داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دختر نشسته در ماه

سیستم جلوی روم بازه و اعداد و ارقام آمار آسیب‌های اجتماعی بیکاری رو صفحه مانیتورمه؛اما تو ذهنم دارم واژه واژه به شعر میکشمش…
آخه دختر شاعرمسلکِ عاشق‌پیشه رو چه به این بحثای سنگین جامعه‌شناسی؟!واسه من کل نظریه‌های اجتماعی اون بود،دورکیم و وبر و مارکس برام فقط و فقط کیارش بود…
ببین که جنون عشق چیکار میکنه که دیوونگی جامعه‌شناسی از سر یه دختر نظریه‌پرداز میپره و واله و شیدا و شاعر میشه!!
تو همین فکرا بودم واسه خودم اصلا کاری به کار پروژه‌ام نداشتم،امروز اولین سالگرد دوستیمون بود و براش یه کادوی حسابی خریده بودم میدونستم که یادش نیست میخواستم سورپرایزش کنم؛اون اونقدری خودشو درگیر کارش میکرد که دیگه فرصتی برای این چیزا براش باقی نمیموند…بهش گفته بودم بیاد سرکارم دنبالم تا همو ببینیم
گوشیم ویبره رفت خودش بود،جواب دادم:
-الو سلام عزیزم
پر انرژی سلام داد:
-سلام علکم،بانوی زیبا مرحمت میفرمایند قدم رنجه کنن پایین،پا رو تخم چشم این عاشق دلخسته‌شون بزارن؟!
خندیدم:
-امممم،بزار فکرامو بکنم…آاااا باشه فرش قرمز و پهن کن پسرجون دارم میام!
خنده‌ای کرد:
-بچه پررو رو نگاه کناااا،حالا یه فرش قرمزی نشونت بدم شما بفرما پایین!
نفهمیدم چطوری سیستم و شات دان کردم و وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین…تو آسانسور دوباره نگاهی به پاکت دستبند چرم و طلایی که خریده بودم انداختم و بازم ذوق کردم!
با ژست مخصوص خودش پشت فرمون بود و سیگار میکشید…در و باز کردم و نشستم و بلند سلام کردم و نیشمو تا ته وا کردم
سیگارشو بیرون انداخت و سر تکون داد:
-این چه وضعیه؟!صد دفعه نگفتم این خراب شده و دانشگاه با مقنعه برو؟؟
وا رفتم،لبام مثل چوب خشک شد:
-همه با شال میان بعدشم من که بهت گفتم نمیتونم مقنعه سر کنم!
اخمی کرد:
-همه بمن ربط نداره تو ربط داری!
پشت چشمی نازک کردم:
-مرسی ممنون منم خوبم توهم خسته نباشی عزیزم!
و با بغض رومو برگردوندم…پووفی کشید و دستشو آورد سمت گونه‌م و کمی نوازش کرد:
-خب عزیز من بحثی که یه بار میکنیم و بسته میشه رو چرا با لجبازیات باز میکنی؟!خوشم نمیاد اینجوری راحت بری جلوی همکارای مردت ده بار بهت گفتم!
مستاصل گفتم:
-من که همکار مرد ندارم کیارش این صدبار!یه آبدارچیه و یه خود استاد که اونام جفتشون همسن پدر منن پونزده بیست سال ازم بزرگترن!!!
گوشه لبش رفت بالا:
-مث که منم دوازده سال ازت بزرگترمااااا
مشتمو کوبیدم رو پام:
-من میرم اونجا کار کنم میرم دانشگاه درس بخونم فکر کردی دنبال چی میرم آخه؟؟؟الانم خسته‌ام لطفا بحثو تموم کن راه بیفت
اخمی کرد و ماشین و روشن کرد…تموم طول راه بغض کردم!اینم سالگردمون بازم دعوا…!

درو باز کرد و چراغ راهرو رو روشن کرد و رفت تو منم پشت سرش…مانتو و شالمو درآوردم و آویزون کردم رفت سمت اتاق تا لباساشو عوض کنه…یه لیوان آب خوردم و به بابام زنگ زدمو گفتم امشب خوابگاه میمونم تا روی پروژه‌م کار کنم با یکی از بچه ها،قطع کردم و رفتم سمت دستگاه گروپم تا یه قهوه درست کنم،احساس کردم تعویض لباس کیارش یکم زیاد طول کشید ولی اهمیت ندادم و قهوه‌مو ریختم تو فنجون و اومدم لم دادم رو کاناپه و یکم تو نت چرخیدم و قهوه‌مو خوردم…دیگه کم کم داشتم نگران میشدم نزدیک به نیم ساعت بود که رفته بود تو اتاق و نیومده بود رفتم سمت اتاق و صداش کردم،توی اتاق نبود
اون یکی اتاق رو نگاه کردم بازم نبود تو دستشویی و حمومم نبود رفتم سمت بالکن اونجا هم نبود بازم برگشتم اتاقش و در حیاط خلوت و باز کردم صداش زدم که یهو دیدمش پشت میز و کیک و بین یه عالمه بادکنک قلب قرمز نشسته با لبخند گفت :
-یه ساله شدن عشقمون مبارک عزیزم!
پریدم بغلش:
-فک میکردم یادت نیست!
اه بازم اشکام راه افتاد…لعنت بمن که انقدر اشکم دم مشکمه!
صورتمو از رو سینه‌ش برداشت و گرفت بالا:
-ببینمت تورو…نازنازو!آخه مگه میشه من روز به این مهمیو یادم بره؟!واسه چی اخه گریه میکنی؟!
با لب و لوچه آویزون گفتم:
-چه میدونم!چند روزه که اصن یادت رفته من وجود دارم اینم از رفتار امروزت توقع داری بتونم حدس بزنم یادته؟!
نگاه عمیقی تو چشمام کرد که معنیش این بود”من دریای توجه‌ام بهت بدم باز تو کمته نمیدونم از دستت چیکار کنم”
دستمو گرفت و نشوندتم رو صندلی:
-ول کن حالا این حرفارو…آیدا روز اولی که دیدمت باورم نمیشد که بتونیم یه سال باهم دووم بیاریم میگفتم این بچه‌اس بابا سر یه ماه دلشو میزنم و میره!اما هرچی بیشتر از رابطمون گذشت من بیشتر خانوم بودنتو فهمیدم،هرچی جلوتر رفتیم بیشتر شدی اون ماهی که روشنی دادی به زندگیم واسه همین این گردنبند و برات خریدم و میخوام یه لحظه هم از خودت دورش نکنی فک کنی اصن سمبل عشقمونه!فک کنی خودتی!
دستشو برد سمت جعبه و گردنبند و در آورد و اومد پشتم و انداخت گردنم…بوسه ای به پشت گردنم زد:
-مبارکت باشه ماهِ من!
نگاهی به گردنبند انداختم و مبهوت شدم…یه ورقه طلا از دختری که روی ماه نشسته روی یه سنگ صیقلی از یاقوت بنفش …واقعا نفسگیر و زیبا بود
برگشتم و با شگفتی نگاهش کردم:
-اینکه منم کیا!کیا اینکه آیداست!
لبخندی زد و دستمو فشرد:
-آره…آیدا دختری که رو ماهِ آسمون قلبم نشسته!
رفتم سمتشو صورتشو تو دستام گرفتم و بوسیدمش…جوری که انگار قراره آخرین بوسه زندگیمون باشه!
دستشو کشید تو موهام و لباشو جدا کرد:
-عزیزم کیک بیچاره آب شد!
و لبخندی زد…با هولی گفتم:
-عععع،عععع!دیدی من کادومو یادم رفت!
و دویدم سمت سالن و پاکت رو آوردم…روبروش ایستادم:
-هرچند کادوی تو سورپرایز و دراماتیکش بیشتر بود ولی کادوی منم خوبه آقااا…قول بده توهم که اینو هیچوقت از خودت جدا نکنی و همیشه دستت باشه!
و دستمو بردم سمت جعبه و دستبند و درآوردم و بستم به دستش
مچشو بالا گرفت:
-وااای چقدر خوشگله آیدا…مرسی عشق کوچولوی من!
و دستمو بوسید…
نشستیم و کیک و بریدم براش یه تیکه گذاشتم تو بشقاب و دادم بهش:
-فک میکردم یادت نیست امروز و قراره سورپرایزت کنم ولی خودم سورپرایز شدم!
و لبخند زدم…دستشو گذاشت رو زانوم:
-از یه هفته پیش فکر کادو بودم خانوم مارو باش!میخواستم یه چیز خاص بخرم و آخرسرم چیزی خاص تر از خودت پیدا نکردم…
عاشقونه نگاهم کرد که کیلو کیلو قند آب کردن تو دلم:-)
موهامو کنار زدم و با لبخند:
-کیا همیشه انقدر مهربون باشی چی میشه؟!یکم کمتر بی‌منطق و خودخواه باشی چی میشه؟!
جمله آخرمو با یه حرص پنهانی گفتم که باعث خنده‌اش شد…با یه خنده فروخورده دستمو گرفت و کشوندتم و نشوند رو پاش:
-خودتم میدونی که عاشق همین شخصیت خودخواه منی!
و چشمک شیطنت‌باری زد…نگاه سنگینی بهش کردم:
-آدم عاشق خودخواهی میشه؟!پس من که خودخواه نیستم شما عاشق چی منی؟!
دستاشو نوازشگونه روی بازوهام کشید…آروم و زمزمه‌وار مثل یه دونه برف که میخواد بشینه رو زمین گفت:
-عاشق همه چیزت…عاشق چشمات،نگاهت،معصومیتت!عاشق قلب مهربونت،عاشق همین که خودخواهیامو تحمل میکنی و باز عاشقمی!عاشق اینکه نور زندگیم شدی…
دستش رفت سمت موهام…نگاه خجولی بهش انداختم و دستامو دور گردنش حلقه کردم،بوسیدمش و بوسیدمش و بوسیدمش…
قفل لبامو حتی یه لحظه هم باز نمیکردم از لباش…جایی واسه نفس کشیدن نمونده بود دستاش که آروم و داغ روی بازوهای لخت و کمرم و موهام کشیده میشد اومد سمت چونه‌م و لباشو جدا کرد
بغلشو محکمتر کرد و بلند شد و رفت سمت داخل اتاق،گذاشتتم رو تخت و دکمه های پیراهنشو باز کرد و اومد سمتم باز لباش لبامو آغوش گرفت دستمو بردم زیر پیراهنشو از تنش درآوردم روی تن داغش دست میکشیدم و ذره ذره حسش میکردم،ذخیره‌ش میکردم با دستام با لبام با چشمام برای لحظه هایی که نبود و نداشتمش…
موهامو کنار زد و تاپمو از تنم دراورد روی کمرم و سرشونه‌هام بوسه‌های ریز میزد؛دستاشو حلقه کردم دور کمرم و توبغلش چرخیدم سمتش دستام تو موهاش گره خورده بود و لبام تو لباش
بازم لباشو جدا کرد،لبمو با پشت دست پاک کردم به نفس نفس افتاده بودم…تو چشمام نگاه کرد:
-آیدا داری بدجور دیوونم میکنی!
فهمیدم که دیگه طاقت عشق بازی نداره…دستامو رو سینه‌اش گذاشتم هولش دادم به سمت عقب تا بخوابه…شورت و شلوارشو باهم از تنش درآوردم،مال خودمم بعدش درآوردم
همه تنش داغ بود…آلتش رو توی دستام گرفتم و از بالا تا پایین زبون کشیدم چشماشو بست و آه کشید…جوری از لذت بردنش لذت بردم که کم از یه ارگاسم کامل نداشت!دلم میخواست همونجا جونمو براش بدم…
یکم دیگه با لبام تحریکش کردم…اومدم روش و آلتش رو وارد بدنم کردم و آروم آروم روش نشستم
ناله‌ای کردم و دستامو گذاشتم کنار صورتش و بدنم رو در رفت‌و‌آمد با بدنش تکون میدادم،چشماش قفل چشمام بود یکم بعد پوزیشن و عوض کرد و اومد روم…همیشه عاشق اینه که روم تسلط داشته باشه،چه توی تختخواب چه بیرون تختخواب!!
دستاشو تو دستام قفل کرد و حرکت بدنشو تند کرد…دیگه حتی نفس کشیدنم هم به اختیار خودم نبود چه برسه به ناله‌هام،بیشتر سمتم خم شده بود و کنار گوشم زمزمه‌های داغشو میشنیدم هرازگاهی هم بوسه‌های خیسی رو روی گلو و گردنم میزد…
حرکت بدنش متوقف شد…بعد از چند ثانیه مایعی که با فشار روی شکم و گردنم پاشید باعث شد چشمامو ببندم!
اومد سمتمو بوسیدتم آروم و عاشقانه…نگاهی تو چشمام کرد و خماری چشمامو که دید سرش رفت سمت پایین و یه لحظه بعد گرمی و نرمی زبونش رو روی واژنم حس کردم…جیغ خفیفی کشیدم و توی بلندترین نقطه آسمون سیر میکردم!حرکت تند زبونش روی کلیتوریسم و فشار انگشتاش روی سینه هام منو دو دقیقه بعدش به یه ارگاسم رویایی رسوند…
دستی تو موهاش کشیدم و صداش کردم…اومد بالا بازهم بوسیدتم
دستاش زیر گردن و زانوهام قفل شد و از رو تخت بلندم کرد…دیدم که داره میره سمت حموم
انگشتمو رو لباش کشیدم…انگشتامو بوسید سرشو توی گردنم فرو برد و بو کشید:
-آیدالعنتی بوی بهشت میدی!
خنده‌ای کردم:
-بپا ازش تبعید نشی…!

پی نوشت:آیدا در زبان ترکی به معنای ماه،درون ماه که به تعبیری شاعرانه تر میتونه “دختر نشسته در ماه” معنی بشه…

نوشته: دختر نشسته در ماه

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها