید بالاخره مادرم بعد از شنیدن حرفهای دکترا و خواندن چند تا مقاله متقاعد شد که این مشکل برای خیلی‌ها در جهان وجود داره بعد از اون دست از سرم برداشت و ازم خواست جدا ازش زندگی کنم
گفتم از موضوع مژگان هم چیزی می‌دونه
گفت اینم داستان داره در واقع دلیل اینکه ازم خواست ازش فاصله بگیرم این بود که یه بار به رابطه منو دختر همسایه پی برد،( البته او همجنس گرا نبود اما من او را با پول خام کرده بودم) وقتی فهمید قیامت به پا کرد دختره که تا مدتی جرأت نمی کرد از خونه بیرون بیاد به منم گفت دست از این کثافت کاری هات بردار و کلی تهدیدم کرد منم کسخل شدمو اول تا تونستم داد و فریاد راه انداختم از آخر هم زدم زیر گریه و گفتم چکار کنم دست خودم نیست. منم آدمم و از خدامه دختر عادی بودمو ازدواج می‌کردم. و از زندگیم لذت می‌بردم اما نیستم گفت خوب حالا چون خدا اینطور خواسته تو باید آبروی مرا تو محل ببری؟سرکوبش کن، گفتم نمیتونم مگر اینکه خودمو بکشم حالا اگه راضی میشی برم بمیرم، از این حرفم ترسید و چند روز حسابی حواسش بهم بود که بلایی سر خودم نیارم بعد چند روز گفت من یه فکری کردم ما باید از هم جدا زندگی کنیم اینطوری آزادی هر کاری دوست داری انجام بدی و من دیگه پیشت نیستم که ببینمو زجر بکشم. این اتفاق درست زمانی افتاد که شراره هم طلاق گرفته بود و بهترین فرصت بود که یه خونه بگیرمو با هم زندگی کنیم (اول از خدا بعد هم از شراره جون میخوام مرا ببخشن چون ته دلم بدم نمی اومد شراره را تو مسیر خودم بکشمو باش حال کنم)
مامانم که دورادور حواسش بهم بود متوجه این موضوع شدو یه روز ازم خواست به دیدنش برم بعد بهم گفت هر چی گفتی ازت پذیرفتم و هر کار لازم بود برات انجام دادم اما اگه روزی بفهمم شراره را تو خط خودت کشیدی و باش شیطنت میکنی هرگز نمی بخشمت منم بش قول دادم با شراره کاری نداشته باشم اما متأسفانه نتونستم به قولم عمل کنم.
آیدا اینا که گفت گریش گرفت
شراره دلداریش داد و گفت گذشته ها گذشته من که بخشیدمت انشاالله خدا هر دومون رو ببخشه
آیدا ادامه داد: مامان بعد از توصیه در مورد شراره گفت حالا به جای اینکه هر روز بخواهی با یکی باشی و باعث بدبختی او و آبرو ریزی خودت بشی مثل خارج یکی رو پیدا کن همیشه با هم باشید
گفتم از کجا پیدا کنم گفت برو پیش روانپزشک و ازش بخواه اگه تو مراجعه کننده هاش کسی هست که مشکلی شبیه به تو داره او را به تو معرفی کنه بعد نظرش عوض شد و گفت بهتره خودم باهات بیام که فکر نکنی برام اهمیت نداری و به حال خودت رهات کردم
وقتی مامانم از دکتر درخواست کرد کسی را به ما معرفی کنه که شبیه من باشه او به خواسته مادرم احترام گذاشت و گفت مریضی دارم که هر چند وقت یه بار پیش من میاد، ازش اجازه می‌گیریم و اگه خواست شما را به هم معرفی میکنم و چند روز دیگه مژگان را به من معرفی کرد من از مژگان خوشم اومد اما مژگان شرایطش با من فرق داشت و نگران زندگیش بود از مژگان و دکتر خواستم محل زندگی و متأهل بودنشو به مامانم نگه تا بعداً خودمون حل کنیم چون مامان اگر می‌فهمید مژگان متاهله نمی‌پذیرفت من وارد زندگی او بشم که زندگیش خراب نشه
حرف آیدا را قطع کردم و گفتم ای ناقلا پس همون روز عاشق زنم شدی و تصمیم گرفتی به هر قیمتی او را از چنگ من در بیاری و مال خودت کنی.
گفت حالا برا تو که بد نشد یه زن سرد و بی احساس دادیو یه زن داغ و حشری گیرت اومد.
همینطور که رانندگی می‌کردم دست دور گردن شراره انداختمو و او را بوسیدمو گفتم خدایی اینا راست میگه و هر سه خندیدم
آیدا ادامه داد بعد از صحبت های من و مژگان در حضور پزشک مامانم داخل اومد و مژگان رو دید و چند لحظه خیلی کوتاه باهاش حرف زد و در نهایت با لبخندی تلخ گفت خیر از همدیگه ببینید و اتاق را ترک کرد و رفت در ضمن مامان الان دیگه می‌دونه شما همسر سابق مژگان بودید و به خاطر همین مسئله از هم جدا شدید
+لازم بود اینا به مامانت بگی؟
_آره چون وقتی تصمیم گرفت به عروسی شما بیاد احتمال زیادی داشت که اسم مژگان را اینجا می‌شنید و قاعدتاً شاخک هاش تیز میشد ببینه مژگان کیه و وقتی می‌فهمید همسر شما بوده ممکن بود ناخواسته دلیل واقعی جدایی شما را فاش می‌کرد که این برای همه ما خیلی بد میشد برا همین من زودتر گفتم که حواسش باشه آبرو ریزی نکنه
گفتم پس فکر همه جاشو کردی.
با غصه گفت به هر حال شرایط خاص ما و مشکلاتی که جامعه و خانواده های سنتی برا ما می‌تراشند کم نیست و ما همش باید مواظب باشیم اتفاقی برامون نیفته مثلاً همین الان یه مشکل که خیلی نگرانم کرده همین اومدن دایی به شماله او وقتی ببینه من ازدواج نمی‌کنم و به همسر سابق شما چسبیدم صددرصد به چیزهایی بو می‌بره و ممکنه غیرتی بشه و باهام برخورد کنه حتی اگه اینکارا نکنه بازم تو ذهنش مرا یه هرزه تصور می‌کنه و من اینا نمی‌خوام
گفتم حق با توئه و من اصلاً حواسم به این موضوع نبود او وقتی ببینه من و دخترش همچنان با همسر سابقم در رابطه ایم به احتمال زیاد واکنش نشون میده.
آیدا گفت اینطور که بوش میاد با اومدن دایی فکر کنم باید قطع رابطه کنیم.
شراره با خونسردی گفت نه نیاز به قطع رابطه نیست اینا به من بسپارید و اصلا نگران چیزی نباشید من خودم این مشکل رو حل می‌کنم
گفتیم چطوری
گفت خیلی راحت جریان واقعی جدا شدن تو و مژگان را براش میگم و آگاهش میکنم که رابطه من و تو با مژگان یه رابطه اجتماعی و عاطفیه و جای هیچ نگرانی نیست.
گفتم تو مطمئنی می‌تونه این موضوع رو هضم کنه و مشکلی به وجود نمیاره؟
خندید و گفت به ظاهر بابای من نگاه نکن بابای من همیشه اهل مطالعه بود و روشن فکر تر از این حرفاست اینا آیدا هم می‌دونه.
آیدا گفت من نظرم اینه وقتی بفهمه مژگان اون موقع که همسر شما بوده هیچ حسی به تو نداشته چه برسه به الان که از هم جدا شدید، راحت می‌تونه با رابطه شما کنار بیاد ا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها