داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دوستت دارم کیانوش

سلام

نجیب هستم یک گی ۲۱ سالمه و ساکن مشهدم، چند سال پیش عاشق یک پسری شدم ک ۳۵ سالشه و اسمش کیانوش هست، تو نونوایی سر خیابان محله مون کار میکنه،
من انسانی بودم ک فقط موقع کار از خونه مون بیرون میرفتم ، همیشه پدرم از سر کار ک برمیگرده از بازار برامون نون میگیرفت و منم نیازی به نونوا رفتن نداشتم.
باور کنید از روزی ک دیدمش حس میکنم دنیا برام یک چیز خاص و هدفداری شده بود، من قبلنا مخفیانه عاشق کسایی میشدم ولی هیچوقت نتونستم با هیچکدومشون رابطه ای داشته باشم چه از لحاظ عاطفی و چه جنسی…

اولین باری ک دیدمش فصل زمستان بود، برام کاری پیش اومده و خواستم بازار برم از سر خیابون ک رد شدم توجهم بهش جلب شده بود ، چون منم قبلنا همه ی کارگرای این نونوا رو خوب میشناختم ، زود فهمیدم ک این یارو تازه اشتغال به کار شده ، لباسای مخصوص کار سفید و با خط آبی و تر و تمیزی تنش بود و قدش تقریبا ۱۷۶ نشون میده و ریش یکم بلندی داشت ک عاشق همینش بودم ابرو های کشیده و چشم های درشت و سیاه ک دلم فقط میخواد بهشون خیره بشم ، وظیفش تقدیم نون به مردمه به همین دلیل هم نزدیک به نیم در نونوا بوده و بیشتر از بقیه به چشم می خورد،

با دیدنش یه حالی شدم خیلی عجیبه! دلم شروع به تپیدن کرد منم تقریبا یه آدم خجالتی و کم حرفی بودم، فقط سرمو پایین میبردم ، خلاصه بدجوری دلم پاش گیر بوده، اون لحظه برام اندازه ی یه دنیا ارزش داره، من به عشق با اولین نگاه خیلی موافقم ، بهش یقین دارم،

همیشه فکر و ذکرم این بوده ک چطوری سر دوستی رو باهاش باز کنم ؛ ازش ک رد میشدم و صداشو میشنیدم خیلی دل و بغضم میگیره ، چونکه نمیدونستم چجوری بهش بگم ک من عاشقتم، بیشتر شبام رو با گریه سپری میکردم، یه آدم منفعلی شده بودم ک فقط و فقط منتظر نیروی خارق العاده ای بوده، ۵ ماه به همین وضع گذشت ، روزی یکی از همکلاسیام بنام علی ک دو کوچه پایین تر از خیابان مون زندگی میکردن پدربزرگش فوت شده و منم رفته بودم مراسم ک یه دفعه علی بهم گفت نجیب میای میریم نونوایی سر خیابان تون نون بگیریم وای خدا یه حالی شدم، خیلی استرس گرفتم یعنی برای اولین بار میخوام عشقمو از نزدیک ببینم!!!

گفتمش اخه چجوری میخوای این همه نون بگیریم و نونوایی بیشتر اوقات سرش شلوغه ، گفت اتفاقا بابای منم با یکیشون دوسته و دیشب باهاش هماهنگی کرده و بهش گفته بود ک به اندازه کافی برامون نون آماده کنه ؛ تو دلم گفتم بلاخره آرزوم برآورده شد و الان میتونم شمارشو داشته باشم ولی گفتم بزار بپرسم پدرش با کدومشون دوسته اگه هم باهاش در ارتباطه پس حتما شمارشو داره …

خلاصه رفتیم و تو راه ک بودیم علی به دوست پدرش زنگ زد ک من و دوستم اومدیم تا رسیدیم اینقدر شلوغ بود ک نگو بهم گفت نجیب خودت همینجا باش و منم میرم داخل گفتم باشه هر چی سعی کردم کیانوش رو ببینم نمیتونستم از بس ک دور و ورش مردم جمع شده بودن ، نونارو گرفتیم و به سمت خونه ی پدربزرگ علی راه افتادیم تو راه برگشت ، بهش گفتم دوست پدرت کدومشونه؟ بهم گفت اسمش کیانوشه همینی ک نونارو جلو مردم میزاره، بخدا قسم قند تو دلم آب شد اینقدر خوشحال شدم ک نمیدونم چجوری بگم،

خواستم بگم شمارشو میخوام ولی گفتم زشته الآن وقتش نیست دو سه هفته از فوت پدر بزرگش گذشت و منم روز به روز بیشتر و بیشتر مشتاق صحبت با کیانوش میشدم، تا اینکه یک ماه بعد ، شمارشو از علی گرفتم ، دوست خیلی صمیمی ام بوده ، اصلانم نپرسید ک شمارشو برا چی میخوای ؟ یادمه ساعت ۱۱ شب بود ک بهش اولین پیامو دادم

نوشتم: سلام آقا کیانوش خوبین ؟ بازدیدش و مخفی گذاشته بود.
بعد از دو ساعت جواب داد: سلام ممنون شما؟

گفتم: من نجیب هستم تو محله ای ک شما توش کار میکنین زندگی میکنم بعد ادامه دادم من از اولین باری ک دیدمت خیلی دوست داشتم بیشتر با هم صمیمی و نزدیک بشیم اما خجالت می کشیدم بهت بگم ، بیشتر وقتام ک از جلوی محل کار ات رد میشدم و چشمم بهت میخورد چقد حرص میخوردم ک حداقل نمیتونستم باهات سلام علیکی داشته باشم و یا حتی بهت دست بدم. دلم میخواست بهم نزدیکتر از برادرم باشی ، این حرف رو دارم از صمیم قلبم میگم، من خیلی دوستت دارم.

جواب داد: سلامت باشی؛ خیلی ممنونم

فقط همین جواب ش بود خیلی ناراحت شدم ک اینجوری برخورد کرد، تو این لحظه فقط گریه کردم. به مدت یک هفته بهش پیام میدادم و فهمیدم ک متاهله و ۱ پسر ۵ ساله داره ، اخه نمیدونم چرا شانسم اینطوریه؟ چرا خیلی معمولی جوابمو میده؟ انگار نه انگار ک من عاشقشم ،

منم دیگه نتونستم تحمل کنم بهش گفتم ک من چی هستم و گرایشم چیه؟ اونم فقط گفت تو توهم زدی ، تا اینکه بعد مدتی یه شبی ک داشتم با اسنپ رد میشدم دیدم اون نیست و یک نفر دیگه ای بجاش اومده کارکنه ، اینقد دلم گرفت و حالم بد شد ک بی اختیار چشام فقط اشک میریختن، چقد احساس تنگی و خستگی از این دنیای آلوده میکردم تا رفتم خونه خودم بهش زنگ زدم با دستای لرزان بهش گفتم ک چرا درکم نمیکنی کیانوش چرا داری زجرم میدی تورو به ارواح عزیزترینت قسمت میدم اذیت ام نکن اخه تا چه حدی باید درد وعذاب بکشم و این عشق و به روی خودم نیارم التماست میکنم کافیه کافیه دیگه و شروع به گریه کردم 😭 و کیانوش بلند میخندید 😔😔 و فقط میگفت تو مریضی تو روانی هستی…

صحبت خاص ما در همین حد بود بعدشم قطع کردیم حادثه ی خیلی تلخ و دردآوری برام بوده. این تماس اولین و آخرین تماس ما با همدیگه بود و از اون روز تا حالا هیچ خبری ازش نشنیدم ، اکنون چند ساله ک دارم به روانپزشک مراجعه میکنم تا دیگه ته کشیدم از بس ک حرفایی میزدن ک هیچ تغییری در روحیه و رفتارم ایجاد نمیکردن، بدترین و سخت ترین شکست عاطفی، شکست عشقی هستش، چون در واقع خود فرد معشوق یه انگیزه هایی برامون داشته.
همجنسگراها تو ایران حتی از لذت عشق و محبت به طرف دوست داشتنی شون محرومن نمیتونیم با هر کسی ک عاشقش هستیم باشیم و علنی محبتمون رو نشون بدیم. جمهوری اسلامی یعنی: چهارچوب، محدودیت، قانون، مجازات، محیط بسته، التزامات، پایبندی، ترس و علارغم میل باطنی خود زیستن…

نوشته: نجیب

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها