داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

نفرین شده!

از خیلی وقت پیش، برای پیرمرد پاییز شروع شده بود، هنوزم پاییز بود و انگار قرار بود تا ابد پاییز بمونه.
کراوات‌ مشکی رو، روی پیراهن‌ سفید‌ رنگش محکم کرد و خودشو توی آینه نگاه کرد. کت‌وشلوار سرمه‌ای رنگش، صورت سفیدش رو تکمیل و جذبه‌ی مردونه‌اش رو بیشتر می‌کرد. رنگ چشمای آبی رنگش، هر خانوم هم سن خودش رو مدهوش و اغوا می‌کرد.
دستی به صورتش کشید که به عادت قدیم سه تیغ می‌کرد و با لمس هر چروک روی صورتش، گذر عمر رو بیشتر حس کرد. ساعت مچی نقره‌ای امگا رو از روی کنسول برداشت و موهای یک دست سفیدش رو حالت داد. عطر پوران هوم، روی کت و پیراهنش خالی کرد و با پوشیدن کفشای مجلسی چرمش خونه رو ترک کرد.
ساعت سه و نیم با معشوقه‌اش توی کافه‌ی قدیمی چهار راه شهناز قرار داشت. جمعه ها همیشه بعد از ظهر همه‌ی وقتش رو صرف شهلا می‌کرد و بعد از کافه و سینما، با گشتن کوچه و پس کوچه های تبریز، به یاد ایام قدیم در خونه‌ی کلنگی عشقش، چند پیک شراب می‌نوشید و با او، ساعت ها عشق بازی می‌کرد.

_[ ] وارد کافه شد و به گوشه‌ای دنج از کافه رفت و با سفارش دادن یک قهوه‌ی ترک و یک فنجان چای کم‌رنگ، از پنجره‌ی کهنه‌‌ی آبی رنگ کافه، محو تماشای نم نم بارون شد. بعد از چند ثانیه، مچ دستش رو چرخوند و متوجه خواب موندگی ساعت و بختش شد. ساعت قدیمی طلاییش رو از جیب کتش در آورد؛ در حالی که عکس سیاه و سفید شهلا به روش لبخند می‌زد عقربه هارو نگاه کرد.
“یک ربع، به سه و نیم مونده بود”…
خیلی سال‌ها پیش، قرار بود آریامهر از پادگان نیروی هوایی تبریز بازدید کنه. همه‌ی کادر پادگان آماده تشریفات شده بودند و چند نفر نیروی کمکی، از پادگان‌های اطراف و مدرسه‌ی خلبانی و چند نفر کادر پزشکی، از بیمارستان تبریز برای مأموریت به پادگان نیروی هوایی اومده بودن.
افشین، پسر کوچیک یکی از خانواده های اصیل آذربایجان بود که تازه تو مدرسه خلبانی پذیرفته شده بود و دوره های آموزشی رو پشت سر می‌گذاشت.
اون روز، نسیم بهاری موهای خرمایی رنگ افشین رو نوازش می‌کرد. کمی سردش شده بود و در حالی که کلاه نظامی رو به بغل گرفته بود، ضربات نم نم بارون رو، روی صورتش احساس می‌کرد. افشین به خاطر عادتی که داشت، وقتی بارون شروع به باریدن می‌کرد، خودش رو به بیرون از جاهای مسقف می‌رسوند تا بوی این عطر خاص که با برخورد بارون به گرد و غبار ایجاد می‌شد، از دست نده.
یونیفرم نظامیش رو مرتب کرد و کلاهش رو تاخط ابرو هاش پایین کشید و به سمت فرماندهی حرکت کرد. خوشحال و سر مست بود؛ قرار بود برای اولین بار شاه رو از فاصله‌ی نزدیک ملاقات کنه. همیشه آرزو داشت، اولین پروازش رو در حضور شاه تجربه کنه. در تخیلات مغزش سیر می‌کرد که با متوجه شدن برخوردش به جسمی، حواسش از فکرهای درون مغزش پرت شد.
“ببخشید قربان”!
با همین دو کلمه، با صدای گرفته و زنونه که از دهن یک پرستار بیرون اومد، کمی حس قدرت بهش دست داد و خم شد تا به رسم معذرت، برگه‌های پخش شده‌ی روی زمین رو جمع کنه. چشم‌های آبی رنگش به دو چشم سیاه خیره موند و با دنبال کردن همون چشم‌ها از زمین فاصله گرفت و بلند شد.
برگه هارو به طرف دخترک گرفت و با لبخندی چشم هاش رو تا اتیکت یونیفرم پرستاریش پایین آورد.
“شهلا تاتاری”…
شهلا، از خجالت سرش رو پایین انداخت و با مرتب کردن پیش بند پرستاریش، نفس عمیقی کشید و در حالی که گونه‌هاش کمی گل انداخته بود، لب باز کرد و با صدای آرومی گفت:
“امری ندارین قربان؟!”
با دور شدن از هم‌دیگه، هر دوتاشون ناگهان چرخیدند و دوباره به هم نگاه کردند. نقش قامت رعنای افشین در ناخودآگاه شهلا و تصویر صورت زیبای شهلا، در مغز افشین ماندگار شد.
شهلا لیوان چایی کم‌رنگ رو به دستش گرفته بود و با نگاه کردن به منظره‌ی بیرون پنجره که بعد از بارون خیلی دل‌چسب شده بود، تصویر صورت افشین رو توی ذهنش مجسم می‌کرد.
چشم های آبی اون صورت سفید، به همراه کمی از موهای کوتاه خرمایی رنگ که با وجود کلاه نظامی قابل تشخیص بود، پازل صورتش رو تکمیل می‌کرد. با تجسم چهره‌ی افشین، قند تو دل شهلا آب می‌شد و به تخیلش اجازه‌ی پیشروی می‌داد.
قد بلندش رو توی یونیفرم سرمه‌ای که زیرش پیراهن سفید و کراوات مشکی زده شده بود، چند بار جلوی چشم‌هاش مرور می‌کرد. با لمس بوی عطر تلخش تو اون لباس نظامی که عجیب بهش می‌اومد، هوش از سر شهلا می‌رفت.
با صدای داد و بیداد پرستار های بهداری و حس کردن بوی تلخ آشنا، با عجله از اتاق پرستار به سمت ورودی بهداری رفت.

_[ ] پیرمرد دوباره ساعتش رو نگاه کرد. معشوقه‌اش یک ربع دیر کرده بود. از سر جاش بلند شد و به سمت سینمایی که همیشه با شهلا فیلم می‌دیدند، حرکت کرد. دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید و سر راه مدام با خودش حرف می‌زد.
_[ ] “اگه دختره‌ی سر به هوا رو پیداش کنم بلدم چطور ادبش کنم!”
افشین وقتی چشم‌هاش رو باز کرد، خودشو روی تخت بهداری پیدا کرد. چند لحظه زمان برد تا از شوک خارج بشه. دوباره دو چشم مشکی قلب افشین رو به لرزه انداخت. چشم‌هاش رو نیمه بست تا پرستار متوجه برانداز کردن صورت و اندامش نشه.
موهای مشکی پرستار از پشت بسته شده بود. صورت برنزه‌اش معصومیت خاصی داشت و لب های برجسته‌ی صورتیش، تصویر صورتش رو تکمیل می‌کرد. چشم هاش اوج مهارت نقاش بود؛چشم های کشیده‌ی سیاه رنگش مثل دو ستاره‌ی پر نور، آسمان تاریک رو نورانی می‌کرد.
افشین بعد از برانداز کردن پرستار، خودش رو تکون داد و با شیطنت چند بار آه کشید. پرستار با شنیدن صدای آه و ناله‌ی افشین به سمتش رفت و نبض دستش رو با انگشت‌هاش فشار داد و گفت:
“به هوش اومدین جناب؟”
افشین سعی کرد پای چپش رو حرکت بده و با حرکت دادن پاش، درد عجیبی از مچ پاش شروع و به همه‌ی وجودش منتقل شد. شهلا دست جوانک رو محکم فشار داد و با حسی سرشار از نگرانی و استرس، لب پایینش رو گاز گرفت و گفت:
“زیاد حرکتش ندین قربان! پاتون پیچ خورده!”
انگار درد پای افشین، به وجود شهلا انتقال یافته بود و پرستار با درد کشیدن افشین، در سراسر وجودش احساس درد و کوفته‌گی می‌کرد. افشین با زحمت خودش رو تکون داد و با نگاه کردن به چشم های نگران پرستار گفت:
“جمعه ساعت سه و نیم کافه شهناز! این یه دستوره!”
شهلا، از لحن دستوری افشین خوشش اومده بود ولی سعی کرد خودش رو کامل تسلیم نکنه و با قاطی کردن کمی عشوه به حرکاتش و با لبخندی در گوشه‌ی دهنش لباش رو از هم باز کرد و گفت؛
“امم، قول نمیدم! ولی شاید بیام جناب.”
جمعه، ساعت سه و نیم توی کافه‌ی شهناز دختر و پسری که در کنار یک‌دیگه همه‌ی ایرادهای هم رو پوشش می‌دادند، دست‌هاشون رو به چونه‌هاشون ستون کرده بودند و با چشم هایی مملو از عشق و احساس به هم نگاه می‌کردند.
شهلا، جرئه‌ای از لیوان چایی کم‌رنگش رو سر کشید و با شروع کردن به حرف زدن، سکوت حاکم بینشون رو شکست و گفت:
«آقاجونم نظامی بود. از اون مردای پر جذبه و جدی که کسی تو‌ خونه جرئت نمی‌کرد رو حرفش حرف بزنه. آناخانوم عاشق آقام بود و حاصل عشقشون فقط منم. آقاجونم عمرشو داده به شما و آنا با هزار امید و آرزو ازم خواسته پرستار بشم و همه‌ی سعی‌ام رو بکنم تا دختر های زیادی به خاطر مرض بی علاج یتیم نشن.
به نظرم اگه اون موقع دکتر و پرستار زیاد بود، آقا جونم تو چهل و هفت سالگی هنوز داشت نفس می‌کشید. می‌دونم مرگ حقه ولی همین که یه دختر، چند روز بیشتر آقاشو ببینه واسش یه دنیا ارزش داره».
شهلا در حالی که گوشه‌ی چشمش رو پاک می‌کرد با صدای لرزون ادامه داد:
«مثلا خود من؛ حاضرم همه‌ی زندگیم رو بدم تا یه روز بیشتر بابامو ببینم. آقام، یه خونه تو میدون ساعت برام به ارث گذاشته و آنا بعد از مرگ آقا جون، نتونست تنهایی و سکوت اون خونه رو تحمل کنه و رفت پیش خاله‌ام تو مهاباد».
افشین محو تماشای حرف زدن دخترک، فقط گوش می‌کرد و چیزی به زبون نمی‌آورد. شهلا با خجالت سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی که کسی نتونه بشنوه ادامه داد:
«آنام میگه اون خونه جن داره؛ از زمان قجر هر کی عاشق هم میشه و میره تو اون خونه یکی‌شون می‌میره. ولی من این خرافات رو باور ندارم؛ من عاشق اون خونم چون بابام هم عاشقش بود. میخوای اونجا رو بهت نشون بدم؟».

_[ ] پیرمرد، جلوی سینما فرهنگ، متوجه پلمپ شدن سینما شد و درمونده و آواره به سمت طلا فروشی ضرغامی توی بازار امیر حرکت کرد. هر جایی که ممکن بود شهلا رو پیدا کنه به مغزش می‌رسید. هر جمعه، با شهلا به همین سینمای کهنه نفس که بعد از انقلاب اسمش عوض شده بود می‌اومدن و ساعت ها با هم فیلم عاشقانه تماشا می‌کردن.
دست شهلا رو به دستش قفل کرد و دخترک رو به بیرون از کافه کشوند. شهلا بدون اعتراضی پا به پای افشین خیابون های تبریز رو، زیر و رو می‌کرد. بعد از چند ساعت جوانک جلوی ویترین زرگری ضرغامی ایستاد و از شهلا خواست چند دقیقه منتظرش بمونه.
بعد از چند دقیقه، افشین با جعبه‌ی گردن‌بند بیرون اومد و خودش رو به پشت شهلا رسوند و مدال زیبایی رو به گردنش انداخت. شهلا شوکه به سمت افشین چرخید و گفت:
“این چیه قربان!”
افشین در حالی که دست‌هاش رو به کمرش گذاشته بود و محو تماشای شهلا بود، لبخندی بهش زد و گفت:
«کت و دامن مشکیت یه چیزی کم داشت! به آنا بگو هفته‌ی دیگه به تبریز بیاد؛ به بابام گفتم میخوام ازدواج کنم؛ قراره هفته‌ی دیگه پنجشنبه برسم به خدمتتون، اگه امروز نمی‌اومدی همه‌ی برنامه‌هام بهم می‌ریخت».
با حرفای افشین، کل وجود شهلا پر شد از انرژی و حسی که تا اون‌ روز تجربه نکرده بود. چند قدم نزدیک تر اومد و افشین رو به آغوشش کشید و به آرومی تو گوشش گفت:
“ممنونم آقا افشین!”
اون روز، اون جمعه‌ی عاشقانه، بهترین روز تقویم برای خاطره ساختن بود. پا به پای هم، همه جا رو زیر و رو کردن و بعد از خسته شدن به پیشنهاد افشین سینما رفتن.
انگشت‌های افشین، بدن دخترک رو غلغلک می‌داد و بدون توجه به فیلم روی پرده، راجع‌به علایقشون با هم‌دیگه حرف می‌زدند.
شهلا، از بچه‌گی عاشق خون بود و مرد های جدی رو به خاطر علاقش به آقاش دوست داشت؛ ولی افشین کمی نرم تر بود. مثل خیلی از مردهای دیگه عاشق قدرت بود و وقتی کسی این قدرت ومالکیت رو بهش می‌داد، حس درونیش ارضا می‌شد و احساس غرور می‌کرد.
افشین و شهلا با هم ازدواج کردند و به خاطر پافشاری شهلا، توی خونه‌ی پدریش زندگیشون رو شروع کردند. هر جمعه از فکر و خیال کار فارغ می‌شدند و کل روزشون رو با هم و پیش هم می‌گذروندن.
ششمین سالگرد ازدواجشون، شهلا خونه رو مرتب و آماده کرده بود تا افشین برسه و با اون اخم دوست داشتنی، با دستوراتش سنگینی و خسته‌گی هفته‌ی کاری سخت رو از دوشش برداره. حرفاش رو آماده کرد تا افشین رو مجاب کنه با رفتنش مخالفت نکنه.
فضای خونه بوی کوفته‌تبریزی گرفته بود. هنوز جای رد دستای افشین تو بدن شهلا مونده بود و با خارش هر رد، لذت و شهوت عجیب و غیر قابل وصفی به سراغش می‌اومد.
هر چیزی که برای تحریک افشین لازم بود رو انجام ‌داد و به خاطر علاقه‌ی افشین به رنگ های تیره، کت و دامن مشکیش رو انتخاب کرد. با دقت و وسواس به مژه‌هاش سرمه کشید تا چشم های کشیده‌اش کمی بزرگ تر دیده شه، لب هاش رو بر خلاف آرایش ملایم تیره‌ای که کرده بود، جلوی آینه مثل خون سرخ کرد تا قرمزی لباش، بیشتر از هر چیز دیگه تو چشم افشین باشه.
نوک انگشت‌های دست‌هاش به خاطر استرس و هیجان، یخ زده بود. سینه های گرد کوچیکش رو از روی کت، به سمت بالا فشار داد تا برجستگی سینه هاش بیشتر روی افشین تاثیر داشته باشه. دلش مثل دختر بچه‌ای که قرار بود بعد از سال‌ها باباش رو ببینه، شور می‌زد. در حسی مابین استرس، هیجان، خوشحالی و ناراحتی گیر افتاده بود.
تجسم قامت مافوقش تو اون کت و شلوار سرمه‌ای و حس بوی عطر تلخش، آلت شهلا رو خیس و نفس‌هاش رو نامنظم کرده بود. کم‌کم طاقتش تموم می‌شد و گوشاش رو تیز کرده بود تا صدای چرخش کلید، روی در رو بشنوه.
با صدای باز شدن در، ضربان قلبش تندتر شد و دست‌پاچه به سمت حیاط دوید و با دیدن افشین، جسم ظریفش رو تو بغل مردش جا داد.
“سلامت کو شهلا خانوم؟”
افشین، گره دست‌هاش رو از کمر باریک شهلا باز کرد و با بوسیدن پیشونیش جعبه‌ی کادوپیچ رو به طرفش گرفت و سالگرد ازدواجشون رو تبریک گفت. دست شهلا رو گرفت و از بین درخت بزرگ گلابی و گل های نیلوفر و حوض کوچیک وسط حیاط به سمت ورودی خونه کشوندش.
لباش رو به گردن شهلا فشار داد و چند بار پشت سر هم گردنش رو بو کرد و بوسید. بدن شهلا کم‌کم گرم می‌شد و برخورد نفس‌های نامنظم افشین به گوشش پوست بدنش رو مورمور می‌کرد.
گرسنگی، مهمون ناخونده‌ی مزاحم، به سراغ افشین اومده بود و بوی کوفته، ضعفش رو دوبرابر می‌کرد. افشین، شهلا رو با چند جای بوسه تو گردن و گوشش به دنبال آماده کردن ناهار فرستاد و حس شهوت دخترک رو قبل از اوج گرفتنش، خشکوند.
بعد از خوردن ناهار و سر کشیدن آخرین پیک شراب، دمای بدنش به شدت بالا رفت و با باز کردن دکمه‌ی پیراهنش هم‌زمان کراواتش رو شل کرد. با چشم‌هاش به شهلا اشاره کرد تا زانو بزنه. افشین دست های دخترک رو ماهرانه با طنابی به هم بست و بعد از بلند شدن از زمین، دست هاش رو به کمرش گذاشت؛ نگاهی پر از قدرت و حس مالکیت به سر تا پای دختری که بیشتر از حد معمول کوچیک‌تر شده بود انداخت.
چشم‌های شهلا، پر شده بود از حس شهوت و خواهش. سعی کرد دست‌هاش رو به بین پاهاش برسونه که افشین با حرکتی سریع، کراواتش رو در آورد و در حالی که چونه‌ی شهلا رو محکم فشار می‌داد گفت:
“خود سر نباش! هر چی گفتم و بکن!”
افشین با کراواتش چشم‌های شهلا رو محکم بست و با فرود ضربه‌ای محکم به صورت شهلا دوباره تکرار کرد…
“فهمیدی یا نه!”
شهلا، سرش رو به نشانه‌ی تایید بالا و پایین کرد و با حس سوزش روی صورتش، در حالی که پارادوکس لذت و درد به سراغش اومده بود سعی کرد افشین رو بیشتر تحریک کنه و گفت…
“هر چی تو بگی”…
افشین، انگشت‌هاش رو لای موهای شهلا حرکت می‌داد. فشار انگشت‌هاش بین موهای شهلا، رفته رفته بیشتر شد و در نهایت چند بار پشت سر هم موهاش رو چنگ زد. کمی خم شد و انگشت اشاره‌اش رو روی لب‌های برجسته‌ی شهلا به آرومی از راست به چپ حرکت داد. فشار انگشت‌های زمخت افشین روی سرش، باعث شد شهلا ناله‌ی کوتاهی بکشه.
فشار انگشت افشین روی لب بالای شهلا، باعث شد لب‌هاش از هم باز شه و انگشتش داخل دهن شهلا فرو بره. شهلا دهنش رو بست و زبونش رو دور انگشت افشین کشید.
افشین، موهای بلند دخترک رو دور دستاش حلقه کرده بود و سرش رو بیشتر به طرف انگشتش فشار می‌داد. آب دهن شهلا سرازیر شده بود که افشین با حرکتی، دو انگشتش رو توی دهن شهلا فشار داد. انگشت های افشین تقریباً دهنش رو پر کرده بود و دخترک اون هارو می‌مکید.
افشین، انگشت‌هاشو از دهن شهلا بیرون کشید و با صدای باز شدن کمربندش، لبخند زیبایی گوشه‌ی لب های شهلا نشست. سر دخترک رو به سمت وسط شلوارش چسبوند. افشین وسط پاش رو به سمت دهن دخترک فشار می‌داد. گرمی و شق شدن آلتش از روی پارچه‌ی شلوارش کاملاً محسوس بود.
دوباره موهای دخترک رو به دور انگشت‌هاش گره کرد و بعد از کمی فاصله گرفتن از دهنش، زیپ شلوارش رو باز کرد؛ این بار فشار دست هاش بیشتر شده بود که با لحنی مملو از شهوت و خشونت گفت:
“درش بیار!”
شهلا، با تقلای زیاد و به کمک دندونش شورت مزاحم رو کنار زد و زبونش رو، روی آلت رگه‌دار و نرم افشین که کامل سفت شده بود کشید. سعی کرد کل آلت کلفت و شق شده افشین رو وارد دهن کوچیکش کنه که افشین خودش رو کمی عقب تر کشید. با در آوردن کمر بندش با لحن جدی و خشن گفت:
“دهنت رو باز نگه دار!”
قبل از تموم شدن کلمه‌هاش، شهلا سنگینی ضربه‌ی کمربندش رو، روی بازوی چپش حس کرد و مثل گربه‌ای که بعد از گوش دادن به حرف صاحبش قرار بود غدا بخوره، دهنش رو باز نگه داشت و زبونش رو بیرون آورد. این بار سوزش و درد بیشتری از سمت راست بازوی دخترک جسم ظریفش رو به درد انداخت.
“مگه گفتم زبونت رو در بیار؟!”
شهلا، سریع زبونش رو داخل دهنش برد و دهنش رو باز نگه داشت؛ جسم لیزی روی لب‌هاش کشیده می‌شد. شهلا می‌دونست که حق نداره بدون دستور اربابش اونو مزه کنه و در حالی که سر آلت افشین، از چپ به راست روی لب هاش کشیده می‌شد منتظر دستور بعدی موند.
این بار، سنگینی اون جسم گرم و سفت رو روی لباش حس می‌کرد. افشین چند بار پشت سر هم با آلتش، روی لب‌های شهلا ضربه زد و دخترک رو تو بلاتکلیفی حرکت بعدیش خمار گذاشت.
آب دهن شهلا، از روی چونه‌اش تا نزدیکی چاک سینه هاش سر خورد. به حدی گرم شده بود که اگه می‌تونست دست هاش رو باز کنه، با اون چشم های بسته، سر تا پای افشین رو لخت می‌کرد و بدن گرمش رو به اون بدن مردونه محکم فشار می‌داد.
جسمی که سراسر وجود شهلا بهش نیاز داشت، وارد دهنش شد؛ مزه‌اش کمی شور بود.
افشین، موهای دخترک رو به مشتش گرفته بود و تند و عمیق تو دهنش تلمبه می‌زد. چند بار پشت سر هم آلت خیسش رو به انتهای دهن شهلا فرو کرد.
دخترک احساس خفگی کرد و چندین بار حالت تهوع بهش دست داد. سعی کرد با فشار ناخن‌هاش به پای افشین، خودش رو ازش جدا کنه ولی فشار دست افشین مانع می‌شد. سرانجام افشین دست هاش رو از گره‌ی موهاش باز کرد و شهلا با نفس عمیق و سرفه‌ای کوتاه خودش رو عقب کشید.
“زود باش دوباره بخورش!”
کلمات، با صدای نفس‌های بلند و بریده از دهن افشین خارج شد. در حالی که آب دهن شهلا سرازیر شده بود و نفس‌هاش به شماره افتاده بود خودش رو کمی جلوتر کشید و دوباره شروع کرد. این بار فشاری از طرف افشین روی شهلا نبود و اون آزادی عمل بیشتری داشت.
کلاهکش رو وارد دهنش می‌کرد و با نفس گرفتنش، همه‌ی کیرش رو به ته گلوش می‌فرستاد. سرش رو کج می‌کرد، عقب و جلو می‌کرد، از دهنش بیرون می‌آورد و از نوکش تا زیر بیضه هاش رو لیس می‌زد. ناگهان افشین شونه‌هاش رو گرفت و بلندش کرد و به سمت دیوار هلش داد.
“دست‌هاتو رو دیوار بزار و خم شو!”
شهلا با گذاشتن دست‌هاش روی دیوار، با بالا بردن باسنش و قاطی کردن کمی عشوه لبخندی زد. افشین کمربندش رو دور دستش حلقه کرده بود و با فرود ضربه‌ای به باسن شهلا باعث شد دخترک با ناله‌ای خودش رو به دیوار فشار بده.
“مگه من گفتم جلوتر بری؟”
اینبار رد دیگری بر روی ران و باسن شهلا نقش بست. ضربه‌ها یکی پس از دیگری روی ران و باسنش نواخته می‌شد و برخود کمربند به جای ضربه‌ی قبلی، سوزش و درد غیر قابل تحملی برای دخترک ایجاد می‌کرد.
“آناخانوم یادت نداده نباید بی اجازه‌ی صاحبت کاری کنی؟”
ضربه ها یکی پس از دیگری روی باسنش فرود می‌اومدن. شهلا در دو راهی درد و لذت گیر افتاده بود و صدای ناله‌هاش، بلندتر توی فضای ساکت خونه به گوش می‌رسید. ناگهان، افشین دامن شهلا رو کمی بالا کشید و شورت مزاحم رو که کمی به خاطر ترشحات آلتش خیس شده بود، از باسنش پایین کشید.
افشین، انگشت اشاره‌اش رو روی مقعد و آلتش می‌مالید. هم زمان با فشار انگشت اشاره و وسط افشین به مقعد و آلتش، شهلا آه بلندی کشید.
“نه، نمیشه!”
انگشت‌هاش رو از وجود شهلا بیرون کشید و وارد دهنش کرد. دخترک دو انگشت افشین رو خیس کرد.
“حالا بهتر شد!”
افشین، انگشت‌های لیزش رو به مقعد شهلا فرو کرد و با ناله‌ی طولانی شهلا، بیشتر تحریک شد و فشار انگشت هاش رو به آخرین حد توانش رسوند.
شهلا، دهنشو به سمت مج دستش رسوند و با گاز گرفتن دستش، سعی کرد دردی که براش پر از لذت بود، تحمل کنه.
“دراز بکش!”
شهلا به سختی به پشت، روی زمین دراز کشید. افشین روی شهلا نشست و با خشونت دکمه های کتش رو باز کرد و بلوز سفیدش رو بالا داد. سینه های گرد و کوچیک شهلا، از بلوزش بیرون افتاد. روی سینه‌ی سمت راستش خم شد و شروع به مکیدن کرد. خیلی محکم و خشن نوک سینه‌اش رو می‌مکید و با دندون‌هاش نوک سینه‌اش رو فشار می‌داد.
افشین، سرش رو به سمت چپ سینه‌ی شهلا فرو برد و با انگشتش سینه‌ی راستش رو فشار می‌داد. شهلا، نبض زدن کسش رو به خوبی حس می‌کرد. عرق سرد و گرمی، با حس درد و لذت مخلوط شده بود و به خاطر شهوت، بدنش گر گرفته بود.
افشین، پس از چند دقیقه از خوردن سینه‌هاش دست کشید. با کشیده‌ای که روی سینه‌ی دخترک زده شد، درد عجیبی توی جسم و روحش شکل گرفت و با تموم وجودش ناله کرد.
“آروم تر ناله کن!”
ضربه‌ها مدام روی سینه‌ها و صورت شهلا می‌نشستن و درد و گرمای دخترک رو رفته رفته بیشتر و بیشتر می‌کردن. چشم‌های تر شهلا، کراوات افشین رو خیس کرده بود و اشک‌هایی مخلوط به سیاهی سرمه، تا گونه هاش سرازیر می‌شد.
“برگرد!”
شهلا به تندی، روی شکمش چرخید و افشین چند مرتبه کیرش رو به سوراخ صورتی و تنگ کسش مالید و ناگهان، با فشاری همه‌ی جسم رگه‌دار و کلفتش رو به وجود شهلا فرستاد و پشت سر هم کمر زد. افشین تند و بی وقفه به کس شهلا تلمبه می‌زد و انگشت شستش رو کامل به انتهای مقعد شهلا فرو می‌کرد.
صدای برخورد شکم افشین به باسن شهلا کل خونه رو پر کرده بود. در حالی که تلمبه میزد و به سوراخ باز شده‌ی مقعد شهلا نگاه می‌کرد غرق لذت می‌شد و پشت سر هم با دست آزادش، روی باسن شهلا ضربه می‌زد.
مایع درون آلت شهلا، تا ران پاهاش پایین اومده بود و با کلمات نامفهوم صدای رگه‌دار مردونه، با برخورد بدنش به بدن افشین، بیشتر لذت می‌برد و بریده آه می‌کشید.
رفته رفته زانوهاش سست می‌شد و با چند تلمبه‌ی دیگه، کل وجودش روی زمین فرو می‌ریخت؛ افشین هم‌زمان با بیرون کشیدن کیرش از کس شهلا، به تندی انگشت‌هاش رو از مقعدش بیرن کشید و با ناله‌های بلند، کل آب آلتش رو به سوراخ باز شده‌ی کون شهلا ریخت.
فقط خمار چند تلمبه‌ی دیگه بود تا ارضا بشه. به خاطر ارضا نشدنش سردرد شدیدی به سراغش اومده بود. سعی کرد خودش کاری کنه.
کمی باسنش رو عقب تر برد و با مالش کسش به کیر افشین که کم کم کوچیک‌تر می‌شد، زانوهاش سست شد و با چند آه عمیق روی زمین ولو شد.
افشین، بعد از چند دقیقه خیمه زدن روی شهلا از روش بلند شد و با باز کردن کراواتش از چشم‌های شهلا، موهای شهلا رو به پشت گوشش انداخت و بعد از گفتن “بسم‌الله” با خنده‌ای به روی دخترک چونش رو بوسید و با لحن مهربانی گفت:
“ادب شدی یا نه!”
بعد از حموم، روبه‌روی هم نشستند و بعد از خوردن گیلاس‌های شراب، به جای مزه‌ی تلخی، از لب هم‌دیگه کام گرفتند. شهلا شیشه‌ی ادکلن سبز رنگ پوران هوم رو که با روبان های رنگی تزیین کرده بود به سمت افشین گرفت و سالگردشون رو تبریک گفت.
چشم های شهلا پر از خواهش بود تا افشین اجازه رفتن رو صادر کنه. شهلا بعد از تعریف کردن خاطره‌ای، با ناز و عشوه اسم افشین رو به زبونش آورد و افشین با لحنی که نگرانی توش موج می‌زد اجازه به رفتن داد.

_[ ] از جلوی عطر فروشی که کرکره‌اش از خیلی سال‌ها پیش پایین بود وارد پیچ و خم کوچه‌ی پشت عمارت ساعت شد؛ کلیدش رو، روی قفل در زنگ زده‌ی خونه‌ای با آجرهای قدیمی، وسط آپارتمان های بلند و سر به فلک کشیده انداخت و از در داخل شد.

از خیلی سال ها پیش توی حیاط بزرگ این خونه پاییز شده بود. هنوزم پاییز بود و انگار قرار بود تا ابد پاییز بمونه.
چیزی جز سکوت خاک گرفته‌ی خاطرات در این خونه‌ی نفرین شده زنده نبود. انگار در زمان های قدیم، مردی در این خونه، با شمشیر تیزش، قلب معشوقه‌ی جن مؤنثی رو از قلبش بیرون کشیده و اون جن مؤنث، همه‌ی عشاق این خونه رو نفرین کرده بود.
از لابه‌لای باغچه‌‌ی مرده‌ی بدون گل های نیلوفر و با نگاهی به درخت خشک شده‌ی گلابی، از کنار حوضی که به مرداب تبدیل شده بود، سمت پذیرایی خونه حرکت کرد.
سنگینی خاطرات مشترک با شهلا، سرش رو به درد آورد و سعی کرد با باز کردن دکمه‌ی پیراهن و شل کردن کراواتش کمی بیشتر نفس بکشه. آخرین بار شهلا رو همین جا دیده بود.
وقتی شهلا، خبر تیر خوردن شوهر خاله‌اش رو به افشین داد، افشین با رفتن شهلا به مهاباد شدیداً مخالفت کرد. شوهر خاله‌اش، زمانی عضو ساواک بود و بعد از انقلاب، متهم به جاسوسی شده بود و بعد از تیر خوردن، تحت تعقیب بود و نمی‌تونست به هیچ درمانگاه و بیمارستان دولتی خودش رو نشون بده.
خاله‌اش از شهلا درخواست کرده بود تا چند روز، به مهاباد بره و تو خونه‌ی یکی از همکارهای قدیمی شوهرش مراقب شوهرش باشه. افشین، سفت و محکم با رفتنش مخالفت می‌کرد. سالگرد ازدواجشون شهلا با تعریف کردن خاطره‌ای افشین رو نرم کرد و افشین، اجازه‌ی رفتن شهلا برای چند روز، قبول کرد.
شهلا می‌گفت قبل از انقلاب، چند روز اونو به بخش مامایی فرستادن. اونجا رسم بود هر کی کار بدی انجام بده، همکاراش کلاه پرستاری رو از سرش برمی‌داشتن و مدتی باهاش حرف نمی‌زدن تا با تنها موندنش متوجه رفتار بدش بشه.
شهلا می‌گفت حتی اگه اون فرد شوهر خاله‌ام نبود بازم برای رفتن لحظه‌ای مردد نمی‌شدم چون کار پرستار مراقبت از بیمارشه.
افشین موقعیت رو خوب درک می‌کرد و می‌دونست هر کی به یک ساواکی تحت تعقیب کمک کنه چه عاقبتی به سراغش می‌اومد اما شهلا فقط به فکر نجات دادن بقیه بود و عاقبت کار براش ذره‌ای اهمیت نداشت.
بعد از چند روز که خبری از شهلا نشد، افشین نگران شد و چمدونش رو بست و راهی مهاباد شد. آنا خانوم رو پیدا کرد و قضیه رو از زبونش شنید. دوست نداشت هیچ کدوم از حرفای آنا رو باور کنه و برگشت و بعد از انصراف دادن از ارتش، تا ابد منتظر برگشتن معشوقه‌اش موند.
دخترک بیچاره، به خاطر اینکه کسی نتونه کلاه پرستاری رو از سرش برداره رفت و هیچوقت برنگشت. یک جمعه‌ی دیگه به انتظار پیر‌مرد اضافه شد و به امید گرفتن دست های یار، چشم‌هاش رو بست.
انگار این خونه رو صاحب اصلیش نفرین کرده بود! هر کی عاشقانه به این خونه پا می‌ذاشت، یه روزی معشوقه‌اش رو توی جایی از تاریخ به دست فراموشی می‌سپرد…

پایان

نوشته: secretam

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها