داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

تنها تویی (۲)

«این داستان با اینکه واقعی نیست اما برگرفته از احساسات و روحیات نگارنده است. داستان دارای مضامین همجنسگرایانه بوده و در این قسمت دارای لحظات اروتیک نمی‌باشد.»

قسمت اول

«عزیزم بالاخره شما یه مشکلی داشتی دیگه. واسه اینکه کمکت کنیم باید با من حرف بزنی. مشکلات خود به خود حل نمی‌شن». صدای نفرت‌انگیز روانپزشک یه لحظه گوشم رو به حال خودش نمی‌گذاشت. از اون روز کذایی به بعد هر دو روز یه بار سوار ماشین پدرم می‌شدم، در راه از اینکه چقدر اون و مامان منو دوست دارن و اینکه من باید قدر بدونم و فکری به حال خودم بکنم می‌شنیدم، در حالی که تلاش می‌کردم توی خیابون و جلوی مردم وقتی بابام ازم می‌پرسید «توروخدا بگو آخه ما برات کم گذاشتیم؟» جلوی گریه خودم رو بگیرم. این تازه بهترین قسمتش بود. بعدش باید می‌رفتم پیش روانپزشک.

تا به حال توی عمرم پای خودم رو توی روانپزشک یا روانشناس یا حتی اتاق مشاور مدرسه نزاشته بودم. با خودم فکر می‌کردم که قطعا همه منو به چشم یه آدم نرمال می‌بینن و البته منم همینو می‌خوام، آدم نرمال هم که پیش روانشناس نمی‌ره. یه جور ترس نهفته همیشه ته دلم بود که اگه روزی پام به مطب روانشناس باز بشه، از سر ناچاری خودم رو لو می‌دم. از شانس افتضاحم این دفعه گیر یه خانم روانپزشک افتادم. از اونایی که کارشون رو خیلی جدی می‌گیرن انگار همه چیز توی این مملکت روی حساب و کتاب کار می‌کنه. فضای مطبش مصنوعی‌تر از اینه که توش احساس راحتی کنم. انگار دکور یه سریال یا فیلمه. پر از گل و گیاه و کتاب جور و واجور و پوستر راجب به همایش‌ها و هزارجور مدرک و گواهی و تقدیرنامه که از بس تلاش می‌کردم درگیر حرف زدن با خانوم دکتر نشم، تا الان هزار بار خونده بودم و حفظ کرده بودم. همه چیز شبیه یه شوخی بزرگ مسخره بود، چقدر احمق بودم که می‌خواستم خودم رو از چاله در بیارم ولی افتادم تو چاه.

«آقا آرمین! گوشت با منه؟ اگه تمرکز حواس نداری بریم با هم توی حیاط یه نفسی بکشیم.» چقدر بدم میاد که با اسم کوچیک صدام می‌زنه. دیگه خودم رو هم نمی‌شناسم. من تو فکر اینم که پدر بیچاره‌م داره هفته‌ای چندین میلیون برای من خدازده خرج می‌کنه که بیام اینجا عذاب بکشم بعد این زنیکه می‌خواد هوا بخوره. شایدم آدم خوبی باشه، نمی‌دونم. ولی تو این لحظه دلم می‌خواد عصبانیتم رو روی یه نفر خالی کنم.
-بله. دارم گوش می‌دم.
-داروهات رو مصرف می‌کنی؟

به در و دیوار نگاه کردم، نمی‌خواستم مشکوک به نظر بیاد ولی دیگه نمی‌شد کاریش کرد. روزی که داروها رو داد دستم شوکه شدم. همین کم مونده بود که داروی روان بخورم. رفتم و توی سایت‌ها نگاه کردم، ظاهراً داروها عوارضی مثل اعتیاد و هزیون‌گویی داشتن. هر شب که مادرم به زور قرص‌ها رو می‌آورد تا جلوی چشماش بخورم، بلافاصله بعد از اینکه از اتاق می‌رفت بیرون هر چی توی دهنم بود توی گلدون تف می‌کردم. فقط آخر شب بود که کمی می‌تونستم با خودم خلوت کنم. مابقی روز همیشه باید یکی پیشم می‌بود.

-بله.
-خیلی هم خوب. حالا می‌خوای راجب اینکه چرا اون کار رو کردی با هم حرف بزنیم؟
-نمی‌دونم.
-ببین عزیز من، ۲ هفته‌ست داری میای اینجا هزینه می‌کنی، من قرار نیست ولت کنم، باید با من حرف بزنی. نه اگه منو دوست نداری معرفیت می‌کنم یه روانپزشک دیگه ولی باید حرف بزنی!
یه جوری حرف می‌زد انگار بدش میاد چندین و چند جلسه بیام پیشش و مبلغ رو تمام و کمال بزارم کف دستش و هیچ اتفاق مفیدی نیفته.
-حس نمی‌کنم چیزی برای گفتن داشته باشم. احساس خوبی ندارم. هنوز نمی‌دونم چه خبره.
-اونجور که بهم قول داده بودی با خانواده‌ت صحبت کردی؟ سعی کردی رابطه‌ت رو باهاشون بهتر کنی؟

راستش رو بخواید این پیشنهاد دکتر رو دوست داشتم. می‌خواستم با خانواده‌م حرف بزنم. ولی چطوری؟ چطوری بهشون بگم چه دردمه؟ چطوری بگم چه عذابی دارم می‌کشم؟ تا اومدم دو کلمه با مادرم حرف بزنم برام از آرزوش واسه نوه‌دار شدن و دیدن روز عروسی من و عروسش گفت. تا دو کلمه با پدرم خواستم حرف بزنم راجب به بزرگ‌شدن و آمادگی واسه خونه‌زندگی و زن و بچه گفت. چطور بهشون بگم که از این خبرا نیست؟ پدر و مادر قراره سرپناه بچه‌هاشون باشن، قراره بدون شرط بچه‌ها رو دوست داشته باشن. ولی خطای من شکستن گلدون لب طاقچه یا کوبیدن ماشین توی دیوار نبود. مطمئنم پدر و مادر هیچ‌کدوم از افرادی که بعد از افشا شدن همجنسگرایی یا تراجنسیتی بودن اون‌ها رو طرد کردن یا حتی از خونه بیرون انداختن و در بعضی موارد به قتل رسوندن قبل از فهمیدن راز فرزندشون ادعای عشق و مهر و محبت به خانواده و زن و بچه در اون‌ها فوران می‌کرده.

هیچ راهی برای من نبود که پیش‌بینی کنم واکنش پدر و مادرم چیه، مثل نقطه‌ی سیو پوینت یه بازی نبود که اگه اشتباه شد یا خراب شد یا باختم دوباره ریست کنم و برگردم از نقطه قبل شروع کنم. هیچ وقت با خانواده‌م راجب این‌چیزها حرف نزدم، احساس خوبی هم نداشتم. وقتی بچه بودم و تلویزیون گاها گزارشی راجب به همجنسگراها می‌داد پدرم همیشه کانال رو عوض می‌کرد. منم از ترس اینکه بفهمن اهمیت خاصی برام داره هنوز وقتی اون کلمه رو توی تلویزیون می‌شنوم کانال رو عوض می‌کنم. پدر و مادرم کلمه‌ای راجب به این موضوع حرف نمی‌زدن و این به نظرم از همه چیز ترسناک‌تر بود، اگر متعصبانه و خشونت‌آمیز واکنش نشون می‌دادن تکلیف من روشن بود. اون‌ها رو با تمام وجودم دوست داشتم. روزی کم و کسری نداشتم، هر روز لباس داشتم که بپوشم، غذای گرم بوده که بخورم و پول بوده که خرج کنم. هیچ وقت ازم دریغ نکردن. منو تشویق کردن تا درس بخونم، منو تربیت کردن تا با بقیه همزیستی کنم. هیچ وقت نفرت بهم یاد ندادن. همیشه بهم گفتن که اجباری در دین و خدا نیست و افراطی‌گری و تعصب بده. ولی اگه می‌فهمیدن من چی هستم باز هم همینطور می‌موند؟ اگه پدرم می‌فهمید من چی هستم باز هم به من به چشم بچه‌ش نگاه می‌کرد؟ یا یه مفت‌خور حیف نون حیوان صفت؟

-بازم که رفتی توی فکر! نه مثل اینکه امروز هم فایده نداره. حالا که خودت حرف نمی‌زنی بازم با بابات باید صحبت کنم. اصلا شاید تماس بگیرم از دوستات بپرسم.
وقتی گفت دوست بی‌اختیار صدای مسخره‌ای شبیه پوزخند از دهنم خارج شد. دکتر کلافه شده بود.
-چیزی هست که بخوای بگی؟
-نه. فقط اینکه کسی نیست که بخواید ازش چیزی بپرسید. من دوستی ندارم.
چند لحظه بعد دکتر رفت روی منبر و من به خودم لعنت فرستادم که خروجم از در مطب رو برای چندین دقیقه به تاخیر انداختم.
-عزیزم این خیلی مهمه که با بقیه ارتباط داشته باشی. دوست‌ها خیلی مهمن. هیچکی نمی‌تونه تنهایی زندگی کنه.
-متوجه‌ام.
وقتی داشتم اون جمله رو می‌گفتم صدام لرزید. «هیچکی نمی‌تونه تنها زندگی کنه». پس من چه غلطی باید کنم. دکتر که حالا خوشحال شده بود و به خیال خودش دست روی نقطه‌ی درستی گذاشته بود شروع کرد سخنرانی‌.
-خوب پس از خونه بیا بیرون. توی محیط مدرسه، دانشگاه، کار، همه‌ی این‌ها فرصت برای دوست پیدا کردن داری. اگه مهارت‌های اجتماعیت ضعیفه می‌تونیم با هم روشون کار کنیم. می‌تونم بهت یه کتاب عالی معرفی کنم که بهت خیلی کمک می‌کنه. حتی ممکنه بعداً بخوای با دخترها رابطه داشته باشی اونم به مهارت اجتماعی نیاز داره، تو که الان جوونی و توی اوج دوره عشق و عاشقی و نیاز به یه همدم.
اگه یکم دیگه ادامه می‌داد ممکن بود همونجا بشکنم. ولی چون فکر می‌کردم داریم از بحث خودکشی و علتش دور می‌شیم باهاش کنار اومدم.
-درست می‌گید. ممنون می‌شم کتاب رو معرفی کنید. فقط اگر ایراد نداره من الان باید برم کلاس زبان.

مثل سگ دروغ می‌گفتم! مطمئنم می‌دونست! شاید واسه همین تصمیم گرفت بیشتر کش نده. روی پرونده یه چک لیست از بیمار بود. هر دفعه یه چیزی رو تیک می‌زد که من همیشه با خودم فکر می‌کردم گزینه «عدم همکاری» باشه. مثل بازجویی که هنوز نتونسته چیزی از زیر زبون مجرم بکشه بیرون. و این یه جورایی خوشحالم می‌کرد. با خودم فکر کردم اگه یه روزی «دستگاه لواط‌باز یاب مستعان ۲۰۰۰» توسط برادران درست شد و منو برای بازجویی بردن ممکن بود دووم بیارم. از این فکر مسخره داشت خنده‌م می‌گرفت که دکتر خداحافظی و توصیه‌های آخرش رو کرد و من هم که اصلا گوش نمی‌دادم کم کم به سمت در خروجی که انگار ۱۰۰ کیلومتر اون‌ورتر بود قدم بر می‌داشتم.

ساختمونی که مطب دکتر من توش بود میزبان چندین روانشناس و روانپزشک دیگه هم بود. مطمئن نبودم و برام اهمیت هم نداشت ولی احساس می‌کردم نوبت‌دهی همه با هم هماهنگه چون وقتی می‌خواستم با عجله از ساختمون کذایی خارج شم یهو ازدحام می‌شد. امروز ولی زیاد خبری نبود. رفتم توی آسانسور و دکمه رو زدم که برم پایین. قبل از اینکه برم پایین آسانسور واسه خودش تصمیم گرفت بره بالا تا مسافرای طبقه بالا از این برج جهنمی هزار طبقه رو سوار کنه. لابد باز قرار بود یه زن و شوهری که سر اقوامشون با هم دعواشون شده، بحث و داد و بیداد رو توی آسانسور بکشن. البته حداقل اونا یه زوجن. حداقل همسری دارن. حداقل عادین. من غیر عادی نباید راجب آدم‌های عادی قضاوت کنم. توی همین فکرا بودم که در باز شد. یه پسر جوون با قد کمی بلندتر از من، اندام عادی نه هیکلی و نه چاق، موهای سیاه کمی بلندتر از حد عادی، یه پیراهن چهارخونه و چشم‌های عسلی رنگ پشت در بود. من به ظاهر آدم‌ها زیاد دقت نمی‌کنم، از اینکه نمی‌تونم خوب براتون توصیف کنم عذر می‌خوام. شاید با خودتون فکر کنید که دست و پام رو گم کردم و ضایع بازی در آوردم ولی واقعیتش نه. تموم این سال‌ها که احساس گناه می‌کردم سعی کردم به هیچ کس به چشم زیبایی یا جذاب بودن نگاه نکنم. شاید اون شخص دوست نداشت من بهش اون طور فکر کنم. چند باری که خواستم با خودم فکر کنم از بین همکلاسی‌هام یا آدم‌های تصادفی که می‌بینم کدومشون بیشتر از همه منو جذب خودش می‌کنه حالم اونقدر از خودم بهم خورد که دیگه همچین هوسی نکردم. گفتم که، در تشخیص ظاهر آدم‌ها خوب نیستم. ولی چشمای عسلیش یه جوری بود که انگار زمان متوقف شده. آرامش خاصی توی چشماش بود. انگار همین الان دنیا روی سرش ریخته شده و اونم اصلا خیالش نیست.

اومد داخل و مکالمه‌ی خیلی کوچیکی بین ما دوتا شکل گرفت
-شما هم می‌خواید برید پایین؟
-آره ممنون می‌شم اگه دکمه رو بزنید.
آسانسورها همیشه واسه من وسایل عجیبی بودن. همیشه انتظار دارم اتفاق بدی بیفته وقتی سوار آسانسور می‌شم. ولی تا اون لحظه اتفاقی برام نیفتاده بود. صدای موسیقی آسانسور ضعیف بود و کمی جیر جیر می‌کرد. شاید این دفعه اتفاقی می‌افتاد. آسانسور شروع به حرکت کرد. یک طبقه، دو طبقه،‌ سه طبقه، و یهو برقا قطع شد! شانس من دوباره خودش رو نشون داد. چراغ موبایلم رو روشن کردم که ببینم. ظاهراً بین دوتا طبقه بودیم چون از بخش شیشه‌ای در آسانسور کف یکی از طبقات مشخص بود. هیچکدوم از دکمه‌ها کار نمی‌کردن. ای کاش به جای من دکتر توی آسانسور می‌موند! چند بار روی در کوبیدم. یکی از منشی‌ها صدا رو شنید و پرسید که کسی داخل آسانسور گیر کرده. ما هم جواب دادیم. به ما گفت که برق موقتا و بدون اطلاع قطع شده و قراره زنگ بزنن اداره برق بپرسن کی دوباره وصل می‌شه. همراه من توی آسانسور از منشی پرسید که «مگه نه آسانسورها برق اضطراری دارن؟» و منشی جواب داد که خبر نداره و نمی‌دونه. من و اون هر دوتامون سرمون رو بردیم توی گوشی و من که دوست نداشتم تماس بگیرم با پیامک به پدرم گفتم که فعلا دنبالم نیاد چون توی آسانسور گیر کردم و برق نیست. اون هم مشغول کاری بود و با اینکه فضولیم گل کرده بود و می‌خواستم ببینم اون داره چیکار می‌کنه سرم رو نچرخوندم. حدود ۱۰ دقیقه‌ای گذشت و منشی اومد و گفت که اداره برق گفته که وصل دوباره برق حدودا ۴۰ دقیقه‌ای طول می‌کشه. بعدش شماره‌ی نگهبان رو بهمون داد و گفت که شیفتش تموم شده و باید بره و اگه چیزی خواستیم یا مشکلی بود باید با نگهبان تماس بگیریم.

حدود ۱۰ دقیقه‌ای گذشت و من با اینکه سکوت داشت حالم رو بد می‌کرد چیزی نگفتم چون حس نمی‌کردم وضعیت روحیم واسه حرف زدن با غریبه‌ها خوب باشه. از طرف مقابل هم بعید بود حرفی بزنه. ولی ظاهراً شارژ موبایلش تموم شد و شروع کرد به در و دیوار رو نگاه کردن. و یهو مکالمه رو شروع کرد:
-هعی عجب گیری کردیم. چقدر از اینجا بدم میاد.
لبخند زدم و گفتم
-منم همینطور. از اتاق روانپزشک طبقه ۷ میای؟
-آره. تو از کجا میای؟
-من از طبقه ۵.
-اون خانومه؟
-آره.
-حالا واسه چی میای اینجا؟
یکم با خودم فکر کردم و جواب «چون سعی کردم خودم رو بکشم» از دهنم بیرون نرفت.
-واسه افسردگی. شما چطور؟
بلافاصله جواب نداد. نگاهی به سر و روم کرد. قیافه‌ش یکم تغییر کرد و نگران‌تر شد و دهنش رو باز کرد که چیزی بگه ولی نگفت. منم که نمی‌خواستم مجبورش کنم به حرف زدن چیزی نگفتم. انگار انتظار نداشت سوال خودش رو ازش بپرسم. چند دقیقه‌ای گذشت تا وقتی که با صدای ضعیفی که فقط من می‌تونستم بشنوم گفت
-من گی ام.

شاید گوش‌هام اشتباه شنیدن. شاید دارم دیوونه می‌شم، همش تصورات و توهمات خودمه. مگه می‌شه؟! چطور ممکنه. اصلا چرا راضی شد اینو به من بگه؟ مگه همجنسگراهای دیگه‌ای غیر از من توی این بخش دنیا هست؟ یعنی ممکنه بعضی از افراد خیابون، محله، مدرسه یا آدمایی که وقتی سوار تاکسی و اتوبوس می‌شم هم مثل من باشن؟!؟ چه سوال احمقانه‌ای معلومه که هست. حالا چی باید جواب بدم؟ منم با ترس و لرز بگم «منم همینطور!»؟ چیزی بگم؟ چیزی نگم؟! چیکار کنم؟ چرا یهو همه چیز عوض شد؟!؟ همه چیز مسخره و غیرواقعی به نظر می‌رسید. یکمی طول کشید تا خودم رو جمع و جور کنم و فکر کنم این باعث شد تا او راجب حرفی که زده کمی نگران بشه. صدام کمی می‌لرزید ولی تلاش کردم خودم رو بی‌خیال و عادی نشون بدم.
-من آرمین ـم.
نگرانیش کمی کمتر شد. فورا گفت
-اردشیر ـم. از آشناییت خوشبختم.
این دو دیالوگ رد و بدل شده به نظرم اونقدر مصنوعی و غیر واقعی رسید که دارم انگار زیرنویس فیلم می‌خونم.
-گوشی من هنوز شارژ داره اگه می‌خوای تماس بگیری.
-مرسی. قبل از اینکه شارژش تموم شه پیام فرستادم.
حس کردم باید یه جوری سرگرمش کنم. یه بازی دو نفره ساده که معمولا با بچه‌های فامیل وقتی می‌اومدن خونه‌مون بازی می‌کردم روی گوشیم بود. ازش دعوت کردم بازی کنه. بعد از چندین دور بازی و در حالی که من اصلا حواسم به بازی نبود و مغزم با سرعت هواپیما داشت سناریوسازی و تفکر و خیال می‌کرد، بالاخره برقا اومد. بلافاصله دکمه اضطراری آسانسور رو زدم و بعد از چند دقیقه در باز شد و رفتیم بیرون. از همدیگه خداحافظی کردیم و من بیرون رفتنش از در ساختمون رو نگاه کردم. دلم می‌خواست داد بزنم نرو. دلم می‌خواست فریاد بکشم برگرد با هم حرف بزنیم. ۲۰ سال حرف نگفته توی دل من هست که فقط تو می‌فهمی! توروخدا برگرد. اگه این دفعه آخری باشه که می‌بینمش چی؟ اگه دفعه‌ی آخری باشه که کسی مثل خودم رو می‌بینم چی؟ هیچ صدایی از گلوم در نیومد. فکر نکنم اگه برقا هیچ‌وقت نمی‌اومدن هم جرئت اینو داشتم که بهش بگم منم مثل اونم.

دوباره سوار ماشین شدم. باز حرف‌های بابا داشت مثل صدای پیش زمینه تکرار می‌شد. به دکتر فکر نمی‌کردم. به خودکشی فکر نمی‌کردم. به خانواده‌م فکر نمی‌کردم. همه‌ی فکرم شده بود اردشیر …

نوشته: dardanelle

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها