داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

آرزوی مرگ

این اولین باری بود که با مینا تو یه خونه تنها بودم و این اتفاق کاملا تصادفی و ناخواسته بود.
خاله بزرگم نزدیک زایمانش بود، بخاطر شغل شوهرش تو یه شهر دیگه زندگی میکردن و هیچ فامیلی اون دور و بر نبود که بخواد بره پیشش و مراقبش باشه، بنابراین مادر بزرگم برای یه مدت رفت پیش خاله م بمونه و مینا که کوچیکترین خاله مه چون تازه توی بیمارستان مشغول به کار شده بود، نمیتونست همراه مادر بزرگم بره، مجبور بود با برادرش بمونه ولی از اونجایی که حسین دایی، تو یگان ویژه کار میکرد و اون شب سرکار بود، به من زنگ زدن که برم پیش مینا تا تنها نباشه.
راستش زیاد با مینا رابطه خوبی نداشتم و دوست نداشتم باهاش صمیمی بشم، چون هم پنج، شیش سالی ازم بزرگتره و هم دو سه باری بدجوری بهم ضدحال زده بود.
اون موقع من هیجده سالم بود و زیاد اهل دختر بازی نبودم و تنها کسی که باهاش رابطه داشتم دختر خاله م الهه بود که اونم در حد بوس و بغل و لب و سینه.
هروقت که فامیل دور هم جمع میشد، من و الی میپیچیدیم تا یه گوشه کناری عشق و حال کنیم، ولی این مینا خانم دست از سر ما برنمیداشت و همیشه برنامه رو خراب میکرد و بهمون میخندید (به این معنا که دیدید دوباره ضد حال زدم)بخاطر همین از همون بچگی باهاش لج بودم، از بچگی ما بچه های فامیل تقریبا هرکدوم با یه نفر بودیم، همینطور که من با الی بودم، داداشم با خواهرش بود و میگم هرکس یه نفر رو داشت ولی مینا از بچگی و زمان خاله بازی چون کسی رو نداشت نقش مادربزرگ رو بازی میکرد و فکر میکنم دلیل این کاراش حسادت بود که چون خودش کسی رو نداره باید به بقیه هم ضد حال بزنه.
ولی اونشب، با ورودم به خونه احساس کردم خیلی فرق کرده، شایدم از اول همینطوری بوده و من چون باهاش تنها نبودم یا زیاد نمیپریدم متوجه نبودم.
ولی مطمئن بودم هیچوقت جلوم اینطوری لباس نپوشیده بود.
یه تاپ سفید نازک تنش بود که کاملا سوتین فسفری رنگش و بالای سینه هاش معلوم بود و یه دامن تا بالای زانوهاش که باعث خودنمایی پاهاش میشد، اونشب خیلی تحویلم میگرفت و این بنظرم عادی نبود، خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم و به بدنش نگاه نکنم ولی حتی وقتی بهش نگاه هم نمیکردم بدن مثل بلورش جلو چشمام بود، مطمئن بودم که متوجه شده بزور دارم جلوی خودم رو میگیرم.
گفت:چیه؟
چرا انگار معذبی؟
گفتم والا تا حالا با این لباسا ندیده بودمت یکم دارم اذیت میشم، پیش خودم گفتم با این حرفم میره لباس بهتری تنش میکنه ولی!!!
گوشه چشمی نازک کرد و با خنده گفت:عوضی فکرای بد به سرت نزنه ها من خالتم.
گرچه مشکلی هم نداره، ما که با هم محرمیم.
دیگه داشتم از درون آتیش میگرفتم که با گفتن کلمه ی صد در صد بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
تا رسیدم دستشویی شروع کردم به جلق زدن تا یکم از آتیشی که تو وجودم شعله ور بود کم کنم.
بعدش که برگشتم پیشش احساس کردم سبک تر شدم و دیگه عشوه هاش زیاد تحریکم نمیکنه.
گفت تا من یه آهنگ خوب پیدا میکنم برای رقص تو هم برو قلیون رو ردیف کن دو تایی امشب یه حالی بکنیم، همینطوری که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم منکه رقص بلد نیستم پس یه آهنگ لایت بذار حالش رو ببریم.
زغال و توتون رو گذاشتم و اومدم، دیدم بله آهنگ رو پلی کرد و اومد دستام رو گرفت که بیا برقصیم، یذره اینور اونور کرد و وقتی دید نه من برقص نیستم، گفت پس بشین ببین من چطوری میرقصم.
رقص که چه عرض کنم مطمئن بودم فقط میخواد آب من رو بیاره تا رقص، هی سعی میکرد سینه هاش رو به چشمم بیاره یا خودش رو خم و راست میکرد که تا پرو پاچه ش رو ببینم و تحریک بشم که بنظرم کم کم داشت موفق هم میشد.
گفتم خاله چیزی زدی؟
گفت مثلا چی؟
گفتم نمیدونم مشروبی چیزی؟
گفت من و مشروب؟
من نخورده مستم.
گفتم معلومه خیلی بالایی.
قلیون رو آوردم و بزور نشوندمش تا قلیون بکشیم، خودش رو بزور میکرد تو بغلم و سرش رو میذاشت رو سینم میگفت یکم با موهام بازی کن.
همینطور که با موهاش بازی میکردم ناخودآگاه چشمم میرفت تو چاک سینه هاش و احساس میکردم کیرم داره بلند میشه، سعی میکردم ذهنم رو درگیر فکرای دیگه کنم ولی هیچ فایده ای نداشت، با این حال هرجور بود جلوی این رسوایی رو گرفتم و دم دمای ساعت دوازده بود خواب رو بهونه کردم تا دست از سرم برداره و این شب کذایی تموم بشه.
جامون رو تو اتاق انداخت ولی من گفتم میرم تو هال بخوابم، لحاف و تشک رو برداشتم و اومدم تو هال تا بخوابم ولی مگه میتونستم؟
هرکاری میکردم نمیتونستم از فکرش بیام بیرون و تا چشمام رو میبستم حرکاتش، رقصیدنش و بدنش جلو چشمام بود.
فکر کنم یک ساعتی تو همین حالت بودم که احساس کردم نفس یه نفر داره میخوره به گوشم، تا برگشتم دیدم مینا بغلم دراز کشیده و داره بهم نگاه میکنه، یه متر پریدم بالا و تازه فهمیدم که خوابم برده بود.
گفت چته؟مگه جن دیدی؟
گفتم اینجا چیکار میکنی؟
گفت خوابم نمیبره میترسم تنهایی تو اتاق بخوابم، میشه بغلت بخوابم؟
دستم و باز کردم و سرش رو گذاشت رو بازوهام، بوی عطرش ،بوی نفساش و گرمای تنش داشت حالم رو دگرگون میکرد و کیرم رو راست.
گفت یچیزی بپرسم؟
گفتم چی؟
گفت رابطه ت با الهه چقدره؟
گفتم رابطه؟
هیچی دخترخالمه و منم پسر خاله ش.
پاشد نشست و گفت به من که دیگه نگو، ده بار خودم مچتون رو گرفتم، گفتم خوب که چی؟
اگه میدونی چرا میپرسی؟
گفت میخوام بدونم چرا اینکار ها رو میکنید؟
گفتم خووووب یه جور احساسه دیگه همه بهش نیاز دارن، ماهم باهمیم، البته اگه بعضی ها بذارن و مچمون رو نگیرن.
خندید گفت عوضی منظورت منم؟
گفتم آره دیگه هربار یجوری ضد حال زدی.
گفت:میدونم کار درستی نکردم ولی امشب میخوام برات جبران کنم.
گفتم چطوری؟
دستش رو برد سمت کیرم، تا اومد بگیرش خودم رو کشیدم عقب و گفتم نه تو خاله می، نمیشه.
گفت چون خاله تم احساس ندارم؟ نیاز ندارم؟
اگه به تو نگم به کی بگم؟
مگه میشه بیرون به کسی اعتماد کرد؟
بهت قول میدم کسی از امشب چیزی نفهمه، اگه برم بیرون و بلایی سرم بیاد تو خودت رو میبخشی؟
سعی میکردم پشیمونش کنم ولی خودمم کم کم داشت دلم میخواست و دوست داشتم زودتر قانع بشم.
مینا هم که متوجه حالم شده بود، همینطوری که حرف میزد آروم دستش رو به کیرم رسوند و تو دستاش گرفت.
دیگه اختیاری از خودم نداشتم، محکم بغلش کردم و تا اونجا که میتونستم لبام رو به لباش فشار دادم و بوسیدمش.
شروع کرد به خوردن گردنم و منم دستم رو بردم پشت کمرش و به خودم فشارش میدادم.
بدنش رو لمس میکردم و هر لحظه آتیشم تند تر و شعله ور تر میشد.
دستمو بردم زیر لباسش و کمرش رو دست میکشیدم و مینا مثل مار به خودش میپیچید، دوباره لبامون روی هم رفت و شروع کردیم به لب گرفتن، اینبار دستام رفت زیر دامنش و کونش رو لمس میکردم و با دستم لپای کونش رو فشار میدادم.
با دستاش سرم رو به سمت سینه هاش هدایت کرد و با اولین برخورد لبم به سینش بوسیدمشون و سعی کردم تاپش رو از تنش در بیارم.
بلندشدیم و لباسمون رو درآوردیم، حالا من با رکابی بودم و مینا با یه سوتین فسفری رنگ که تو اون تاریکی به شدت خودنمایی میکرد.
سوتینش رو دادم بالا و شروع کردم به خوردن سینه هاش، هرچقدر سینه هاش رو میخوردم سیر نمیشدم،
مینا بلند شد و رفت تا یه موزیک بذاره، ازش خواستم چراغ اتاق رو خاموش نکنه، تا برگرده شلوارم رو درآورده بودم و با یه شرت نشسته بودم، اومد دامنش رو درآورد و مستقیم نشست رو کیرم و شروع کردیم به لب گرفتن و بدن هامون رو به هم میمالیدیم.
ازم خواست تا دراز بکشم و شرتم رو از تنم درآورد و کیرم رو تو دستاش گرفت، نفساش به شماره افتاده بود و یجوری به کیرم نگاه میکرد که انگار به بزرگترین آرزوی زندگیش رسیده.
سرش رو به سمت کیرم برد و شروع کرد به بوسیدن کیرم و بو کشیدنش، با خنده پرسید بچه پرو چرا این بوی مایه ی دستشویی رو میده؟
خندیدم و گفتم راستش امشب یکی دو بار خودم رو تخلیه کردم تا بهت دست درازی نکنم ولی آخرشم تو بردی.
خندید و سرِ کیرم رو کرد تو دهنش و شروع کرد برام ساک زدن، چند ثانیه نشده بود که گفتم صبر کن اینطوری آبم میاد.
بلند شد و رفت اسپری دندون آورد و به کیر و خایه م زد و گفت فکر کنم این جلوش رو بگیره.
باز اومد تو بغلم دراز کشید و لب گرفت.
گفت تا اون اثر کنه تو میکنی؟
گفتم چیکار؟
با اشاره بهم فهموند که کسش رو بخورم.
رفتم وسط پاهاش نشستم و آروم شرتش رو درآوردم، تا حالا کس ندیده بودم و حالا داشتم کس کسی رو میدیدم که هرگز فکرش رو نمیکردم.
چقدر خوشگل بود، یه کس صورتی خوشگلِ بدون مو، که معلوم بود قبلِ اومدنِ من تمیزش کرده بود.
سرم رو به سمت کسش خم کردم و بوسیدمش، چوچولش رو به لبام گرفتم و آروم شروع کردم به خوردن، کم کم از خود بیخود شده بودم و به قول خودمون نمیدونستم کجا رو بخورم و کجا رو بکنم، وحشیانه کسش رو میخوردم و کاملا قرمز شده بود، لپای کونش رو تو مشت هام میگرفتم و فشار میدادم، یه احساس خوبی داشتم که تا حالا تجربه نکرده بودم.
مینا هم نفساش رو حبس کرده بود تا بیشترین لذت رو ببره.
یکم بعد از جاش بلند شد و گفت فکر کنم اثر کرده، گفت برو بشورش تا بخورم وگرنه لبای منم سر میشه، رفتم دستشویی و شروع کردم به شستن کیرم، کیرم رو احساس نمیکردم تا وقتی که آب رو گرفتم روش، چنان درد و سوزشی داشت که قابل وصف نیست، سریع با دستمال شروع کردم به خشک کردنش، بعد خشک کردن خیلی دردم کم شد ولی وقتی شروع کرد به خوردن کیرم دیگه دردی احساس نمیکردم، گرچه درست و حسابی کیرم رو هم حس نمیکردم ولی همینکه میدیدم مینا داره برام ساک میزنه لذت بخش بود.
بعد اینکه حسابی برام ساک زد گفت:میتونی از پشت بکنی جوری که دردم نیاد؟(راستش چندباری کون پسر کرده بودم و یچیزایی بلد بودم.)
گفتم میخوای بکنم اگه دردت اومد ادامه ندیم.
سرش رو به نشانه تایید تکون داد و گفتم یچیزی بیار باید لیزش کنم.
رفت و یکم بعد وازلین به دست اومد و شروع کرد کیرم رو وازلین زد و بعدش دراز کشید.
لپای کونش رو باز کردم به سوراخش نگاه میکردم، چقدر قشنگ و لذت بخش بود، واقعا بدنش حرف نداشت، یجورایی همونی بود که همیشه واسه جلق هام تو ذهنم تصور میکردم.
انگشتم رو وازلین زدم و شروع کردم با سوراخش بازی کردن، آروم آروم انگشتم رو وارد کونش کردم و وقتی دردش کمتر میشد یه انگشت دیگه رو اضافه میکردم تا جایی که احساس کردم دیگه آمادس.
کیرم رو چندباری روی سوراخ کس و کونش مالیدم و گذاشتم لای پاهاش بالا پایین کردم، انقدر لذت بخش بود که میخواستم بی خیال کونش بشم و همونجا آبم رو بیارم ولی باید کار رو تموم میکردم، سر کیرمو گذاشتم رو سوراخش و آروم به داخل هدایتش کردم، هر ذره ای از کیرم که وارد کونش میشد یه فشار و گرمای زیادی رو احساس میکردم، روش دراز کشیدم و هر از گاهی مقدار بیشتری از کیرم رو تو کونش جا میدادم، به صورتش نگاه کردم که مثلِ لبو قرمز شده بود و حتی نفس هم نمیتونست بکشه، به سختی پرسید خیلی مونده؟
یه نه گفتم و بقیه ی کیرم رو فرو کردم تو کونش، یه جیغ کوچیک زد و همونطوری روش دراز کشیدم و گفتم تموم شد، ازم خواست که فعلا تکون نخورم، با کیرم دیواره های کونش رو احساس میکردم که نبض میزنه، دستم رو به کسش رسوندم و شروع کردم با کسش بازی کردن، یکم خودش رو زیرم تکون داد و گفت آروم شروع کن، اولین تلمبه های عمرم تو کون یه دختر بود که داشتم میزدم، اولش بدون اینکه ذره ای کیرم رو بیرون بکشم همونجا بازی میدادم ولی یواش یواش حرکتش رو بیشتر کردم و کمی بعد تا آخر میکشیدم بیرون و دوباره میکردم تو کونش، تند تند تو کونش تلمبه میزدم و مینا هم زیرم جیغ میکشید و تشویقم میکرد که ادامه بدم، انقدر تلمبه زدم که دیگه احساس میکردم کیرم داره آتیش میگیره کیرم رو بیرون کشیدم و به سوراخ کون مینا نگاه میکردم که همونطوری باز مونده بود و اِنقدر قرمز شده بود که فکر میکردی خون اومده، باز موندن سوراخ کونش حس غرور بهم میداد.
یکم دیگه وازلین زدم و دوباره کیرم رو فرو کردم تو کونش، بعده چند تا تلمبه زدن ازش خواستم اون ادامه بده، بلند شد و جوری که صورت تو صورت بودیم آروم نشست رو کیرم و اون رو تو کونش جا داد.
ازش خواستم تکون نخوره و همونطور که کیرم تو کونش بود شروع کردم به خوردن لباش و گردنش، بغلش کردم و جوری که سینه هاش رو بدنم مالیده میشد شروع کرد بالا پایین کردن.انقدر این کار رو ادامه داد تا جایی که یکدفعه محکم بغلش کردم و تموم آبم رو تو کونش خالی کردم و آروم گرفتم.کیرم که از کونش دراومد دستمال گذاشت روش و تو بغلم دراز کشید و به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم و گاهی هم از هم لب میگرفتیم.
ساعت نزدیکای سه و نیم بود که گفت بریم دوش بگیریم، بلند شدیم و رفتیم حموم و شروع کردیم به شستن بدن همدیگه ولی مینا سیر مونی نداشت و دوباره شروع کرد به ساک زدن و بعد بلند شدن کیرم دوباره شروع کردم به کردن کونش.
فکر کنم یه یک ربعی بود که داشتم تو کونش تلمبه میزدم و آه و نالمون دنیا رو پر کرده بود که یهو دیدم شیشه ی حموم شکست و دایی حسینم مات و مبهوت ما رو تو اون وضع داره نگاه میکنه! من و مینا از ترس مثل سگ میلرزیدیم و دوست داشتیم زمین دهن باز کنه و ما بریم تو زمین، داییم هم با لگد به در میزد و فحش میداد و با داد و بیداد، سعی میکرد در رو باز کنه ولی دستش به دستگیره نمیرسید و میگفت در رو باز کنید، جفتتون رو میکشم، داد میزدیم که گه خوردیم ولی داییم خون جلو چشماش رو گرفته بود و فقط داد میزد که در رو باز کنید.
جفتمون مثل بید میلرزیدیم و جرات هم نمیکردیم به سمت در بریم ولی داییم هر لحظه عصبی تر میشد و محکم تر به در لگد میزد تا بالاخره دستگیره در رو شکوند و به سمت ما حمله کرد.
خودم رو به سمت پاهاش پرتاب کردم و با دستام پاهاش رو گرفتم و داد میزدم دایی گه خوردم دایی غلط کردم و مینا هم سعی میکرد دستاش رو بگیره ولی هیچکدوم حریفش نشدیم و شروع کرد با لگد تو سر و صورت من ضربه زدن و این وسطا مینا رو هم بی نصیب نمیذاشت، خون کل حموم رو برداشته بود و دندون های خورد شده ی تو دهنم رو احساس میکردم، یهو یه لگد محکم به سرم خورد و دیگه چیزی نفهمیدم، وقتی به هوش اومدم تو بیمارستان بودم و داداشم رو دیدم که از پشت شیشه داشت بهم نگاه میکرد و تا دید به هوش اومدم شروع کرد بقیه رو صدا کردن که دوباره از هوش رفتم.
دوباره وقتی به هوش اومدم تو بخش بودم و نمیدونستم چه خبره، همه بالا سرم بودن تا متوجه شدن به هوش اومدم بغلم کردن و شروع کردن به گریه کردن و میگفتن خدارو شکر که به هوش اومدی.
جرات حرف زدن نداشتم، نمیدونستم، چند روز گذشته و بعد بی هوشی من چه اتفاقی افتاده، فقط میترسیدم و بدنم به شدت میلرزید،
ولی تو این بین فقط لباس سیاهی که به تن داشتن توجه من رو به خودش جلب کرد.
همه از اون شب کذایی میپرسیدن و من فقط اشک میریختم، از تو حرفاشون فهمیدم که داییم مرده و مینا هم ناپدید شده و جواب همه ی سوالاشون رو از من میخواستن ولی منم بجز اشک ریختن هیچ جوابی براشون نداشتم.
نمیدونستم چیکار باید بکنم، شروع کردم به زدن خودم که پرستارها رو صدا زدن و بهم آرام بخش زدن و همونطور که دوباره داشتم به خواب میرفتم، یه آرزو کردم.“آرزوی مرگ”

این فقط یه داستان بود و به درخواست دوستان نوشتم و هدفم از نوشتنش این بود که بچه های سن پایینی که توی سایت داستان محارم میخونن فکر نکنن اینا همش واقعیت داره و هرگز مشکلی پیش نمیاد و بخوان یک روزی به سمتش برن و امتحان کنن، من خودم از سکس با محارم متنفرم و کاملا مخالفم ولی متاسفانه این روزا اینجور داستان ها و فانتزی ها به شدت زیاد شده و همه فکر میکنن با هرکسی میتونن سکس کنن و مشکلی پیش نیاد.

دوست دارم بعد خوندن این داستان کسایی که به این موضوع علاقه دارن و فکر میکنن، خودشون رو جای پسر داستان بذارن و فکر کنن که بعد به هوش اومدن چه جوابی برای گفتن دارن و چیکار میخوان بکنن.
آیا یه لذت زود گذر ارزش این رو داره که تو یه همچین موقعیتی قرار بگیریم؟؟؟

دوستتون دارمhamid30gari

نوشته: hamid30gari

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها