داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

تنها تویی (۱)

«این داستان با اینکه واقعی نیست اما برگرفته از احساسات و روحیات نگارنده است. دانستن دارای مضامین همجنسگرایانه بوده و در این قسمت دارای لحظات اروتیک نمی‌باشد.»

معمولا شروع خاطرات و رشته حافظه‌ی آدم از یه نقطه‌ای توی کودکیش شروع می‌شه. آدم به یه سن خاصی که می‌رسه هویتش شکل می‌گیره و واژه‌ی «من» صرفا دیگه یه ضمیر خالی نیست، هر چی آدم جلوتر می‌ره درکش از من بیشتر می‌شه و یه جورایی توی یه مسیری قدم می‌زاره که خودش رو بشناسه. من یادم نمیاد کی این اتفاق برام افتاد. خاطرات کودکیم همه مبهم و گنگ هستن. کودک معصومی بودم که زندگیش رو می‌کرد، به مدرسه می‌رفت، با دوستانش می‌خندید، خوراکی می‌خورد و درس می‌خوند. این رو هم به خوبی به یاد ندارم که از چه سنی این احساس معصومیت و کودکی جای خودش رو به احساس درد و تنهایی و از خود بیزاری مداوم داد که تا همین امروز منو اسیر خودش کرده.

روزی روزگاری از خواب بیدار شدم و فهمیدم همجنسگرا هستم. نقطه‌ی شروعی براش نمی‌تونم پیدا کنم. اتفاق خاصی توی زندگیم نیفتاد که با خودم بگم «آره به خاطر این بود که اینجوری شد». نمی‌دونم چرا اینجوری شد. به گمونم تا موقعی که هنوز به سن نوجوانی هم نرسیده بودم اینو می‌دونستم، چیزی نبود که یهو توی یه نامه به آدم خبر بدن. جایزه و لاتاری و قرعه‌کشی نبود که یه لحظه‌ی خاص داشته باشه. اون موقع که سن کمی داشتم می‌دونستم که از پسرها خوشم میاد، حتی نمی‌دونستم واژه‌ی همجنسگرا چیه و به چه معناست. ولی بین خودم و دیگران فرقی نمی‌دیدم. مثل همه با خودم خیال می‌کردم که در آینده قراره دکتر یا خلبان یا دانشمند یا مهندس بشم و توی یه خونه‌ی رویایی با همسر مهربونم و چندین بچه‌ی قد و نیم‌قد تا آخر عمرم زندگی خوب و خوش و خرمی داشته باشم. اینا رو بزارید پای حماقت بچه‌گانه‌م.

وقتی پا به دوران نوجوانی و بلوغ گذاشتم دیگه نمی‌تونستم انکارش کنم، نمی‌تونستم خودم رو درک کنم، احساس نفرت می‌کردم از خودم، حس می‌کردم مشکلی دارم که فقط مختص به خودمه، با خودم خیال می‌کردم که من تک و تنها توی این دنیا به این درد بی‌درمون دچارم. گریه می‌کردم، عبادت می‌کردم، پول تو جیبیم رو صدقه می‌دادم و دعا می‌کردم واسه اینکه خدا منو هم مثل بقیه کنه. هیچ وقت نتونستم با خودم کنار بیام. به مرور زمان و وقتی فهمیدم نمی‌تونم خودم رو درست کنم بیخیال شدم، به درس و مشق و مدرسه چسبیدم، یه زبان دیگه یاد گرفتم، به رشته‌ی تحصیلیم علاقه‌مند شدم و با اینکه اون موضوع آزار دهنده همچنان گوشه‌ی ذهنم بود، نسبتا اوضاع خوبی داشتم.

در سال‌های کودکی خیال می‌کردم می‌تونم به خودم غلبه کنم، می‌تونم مثل همه ازدواج کنم، یه خانواده‌ی شاد و خوش و خرم مثل توی فیلم‌ها داشته باشم، بعداً که متوجه شدم نمی‌تونم این‌کار رو بکنم به خودم گفتم که این که چیزی نیست. مهم نیست من چی هستم اگر تا آخر عمرم تنها بمونم، احتمالا می‌تونم روی شغل آینده‌م تمرکز کنم و زندگی راحتی داشته باشم، اصلا چه نیازی هست که آدم کسی رو داشته باشه، مگه تنهایی چشه. ولی این تفکر خیلی زود توی سن ۱۷ سالگی فرو ریخت، من که به خیال خودم قرار بود تا آخر عمر تنها باشم هر روز که می‌گذشت بیشتر و بیشتر از تصور این موضوع افسرده می‌شدم. وحشت اینکه تنها بمونم و مخصوصا وحشت اینکه تنها بمیرم، اینکه کسی نباشه که منو دوست داشته باشه و من اون رو دوست داشته باشم منو خیلی خیلی می‌ترسوند.
روانشناس نیستم و نمی‌دونم چه اتفاقی برای آدم می‌افته ولی طبق تجربه توی سیر و روند تکامل آدم از نوجوانی به جوانی اون وسطا یه اتفاقی می‌افته که باعث می‌شه عشق و یار و یاور و شریک برای آدم معنی دیگه‌ای پیدا کنه. در سن ۱۷ سالگی خودم عهد کردم یک بار برای همیشه تکلیف خودم رو با خودم روشن کنم و از این سردرگمی بیرون بیام. بالاخره قراره چیکار کنم، آینده‌م چی می‌شه؟ توی کدوم راه باید قدم بردارم؟ شاید می‌تونستم به خودم دروغ بگم ولی اگه تظاهر به مثل همه بودن می‌کردم می‌تونستم به همسرم هم دروغ بگم؟ می‌تونستم به بچه‌های خودم دروغ بگم؟ می‌تونستم تضمین کنم که براشون پدر خوبی خواهم بود؟ می‌تونستم شوهر خوبی باشم؟ زندگی من تا همینجای کار پر از بدبختی بود،‌ آیا اونقدر خودخواه بودم که برای اینکه به خودم تلقین کنم که عادی هستم زندگی چندین نفر دیگه رو هم نابود کنم؟ گناه اون زن بیچاره یا بچه‌های بیچاره چیه که پدرشون یه آدم مشکل‌داره؟ آیا می‌تونستم سبک زندگی دیگه‌ای داشته باشم؟ آیا می‌تونستم در کنار یک نفر دیگه مثل خودم زندگی کنم؟ آیا می‌تونستم به کسی عشق بورزم؟ آیا افسردگی و آشفتگی ذهنی من باعت بیچارگی و سرخوردگی کس دیگه‌ای نمی‌شد؟ همه‌ی این آیاها و چراها اونقدر برای ذهن من زیاد بود که احساس می‌کردم مغزم واقعا داغ می‌شد، بعداً فهمیدم که حمله‌ی عصبی بهم دست می‌ده، سر درد می‌گرفتم و گوشه‌ی اتاق می‌نشستم و رشته‌ای افکار از دستم در می‌رفت، فکرهای مختلف از فکر کردن راجب به رنگ گل‌های قالی تا افکار جنون‌بار و دیوانه‌وار از توی سرم می‌گذشت، حالم بد می‌شد و هر چقدر سعی در آروم کردن خودم داشتم حالم بد و بدتر می‌شد.

افسردگی شدید مثل طاعون به وجودم افتاده بود و دیگه دلیلی برای بیدار شدن نداشتم، ساعت‌ها در تخت مثل جنازه افتاده بودم و به دیوار نگاه می‌کردم. خواستم با خودم کنار بیام، خواستم یک بار برای همیشه مشکل خودم رو حل کنم، به پای فلسفه و دین و مذهب و اخلاق و علم و زیست‌شناسی و روانشناسی افتادم تا به من بگن که مشکلی ندارم، تا بهم کمک کنن با خودم آشتی کنم. دیوانه‌وار کتاب و سخنرانی و مقاله می‌خوندم و با این وجود باز هم دلم راضی نمی‌شد. مثل باتلاقی می‌موند که دارم توش به پایین کشیده می‌شم. شب تولد ۱۸ سالگیم وقتی با واقعیت اینکه دیگه پا به سن جوانی گذاشتم و یک بزرگسال محسوب می‌شم مواجه شدم اونقدر جا خوردم یه یک هفته‌ی کامل خودم رو توی اتاقم حبس کردم، غذا نمی‌خوردم و فقط به دیوار نگاه می‌کردم. موبایلم دستم بود و مریض‌وار سایت‌های روانشناسی و نظرات و ویکیپدیا و سایت‌های اجتماعی رو زیر و رو می‌کردم. هر چقدر بیشتر می‌خوندم که مردم چه فکری راجب من می‌کنند بیشتر حالم بد می‌شد، نفس نمی‌تونستم بکشم. شکلک‌های «حال بهم خوردن» و «استفراغ» که به صریح‌ترین شکل ممکن بهم یادآوری می‌کرد بین هم‌زبانانم چه جایگاهی دارم سرتاسر ذهنم رو پر کرده بود، دچار افکار جنون آمیز شده بودم. با خودم فکر می‌کردم ای‌کاش قدرتی دستم بود تا دنیا رو از شر انسان‌هایی مثل خودم خلاص کنم، تا دیگه این همه نفرت و کینه بدجنسی نباشه. تا دیگه کسی با فهمیدن اینکه آدم‌هایی مثل من وجود دارن احساس حال بهم خوردگی بهش دست نده. تا آدما به جای نفرت ورزیدن به همجنسگراها وقت خودشون رو صرف کارهای بهتری بکنن. برای من نفرت ورزیدن نسبت به هیچ کس و هیچ چیز توجیحی نداشت. دوست داشتم با همه مهربون باشم. حتما این هم به خاطر «مریض روانی» بودن من بود.

وقتی دیگه امیدی به زندگی نداشتم، وقتی نتونستم با خودم کنار بیام و نتونستم برای خودم آینده‌ای متصور بشم منطقی‌ترین راهی که به ذهنم رسید، گرفتن جان خودم بود. حاضر نبودم با کسی حرف بزنم، پرخاشگر و تندخو شده بودم، دیگه هیچ چیز چشمم رو نمی‌گرفت، به هیچ چیز اهمیتی نمی‌دادم. روزی که خانواده‌م بیرون رفته بودند به محض خروجشون از خونه، طناب رو دور گردنم انداختم و خودم رو از بالای صندلی پرت کردم. اشک توی چشم‌هام جمع شده بود. ترس همه‌ی وجودم رو گرفته بود، درد خیلی زیادی داشت، نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم بی‌اختیار شروع کردم به داد زدن و گریه کردن، حتی این یک کار رو هم نمی‌تونستم درست انجام بدم. حتی زندگی بی‌ارزش خودم رو هم نمی‌تونستم پایان بدم. نمی‌تونستم دنیا رو برای بقیه که از بودن من در رنج و عذاب بودن جای بهتری کنم. اگر مادرم گوشی خودش رو خونه جا نمی‌گذاشت شما این متن رو نمی‌خوندید. گردنم کبود شده بود، خوب نمی‌دیدم، مادرم جیغ می‌کشید و پدرم اسمم رو داد می‌زد، درست یادم نمیاد چی شد ولی سر از بیمارستان در آوردیم. حالم از خودم بهم می‌خورد. یک کار رو نمی‌تونستم درست انجام بدم و حالا مجبور بودم به خانواده جواب پس بدم.

اگر اون موقع کسی به من می‌گفت قراره برای اولین بار عاشق بشم، کسی رو دوست داشته باشم و دوست داشته بشم، به هیچ وجه باور نمی‌کردم. اما در کمال تعجب رویدادی که قرار بود پایان داستان من بشه، شروع اون شد …

ادامه…

نوشته: dardanelle

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها