داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

عاقبت الناز

سلام به دوستان حامد هستم متولد 1364بچه ی یکی از شهر های اذربایجان شرقی می خوام از دختری براتون بگم که سالها شده بود همه ی زندگی من بود الناز دختری که خیلی سعی کردم دلشو بدست بیارم ولی با وجود همه ی سعی و تلاشم با بی اعتنایی های الناز روبرو بودم این سعی و تلاش من نزدیک سه سال ادامه داشت به اتفاق خانواده رفتیم خواستگاری الناز خانوم ولی با جواب منفی الناز روبرو بودم با لجبازی های من وایستادن جلو خانواده و پافشاری برای ازدواج با الناز ادامه داشت سه بار رفتم خواستگاری ولی هرسه بار جواب منفی شنیدم ولی من خر شدید عاشقش بودم نمی تونستم ازش دل بکنم اونم از دوست داشتنای من با خبر بود ولی بنا به دلایلی بهم جواب منفی میداد با خودم عهد کرده بودم یا الناز یا هیچ کس .

الناز دختر بانمکی بود که با ناز کردناش دل هرکسی رو میبرد فدایی زیاد داشت.قدش 170بود با پوست سبزه و چشمای سیاه وبزرگ. من بزرگ شده ی یه خانواده نه زیاد مذهبی بلکه معمولی وپایبند به اصول بودم یه خواهر دارم به اسم آیسان متولد 1370 قدم 176 وزن78 شغلم از سال 1380 کار تو یکی از مراکز دولتی شهرمونه.در امدم بدک نبود می گذرونداین الناز خانوم ما تک فرزند خانواده بود ونازک نارنجی من والناز تقریبا با هم بزرگ شده بودیم همسایه دیوار به دیوار خونمون بود بریم سر اصل مطلب به دلیل جواب های منفی الناز تصمیم به ترک شهرمون کردم تا شاید از این طریق فراموشش کنم اداره انتقالم داد به شمال حدود دوسالی که اونجا بودم زندگی خوبی داشتم با یه خونه ی مجردی خوش میگذشت ولی فکر الناز رهام نمیکرد

عید بود مرخصی برگشته بودم شهرمون تصمیم گرفتن دوباره برم خواستگاری رفتم باز یه جواب نه مشتی گرفتم دلیلش هم این بود که باید عین خودم تک فرزند باشی .برگشتم رامسر سرکار بودم یه خانم با چشمای سبز که انگار مار داشتن اومد اداره در مورد مشکلش باهام حرف زد قرار شدفردا بیاد تا کاراش روال اداری رو بگذرونه فرداش اومد فهمیدم که باباش به رحمت خدا رفته دنبال انحصار وراثته اسمش سحر بود یه بیست روزی رفت وامد هاش به اداره ادامه داشت تصمیم گرفتم باهش پیشنهاد ازدواج بدم شمارم روبهش دادم رفت داشتم تو خونه فوتبال میدیدم یادم نیست چه بازی بود تلفنم زنگ زد سلام شما سحرم اهان سلام خوبی ممنون منظورت از شماره دادن چی بود گفتم ازدواج گفت بدون شناخت گفتم بله دیگه گفت فرصت میخوام واسه جواب دادن .

گذشت بعد چهار روز زنگ زد گفت باید یکم ازهم شناخت پیدا کنیم چند بار رفتیم لب ساحل حرف زدیم رفتیم رستوران شام خوردیم گشتیم تقربیا بهم وابسته شدیم قرار شد بریم خواستگاری النازو فراموش کرده بودم با خانواده رفتیم اوکی رو گرفتیم عقد مراسم نامزدی رو گرفتیم همیشه تو تنهایی هام با هام بود هفته ای سه شب پیشم بود دوران نامزدی خوبی داشتیم سحر یه خواهر بزرگتر از خودش داشت به نام ژینا با مادرش پدرش هم که عمرش رو به شما بخشیده بود بعد 14 ماه نامزدی رفتیم زیر یک سقف

شب اول که قرار بود سحر دیگه خانم بشه و پرده ش رو از دست بده مهمون داشتیم خانواده ما هم از شهرمون واسه مراسم اومده بودن رامسر سحر رفت حموم من هم برنامه ها رو ردیف کردم که برم سر اصل کاری همه خوابیدن منم تو اتاق خواب منتظر سحر بودم که با تن پوش سفیدش وارد شد بدن نازش رو خشک کرد شرت وسوتین مشکی توری و محشرش رو پوشیداومد دراز کشید کنارم از شدت خستگی زود خوابش برد من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم سراغ لباش که از خواب ناز پرید محکم لبام بوسید گفت حامدم عشقم میشه بذاری واسه فردا شب تا که مهمونامونم میرن و تنهاییم تا حالا بهش نه نگفتم گفتم چشم بغلش کردم خوابیدیم

فردا مهمون ها رو بردم ترمینال فرستادم خونشون برگشتم خونه واسه ناهار دیدم عشقم ناهار رو چیده منتظره منه ناهار رو زدیم دو پیک شراب رفتیم بالا اماده بودیم واسه سکس داغ بودیم استرس داشت ولی میدونست مقاومت بی فایده است لب هامون به هم چسبید چند دقیقه ای به همین حالت گذشت گفت بریم اتاق خواب بغلش کردم رفتیم روتختمون لب گرفتنام ادامه داشت رفتم سراغ شلوارک نارنجیش در ش اوردم بلوزش در اوردم ست سفید جک دار تنش بود منو لخت کرد رفت سراغ کیرم گرفت دهنش برام ساک زد گفتم بسه رفتم سراغ ممه هاش یکم خوردم گفت کیر میخوام گرفت گذاشت دم کوسش با یه ذره فشار جیغش بلند شد نمی خواستم اذیت بشه متوقف کردم گفت عشقم بزن دیگه فشاردادم همش رفت توگفتم مبارکه عشقم همسر نازم سکسمون ادامه داشت تا ارضاع شد منم ابم اومد ریختم رو شکمش بلند شدیم رفتیم حموم اماده شدیم برا ی ماه عسل رفتیم نمک ابرود یک هفته اونجا بودیم بعد رفتیم خونه ی مامانم اینا دو شب اونجا بودیم برگشتیم رامسر هشت ماهی از زندگی شیرین وعاشقانهمون می گذشت از سر کار برگشتم خونه دیدم سحر با یه کاغذ اومد سراغم خیلی خوشحال بود بله حامله بود تو 4 ماهگی معلوم شد که عشقم دوقلو حامله است یه پسر کاکل ذری و یه دختر مو فرفری بجه هامون به دنیا اومدن اسمشون هم رامتین و رامک گذاشتیم یه روز اومده بودم شهرمون اتفاقی الناز رو دیدم تو کوچه سلام کردم رد شدم از پشت صدام زد اقا حامد میشه یه دقیقه وزاحم شم بفرمایید تو همون لحظه موبایلم زنگ زد سحر بود اومدنی واسه یچه ها پوشاک بخر چشم همسر نازم امر دیکه ای نیست نه می بوسمت خدافظ امرتون الناز خانم متوجه ازدواجم شده بود عرض خاصی نیست فقط میخواستم بگم کم پیدایی کم میبینمت اقا حامد منم گفتم زمانه است دیگه از شهرمون فراریمون دادن شدیم غربتی الانم چند روزی با خانم بچه ها مهمونیم بعدش برمی گردیم رامسر امری نیست سلام برسونید خدافظ الانم که الانه ازدواج نکرده داره تاوان دلهایی که سوزونده و له کرده رو پس میده سی سالشه خواستگار نداره همه رو فراری داده امیدوارم خدا اونم عاقبت بخیر کنه با وجود این که دل پری ازش دارم ببخشید سرتونو درد اوردم نظر یادتون نره

دوس دار شما سحر وحامد . بای

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها