داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

بازی (3)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

خودش بود! همون دختره که رفتیم خونشون خواستگاری! اسمش چی بود؟ پرتو… آره باید خودش باشه. برگشتم توی میلم و رفتم سراغ مشخصاتش. بععععععله. پرتو بنکدار. نمیدونستم چرا، ولی حس کردم قلبم تند تر میتپه!! حالا باید چیکار کنم؟ از جام پاشدم و از اتاق زدم بیرون و رفتم تو آشپز خونه. انگار الکل سرشب، تازه تو رگهام راه افتاده بود. عرق کرده بودمو تشنه ام بود. یک لحظه تصویرش از جلو چشمام کنار نمیرفت. حس کردم، بازم نیاز دارم ببینمش. برای همین، شیشه ی آب رو از یخچال برداشتمو دوباره به اتاقم برگشتم. بیشتر از اونیکه تعجب کنم، هیجان زده بودم. عکسشو تو بزرگترین فرم گذاشتم و نشستم به نگاه کردن. زیرلب گفتم: پس رودابه تویی؟! وشیشه ی آبو رفتم بالا.
شرارت از چشماش میبارید. یه چیزی شبیه به کسیکه همش میخواد، سر یه چیزی بجنگه.
خب من باید چیکار کنم؟ اگه بهش خودمو معرفی کنم بعدش چه اتفاقی میفته؟ اما اگه معرفی نکنم، هان؟… هیچ اتفاقی نمیفته… مجبور نیستم خودمو بهش معرفی کنم.
به ساعت دیواری، که چهارونیم صبح رو نشون میداد. نگاه کردم. چشمام مثل همیشه درد میکرد و سرم سنگین بود. یکم دیگه به صورتش زل زدم و بعد بلند شدم که برم بخوابم. اونقدر اون چهره به دلم نشسته بود، که دلم نیومد ببندمش. چراغ اتاقم رو خاموش کردم و رفتم روی تختم دراز کشیدم و به عکسش خیره شدم. خسته بودم. اما یه شادی خاصی درونم موج میزد. تا حالا این حسو نداشتم. با این حالو هوا نفهمیدم کی خوابم برد.

توی این دنیای بی درو پیکر. توی این زندگی که خودت نخواستی واردش بشی و کسای دیگه تصمیم گرفتند که به وجودت بیارند. دلخوشی آدمای تنها، عشقه. که اگه از دستش بدند. دیگه به سختی به دستش میارند. دارم فکرمیکنم باید چه جوری عشقم رو دوباره بدست بیارم. باور نمیکردم، یه روز بشه، که پرتو تحمل چند روز ندیدن منو داشته باشه. برا همین خیلی دلم به شور افتاده. با خودم فکر میکنم، اگه پرتو تونسته سه روز بدون من باشه، پس حتما میتونه یه عمر هم بدون من باشه. آخ… چقدر تلخه. که بشینی و ببینی تنها کسیکه دوستش داری، داره از دستت میره، اما هیچ کاری نتونی بکنی. این دلشوره، این سر درگمی، داره نابودم میکنه. پرتوی من کجاست؟

وقتی رسیدم به آدرس ساختمانی که پرتو برام ایمیل کرده بود. از بیرون ایستادم و نگاهی به اون انداختم. این ساختمون حدود دوسال بود که تو خیابون توحید ساخته شده بود. وقتی داشتند میساختنش بارها وبارها دیده بودمش. میشه گفت یکی از شیکترین ساختمانهای اون خیابونه. داشتم با خودم فکر میکردم، که حالا به چه بهونه ایی برم تو محیط کارش. که یدفعه دیدم. سعید یکی از همکارای چند ساله ام تو دفتر مجله، از ساختمان بیرون اومد. برای مجله گزارش تهیه میکرد. بیشتر تو زمینه های هنری و اجتماعی فعالیت داشت. سعید نمیدونست که اسم مستعار من داروکه و منو به اسم و فامیل واقعیم میشناخت برا همین تا چشمش به من افتاد با صدایی بلند که ناخوداگاه نظر همه رو به خودش جمع کرد. گفت: به به شهروزخان. اینجا چیکار داری؟ نمیدونستم چه جوابی بهش بدم. همینطور که دست همو فشار میدادیم بهش گفتم: راستش یه تبلیغات توی مجله برای این دفتر دیدم. با خودم گفتم شاید بتونم کمکی بکنم. سعید اسم دفتر و نوع کارشون رو که روی کاغذ دست من دید. خندید و گفت: آره اتفاقا منم دارم برای دفتر مجله، به خاطر فعالیت خیر خواهانشون گزارش تهیه میکنم. بیا با هم بریم، من چند تا کپی بگیرم و برگردیم. با هم راه افتادیم به طرف خیابون نظر.
کار این دفتر خداییش خیلی انسان دوستانست. دارند برای بیماران کلیوی فعالیت میکنند. اکثراً بچه مایه دارند. که اومدن سهام گذاشتند و از درآمدشون یه بخشی رو به این کار اختصاص دادند. هر چی دارم برا جمع کردن گزارش بیشتر جلو میرم و بیشتر باهاشون قاطی میشم. بیشتر با نوع کارشون حال میکنم. کلی برو بیا دارند. بچه مایه دارند دیگه…
تموم طول هفته اینجا کار میکنند و آخرای هفته دور هم جمع میشند. هر بار یه جایی. بیشتر توی باغ مجمع دارند و البته کلی عشق و حال. اما خداییش دارند زحمت میکشند. آخر هفته منم دعوت کردند که برم توی مجمعشون. خب، چی توی فکرت داری که اومدی سر بزنی؟
-دارم فکر میکنم، که یه سری داستان در مورد بیماریهای خاص تو مجله بنویسم و درآمدشو وصل کنم به این دفتر. البته اگه همونطور که تو میگی کارشون درست باشه. هرچند که درآمد از داستان اونقدر نیست که چشم گیر باشه. اما بلاخره . برگه سبز دیگه.
برا خودمم جالب بود که یباره این حرفو از کجام درآوردمو زدم! ولی از همون لحظه خودمو به این قضیه متعهد میدونستم و تصمیم رو برای همین کار گرفتم. کپی ها رو گرفتیم و برگشتیم. تو راه برگشت سعید گفت: اینجا فقط یه ایراد داره، اونم شخصیت مدیرعاملشه که فکر میکنه از کون فیل افتاده. مادرقحبه انگار از همه طلب کاره. نیم وجب دختر اینقدر قّد و سرتقه که آدمو عصبی میکنه. برا هرچیزی گیر میده. باید اونقدر زر بزنم تا بتونم موافقتشو مثلا برای نوع تهیه ی گزارشم جلب کنم. البته یه جورایی هم حق داره، چون بلاخره اینها تو مراودات شخصیشون، زندگیاشون با مردم عادی فرق داره. اینه که باید احتیاط کنند.
وارد ساختمون شدیم. قلبم تند میزد. دم و بازدمم سخت شده بود و داشتم با خودم میگفتم حالا اگه پرتو شک کنه که من داروکم چی؟ اما چون داشتم با سعید میرفتم توی دفتر و صد درصد اون میشد معرف من. یکم امیدوار بودم، که شاید پرتو نفهمه که من کی هستم. توی مسیر رفتن به اتاق مدیرعامل با چشمام داشتم اتاقها رو بازرسی میکردم، تا ببینم پرتو رو کجا میتونم پیدا کنم. ولی خبری نبود. وقتی وارد سالن انتظار دفتر مدیر عامل شدیم منشی گفت: تشریف داشته باشد. نشستیم روی صندلی به انتظار.
فکرشو بکن این شرکت با این عظمت رو یه دختر بچه داره اداره میکنه… هههه اونوقت ما برای یه لقمه نون باید از صبح تا شب سگ دوبزنیم. نمیدونی این خانوم مدیر عامل چه کسیه! لامصب انگار از آسمون افتاده. البته چون دفعه قبل گفتم کون فیل عذاب وجدان دارم…
خندیدم…
با خودم فکر کردم، نکنه پرتو مدیر عامله؟ واااای اگه اینجوری باشه که حالا من گیر میفتم. اقتادم تو برزخ. نمیدونستم باید چیکار کنم. میخواستم یه بهونه پیدا کنم و در برم. که یباره در اتاق مدیرعامل باز شد و یه آقایی ازش اومد بیرون و پشت سرش خانوم مدیر عامل واسه بدرقشون از در خارج شد. بعله، خانم پرتو بنکدار مدیرعامل اونجا تشریف داشتند. همونجور که داشت با اون آقا تعارفات محترمانه رد و بدل میکرد، چشمش افتاد به سعید. آقای مورد بحث از در دفتر بیرون رفت و پرتو در حالیکه سعی میکرد قیافشو جدی تر از چند لحظه پیش نشون بده برگشت سمت ما. زانوهام توان اینو نداشت که روشون بایستم. حس میکردم، الآنه که قلبم بیاد توی دهنم. اینبار نگاه پرتو مستقیما افتاد روی من. خون به سرو صورتم هجوم آورد. برای چند لحظه پرتو مبهوت به من نگاه کرد و بعد یه لبخند زهر دار شبیه شب گذشته رولباش نشست. فکر کردم داره تو دلش منو مسخره میکنه. با خودش فکر میکنه، هه، این همون خواستگار دیشبمه. مرتیکه ی مسخره.
نگاهش رو از روی من برداشت و اومد سمت سعید و گفت: خب آقای مالکی چیکار کردید که خدا رو خوش بیاد؟ بدون اراده هر دومون ازجابلند شدیم. اما حال من نزار…
خانم بنکدار من یه خواهش ازتون دارم و میخوام که باهاش موافقت کنید.
پرتو اشاره به دفترش کرد و گفت: تشریف بیارید تو.
سعید ادامه داد ایشون آقای شهروز… نویسنده دفتر مجله هستند. تبلیغتون رو توی دفتر مجله دیدند. اومدند که بیشتر با نوع کارتون آشنا بشند. البته توضیحات بیشترو واگذار میکنم به خودشون.
پرتو با اون نگاه وحشی و از خود راضیش و با همون لبخند نیشدار نیم نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت: بله بله بنده افتخار آشناییشون رو داشتم… قبلا…
بند دلم پاره شد… یعنی منظورش چیه؟ فهمیده من داروکم؟ یا به خاطر دیشب داره اینو میگه؟
داشتم از این برزخی که خودمو انداخته بودم توش رنج میکشیدم. دلم میخواست بی مقدمه بذارم و در برم. بالاخره با سعید وارد دفتر سرکار خانوم شدیم و رفتیم روی مبلمان شیک و سیاهرنگش ولو شدیم. پرتو هم برای رعایت ادب نرفت پشت میزش بشینه و اومد اونطرف میز جلوی ما، روی مبل نشست.
خانم بنکدار من میخوام خواهش کنم که اجازه بدید، یه گزارش هم از جلسات آخر هفتتون تهیه کنم.
مشکلی نیست. اما به شرط سانسور… ههه
سعید شق و رق نشست و گفت: خب اونکه معلومه، مگه میشه تو این وضعیت همه چی رو نوشت. صرفا میخوام توی گزارشم تاکید کنم، که حتی آخر هفته ها هم شما به جای تعطیلی کامل، دارید روی موارد اجتماعی کار میکنید. اما ظاهرا چند تا از همکارهاتون با این موضوع مشکل دارند. لابه لای حرفهای سعید. پرتو دائم منو زیر نظر داشت.
اینجا من تصمیم میگیرم، که چی اتفاق بیفته. نگران مخالفت همکارام نباشید. اما شما قبل از اینکه گزارشتونو به دفتر مجله مسترد کنید، اول باید بدیدش به من، تا ممیزی کنم.
ههههه. خانوم بنکدار شما هم برا خودتون یه پا وزارت ارشاد اسلامی هستید ها.
باشه حتما اینکارو میکنم. اما شما خیالتون راحت باشه، که من چیزی نمینویسم که وجه ی اجتماعی این موسسه زیر سوال بره.
مشکلی نیست آقای مالکی، میتونید کارتون رو ادامه بدید. سعید یباره از جاش بلند شد و گفت: پس با اجازتون من رفع زحمت میکنم. شهروز خان هم که خودشون هدفشونو براتون توضیح میدند. پرتو بدون اینکه از جاش تکون بخوره گفت: آخر هفته میبینمتون.
سعید زد سر شونه ی من و گفت: با من که کاری نداری؟ با تته پته گفتم نه… به کارت برس. اما تو دلم داشتم جد وآبادشو زیر رو میکردم. مارا بگو چی فکر میکردیم چی شد!
سعید تند و سریع خدا حافظی کرد و از در بیرون رفت.
نگاه پرتو به طور عمیق روی صورتم بود. حس میکردم داره تلاش میکنه تا فکرمو بخونه.
خب آقای… من چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟
از لحن مضحکش و اون لبخند موذیانش داشتم اذیت میشدم. برا همین گفتم: اگه بخوایند اینجوری نگاهم کنید و اینجوری با طعنه باهام حرف بزنید. ترجیح میدم از کاری که میخواستم بکنم صرف نظر کنم.
یباره خندید. چهرش گلگون شد. زیبا بود. زیباتر شد.
پسر جسوری هستید!! وقتی اینجا دیدمتون خیلی تعجب کردم.اصلا بهتون نمیاد اهل خواستگاری بازی باشید.
داشتم آتیش میگرفتم . چرا باید اینو به رخم بکشه؟
-ببینید خانم بنکدار، درمورد دیشب منم مثه شما در برابر عمل انجام شده قرار گرفتم. به خاطر پدرم که مریض احواله و نمیخواستم دلشو بشکنم، این کار مسخره رو کردم. وگرنه به شخصه از این خاله زنک بازیها متنفرم.
برام جالبه، که آدم برا جلب رضایت پدرش بره خواستگاری یه دختری که اصلا نمیدونه کیه. حالا اگه من این دید رو تو زندگیم نداشتم و به شما بله میدادم، واقعا میخواستید با من که نمیدونید کیم ازدواج کنید؟
دیدم نه این دختره واقعا سر جنگ داره و منم باید خودمو جمع جور کنم. آرنجهامو گذاشتم سر زانوهام و یکم به طرف جلو خم شدم و زل زدم توی چشماش. یکم جا خورد. گقتم: من مثه شما نیستم. برای خونوادم خیلی ارزش قائلم. حتی اگه شده به خواستگاری صوری برم.اما اینو بدونید، که اگه حتی عروس ننه ام بشید، شما رو به خونوادم ترجیح نمیدم. یکم عصبانی شد. اینو از گره ی ابروهاش فهمیدم.
یعنی دارید ازم خواستگاری میکنید؟
-عمراً با این خودخواهیتون بتونید خودتونو به کسی قالب کنید.
انگار دوستدارید همونجور که از خونه م بیرونتون کردم، از دفترم هم بندازمتون بیرون؟!
-مشکلی نیست. اما یادتون باشه که شما شروع کردید نه من.
دیدم نیم خیز شد و دستش رفت روی تلفن و آیفونشو زد. با خودم گفتم: واااااااای میخواد بندازتم بیرون. چه فاجعه ایی.
منشی سریع وارد اتاق شد. پرتو با همون اخمی که توی چهره ش بود گفت: دوتا قهوه لطفاً. منشی با گفتن چشم از اتاق بیرون رفت. پرتو از سر جاش بلند شد و به طرف میزش رفت. بوی عطرش توهوا پیچید. دلم لرزید. پشت میزش نشست و گفت: خب حالا بگید چی مینویسید؟
نفس راحتی کشیدم و گفتم: بیشترین تمرکزم روی نوشتن زندگی نامه ست. اما با خودم فکر کردم، برای این موسسه شاید بتونم یه سری داستانهای اجتماعی در مورد افراد بیمار بنویسم. البته درآمدش ناچیزه میدونید که، اما حداقل کاریه که میتونم بکنم.
دوباره همون خنده ی پر طعنه اش رو لبای خوش فرم و دهن کوچولوش نقش بست و گفت: چقدر خوبه که نویسنده هایی هستند که به فکر مردم بدبخت باشند. اما خیلیها هستند که به جای فعالیت اجتماعی، دارند انرژیشون رو جاهایی که هیچ نتیجه ایی نداره و صرفا برای تعریف و تمجید خواننده هاشون میزارند.
نمیدونستم طرف منظور این حرفش کیه! اما ناخودآگاه داشتم به داروک فکر میکردم. یعنی داره بهم حالی میکنه که من میدونم تو کی هستی؟ غیر ممکنه که بویی از این قضیه برده باشه. تو چشماش نگاه کردم و با اشاره ی ابرو و سرم حالیش کردم که منظور حرفشو نگرفتم.
بازم با همون لبخند و گفت: مهم نیست . همینکه شما دارید فعالیت اجتماعی میکنید خوبه…
بازم با این حرفش بیشتر منو تو شک انداخت.
منشی وارد شد و قهوه رو روی میزهامون گذاشت. بدون کلامی حرف شروع به نوشیدن کردیم. اما نگاه سنگین پرتو نمیذاشت حال عادی داشته باشم. بعد چند لحظه پرتو فنجونشو روی میز گذاشت با جدّیت گفت: میتونید آخر هفته توی مجمع ما شرکت کنید؟
یکم فکر کردم و جواب دادم . خب با این دعوتتون میخواین اعلام صلح کنید؟
بلند خندید.
شما همیشه یه جمله ایی که جواب سر بالا باشه برا آدم دارید.
دیگه داشتم میترکیدم . آخه این منظورش چیه؟! انگار واقعا میدونه من داروک هستم. قهوه ام تموم شده بود فنجون رو روی میز گذاشتم و از جام بلند شدم و اجازه ی مرخصی گرفتم. از جاش بلند شد به طرفم اومد دستشو دراز کرد که باهام دست بده و گفت: خوشحال شدم از دیدنتون آقای خواستگار.
-خواهش میکنم. عروس خانوم. و دستشو تو دستم گرفتم. با کمی حرص بازم خندید و گفت: آخر هفته منتظرتونم. شماره ی منو داشته باشید. تا با هم هماهنگ بشیم و کارت ویزیتشو بهم داد. گفتم: با خونواده خدمتتون برسم؟ لباشو با حرص بهم فشار داد و گفت: عمراً با این گستاخیتون بتونید دختری و به چنگ بیارید.
ازحرفش پقی زدم زیر خنده و گفتم: البته، هرچی شما بگید درسته خانوم مدیر عامل.
همونجور که داشت لباشو از حرص رو هم فشار میداد، با همون خنده ی مضحکم از در خارج شدم

ادامه …

نوشته: داروک

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها