داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

خاطره ی آخرین سکس

نقشها : قیصر (امیر) ، بی مخ (معین) ، فیروزه
دیدن این همه ته سیگار که لایه لایه روی هم سوار بودن اونم اینجا ! عجیبه !
صدای مسخره بازی و قهقه زدن بیمُخ از اونور میدون به گوش میرسید ، مثل همیشه تو همین مسیر کوتاه از دانشکده علوم تا میدون وسط دانشگاه مخ یکی رو کار گرفته بود و تقریبا به نتیجه هم رسیده بود ،
دوتا حربه داشت برا این کار ، اولیش اینکه از طرف جزوه میخواست بعد هم شروع میکرد یه جُک به مصداق همون لحظه تعریف کردن حالا اگه دختره میخندید دیگه باخته بود ولی خیلی زود جزوش رو پس میگرفت و اگر هم که نمیخندید باز هم باخته بود و بایستی دنبال جزوش بِدَوه ، کم کم صداش بلند تر میشد یعنی داشت نزدیک میشد ،آخر جُکش بود همونجور که حدس زده بودم موفق شده بود و دختره داشت همراهیش میکرد و صدای خندشون توی مِیدون پیچیده بود. نزدیک شده بودن ، وایسادن و برای فردا عصر کافه پاییزان قرار گذاشتن!
گاهی بهش حسودیم میشد ، خیلی راحت ارتباط میگرفت .
بیمُخ : اوه اوه سلام ، خَرِتَم دادا ، معطل شدی نه؟!
قیصر: نه عجله ای نیست (نگاه آروم به آسمون) هنوز مونده که بباره ، میرفتی باهاش قهوه هم می زدی !
بیمُخ: دیدی چه مالی بود ، (نگاه جستجو به دنبال دختره) فکر کنم یه دو سه هفته ای کار ببره .
قیصر : اینجا کجاس قرار گذاشتی؟ اینا چیه ؟ این همه سیگار کی کشیده؟
بیمخ : (پوزخند) اینم از عوارض پاستوریزه بودنته ! اینجا عشق آباده دادا ، عشق آباد. تو چه میفهمی این چیزا رو ، بریم؟
از دور میشد ازدهام جمعیت دانشجو ها رو جلوی ورودی دانشگاه دید که منتظر تاکسی بودن گاهی نور خودروهایی که به منظور سوار کردن مسافر جلو دانشگاه دور میزدن تا یه جاهایی از بلوار خروجی دانشگاه رو روشن میکرد ، با ماشین خواهرم اومده بودم ، اشاره کردم که باید بریم پارکینگ …
بیمخ : قیصر قیصر قیصر ، تو موضوع به این مهمی رو الان باید بگی؟! کاش نرفته باشه هنوز ، زودتر بریم زود باش.
تقریبا آخرین ماشینی بودیم که از پارکینگ بیرون میرفت ، دیگه نم نم بارون هم شروع شده بود . جلوی درب دانشگاه هنوز چند نفری منتظر تاکسی بودن ، عادت نداشتم به چهره مسافرا نگاه کنم ، خجالت میکشدم که اونا رو منتظر میدیدم ، هرچند کار هر روز عصر خودم هم همین بود که منتظر تاکسی بمونم ، مگه اینکه آبجی لطف میکرد ماشینش رو بهم میداد که بیام دانشگاه.
هنوز محوطه جلو دانشگاه رو رد نکرده بودم که بیمُخ به شکل عجیب و با عجله دستی ماشین رو کشید و در جا میخ کوب شدیم و شانس آوردم که ماشین سُر نخورد .
قیصر : (اخمو) الحق که برازنده خودته! چیکار میکنی؟ دختره اینجا بود؟ گاوی مگه !
بیمُخ : (یه مکث ، انگار که بهش برخورده) از این قضاوت پشیمون میشی ، برو عقب تر ، برو دیگه معطل نکن.
آینه بغل رو نگاه کردم ، انعکاس نور ماشینها توی نم خیس کف آسفالت آزارم میداد ولی با هیجانی که اون لحظه از دیدن فیروزه بهم دست داد اصلا از خیره شدن به نور نمیترسیدم .
بیمُخ: نمیشنوی ، گفتم برو عقب تر خره ، اولین تاکسی برسه سوار شده ها!
انگار بی حس شده بودم ، دلم نمیخواست این اتفاق بیوفته ، نگاهم توی آینه قفل شده بود که یهو صدای باز شدن درب سمت بیمُخ حواسم رو به سمت خودش کشید.
بیمُخ : تکون نخور ببینم چی میشه .
اینجور مواقع داد زدن بیمخ رو دوس داشتم ، خجالت نمیکشیدم که رفیق منه ، خوشحال بودم که با صدای بلند داره از فیروزه دعوت میکنه که با ما بیاد. مثل اینکه همیشه موفقه این پسر ،قدمهای فیروزه به سمت ماشین ما احساس هیجان رو تو وجودم صد برابر کرده بود.
فیروزه : سلام ، مزاحم نمیشم ، یعنی مزاحم نباشم .
بیمخ : بشین خیس شدی دختر ، بیا ، این قیصر هر چی سعی کرد دنده عقب جا نرفت ، ماشینی که دست دختر جماعت باشه همینه ، یا دندش جا نمیره یا ترمزش ناگهانی میگیره ، ببخشید دیگه مجبور شدم بلند صداتون کنم .
فیروزه : خواهش میکنم ، شما لطف دارید .
درب عقب باز شد ، دستم رو محکم چسبونده بودم به دنده که نلرزه یه وقت ، آروم برگشتم.
قیصر : سلام ، بفرمائید خانم مهندس.
فیروزه : وای به خدا شرمنده ، سلام ، نمیخواستم مزاحم شما باشم ، از کنارم که رد شدین دیدمتون ، کمی که فاصله گرفتین خیالم راحت شد که مزاحمتی براتون ندارم ، (با خنده ادامه داد) ولی مثل اینکه شما اگه سمت دیگه هم نگاه میکنین ولی حواستون به همه جا هست! ممنونم .
قیصر : ( با لبخند ، جوری که دندوناش دیده نشه ) ببخشید اگه میدونستم که این ساعت تشریف میبرید حتما باهاتون هماهنگ میکردم که در خدمتتون باشیم .
فیروزه : محبت دارین شما ، من زیاد مزاحم شما بودم توی دانشگاه ، کاش فرصتی باشه یه روز جبران کنم.
بیمخ : بیخیال بابا این قیصر متعلق به هَمَس ، کجا میری ؟ خونه ؟ خیابون؟ جایی؟ مسیرت کجاست؟
فیروزه : راستش میرم خونه ، ولی اولین مسیر که راحت تاکسی گیر بیاد رفع زحمت میکنم.
بیمخ : شانست زده مهندس ، طبق قرار هر سه شنبه ، کافه پاییزان رِزِرو کردیم ، دونفره (با خنده) ولی اگه شما بیای که همین الان سه نفرش کنم.
خوش به حالش که این قدر راحت با
دخترا حرف میزنه انگار که نه انگار.
فیروزه : وای نه به خاطر من اینجوری میگید که مسیر رو عوض کنین ، به خدا راضی نیستم که به زحمت بیوفتین.
قیصر : نه نه ، همه میدونن قرار سه شنبه های ما رو ، خوشحالم که کافه نزدیک خونه شماست ، لطفا راحت باشین شما ، اگه قبلش هم جایی میخواین برید تعارف نکنین ، خریدی چیزی؟ هان ؟
فیروزه : ( سرشو تند تکون داد ) نه ، همون میرم خونه . ببخشید دیگه مزاحم شما هم شدم.
خیابونا دیگه کامل خیس بودن و هر از چندگاهی برف پاک کن ماشین رو میزدم ، به چپ و راست که میرفتم بی اختیار گاهی به بیمخ و گاهی تو آینه به فیروزه نگاه میکردم که هر دو بیرون رو میدیدن . کاش بیمخ یه چیزی بگه.
فیروزه : خیلی وقت بود بارون نیومده بود ، دیگه واقعا لازم بود.
بیمخ : (همینجور که روی شیشه کنار خودش با ناخنش نقاشی میکرد ) آره . ( یه قهقهه زد ) شما هم دیشب بودین ؟ تولد صورت شتری رو میگم .
فیروزه : وااا !! صورت شتری؟ الناز؟
بیمخ : آره .
قیصر : ( با تکون دادن سر ) واقعا که برازنده خودته .
فیروزه : چطور ؟ چرا اینجوری میگی بهش ؟ شنیده بودم برا همه اسم میزارین ! حالا چرا صورت شتری؟
بیمخ : حالا فردا رفتی کلاس تو صورتش دقت کن رد پای شتر رو میبینی ، میگی یه شتر پا گذاشته رو صورتش و له شده زیر پای شتر ( خنده )
فیروزه : (خنده آروم) نگید تو رو خدا ، اسم منو چی گذاشتین ؟
بیمخ : ( یه نیگاه به قیصر ، خودشو جمع و جور میکنه ) خب در واقع کسی جرات نداره به شما از گل نازکتر بگه ، شما که سرورین ، یعنی اسم فانتزی و طنز به شما نمیاد ، حالا احتمالا یه اسم خوب پیدا میکنم . زیبای خفته ای چیزی .
فیروزه : ( با خنده ) مرسی .
بیمخ : این که قیصره به منم میگه بیمخ ، شما تو جمعتون به ما چی میگید ؟
فیروزه : (خنده این بار بلند تر ) هیچی .
بیمخ : کاملا مشخصه پنهون میکنی ، بگو ناراحت نمیشیم.
فیروزه : نه ، خب شوخیه دیگه ، مهم نیست .
بیمخ : اتفاقا دیگه برام مهم شد ، میگی یا درو باز کنم بپرم بیرون .
فیروزه : واااا ، خب ، بُزی !
بیمخ : (خیره به من ) !!!
قیصر : (تا حالا جلو دختر جماعت قهقهه نزده بود که زد ) واقعا برازنده خودته!
یه لحظه نگاهمون تو آینه قفل شد ، سعی کرد خندش رو جمع کنه و لبخند بزنه ، احساس شادی و لبخند تاثیر زیادی روی زیباییش داشت انگار که چشای قشنگش رو قشنگ تر میکرد ، همیشه یه برقی تو چشاش بود انگار گریه کرده باشه و خیس باشن !
بیمخ : (سکوت ، مطمئنم داره برا تک تکشون نقشه میکشه )
حیف که داشتیم به کافه و خونه فیروزه نزدیک میشدیم دلم میخواست ترافیک باشه ولی نبود .
بیمخ : قیصر جون منو همین طرف بزار ، تا برگردی میز رو میچینم ، ( خیره شد توی چشام و اخم کرد ) عجله هم ندارم . (سرشو برگردوند به عقب ) مهندس جان من رفع زحمت میکنم ، این داش قیصرمون تا منزل شما رو همراهی میکنه ، ( با خنده ) هواشو داشته باش پسر خوبیه !
فیروزه : من بقیه راه رو خودم میرم ، قدمی میزنم . شما به قرارتون برسید.
قیصر : (نگاهش به بیمخ ) برازنده خودته ! ( کمی شیشه سمت خودشو میده پایین) راهی نیست ، اجازه بدین برسونمتون .
فیروزه : باشه ، ممنون.
صدای ضربه های دست بیمخ روی سقف ماشین و مزه ریختنش که ، آقا حرکت کن حرکت کن .
مسیر زیادی برای گفتن و پرسیدن نبود ، وقت کم بود ، تا بیام فکر کنم رسیدیم،
فیروزه : ممنون ، من همینجا رفع زحمت میکنم ، دیدم فروشگاه خلوته یه خرید میکنم بعد میرم خونه ، خیلی بهتون زحمت دادم امروز ،(لحن صداش آروم تر شده بود و با ریتم سنگین و نامنظمی ادامه داد ) راستش من همیشه خودم رو مدیون شما میدونم ، نمیدونم اگه تو این مدت شما نبودین چقدر برام سخت بود که با شرایط کنار بیام و حتی شاید انصراف میدادم ، حمایتهای بی دریغ شما برام دلگرمی بود و خب حالا هم که به آخر رسیده ، من فراموش نمیکنم ، قیصر خان .
قیصر : ( با تعجب به عقب نگاه میکنه ) قیصر !
فیروزه : آره ، اگه برای شما ها شوخی بوده ، برا من از همون اول جدیِ جدی بود ، همه جا شما رو قیصر خوندم و گفتم ، تو خونه تو خوابگاه تو دفترم.
قیصر : دفترتون؟!
فیروزه : (یه پوزخند ریز میزنه ) چرا طفره میری ؟ سوال هم بلد نیستی بپرسی ! راستشو بگم ، عصبانیم از دست شما! آره مغرور باش به خودت مربوطه ! ( انگار میخواد گریه کنه ) ببخشید زحمتتون دادم.
به سرعت آب دهنم رو قورت دادم و برگشتم سمت عقب.
قیصر : فیروزه ، ببخشید مهندس ، خانم مهندس
فیروزه : ( لبخند و همچنان برق چشاش ) خانم مهندس!
قیصر : میشه که ، میشه که نَری ؟! چی میگم ! چه جوری بگم ؟ چرا ؟ باید بری ؟
فیروزه : خیلی تمرین کردم و برنامه چیدم که چه جوری بگم و شما رو متوجه این موضوع بکنم ، آره ، باید برم ، تا همین امروز هم درگیر مامان بزرگ بودم ، حالا اونم راهی شده ، دیگه کسی رو اینجا ندارم.
قیصر : نداری؟
فیروزه : ( لباشو به امداد میگیره که گریه نکنه ولی نمیتونه ، چش چپ زودتر شروع میکنه و یه قطره لو میده ) نه ، ندارم . فعلا ، ممنون .
صدای رعد و برق و بسته شدن درب ماشین تواَم شد و توی گوشم سوت میکشید ، برگشتم و به آرومی حرکت کردم ، اینبار مسیر کافه طولانی شده بود ، ترافیک لعنتی بیداد میکرد ، حرکت برف پاک کن داشت خوابم میکرد ، به صدای موسیقی عجیببی که توی ذهنم بود گوش میدادم ، انگار تمام نتهاش رو توی اوج نوشته بودن ، توی یه لحظه خودمو ورودی کافه دیدم ، عمو حسن واسم زنگ رو به صدا در آورده بود ، بیمخ رو دیدم که بلند شد و اشاره کرد که بیا ، نمیدونم چی گذشت اون دو ساعتی که توی کافه بودیم همهمه هایی فقط بین موسیقی ذهنم بود و تصویر گهگاه از بیمخ که مدام میخندید ، حرکت نور گردون وسط کافه آزار دهنده شده بود برام ، و ، . بلند شدیم ، نفهمیدم که من حساب کردم یا بیمخ و اینکه چرا من پشت فرمون نبودم ؟! سعی کردم حواسم رو جمع کنم ،
قیصر : (آروم به بیمخ نگاه میکنه ) معین !
بیمخ : ( با تعجب ! ) یاد روزای اول دانشگاه افتادم پسر ! (خنده) من دیگه بهم بیمخ نگی کهیر میزنم .
قیصر : ( نگاهشو به خیابون میندازه) تو کِی میخوای بری ؟ ( بغض نمیزاره ادامه بده ، نمیخواد که بترکه ، بیمخ هم خوب میفهمه و سکوت میکنه)
هر وقت دلم میگیره و نمیخوام که نشون بدم به این قسمت از سقف اتاقم نگاه میکنم ، یه خاصیتی داره که فشار زیاد دور سرم رو حس میکنم ولی درواقع بهش احاطه دارم و نمیزارم که بشکونه منو! خوابم نمیاد ولی خستم ! مدام پنجه پام رو تند تند حرکت میدم و نمیفهمم به چی باید فکر کنم ، تمرکز ندارم.
بهترین بهونه برای بیرون اومدن از اون وضع صدای تلفنم بود ولی اینبار یه حس برق گرفتگی بود که با سرعت برق از جا پروندم ، ملودی مورد علاقه فیروزه بود که به شماره فیروزه الصاق شده بود ، یعنی چی؟! نمیتونستم جواب بدم ، گوشی رو توی دستام جا به جا میکردم انگار اینجوری اون میفهمه و قطع میکنه ! و انگار فهمیده بود ، قطع کرد ، چند دقیقه ای طول کشید که با خودم کنار بیام و بفهمم که چه کار احمقانه ای کردم.
گوشی رو برداشتم و آخرین تماس از دست رفته رو اشاره کردم !
فیروزه : خواب بودین؟!
قیصر : سلام ! نه نه ، چه وقت خوابه ، گوشیم کنارم نبود ، جانم ، کارم داشتی؟
فیروزه : آره ، خیلی هم ضروریه ، یعنی فوریه .
قیصر : ( صداش نگران بود) اتفاقی افتاده؟
فیروزه : هنوز نه ! نمیدونم ، فقط اگه میتونی زود خودتو برسون . ( صدای بوق تلفن)
دیگه فرصت فکر کردن به لباس و عطر و شونه کردن موها رو نداشتم ، خیلی طول نکشید که از چراغ قرمز نزدیک خونمون هم رد شده بودم ، حالا اگه بیمخ اینجا بود لابد به رانندگی وحشتناکم ایراد میگرفت که بابا ما رو به کشتن ندی کصخل ، باز هم اون صدا ، احتمالا چندتایی زنگ خورده بود . نگرانیم چند برابر شد ، زود جواب دادم .
قیصر : ( با صدای نگران ) نزدیکم ، نزدیکم .
فیروزه : همونجا که هستی وایسا ! لطفا ، خوب گوش کن و اصلا جواب نده ، خواستم توی مسیر که میای به یه چیزی فکر کنی .
( توقف کردم ، کامل ، دلم میخواست همه جوره بهش توجه کنم و به حرفش گوش کنم )
قیصر : داری نگرانم میکنی ! چی شده خب؟
فیروزه : دوسِت دارم قیصر ، خیلی دوسِت دارم ، به این که گفتم فکر کن لطفا ، بیا .
( و باز هم همون ملودی شعف بار ضربی خَزان و زنگ صدا ها تا اونجایی که ته یه کوچه بن بست کوچیک تصویر فیروزه رو جلوی درب خونش دیدم و سکوت ، فقط صدای زنجیرهای دَف بود که میومد)
فرصت نکردم ماشین رو پارک کنم ، پیاده شدم ، خیس خیس بود تمام موهاش بدون روسری و شال دو طرف صورتش خیس و آبکشیده شده بودن ، نمیخواستم فکر کنه که تازه به اون حرفایی که زده فکر کردم ، جوری به سمتش دویدوم که باور کنه ، سه ساله که فکر و ذکر قلبی من بوده و خوشحال بودم که بارون نمیزاره غرورم بشکنه و اشکم رو ببینه ،توی بغلم جا گرفت ، هِق هِق و لرزیدن بدنش دنیا رو رو سرم خراب میکرد ، آره خب بلد نبودم ! من بلد نبودم چه جوری میشه آرومش کنم ، خدایا چیکار کنم ، لعنت به من .
فیروزه : ( آروم سرشو بالا گرفت و چشاش که هنوز نیمه باز بود از گریه ، بهم خیره شد ) نمیتونم بمونم قیصر نمیتونم ، میفهمی ؟ من بی تو چیکار کنم؟
قیصر : ( نمیخواد بشکنه ) آروم باش فیروزه ، تو رو خدا آروم باش ، بیا بریم بیرون با هم حرف میزنیم.
فیروزه : ( سرشو تکون میده ) نه ، نه دیگه ! ( میره سمت درب خونه که نیمه بازه ) بیا !
(هیشکی نبود اونجا ) نمیتونستم راه برم ، انگار همه اهل محل جمع شدن که ببینن من میرم داخل یا که نه؟ اون رفت داخل و در رو باز گذاشت . آروم آروم و با استرس و هی به عقب نگاه کردن به سمت درب خونه رفتم و اولین قدم رو داخل گذاشتم و باز همون موسیقی و چرخش دنیا !
نمیدونم کِی در رو بستم که با صداش به خودم اومدم و راه پله نیمه روشن رو جلوی خودم دیدم ، تا حالا اینقدر سخت از پله ها بالا نرفته بودم ، کاش مونده بود با هم میرفتیم ، احساس میکردم باید منتظر بمونم که یکی تعارف کنه بهم . کم کم صدای موزیک بیکلام زیبایی رو از ورودی آپارتمان فیروزه به گوشم میرسید ، چند لحظه بعد دو سه قدم هم به داخل خونه رفته بودم.
فیروزه : (از یه جایی که بعد فهمیدم اتاق خواب بوده ) نمیخوای در رو ببندی ؟ قیصر خان ! میترسی با یه نامحرم زیر یه سقف باشی؟
قیصر : ( با لحن تعجب ) تنهائین ؟
فیروزه : آره ، رفته عروسی دختر عموش ، نیست . تو نمیخوای بشینی ؟
راست میگفت بایستی مینشستم ، باید خودمو کنترل میکردم ، خیلی استرس داشتم و البته خوشحال بودم که با فیروزه توی خونش تنهام ، احتمالا الان بایستی به سکس با اون فکر میکردم ولی اصلا اینطور نبود! صدای درب اتاقش مجبورم کرد سَرم رو برگردونم ، و با یه فرشته زیبا چش تو چش شدم با یه لباس راحتی سفید و شاید هم یاسی کم رنگ ، درست تشخیص ندادم ، خیسی موهاش رو گرفته بود و فقط برق نمناکیشون توی نور مشخص بود. به سمت آشپزخونه میرفت ، از قبل یه چیزایی آماده کرده بود ، خیلی زود با یه سینی بیرون اومد و به سمت من اومد ، به احترامش بلند شدم هنوز نیم خیز بودم که اصرار کرد بلند نشو ، سینی رو جلوم گذاشت و خودشم نشست روبروم. هنوز چشاش یه کمی قرمز بود و یه آرایش ملایم کرده بود ، اصلا به آرایش احتیاج نداشت واقعا.
قیصر : فکر کنم یه همچین موقعیتی رو مدیریت کردن احتیاج به تجربه داره.
فیروزه : تو هَم که نداری!
قیصر : ( با خنده ) چی بگم!
فیروزه : لازم نیست چیزی بگی ، تو تا حالا خیلی چیزا گفتی ، یعنی با رفتارات نشون دادی و من خوب میفهمیدم ، ولی تو انگار اصلا از رفتار آدما هیچ برداشتی نمیکنی ، برا همین دیگه من میخوام بگم ! میخوام بگم که میفهمیدم که چرا همش حواست بهم بود و اصرار داشتی آب تو دلم تکون نخوره ، آره منم تو رو دوس داشتم ، میفهمیدم که چرا مسیر منو و کُل گروه رو قُرُق میکردی ، آره خب منم دوسِت داشتم ، میفهمیدم چرا برنامه درسیتو با من هماهنگ میکردی ، خب منم دوسِت داشتم ، میفهمیدم چرا همیشه تو تیم من بودی و از رانت بچه درسخونی خودت به نفع من استفاده میکردی ، اینجاها که دیگه خیلی دوسِت داشتم ، اینکه امتیاز منو بالا میبردی و برام موقعیت میخریدی ، قیصر ، همه اینا رو میفهمیدم ، تو واقعا برام قیصر بودی ، ولی بی انصاف تو چرا نمیفهمیدی؟! چرا رویاهای منو داد نمیزدی ؟ چرا ؟ ( و باز هم لرزش لبهای قشنگش و نگاه آرومش که به من دوخته شده بود )
قیصر : فیروزه ، اگه الان بگم دیره؟ میتونم الان بگم ؟
فیروزه : ( با حرکت سر که منجر به غلطیدن چند قطره اشک بود ) بگو ، هیچ وقت دیر نیست .
قیصر : دوسِت دارم فیروزه ! داشتم ، آره داشتم ، و الان بیشتر از هر موقع .(سرش رو آروم تکون میده ) ولی میدونم دیره .
صدای موزیک قطع شد ، انگار تموم شد ، همین فیروزه رو بلند کرد که دوباره پِلِی کنه ، تو مسیر به سمت کامپیوترش ، بهم نگاه کرد .
فیروزه : دیر نیست ، گفتم که نیست ، ما هنوز وقت داریم ، من هنوز هستم تو هَم هستی ، نیستی؟
قیصر : بیشتر از همیشه ، هر لحظه ، همه جا.
فیروزه : نوشیدنیت رو نمیخوری؟ خیلی حروم نیست ها ! اصلا اول من میخورم ، فکر میکردم برا حرف زدن باهات لازم باشه.
قیصر : خب حلال حروم حالیمه ( باخنده ) ولی این که حلال حلاله.
فیروزه : یه چیز خنده دار بگم ،
قیصر : در مورد منه؟
فیروزه : وااا چطور فهمیدی ؟ حالا بگو چی حدس میزنی؟
قیصر : فقط حدس زدم در باره منه ، دیگه چی رو نمیدونم.
فیروزه : باور میکنی من تو خیالم باهات رقصیدم با این آهنگ ( خنده با صدای بلند ) فکر کن ، قیصر در حال رقصیدن ، وای چه لحظه ای بشه.
قیصر : ( آروم بلند میشه ) اتفاقا بلدم ، یعنی دیدم تو فیلما ، فکر نکنم سخت باشه.
فیروزه : آییییییی چه خوب ، بیا وسط بزار صداشو بلند کنم.
ولی صدایی که من میشنیدم همون ضربی خزان بود که از هر زمانی وجد آور تر بود ، تمام حواسم به حرکات فیروزه بود ، چرخ زدناش و مثل موج تلاطم داشتنش ، موهاش که انگار موسیقی رو رهبری میکرد ، وقتی بهم نزدیک میشد میتونستم حرارت بدنش رو حس کنم ، وقتی هم که از پیشم رقص کنان فرار میکرد دلم میریخت ، گاهی اینقدر بهم نزدیک میشد که حتی نفسهاش به صورتم میخورد و انگار من بایستی یه کاری میکردم ! و فقط نگاهش میکردم و باز تکرار و تکرار و تکرار ، میتونستم بفهمم که دیگه حرکاتش آروم و شهوت آلود بود و بلاخره ، با تمام ظرافتهای زنانه و فرشته گونه ای که در وجود تمام زنان عالم به ودیعه گذاشته شده ، آفرید لحظه ای رو که هنوز شیرینی اون لحظه برام تازه هستش ، لب لعلی چشیده ام که مَپُرس ، در واقع من گُنگِ خواب دیده ای بودم و عالَم همه کَر ، من عاجز زِ گفتن و خلق از شنیدنش ! فیروزه را در بغل داشتم و لبهایی که با نهایت عشق بر لبم حسشون میکردم ، هر دو قرار نداشتیم که جدا شیم از هم ! فیروزه ، فیروزه ، فیروزه …
و باز تحریک ملودی پر هیجان و رقص و چرخیدن فیروزه ، هر دو خسته بودیم و اون بیشتر از من ،
فیروزه : (موهاشو از روی صورتش کنار میزنه و از چشاش خوشحالی میباره ) صبر کن ، همینجا که هستی وایسا ، تکون نخور.
انگار همه چی برنامه ریزی شده و نقطه ای که ایستادم رو از قبل مشخص کرده بوده ، در رو بست و چراغ کم نوری رو روشن کرد ، از شیشه بالای درب اتاقش با حرکت سایه فیروزه روی سقف اتاقش دنبالش میکردم و هر لحظه اشتیاقم برای دیدن دوباره اون بیشتر میشد ، گویی در حال سماع و رقص بود .
چراغ داخل اتاقش خواموش شد ، ترسیدم ، میتونستم بفهمم که الان درب باز میشه ، و شد ، و چند لحظه بعد ،
فیروزه : ( با لبخند ملیح و چهره معصوم و ظریف ) میخوای همینجور خیره بمونی؟!
همیشه اعتقاد داشتم که یه اثر هنری رو شاید نفهمی ، ولی الزاما تماشائیه و باید ببینیش ، دلم نمیخواست چش ازش بردارم ، شاید بتونید یه فرشته خوش اندام و زیبا روی ناز رو توی یه لباس حریر شفاف نازکِ بدن نما تصور کنین ، جایی که وایساده بود مرز بین روشنی و تاریکی بود ، از این عکسها فقط توی تخیلات هنری هنرمندا دیده بودم ، مگه میشه توی این موقعیت قرار بگیری و شهوت نداشته باشی؟ اما من نداشتم ! میفهمیدم اگه به سمتش برم دیگه نمیتونم تمام قد ببینمش ولی چاره ای نبود به حکم ادب و عاشقی آروم به سمتش حرکت کردم ، اون اما وایساد تا بهش برسم و موقعی که از شدت شوق دلم میخواست فریاد بزنم ، به سمت عقب قدم برداشت و منو از مرز جنون به عمق جنون و شیدایی پرتاب کرد ، دیگه نمیخواستم قیصر باشم ، نمیخواستم نشکنم ، نمیخواستم محترم باشم ، میخواستم خودِ خودم باشم ، خودی که برای رسیدن به فیروزه توی خودش زار میزد و سر دردهایی رو تحمل کرده بود که گفتنی نیست خودی که ضعیف بود و شکستنی خودی که اصلا تحمل فراق نداشت.
اون منو به تمام خصوصیِ خودش دعوت کرده بود و با نهایت مهربونی سعی داشت تمام ترس و نگرانی رو ازم دور کنه ، حالا دیگه فاصله منو و فیروزه ، حریر نازک روی بدنش بود ، دیگه زشت بود که ابراز نکنم و از خَر خودیت خودم پیاده شدم و آروم دستاش رو گرفتم و به اشاره رضایت چشاش ، لبهام رو روی لبهاش گذاشتم و برای تثبیت این لحظه چشام رو بستم و برای همیشه توی ذهنم ثتبش کردم ، زمانی به اندازه رسیدن دستهام به بازوهای فیروزه ، طول کشید .
دستهاش رو دو طرف کمرم حس میکردم که به آرومی فشرده میشد ، سرش به آرومی برگشت و به سمت پائین نگاه کرد ، شاید اونم از من خجالت میکشید و فکر نمیکرد اینقدر به هم نزدیک بشیم ! باید مینشستیم ، اما کدوم باید زودتر مینشست ؟ دیگه صدای موزیک هم نبود که کمکمون کنه ، دلم رو به دریا زدم و فیروزه قشنگم رو به خودم چسبوندم و کمی محکمتر بغلش کردم ، دستم بی اختیار که نه از روی غریضه از روی گودی کمرش سُر خورد و آروم در پایین قوس آروم گرفت ، فشار دستهای فیروزه بیشتر شد و انگار دلش میخواست چنگ بندازه به کمرم .
گلبرگای قشنگی که روی تختش بود تداعی گر حجله حُسن بود به خوش آمد گویی داماد ، حریر خوش بوی تنپوش معشوقه از تلاطم بدن عریان فیروزه گون فیروزه به هم تابیده و از کنار تخت آویزون و به حکم نسیم نسبتا سرد از پنجره اتاق لرزان بود ، بی رمق بودیم اما بی میل نه ! بی توان بودیم ولی بیتابِ هم بودیم ، حالا دیگه مصداق یه روح و دو بدن بودیم ،
فیروزه : ( سرش روی سینه قیصر و به حکم نفس در اوج و فرود) تند میزنه ، قلبت ، تند میزنه مثل قلب بچه ها !
قیصر : آره ، فکر کنم دغدغه هاش بیشتر شده !
فیروزه : امیر .
قیصر : ( نمیدونست چطور افزایش تپش قلبش رو از شنیدن اسمش از زبون فیروزه کنترل کنه ) جانم ؟
فیروزه : یه خواهش !
قیصر : (مکث) خواهش ؟ دستور بده !
فیروزه : ( سرشو به سمت صورت قیصر بر میگردونه ، از بین موهای هنوز کمی نمناک به چشای قیصر خیره میشه ) هیچ وقت تنها نمون ، قول بده .
قیصر : ( نمیخواست جواب بده )من دیگه تو رو دارم ، ( لبخند زورکی ) تنها نیستم.
نیمه ای از بدن و گودی کمر و باسن براق و زیبای فیروزه از کنار چهره و موهای آشفته اطراف صورتش معلوم بود ، ولی کم کم داشت مواج میشد !
فیروزه : ( سرشو آروم تکون داد ) خوب میفهمی منظورم چیه ، من تمام کاری که از عهدم بر میومد رو کردم ، میدونم که حق تو بود و خوشحالم از این بابت ، بهم قول بده که بعد من تنها نمیمونی .
قیصر : ( به حکم دل فیروزه نه دل خودش ) باشه ، قول (و قولی که هیچ وقت عملی نشد) .

تامام.
ممنون که خوندین و ببخشید که نتونستم جزئیات سکس رو تشریح کنم.

نوشته: امیر

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها