داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دانلود فیلترشکن oblivion برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
داتلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

دانلود فیلترشکن MAHSANG برای اندروید:
دانلود با لینک مستقیم
دانلود از گوگل پلی
دانلود از گیت هاب

فامیل باحال ما (۴)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

رشاد روز یکشنبه رفت و منم دیگه مشغول درس و مدرسه شدم و تا روز پنجشنبه که اون از اردو برگشت. تو این چند روز صبح ها که هیچی ولی عصرها مامان بزرگ و زن دایی رو زیر نظر داشتم که مورد خاصی ازشون ندیدم. اگه هم کاری میکردند صبح ها بود که من مدرسه بودم. خلاصه پنجشنبه شب فرشاد از اردو برمیگشت. من ساعت حرکت تمام اتوبوسای شهرمون رو میدونستم. اتوبوس اصفهان ساعت 8 شب میرسید. اون شب من خونه داییم بودم و ساعت حدود 7:45 دقیقه بود که من برگشتم پیش مامان بزرگ تا ساعت 8:30 برم دنبال فرشاد و یه سر سالن ورزشی محل بریم. من برگشتنی دیدم که مغازه ی فرشاد اینا بازه و مامانش تو مغازه است . 3-4 تا هم مشتری داره واسه همین نرفتم پیشش. میخواستم بازگشت دقیق فرشاد رو ازش بپرسم. رفتم خونه و یه چیز مختصر خوردم و ساعت حدودای 8:30 بود که به مامان بزرگ گفتم میرم پیش فرشاد… مامان بزرگ گفت: منم میرم خونه داییت… از خونه خارج شدیم و مامان بزرگ رفت سمت خونه دایی و منم رفتم سمت مغازه فرشاد که دیدم تعطیله! این که تا نیم ساعت پیش باز بود. رفتم در خونشون و در زدم. چند باردر زدم که کسی جواب نداد. گفتم شاید نمیشنوند واسه همین محکم تر در زدم که باز هم کسی جواب نداد. مطمئن بودم که اگه خونه باشند شنیدند. حتما جایی رفتند. برگشتم خونه تا بهش تلفن بزنم. اگه جواب نمیداد دیگه مطمئن بودم که جایی رفتند.
تلفن زدم خونشون. اونم برنمیداشتند. دیگه تو قطع کردن بودم که صدای الوی فرشاد رو پشت خط شنیدم. بهش گفتم: کونی کجا بودی هر چی در زدم در رو باز نکردی؟… گفت: خیلی خسته بودم واسه همین خوابیده بودم… چیزی که برام جالب بود لرزش شدیدی بود که تو صداش بود. گفتم: حداقل یه سر میومدی یه چرخی میزدیم با هم… میخواست جواب بده که صدای مامانش رو شنیدم که میگفت: کیه؟… فرشاد گفت: مسعوده… ناهید خانم گفت: سریع قطع کن بیا اینجا دیگه… صداش واضح میومد. فرشاد گفت: خب فردا میبینمت… و گوشی رو قطع کرد. منم میخواستم گوشی رو بذارم که صدای ناهید خانم از اون ور خط اومد:… ابن که خوابید… برو بشورش تا واست بخورم تا بلند شه… واااااایییی!!! چی میگفت ناهید خانم؟؟؟!!! مغزم تا حد انفجار یه لحظه سوت کشید… یه لحظه تمام حرفای سامان که درباره ی رابطه فرشاد و مامانش رو میگفت اومد تو ذهنم. پس خیلی هم بیراه نمیگفت. بگو پس… فرشاد 4-5 روز نبوده و مامانه هم بدجور تو کف و همین سر شب فرشاد رو خفت گیر کرده بود. در حال تحلیل و تفسیر این قضایا تو ذهنم بودم که یهو برق رفت!!! همه جا تاریک شد. منم خشکم زده بود. با صدای مامان فرشاد به خودم اومدم. داشت به فرشاد میگفت: پاشو بریم تو رو تخت… اینجا گرمه… بعد دیدم که داره به فرشاد می توپید که چرا گوشی تلفن رو درست نذاشتی سر جاش؟… تو اون تاریکی اونا متوجه روشن بودن چراغ تلفن شدند. منم سریع گوشی رو گذاشتم تا متوجه نشن. یه کم طول کشید تا چشام به تاریکی عادت کنه. سریع به ذهنم رسید که برم از رو پشت بوم اونا رو نگاه کنم. ولی خیلی خطرناک بود. چند روز پیش همین ریسک رو کرده بودم. اونم تو روز روشن. دل رو زدم به دریا و از نردبون رفتم بالا. یه سرک تو خونه آقا جمشید کردم دیدم هیچ خبری نیست. دلگرم شدم. آروم از رو سقف خونه اش رد شدم. خونه بعدی هم آقای صمیمی بودند که اونجا هم هیچ خبری نبود. خیلی آروم و بی سر و صدا رفتم رو پشت بوم خونه فرشاد. به شکم خوابیدم و سینه خیز آروم تا لبه پشت بوم رفتم. آسمون مهتابی نبود ولی چشام به تاریکی عادت کرده بود و تقریبا میدیدم.
آروم سرک کشیدم. همون چیزی که انتظارشو داشتم رو دیدم. هر دوشون رو تخت مشغول سکس بودند!!. یه ملحفه هم انداخته بودند رو خودشون. ناهید خانم به کمر خوابیده بود و پاهاشو هم باز کرده بود و فرشاد هم بین پاهاش بود و داشت آروم آروم تلمبه میزد. ناهید خانم هم از همون زیر ملحفه داشت کون فرشاد رو میمالید. فرشاد کامل خوابیده بود رو مامانش و سرشو هم گذاشته بود رو شونه اش. فقط من حرکات کونش رو میدیدم که بلند میکرد و میزد تو کس مامانش. ناهید خانم هم خیلی آروم زیر لب آه و ناله میکرد که من به زور میشنیدم. یه کم که گذشت ناهید خانم به فرشاد گفت: خسته شدی؟… فرشاد گفت: آره مامان… مامانش گفت: بلند شو بخواب من بیام روت… و بعدش اون ملحفه رو زد کنار و بلند شدند. الان من میتونستم کامل ببینمشون. فرشاد فقط یه تی شرت تنش بود و پائین تنه لخت و مامانش هم یه لباس یه سره بلند پوشیده بود و طبیعتا زیرش نباید چیزی پوشیده باشه. فرشاد خوابید رو تخت و من از اون بالا کیر سیخش رو میدیدم که در انتظار کس مامانشه. خودمم بد جور هوس کیر فرشاد رو داشتم. خلاصه مامانش لباساشو تو شکمش جمع کرد و رفت رو تخت. پاهاشو دو طرف بدن فرشاد باز کرد و کسش هم میزون کرد با کیر فرشاد و آروم نشست روش. تا ته که نشست من دیدم که داره کونش رو رو کیر فرشاد قر میده. بعد شنیدم که از فرشاد پرسید: تو این چند روز جلق که نزدی؟… فرشاد هم خندید و گفت: نه مامان… اصلا تو فکر جلق زدن هم نبودم… ناهید خانم گفت: خوبه… پس حسابی آب داری که بریزی تو کس مامانت؟… فرشاد گفت: آره مامان ولی تو آخرش کار دست خودت میدی با این کارات… ناهید خانم که دیگه داشت تند تند رو کیر فرشاد بالا و پائین میکرد گفت: تو نگران اونش نباش… بعد پستوناش رو از تو لباسش دراورد و گفت: بیا باهاشون بازی کن… فرشاد هم مشغول مالوندن پستونای مامانش شد. ناهید خانم انگار خیلی حشری شده بود چون داشت خودش رو رو کیر فرشاد میکشت از بس تند تند بالا و پائین میشد. تا اینکه فرشاد گفت: مامان یواش… کیرمو از جاش کندی… ناهید خانم یه کم آروم شد و بهش گفت: میخوای از کون هم بکنی؟… فرشاد هم موافقت کرد و ناهید خانم از رو کیرش بلند شد. بعد چهار دست و پا رو تخت قمبل کرد و فرشاد هم رفت پشت سرش قرار گرفت. یه کم کیرشو کشید لای کون مامانش و باهاش بازی میکرد. ناهید خانم گفت: یه تف بنداز رو سوراخم بعد بکن توش… فرشاد هم همین کار رو کرد و بعد آروم کیرش رو فرو کرد تو کون مامانش. برام جالب بود که حتی یه آخ هم نگفت. فرشاد خیلی راحت شروع کرد به تلمبه زدن. کون مامانش خیلی گنده بود و من مطمئن بودم اون الان تو اوج حال هستش. سرعت ضریه هاش رو زیاد تر کرده بود و کم کم داشت صدای آخ و اوخ مامانش هم بلند میشد. منم کیر سیخ شده ام رو گذاشته بودم زیر شکمم تا زیاد اذیت نشه. ناهید خانم به فرشاد گفت: آبت که میخواست بیاد بگو تا من برعکس بشم بریزی تو کسم… فرشاد همین طور که تند تند تلمبه میزد گفت: چشم مامان ولی چرا هیچ وقت نمیذاری آبمو بریزم تو کونت؟… مامانش گفت: کونم همین جوری گنده است اون وقت دیگه گنده تر هم میشه که حسابی ضایع هستش… یه چند دقیقه سکوت بینشون بود و هیچی نمیگفتند. من فقط صدای شالاپ شالاپ برخورد کیر فرشاد با کس مانانشو میشنیدم تا که فرشاد گفت: آبم داره میاد مامان… ناهید خانم هم سریع رفت جلو و کیر فرشاد رو از تو کونش دراومد و برعکس خوابید و پاهاشو هم داد بالا. فرشاد هم پرید بین پاهای مامانش و کبرشو محکم کرد تو کسش و چند تا تلمبه ی سریع زد و بعدش یه آهی کشید و کیرشو محکم تو کس مامانش نگه داشت. آبش اومده بود و داشت تو کس مامانش خالی میکرد. ناهید خانم هم که معلوم بود تو اوج حاله گفت: جوون… بریز همشو تو کسم عزیزم… چقدر هم آب داری تو… تمومی نداره… فرشاد حسابی که آبش تخلیه شد بیحال افتاد رو مامانش و مامانش هم داشت با دستاش اونو نوازش میکرد. 2-3 دقیقه ای تو همون حالت بودند تا اینکه مامانش بهش گفت: بلند شو بریم تو… اول فرشاد رفت و بعدش هم ناهید خانم که دیدم یه پارچه ای هم گذاشت بین پاهاش و رو کسش و رفت تو ساختمون. من خیلی آروم بلند شدم با کیر سیخ شده که داشت شلوارم رو سوراخ میکرد برگشتم. از شانس خوبم برگشتن هم همسایه ها تو حیاطشون نبودند. به محض اینکه از نردبون پائین اومدم برق اومد. با اینکه دیگه از رابطه ی فرشاد و مامانش قبلا هم باخبر بودم ولی از اینکه دیده بودمشون حس دیگه ای داشتم. کیرم هم خیال خوابیدن نداشت. مجبور شدم با یه جلق اونو بخوابونم.
خلاصه روزها میگذشت و هوا هم کم کم داشت سردتر میشد و دیگه کمتر میشد از خونه اومد بیرون. دیگه مامان بزرگ هم کمتر میرفت بیرون و رفت و اومد خسروخان به اینجا زیادتر شده بود. زیرزمین جای گرم و نرمی واسه نشستن بود. تو این مدت سامان هم چند بار برگشت و اون چند روز رو با هم بودیم و با فرشاد هم چند بار شیطنتایی کردیم.
هنوز زمستون رسما شروع نشده بود که مامان بزرگ تصمیم گرفت یه سفر دو هفته ای بره به روستای مادریش و هم به خاله زیبا سر بزنه و هم اقوامشو ببینه. یه صبح جمعه که بابا بیکار بود اونو مامان رو سوار مینی بوسش کرد و راه افتادند. مامان و بابا عصر برگشتند و مامان بزرگ اونجا موند. خاله زیبا تنها خالمه که فقط یه سال از مامانم کوچیکتره. اون زمان 35 سالش بود و با یکی از اقوام مادریش ازدواج کرد و الان سالهاست که تو اون روستا زندگی میکنه. تو سال 2-3 بار به ما سر میزنه و ما هم بلا استثنا تعطیلات نوروز رو میریم اون روستا. شوهرشم میره یکی از این کشورهای خلیج و 6 ماه اونجاست و 6 ماه اینجا. رابطه ی منم باهاش از بچگی عالی بود. خلاصه مامان بزرگ که رفت منم جول و پلاسم رو جمع کردم و برگشتم خونمون و واسه دو هفته از اون محل دور شدم.
اون شب من از بس خسته بودم همون سر شب خوابم برد و فردا صبح هم باید میرفتم مدرسه. صبح که از خواب بیدار شدم طبق معمول بابا رفته بود و منم وقتی رفتم تو آشپزخونه تا صبحونه بخورم مامان تنها رو دیدم. با سر و صدای من فریبا هم از خواب بیدار شد و با همون تاپ و شلوارکش اومد تو آشپزخونه. بهش گفتم: مگه نمیخوایی بری مدرسه؟… گفت: نه… امروز جلسه ی مدارس بود بهمون گفتن تعطیله… من صبحونه ام رو خوردم و وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون که برم مدرسه. از همون اول صبحی یه سر درد و سر گیجه ی خفیفی رو تو خودم احساس میکردم ولی خیلی بهش توجه نداشتم. زنگ اول اصلا متوجه نشدم معلم داشت چی میگفت. آخرای زنگ بود که متوجه حالم شد و گفت برو تو حیاط استراحت کن. رفتم بیرون و زنگ دوم هم اصلا نتونستم سر کلاس بشینم و رفتم دفتر و اجازه گرفتم و برگشتم خونه. میخواستم یه قرص بخورم و بگیرم بخوابم تا عصر. در حیاط رو آروم و بی سر و صدا باز کردم و دیدم که کفشای بیرونی مامان و فریبا سر جاشه. پشت در هال که رسیدم و میخواستم خم بشم و بند کفشامو باز کنم از پشت شیشه یه چیزی رو دیدم که تمام مریضی و سر درد از یادم رفت!!! فریبا رو دیدم که لخت لخت در حالیکه یه چیزی هم تو دستش بود رفت تو اتاق مامان اینا!!! هوش از سرم پرید. اینا لخت تو اتاق چیکار میکنند؟… خیلی آروم در هال رو باز کردم و چون ممکن بود سر و صدا کنه دیگه نبستمش. در اتاق رو هم کامل نبسته بودند. یه سرک کشیدم دیدم مامان هم لخت تو اتاقه!!! یه کم که بیشتر نگاه کردم و حالم هم تا حدودی اومده بود سر جاش متوجه شدم فریبا میخواد پر و پای مامان رو مومک بندازه. هر دوشون لخت لخت بودند. میدونستم که رابطشون با هم خیلی خوبه ولی نه تا این حد که جلو هم لخت مادرزاد بشن… مامان معمولا واسه این کاراش میرفت پیش یکی از دوستاش بنام اشرف خانم ولی چطور شد که این بار داده فریبا این کار رو واسش انجام بده نمیدونم؟… کنجکاو شدم که ببینم که دارن چیکار میکنند؟… مامان به شکم خوابیده بود و یه پشتی هم گذاشته بود زیر شکمش که قشنگ کونش رو میداد بالا. پاهاش رو هم باز کرده بود. فریبا هم داشت یه حوله ای رو میذاشت رو سوراخ کونش و کسش که از لای پاش زده بود بیرون. اون حوله رو که انگار گرم هم بود رو حسابی گذاشت لای پای مامان. بعد دیدم که اون مومکا رو داره میذاره رو بدن مامان. با هر بار گذاشتن مامان یه آهی میکشید و بعدش هم اونا رو میکشید و پوست مامان تا اونجایی که من میدیدم حسابی سرخ شده بود. فریبا لای کونش رو باز کرد و اونجا رو هم گذاشت که جیغ مامان رفت هوا. یه کم که آروم شد گفت: کونم حسابی تمیز باشه ها… بابات خیلی حساسه… اون سری گیر داده بود که تو که این همه پول میدی چرا کارشون رو درست انجام نمیدن؟… فریبا گفت: تو که بهش نگفتی کار من بوده مامان؟… مامان گفت: اتفاقا چرا… گفتم که کار تو بوده… فریبا با تعجب در حالی که میخندید گفت: ماماننننننن!!!.. تو به بابا گفتی که من بدنتو تمیز میکنم؟… مامان هم خندید و گفت: آره… مگه چیه؟… اون که چیزی نگفت… فریبا که از حرف مامان خنده اش گرفته بود محکم زد رو کون مامان که صدای بلندی داد. مامان گفت: چرا میزنی؟… فریبا هم گفت: تا تو باشی دیگه این حرفا رد همه جا نزنی… بعد هر دوشون خندیدند… من تا اون لحظه اصلا متوجه بدن لخت فریبا نشده بودم. اولین باری بود که اون رو لخت میدیدم. بدنی سفید عین برف داشت. یه تار مو رو اون بدن نبود. سفیده سفید. همون طور که نشسته بود کسش هم از لای پاش قلمبه زده بود بیرون. اولین باری بود که فریبا رو تو اون حالت میدیدم. کیرم علیرغم میل باطنیم داشت بلند میشد!
کار فریبا که با پشت مامان تموم شد اون بلند شد و به کمر خوابید. پاهاشو باز کرد و کس سیاهش افتاد بیرون. کسش قابل مقایسه با کس فریبا نبود. وطمئنا زیاد ازش کار کشیده بود!!! با هر بار گذاشتن مومک توسط فریبا رو کس مامان آه و ناله اش به هوا میرفت. مامان یه کم که آروم شد دستشو برد لای پای فریبا و کسش رو مالید و گفت: میخوایی منم واست بندازم؟… فریبا که کسش یه کم مو داشت گفت: نه… باشه واسه سری بعدی… کیر منم حسابی سیخ شده بود. دیگه تقریبا آخرای کارشون بود که من بی سر و صدا رفتم از خونه بیرون. یه نیم ساعتی تو خیابون چرخیدم که باز اون سر درد لعنتی اومد سراغم. تصمیم گرفتم که برگردم خونه. این بار از همون تو حیاط طوری سر و صدا کردم که مامان و فریبا متوجه اومدن من بشن. وارد که شدم مامان رو دیدم که انگار تازه از حموم اومده بود بیرون و یه لباس یه سره بلند هم پوشیده بود. منو که دید گفت: چرا امروز اینقدر زود اومدی خونه؟… گفتم: سرم یه خورده درد میکرد اجازه گرفتم اومدم… مامان بلند شد و رفت از تو یخچال یه قرص سر درد با یه لیوان آب آورد برام و منم خوردم و رفتم تو اتاقم تخت گرفتم خوابیدم. تو راه رفتن به اتاقم صدای شرشر آب حموم رو شنیدم که فهمیدم فریباست. اینقدر سرم درد میکرد که بدون فکر کردن به چیزی گرفتم خوابیدم.
با صدای مامان که داشت آروم منو صدا میزد بیدار شدم. گفت: پاشو بیا شامتو بخور بعد بیا بخواب… به زحمت از جام بلند شدم. بابا هم برگشته بود. حال و احوالی کردیم و مهسا هم پرید تو بغلم. چند تا ماچ آبدار کردمش و دادمش بغل فریبا. شامو سر همی یه چیزی خوردم و باز رفتم گرفتم خوابیدم. ساعتای حدود یک و نیم بود که با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم. رفتم تو آشپزخونه و یه قرص دیگه ای خوردم و یه لیوان آب هم روش و اومدم تا برگردم تو اتاقم که از جلوی اتاق مامان و بابا رد شدم. صدای آه و ناله جفتشون از پشت در میومد!!! بارها تو همچین موقعیتی قرار گرفته بودم ولی همیشه سرمو مینداختم پائین و میرفتم تو اتاقم و میذاشتم اونا به کارشون برسند!!! ولی این بار قضیه فرق میکرد. من امروز کس و کون لخت مامان رو دیده بودم که داشته بود خودشو واسه برنامه ی امشبش با بابا آماده میکرد. میخواستم مثل همیشه بی خیال بشم ولی یه چیزی انگار پاهامو به زمین میخکوب کرده بود! ناخودآگاه به سمت در اتاق رفتم و گوشم رو بهش چسبوندم. اولین صدایی که شنیدم صدای ناله ی مامان بود که میگفت: یواش پرویز پاره شدم!!!.. بعد شنیدم که یه نفس راحتی کشید. به شیشه ی بالای اتاق نگاه کردم. لامپ شب خواب اتاقشون روشن بود. رفتم تو آشپزخونه و یه صندلی برداشتم و آروم اومدم گذاشتم پشت در اتاقشون. برای اولین بار میخواستم سکسشون رو ببینم!!! خیلی بی سر و صدا رفتم بالای صندلی و سرمو بردم بالا و تو اتاقو نگاه کردم!!! مامان به شکم خوابیده بود و یه پشتی هم گذاشته بود زیر شکمش تا کون گنده اش بیاد بالا. سرش رو هم کرده بود زیر پتو. بابا هم رو پاهاش نشسته بود و داشت با کرم کیر سیاه و گنده اش رو چرب میکرد. من بارها هر دوشون رو لخت دیده بودم ولی این اولین بار بود شاهد سکسشون بودم. بابا کیرشو حسابی چرب کرد و اونوگذاشت رو سوراخ کون مامان. هنوز داخل نکرده بود که التماسای مامان شروع شد… پرویز جون من یواش… امشب خیلی داره میسوزه… بابا هم بدون توجه به حرفای مامان ذره ذره داشت کیرشو میبرد جلوتر و کون مامان رو فتح میکرد! دیگه رسید به جایی که بابا جلوتر نمیرفت و دیدم که کامل خوابید رو مامان. فهمیدم که کیرشو تا ته کرده تو کون مامان. مامان چند تا آخ کوچیک گفت. بابا بهش گفت: همیشه همینو میگی و ناز میکنی ولی آخرش هم همشو تا ته تو کونت جا میدی… بعدش هم آروم آروم شروع کرد به تلمبه زدن. مامان با ناراحتی گفت: به جون خودت که امشب زیاد درد میکنه… نمیدونم چرا؟… وگرنه مثل هر شب بهت میدادم دیگه… ناز کردنم واسه چیه؟… بابا گوشش به این حرفا بدهکار نبود. من میدیدم که کم کم سرعت تلمبه هاش رو زیاد تر کرد. مامان انگار که زیاد درد داشته باشه باز سرشو کرد زیر پتو و احساس کردم که داره گریه میکنه. بابا هم با سرعت زیاد داشت میکرد طوری که تخت به تکون خوردن افتاده بود. از حرکات شونه های مامان که داشت میلرزید مطمئن شدم که داره گریه میکنه. بابا داشت محکم تلمبه میزد که یهو مامان از زیر کیرش پرید جلو و گفت: دیگه نمیتونم پرویز… دیگه نمیتونم… خیلی میسوزه… انگار توش آتیشه… چشای مامان رو که نگاه کردم دیدم که خیس و قرمزه. گریه کرده بود. بابا هم که کیرش سیخ سیخ بود به مامان گفت: خیلی خب… بیا قنبل کن از کس بکنمت… مامان که یه کم آروم شده بود اومد لبه ی تخت و قنبل کرد و تا جایی که میتونست کونش رو داد بالا تا کسش باز تر بشه. بعدش هم به بابا گفت: من که همون اول بهت گفتم که از کس بکن آبت رو بیار… گوش نمیدی که… حالا فردا چطوری راه برم با این کون درد؟… بابا هم با خنده گفت: خودت انصاف بده… از یه همچین کون سفید و تپلی میشه گذشت؟… مامان هم بهش گفت: وااا… طوری میگی انگار از دستت فرار میکنه ها… منم کیرم داشت میترکید از این همه راحتیه این دو تا تو سکس.
بابا یه لحظه رفت پشت و من ندیدمش. فقط کون مامان رو میدیدم که تو هوا بود. بعد که بابا اومد با شرت مامان کیرشو پاک کرد و رفت پشت سرش. دیدم که کیرشو چند بار مالید و بعدش یه چند بار هم کشید لای کس مامان و بعدش دیگه کرد توش. تا ته که رفت مامان گفت: جووون… حالا هر چی دوست داری بکن… بابا هم کمر مامان رو گرفته بود و دیگه داشت سرعتش رو هم زیاد تر میکرد. رو کون سفید و گنده ی مامان هم دست میکشید. مامان هم داشت با پستونای گنده اش بازی میکرد. بابا یه چند تا ضربه که میزد کیرشو تا ته نگه میداشت. کارشون رو بیشتر تو سکوت انجام میدادند. هر ازگاهی مامان آه و اوهی میکرد. یه موج باحالی رو کون مامان ایجاد میشد وقتی که بابا تا ته میزد تو کسش. مرتب هم کون و کمر مامان رو با دست میمالید. مامان هم کامل سرشو گذاشته بود رو دستش و تو اوج حس و حال بود. یه کم که گذشت مامان گفت: تو وایسا من عقب و جلو کنم… بابا وایساد و مامان داشت عقب و جلو میکرد و کونش رو میکوبید به کیر بابا. خیلی باحال بود. بابا دست به کمر ایستاده بود . کون مامان بود که کیرشو میبلعید. یه کم که گذشت مامان حرکاتش رو تند تر کرد تا اینکه من دیدم که یه جیغی زد و گفت: پرویز من اومدم… بابا هم سریع کیرشو از تو کس مامان دراورد و سرشو برد لای پاش و شروع کرد به لیسیدن کسش. مامان یه چند تا جیغ دیگه کشید و آروم شد. بابا انگار عاشق خوردن آب کس مامانه. چند بار هم زبونشو کامل کرد تو کسش. مامان داشن نفس نفس میزد و بابا هم ول کن کسش نبود. حسابی که لیسید بلند شد و کیرشو یهو تا ته چپوند توش. مامان یه جیغی زد و بابا هم که انگار حشری تر شده بود تندتر تلمبه میزد. پهلوهای مامان رو گرفته بود و مثل کس ندیده ها تلمبه میزد.
دو سه دقیقه ای به همین حالت کرد تا که کشید و گفت: آبم داره میاد… مامان هم سریع گفت: همشو بریز تو کسم… بابا کیرشو تا ته تو کس مامان نگه داشت . آبشو همون تو خالی کرد. سرش هم بالا بود و چشاشم بسته بود. بعدش یه یه دقیقه ای افتاد رو مامان و حالش که جا اومد کیرشو دراورد و به مامان گفت: دستتو بگیر جلوش تا آبه نریزه رو تخت… مامان هم دستشو گذاشت رو کسش و بابا هم سریع رفت و دستمال کاغذی آورد. یه چند تا گذاشت رو کیرش و چند تا هم داد به مامان تا بذاره رو کسش. من که دیگه سر درد و همه چیز از یادم رفته بود تا که دیدم کارشون تموم شده سریع پریدم پائین و صندلی رو گذاشتم تو آشپزخونه و بی سر و صدا رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم. کیرم همینطور سیخ وایساده بود. حوصله حموم رفتن نداشتم و بی خیال جلق زدن شدم و گرفتم خوابیدم.

خلاصه روزها یکی پس از دیگری میگذشت و هوا هم داشت سردتر میشد. منم کماکان به کارم که دید زدن بود ادامه میدادم. یه چیزایی دیدم که ارزش چندانی نداشت و چند باری هم با فرشاد کون هم گذاشتیم. ولی من هنوز تو کف دیدن رابطه ی مامان بزرگ و خسروخان بودم. دیگه برام مسجل بود که اینا با هم رابطه دارند. هوا هم کم کم داشت سردتر میشد و زیرزمین جای گرم و نرمی بود تا خسروخان بعضی روزا عصرا رو اونجا بگذرونه. مامان بزرگ هم دیگه یه سره میرفت پیش اون. از اون بدتر زن دایی بود که قبلنا پیش من میموند ولی الان دیگه اونم سریع پا میشد و میرفت پیش اونا. البته تو اون یه هفته ای که دایی برمیگشت اونا رعایت میکردند.
چندین بار هم سعی کردم که باز شبایی که خونه هستم سکس بابا و مامانم رو ببینم ولی اونا شبایی که من اونجا بودم اصلا کاری نمیکردند ولی یه چیزایی از رابطه مامان و هما دختر عمه ام فهمیدم. بعضی وقتا که میرفتم خونه و روزایی که چند روز خونه میموندم میدیدم که هما مرتب میاد خونمون و تمام حرفاش با مامان هم در گوشی و پنهانی بود.
یه روز مدرسمون تعطیل بود و من خونه مامان بزرگ بودم. مامان بزرگ هم رفته بود خونه دایی. اونجا زن دایی و چند تا از زنای همسایه داشتند آش نذری میپختند. من سرم تو تلویزیون بود که تلفن زنگ خورد. زن دایی بود. گفت: بیا یه قابلمه آش کشیدم با موتور سامان ببر خونه تون… منم لباسامو پوشیدم و سریع رفتم خونه دایی. قابلمه رو تو یه کیسه هم پیچیده بود تا نریزه. سوار موتور شدم و قابلمه رو هم گذاشتم جلوم و راه افتادم سمت خونمون. در حیاط رو که باز کردم از کفشای دم در فهمیدم که مهمون داریم. داخل که شدم دیدم عمه زینت با هما اومدن. حال و احوال کردیم. عمه منو بوسید و هما هم اومد و اونم صورتم رو ماچ کرد. یه چند تا ماچ آبدار هم از مهسا گرفتم. و کنار عمه نشستم. عمه داشت با مهسا بازی میکرد. مامان و هما هم تو آشپز خونه بودند. با عمه صحبت های همیشگی رو داشتیم هر چند او حواسش بیشتر به مهسا بود تا من. به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه تا یه نظر هیکل سکسیه هما رو ببینم و بعد برم. همون مدل لباس همیشگیش رو تنش کرده بود. یه لباس یه سره بلند و بدون شرت و سوتین زیرش!!! چون کوچکترین اثری از لباسای زیرش از رو پیرهنش پیدا نبود. و جالب تر از اون لباسی بود که مامان پوشیده بود. یه بلوز و دامن ساده که همیشه میپوشید. منتها فرقش این بار این بود که من ساق پای گوشتی و تپلش رو میدیدم. یعنی زیر دامنش شلوار نپوشیده بود!!! باز خاطره ی اون شب خونه عمه اومد تو ذهنم. تصمیم گرفتم یه چند دقیقه ای پیششون بمونم. مامان که اینجوری دید سریع رفت تو اتاقش و یه دقیقه بعد برگشت. دیدم که این بار زیر دامنش شلوار پوشیده. مطمئنا میخواست که من شک نکنم. با هما از هر دری گفتیم که من بلند شدم که برگردم خونه مامان بزرگ و موتور سامان هم ببرم خونشون. اومدم بیرون و میخواستم موتور رو روشن کنم که یه فکری اومد تو سرم… میتونستم برم و از پنجره پشتی آشپزخونه اونا رو دید بزنم. واسه همین موتور رو روشن کردم و یه 20 متری رفتم تا اونا صدای رفتن من رو بشنوند. بعد موتور رو خاموش کردم و اومدم تا پشت در خونمون. آروم کلید انداختم و در رو باز کردم. بی سر و صدا رفتم تو حیاط خلوت. از پشت پنجره سرک کشیدم. هما تنها بود. احتمالا مامان رفته پیش عمه نشسته. دو سه دقیقه اون هیکل سکسی رو دید زدم و از رو شلوار هم کیرمو میمالیدم. بعد دو سه دقیقه مامان اومد تو. یه چیزی به هما گفت که دو تاشون پقی زدند زیر خنده. سریع ناخودآگاه سرم رفت سمت پاهای مامان! شلوارشو درآورده بود!! رفت کنار هما و باز پچ پچشون شروع شد. حواسشون تو هال به عمه بود و ایتقدر آهسته حرف میزدند که من متوجه حرفاشون نمیشدم. فقط گاهی میدیدم که از خنده مینشستند کف آشپزخونه…
حسابی گرم صحبت کردن بودند که دیدم دست هما داره میره سمت کون مامان. دستشو که گذاشت شروع کرد به مالوندن. مامان هم یه کم کونش رو قر میداد. مامان کامل چرخید سمت اوپن و ظرفی که داشت خیار و گوجه توش خرد میکرد و گذاشت روش و خم شد عقب و تمام حواسش به هال و عمه بود. هما هم دستشو انداخت پائین تر و کم کم داشت دامن مامان رو میداد بالا. هر وجب از دامن مامان رو که میداد بالا من پر و پای لخت و سفیدش رو میدیدم. رونای مامان که پیدا شد دیگه من طاقت نیاوردم و کیرمو از تو شلوارم درآوردم مالوندمش. هما کامل دامن مامان رو داد بالا و اونو به کشش گیر داد. حالا کون لخت مامان جلو هما بود. آروم دستشو میکشید رو کونش و تمام سطحش رو نوازش میکرد. انگشتش رو میکشید لای پای مامان و چاک کونشو هم طی میکرد. مامان یه کم پاشو باز تر کرد و همین کافی بود تا هما انگشتشو بکنه تو کسش. یه کم که عقب و جلو کرد انگشتشو درآورد و دیدم که برد سمت دهنش و این دفعه دو تا انگشتشو خیس کرد. بعدش خیلی آروم کردشون تو کس مامان. مامان باز پاهاشو باز تر کرد و هما راحت تر انگشتاشو حرکت میداد. یه دقیقه بعدش دیدم که هما نشست و با دستش داره کپلای کون مامان رو از هم باز میکنه. بعد آروم یکی از انگشتاش رو کرد تو کون مامان. با یه انگشت حسابی روون شده بود کون مامان. بعدش میخواست دو انگشتی بکنه که مامان نذاشت و سریع دامنشو درست کرد و جاشو با هما عوض کرد. هما هم که انگار درسشو خوب بلد بود خودش لباسشو تا کمرش داد بالا و خم شد به عقب. با دیدن اون کون و رون نزدیک بود آبم بیاد ولی نگهش داشتم تا آخرش نگاه کنم. مامان هم یه نگاه به هال انداخت و احتمالا عمه رو پایید و سریع نشست پشت کون هما. دو تا ماچ کرد رو کپلای کونش و لاش رو باز کرد و دیدم که زبونش رو برد سمت سوراخ کون هما و مشغول لیسیدن شد!!! پس مامان و هما لزبین بودند!!! حالا دلیل این همه راحتیه مامان و هما رو میفهمیدم! مامان پای هما رو بیشتر باز کرد و سرشو برد پائین تر تا بتونه کسش رو هم لیس بزنه. حسابی که لاپای هما رو خورد سرشو آورد بیرون و با انگشتاش افتاد به جون کسش. اول یه انگشتی ولی بعدش دوتایی میکرد تو کسش. هما هم که تو اوج حال بود نمیتونست جیغ بزنه فقط من میدیدم که لباشو گاز میگرفت و چشاشو هم از شدت هیجان میبست.
هر دو تو اوج حال کردنشون بودند که یهو دیدم هما با دستپاچگی خودشو کشید کنار و لباسشو داد پائین و مامان هم سریع از سر جاش پا شد. چند ثانیه بعد دیدم که مهسا دوان دوان داره میاد سمت آشپزخونه. مامان پرید و اونو بغلش کرد و چند تا بوسش هم کرد و اونو یرد تو هال و خودشم رفت کنار عمه نشست. من دیدم که هما باز لباسشو داد بالا و این بار یه چند تا دستمال کاغذی برداشت و کشید لای کسش تا خیسی اونجا رو پاک کنه. چند بار این کار رو کرد و بعدش هم لباسشو داد پائین. تو آخرین لحظه ای که کونش تو تیررس نگام بود دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و آبم اومد و پاشید رو دیوار و زمین. هما هم خودشو مرتب کرد و یه آبی هم زد به سر و صورتش و رفت پیش بقیه. منم با پام کشیدم رو آبم و بی سر و صدا از خونه رفتم بیرون. موتور رو بردم جلوتر و روشن کردم و رفتم سمت خونه دایی. اونجا که رفتم زن دایی گفت: ناهار بیا اینجا… خانم جون هم اینجاست… گفتم: باشه و سریع رفتم خونه مامان بزرگ و پریدم تو حموم. هنوز از دیدن اونچه که دیده بودم هیجان داشتم. با یه حموم سرد خودمو آروم کردم و اومدم بیرون.
تا وقت ناهار چیزی نمونده بود که منم کم کم اومدم بیرون و به سمت خونه دایی روونه شدم. همسایه ها رفته بودند و فقط شهین خانم مونده بود. شهین خانم عمه فرشاد بود. اون زمان حدودا 41 سالش بود و تقریبا هم سن زن دایی بود. من رفتم تو خونه که مرجان دختر داییم یه کم آش واسم آورد و گفت: اینو بخور تا ناهار آماده بشه… بعدش هم رفت تا به مامانش و مامان بزرگ و شهین خانم تو شستن ظرفا کمک کنه. من اصلا احساس راحتی نمیکردم. همه زن بودن. اگه سامان یا دایی بودند خوب بود.
یه ده دقیقه بعد اومدن داخل. شهین خانم باهاشون نبود. گفتم حتما رفته. مامان بزرگ رفت تو دستشوئی و من تازه احساس کردم که دستشوئی دارم. سریع پریدم تو حیاط و رفتم تو دستشوئی کنج حیاط. در دستشوئی باز بود و اصلا فکر هم نمیکردم که کسی توش باشه. واسه همین با خیال راحت سرمو انداختم پائین و رفتم تو که با دیدن اون چیزی که داخل دستشوئی بود چند ثانیه سر جام خشکم زد. شهین خانم تو دستشوئی بود و داشت میشاشید!!! تا چند ثانیه مثل کسی که هیپنوتیزم شده فقط محو کس سیاهش شده بودم و مسیر شاشش رو دنبال میکردم. اصلا تو حال خودم نبودم تا اینکه با صدای شهین خانم به خودم اومدم… وااا مسعود جان حواست کجاست؟… کجا رو داری نگاه میکنی؟… منم که به خودم اومده بودم سریع رومو برگردوندم و گفتم: ببخشید شهین خانم… نمیدونستم که شما تو دستشوئی هستید… و مثل موشک رفتم تو خونه. سعی کردم خودمو آروم نشون بدم. کنار مامان بزرگ نشسته بودم که شهین خانم هم وارد شد. چشام که تو چشاش افتاد دیدم که یه لبخندی زد. من اما از خجالت سرمو انداختم پائین و تا بعد از ناهار نگاش نکردم. بعد از ناهار تو آشپز خونه که یه لحظه تنها شدیم بهش گفتم: معذرت میخوام شهین خانم… من اصلا حواسم نبود… اونم یه لبخندی زد و گفت: من باید معذرت خواهی کنم که در رو نبستم… اشکالی نداره… تو هم مثل پسر خودمی… خلاصه ازشون جدا شدم و برگشتم. تو راه به کس سیاه و چروکیده ی شهین خانم فکر میکردم. با اینکه هم سن زن دایی بود ولی کسش از کس زن دایی داغون تر بود. مطمئنا خیلی بیشتر ازش کار کشیده!!!
خلاصه اون روزم گذشت و من یه چیز دیگه کشف کردم و اونم رابطه ی مامان با هما بود. از یه طرف خجالت میکشیدم که بخوام بهش فکر کنم و از طرفی دیگه هم خوشحال بودم که مامان کمبودهای سکسیش با بابا رو با همجنسای خودش برطرف میکنه و مثل زن دایی با غریبه ها رابطه نداره.
روزها میگذشت و منم همون کارای روزمره رو انجام میدادم و همچنان تو کف دیدن رابطه ی مامان بزرگ و خسروخان بودم. خسروخان کماکان پاتوقش زیرزمین خونه مامان بزرگ بود و مامان بزرگ و زن دایی هم در خدمتش بودند!!!. کم کم امتحانات ترم اول ما شروع شد و منم دیگه زدم تو خط درس خوندن و بیخیال اتفاقات دور و برم شدم. چون خونه مامان بزرگ خلوت بود بهترین جا واسه درس خوندن بود. منم یه 20 روز مرتب درس خوندم و امتحانات رو با موفقیت پشت سر گذاشتم. آخرین امتحان رو که دادم تو راه برگشتن رفتم مغازه فرشاد تا یه قرار باهاش بذارم و یه حال درست و حسابی با هم بکنیم! وارد مغازه که شدم دیدم ناهید خانم تنهاست. سلام کردم و سراغ فرشاد رو ازش گرفتم. گفت: دیروز عصر رفت پیش باباش… نمیدونم چیکارش داشت… گفتم: کی برمیگرده؟… گفت: احتمالا یه سه چهار روزی بمونه… رفتم خونه و مجبور شدم حشرم رو با یه جلق بخوابونم!
فرداش سامان از مدرسه اش اومد و دیگه من از تنهایی دراومدم. پس فرداش هم دایی از سر کارش اومد. شب خونه دایی نشسته بودیم و از همه جا بحث میشد که دایی گفت: من فردا دارم میرم روستا هم کار دارم و هم یه سر به زیبا بزنم… به مامان بزرگ و زن دایی گفت: شماها نمیاین؟… مامان بزرگ گفت: من که یه ماه پیش اونجا بودم… اگه مینا میاد با هم برید… زن دایی گفت: نه… من که هزارتا کار دارم… دایی گفت: پس خودم تنها میرم… سامان گفت: میشه من و مسعود باهات بیاییم؟… دایی گفت: چرا که نه… اگه صبح زود بیدار میشید شماها رو میبرم… خلاصه اونشب من خیلی زود خوابیدم و فردا صبح زود رفتم خونه دایی. دم در که رسیدم مرجان در رو باز کرد. داشت میرفت کلاس کنکور. سلام کرد و رفت. منم رفتم تو. از تو حیاط رد شدم و رفتم تو ساختمون. همون دم در یه سلام بلند گفتم. زن دایی از تو یکی از اتاقا جوابم رو داد… سلام مسعود جان… برو تو آشپزخونه یه چایی واسه خودت بریز دایی و سامان الان میان… صدا از تو همون اتاق بغلی میومد. لای در باز بود. کنجکاو شدم که یه سرک بکشم. آروم از لای در داخل رو نگاه کردم. زن دایی وسط اتاق نشسته بود و یه روزنامه هم گذاشته بود زیر پاش و داشت ناخن پاهاش رو میگرفت. حالا چجوری!!!؟… دامنش رو جمع کرده بود تو شکمش و پاهاش و رونای سفید و گوشتیش افتاده بود بیرون بودن شرت!!! کسش بدون مو بود. صاف صاف. حتما دیروز که دایی برگشته کسش رو صاف و صوف کرده. محو دیدن کس خوشکل زن دایی شده بودم و اونم بدون توجه به حضور من کسش رو انداخته بود بیرون و داشت ناخناش رو میگرفت. یه لحظه به خودم اومدم که کجام؟ هر لحظه ممکن بود دایی و سامان بیان و من با خیال راحت داشتم زن دایی رو دید میزدم. رفتم سمت آشپز خونه و رو یه صندلی نشستم. چند لحظه بعد دایی و سامان هم اومدند. حال و احوالی کردیم و نشستند. زن دایی اومد و صبحونه اونا رو داد و کم کم داشتیم راه میافتادیم. من سریع پریدم تو دستشوئی و شاشیدم تا تو راه اذیت نشم. وقتی اومدو بیرون دایی و سامان تو حیاط بودند. داشتم کفشامو میپوشیدم که دایی گفت: مسعود تا کفشاتو نپوشیدب بپر رو میز آشپز خونه مدارک ماشین رو بیار… منم تو هال دویدم که زن دایی که باز رفته بود تو اتاقش گفت: چی شده؟… گفتم: اومدم مدارک ماشین رو بردارم زن دایی… تو برگشتن باز وسوسه شدم که یه نگاه به اتاق زن دایی بندازم ببینم داره چیکار میکنه؟ در حد دو ثانیه سرک کشیدم که دیدم جلو میزش نشسته و داره آرایش میکنه! این زنا تا سر کوچه هم بخوان برن باید آرایش بکنن… هر چند بعدا فهمیدم که این آرایش زن دایی به چه خاطر بود؟…
خلاصه راه افتادیم. تا روستایی که خاله زیبا اونجا زندگی میکنه حدودا یه ساعت و نیم با ماشین راه هست. ما یه 20 دقیقه بود راه افتاده بودیم و دایی داشت از امتحاناتمون میپرسید و ما هم میگفتیم که خوب بود و اینا که یهو ماشین چند تا پر زذ و بعدش هم خاموش شد. اومدیم پائین. من و سامان چند بار ماشین رو هلش دادیم ولی فایده نداشت. دایی گفت: مشکل از باطریشه… اصلا حواسن نبود که شارژش کنم… حالا باید وایسیم تا یه ماشین بیاد… من تو همون موقع هل دادن ماشین کاپشنم پاره شد. حدود یه ربع تو اون سرما بودیم تا یه ماشین از روبرو اومد. وایساد و اومد کمکمون. کارمون رو راه انداخت و دایی هم سریع گازشو گرفت و برگشتیم تو شهر. همون اول شهر یه تعمیرگاه بود که دایی ماشین رو برد اونجا. منو سامان هم دستامون رو شستیم. تعمیرکاره گفت: یه نیم ساعتی طول میکشه… منم گفتم: تا این ماشین درست بشه منم سریع برم کاپشنم رو عوض کنم و بیام… . همون باعث شد که من به بزرگترین آرزوم برسم!!! یه موتوری منو تا سر خیابونمون رسوند. پیاده که شدم از همون سر خیابون با دیدن ماشین خسروخان جلو خونه مامان بزرگ شوکه شدم. اون دو تا تا دیدن که شرایط مهیاست خسروخان رو آورده بودند خونه. قدم هام رو تند تر کردم. جلو خونه که رسیدم دیدم… بعله… ماشین خودشه. خیلی استرس داشتم. دو دل بودم که برم یا نه؟ خیلی آروم با کلید در حیاط رو باز کردم. بی صدا از پله ها رفتم بالا. به پشت در که رسیدم یه صداهای گنگی میشنویدم و پشتش صداهای قهقهه ی مامان بزرگ و زن دایی بود که به گوش میرسید. آروم سرک کشیدم و از تو شیشه در نگاه کردم. مامان بزرگ و زن دایی وسط هال بودند. اثری از خسروخان نبود. زن دایی یه لباس یه سره مشکی پوشیده بود بدون آستین که تا رو مچ پاش بود و مامان بزرگ هم یه بلوز و دامن ساده تنش بود. مامان بزرگ داشت با بندای لباس زن دایی ور میرفت که با باز شدن در دستشوئی نگاشون رفت اون سمت. خسروخان بود که از تو دستشوئی بیرون اومده بود. بعدش اومد و نشست و تکیه داد به دیوار. یه نخ سیگار روشن کرد و گفت: خوشکلای من چطورند؟… زن دایی گفت: از احوالپرسی های شما خسروخان… خسروخان پک سختی به سیگارش زد و گفت: من که همیشه در خدمتم… این چند وقته هم گرفتار بودم به جون خودتون که نتونستم بهتون سر بزنم… ولی الان تلافیه این چند وقته رو در میارم… زن دایی گفت: ببینیم و تعریف کنیم… و بعدش رفت کنارش نشست. مامان بزرگ هم که از تو آشپز خونه در اومده بود رفت اون طرف خسروخان نشست. نمیدونم چی گفتن که قهقهه ی هر سه تاشون رفت بالا. بعد خسروخان دستاشو برد گذاشت رو پستونای زن دایی که انصافا اون لباس واسشون تنگ بود و مشغول مالیدن شد و همزمان هم لباشون تو هم گره خورد. چند لحظه بعد سرشو برگردوند و چند تا لب آبدار هم از مامان بزرگ گرفت. دستای مامان بزرگ هم داشت از رو شلوار کیر خسروخان رو میمالید که زن دایی دیگه طاقت نیاورد و زیپ شلوارشو باز کرد. دست برد و کیر گنده شو درآورد. زن دایی تا اونو گذاشت تو دستش گفت: جوون… همه اش مال خودمه… و معطل نکرد و سرشو گذاشت تو دهنش و آروم آروم کردش تو. اون دو تا هم هنوز داشتند از همدیگه لب میگرفتند. زن دایی طوری باحال کیر خسروخان رو ساک میزد که کیر منم خود به خود از جاش بلند شد. لباشو دور کیرش میچرخوند و بعدش تا ته میکرد تو دهنش و این کار رو تکرار میکرد.
مامان بزرگ بالاخره لب خسروخان رو ول کرد و اومد سر وقت کیرش. زن دایی انتهای کیرشو گرفته بود و مامان بزرگ هم سرشو میکرد تو دهنش. زن دایی هم پائین کیرشو میلیسید. همون طوری که نشسته بودند لباس زن دایی جمع شده بود و اون پر و پای گوشتیش افتاده بود بیرون. یه چند دقیقه حسابی ساک زدند تا که خسروخان بهشون گفت: نمیخوایید آماده بشید؟… اونا هم کیرشو ول کردند و بلند شدند. خسروخان کاپشنش رو دراورد و زن دایی هم داشت دکمه های پیرهن مامان بزرگ رو باز میکرد. مامان بزرگ خودش پیرهنشو پرت کرد گوشه ای. یه سوتین سفید هم تنش بود. فکر کنم به خاطر سرما بود چون او هیچوقت تو خونه سوتین نمیپوشید. زن دایی یه کم از رو سوتین پستونای مامان بزرگ رو مالید و گفت: قربون عمه ی خودم برم… و هر دو شون یه خنده ی هوس آلود سر دادند. بعد مامان بزرگ خودش دامنش رو از پاش درآورد. یه شرت ابی پاش بود. زن دایی به شوخی دستشو برده بود لای پای مامان بزرگ و داشت با کسش بازی میکرد. با یه دستش هم پستوناش رو میمالید. خسروخان انگار از این همجنس بازی این دوتا خوشش میومد که با هر پکی که به سیگارش میزد کیرشو هم تند تند میمالید. بعد زن دایی دستشو برد تو شرت مامان بزرگ و با کسش بازی میکرد و همزمان ازش لب هم میگرفت. مطمئنم این برنامه ای بود که خسروخان از اون خوشش میومد. بعد زن دایی نشست و شرت مامان بزرگ رو از پاش دراورد. کس مامان بزرگ سفید و بدون مو بود. زن دایی یکی از پستونای مامان بزرگ رو کرد تو دهنش و میک میزد و نگاه هر دوشون هم به خسروخان بود. بعد نوبت مامان بزرگ بود که به زن دایی برسه. زن دایی پشتشو کرد به مامان بزرگ و مامان بزرگ بندای سر دوشش رو باز کرد و زن دایی خودش لباسشو از سرش درآورد. طبق معمول نه شرت پاش بود و نه سوتین تنش. کسش هم که صاف صاف بود. مامان بزرگ هم دست برد و سوتینش رو باز کرد. زن دایی یه کم باپستونای خودش بازی کرد و مامان بزرگ هم دست برد لای پاش و کسش رو چنگ زد. یه چند تا قر واسه خسروخان اومدند و مامان بزرگ هم سرشو برد پائین و چند تا ماچ آبدار از رو کس زن دایی کرد.
بعدش دیگه خسروخان بهشون گفت: کافیه… بیایید پیش من

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها