داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

ترس از خیانتی که به حقیقت پیوست

سلام به دوستان عزیز.
این داستان سکسی نیست و خاطره ای هستش که امروز واسه من رخ داده و فقط خواستم اینجا با دوستان اشتراک بزارم و درد و دل کرده باشم.
اسم مستعار من امیر هستش و از اواخر برج ۵ سال ۱۴۰۱ با یه دختر با اسم مستعار سرنا وارد رابطه شدم که البته تو یه شهر دیگه زندگی می کرد، قبل از اینکه وارد رابطه بشم حدود ۲ سال و نیم طرف را میشناختم و یه جورایی مراقبش بودم تا ببینم چجور آدمیه و باهم درد و دل می کردیم و باید بگم محرم اسرارم می دونستمش، وقتی بهش پیام دادم و بهش گفتم که ازت خوشم میاد و دوست دارم باهم وارد رابطه بشیم خیلی منطقی جواب داد که باید فکر کنم و بهم چند روز زمان بده؛ شب همون روز بهم پیام داد و گفت که هم خودش فکراشو کرده و هم با دوستاش مشورت کرده و باهام وارد رابطه میشه.
من تو ابرا بودم و واقعا حسم قابل وصف نبود چون تو همه این مدت از ته قلبم دوسش داشتم و ارزو می کردم باهاش باشم. رابطه ما خیلی خوب و صمیمی شروع شد و من جوری عاشقش بودم که موقع چت کردن بدون اینکه خودم متوجه باشم انقدر تابلو بودم که مادرم(مادر ناتنیم, چون پدر و مادرم به دلایلی که خیلی مختصر دربارش تو داستان توضیح می دم وقتی ۲ سال بود جدا شدن) خیلی زود متوجه قضیه شد و منم گفتم که ۲ سال و نیمه میشناسمش و بررسی کردم و دختر خوبیه و مادرمم با پدرم موضوع را مطرح کرد و با دیده شدن عکساش توسط خانواده ام برخلاف چیزی که فکر می کردم، از جانب خانواده ام خیلی سریع مورد قبول واقع شد ، جوری که پدرم از طریق مادرم تقریبا هر روز پیگیر رابطه ما بود و تو رفتارش مشخص بود از اینکه عاشق شدم خوشحاله.
چند روز از رابطه من و سرنا گذشته بود که متوجه شدم به دلیل مرگ عموش تو چند ماه گذشته(به گفته خودش) و وابستگی که بهش داشته دچار افسردگی شده و قرص مصرف می کنه.
دیگه فکر و ذهنم شده بود سرنا و بیشتر از توانم واسش وقت گذاشتم و در کنار هم تونستیم در مدت زمان کوتاه کاری کنیم که دیگه قرصاشو مصرف نکنه. دیگه همه چیز رابطه ما عالی شده بود، همش در تماس بودیم، هر لحظه که فرصت می کردیم ویدیو کال می گرفتیم و عملا کل فعالیت‌های شخصی زندگیم تعطیل شده بود چون دوست داشتم پیش اون باشم.
هفته اول رابطه مون بود که من و اون از ترسایی که تو زندگی داریم بهم گفتیم و متوجه شدیم جفتمون یه درد مشترک داریم اونم اینکه خیانت را توسط خانواده هامون تجربه کردیم، من از طریق مادر واقعیم و اون از طریق پدرش، وقتی دیدم دردمون مشترکه یه چیز ازش خواستم اونم اینکه تو زندگیمون کاری نکنیم که حتی طرف مقابلمون حس خیانت بهش دست بده و به هم دیگه به معنای واقعی کلمه متعهد باشیم اونم تعهدی که کامل تره و همه جوانب را در بر می‌گیره و سرنا هم بهم این اطمینان را داد که همین کار را می کنه.
از وقتی باهاش وارد رابطه شدم اگه خواسته‌ای ازش داشتم قبل از عنوان کردنش اول خودم را می‌ذاشتم جای اون که اگه خودم بودم اون خواسته را قبول می کردم یا نه و اگه در توانم بود، بعد از اینکه کاری مشابه همون کار را درباره خودم انجام می دادم از اونم واسه انجام اون کار درخواست می کردم(کارهایی مثل آنفالو کردن همه فالوورای دخترم، کنترل نوع ارتباط با اقوام و…)، یه عادتی که دارم اینه که اول با انجام اون کارا از جانب خودم تلاش می کنم به طرف مقابلم نشون بدم که این کار کار خوبیه و اگه متوجه نشد در قالب مثال بهش توضیح می دم و اگه بازهم تاثیر نداشت به صورت علنی با طرف مقابلم خواستمو در میان می‌ذارم و درباره سرنا هم به همین طریق برخورد می کردم، همون هفته اول بود که با همین روش بهش نشون دادم دوست دارم پوشش را مدریت کنه و با جملات مثبت و انگیزشی همه تلاشمو می کردم متوجه منظورم بشه یا مثلا به دلیل اضافه وزنی که پیدا کرده بود بهش می گفتم وقتی پیش هم باشیم با هم دیگه و با کمک هم بهترین اندامی که می تونیم بسازیم را می‌سازیم.
بعد چند روز دیدم که دقیقا همه حرفای منو و صداقتی که درباره رابطه قبلی باهاش داشتم را تو سرم می زنه و با انواع و اقسام حرفا منو تحقیر می کنه و همیشه می گفت تو می خوای منو تغییر بدی و حتی اگه تغییرت به نفعمون هم باشه من نمی خوام و حرف هایی از این دست، اما من می گفتم اشکال نداره، تازه قرص هاشو گذاشته کنار و به مرور زمان بهتر میشه و همه اینا درست میشه.
هرچی که زمان می گذشت حس من به سرنا عمیق تر می شد و مخالفت‌ها و لجبازی های اون بیشتر، به هر نحوی که فکر کنید مثال می‌زدم، داستان می گفتم تا بلکه متوجه بشه چی میگم و اما همیشه اون خودش و رفتاراشو محق می دونست و من را مقصر. حدود ۲ ماه که از رابطه مون گذشت دیگه بیش از اندازه توحین می کرد و حرف می زد و منو خورد می کرد ولی این حس لعنتی من توان تصمیمات عقلانی را ازم گرفته بود و بالاخره تن به خواسته هاش دادم و گفتم هر جور دوست داری بپوش و منم چیزی نمی‌گم اما خودش همیشه بهم می گفت که اگه تو از این خواسته ات کوتاه بیای منم هر کاری که بگی را می کنم، منم حرف خودشو بهش یاداوری کردم که یادت نره چی گفتی که دیدم جبهه گرفت و گفت باید فکر کنم و منم شاکی شدم که این همه به من می‌گفتی قبول کن تا من همه کار بکنم اما الان که قبول کردم می‌گی فکر کنم؟!
اون روز باهم کات کردیم و فردای اون روز بهم پیام داد و هر چیزی که می تونست بهم گفت، ولی من به دلیل عشقی که داشتم نتونستم دهن به دهنش بزارم و آرزوی خوشبختی کردم واسش و اونم در جواب گفت دیگه بهم پیام نده، ما به درد هم نمی خوریم و جوری برخورد کرد که همه چیز واسش تموم شده.
بعد اون روز شرایط روحیم افتضاح بود، خانواده‌ام که دیدن چه حالی دارم شروع کردن به گفتن اینکه دختر فلانی خوبه و ۲ مورد واسم ردیف کردن که خانواده هارو دعوت کنن واسه آشنایی اما دریغ از اینکه بدونن من تو این دنیا نیستم، نمی تونستم تصمیم بگیرم یا به کسی فکر کنم چون چشمام فقط سرنارو می‌دید و می دونستم اگه تو این شرایط با کسی باشم در حقش خیانت کردم چون حتی تو صورت اون شخص، چهره سرنا را می دیدم.
اما خانواده‌ام بدون اینکه بدونن تو دلم چی می‌گذره یکی از خانواده های مد نظرشون را دعوت کردن و مهمونی گرفتن و دختره هم مورد پسندشون شد و به خانواده دختره گفتن و تازه فهمیدن دختره خودش با کسی دیگه است و همین شد نقطه عطفی واسه من تا یه سری تغییرات تو زندگیم انجام بدم و کاری کنم دیگه تصور مطرح کردم دختر دیگه ای هم به ذهن خانواده ام نرسه چون هنوزم دلم می خواست سرنا برگرده و هنوزم عاشقش بودم.
بعد ۴۰ روز از جداییمون سرنا زنگ زد.
وقتی صداشو شنیدم داشتم بال در می آوردم،از جام پریدم و باهاش حرف زدم اما انقدر ذوق کرده بودم که نمی دونستم باید چی بگم و مکالمه کوتاهی داشتیم، همون شب بهم پیام داد و کلی حرف زدیم و منم همه اتفاقاتی که تو نبودش رخ داده بود را واسش تعریف کردم و دقیقا از همون اتفاق ها بارها و بارها واسه زجر دادن من استفاده کرد و همش می زد تو سرم که تو رفتی خواستگاری ، در حالی که من حتی ۱ دقیقه هم با دختره صحبت نکرده بودم و اصلا اتفاقی بینمون نبود.
تو اون مدت حتی به مادرم گلگی کرده بود که چرا رفته خواستگاری ، حداقل باید ۱ سال صبر می کرد و اتفاقاتی که هرگز نیوفتاده بود را تو سرم می‌زد.
روزها همینجوری سپری می شد و سرنا یه روز باهام خوب بود و یه روز بد.
یه روز قربون صدقه‌ام می رفت و یه روز فحشم می داد ، یه روز می گفت خواب دیدم ازت حامله ام و اسم بچه انتخاب می کرد، یه روز می گفت ما به درد هم نمی خوریم؛ ۲ بار دیگه موضوع پوشش را پیش کشید که هر ۲ بار وقتی گفتم باشه مجدداً زد زیر حرفاش.
حدود ۱ هفته پیش بود که دیگه عملا کارش فقط شده بود فحاشی به من و من حتی توان مقابله باهاشم نداشتم.
دیروز ۹ بهمن تولد اون بود و من شب قبلش یه خواب ازش دیدم ، خوابی که چند بار قبل از اون هم دیده بودم و اون روز حدود ساعت ۵ صبح بود از خواب پریدم و پیام دادم بهش و گفتم لعنت به دوست داشتم، لعنت به عشقی که به تو دارم، چند شبه که دارم خوابتو می‌بینم و دارم دیونه می شم و اونم صبح همون روز بهم زنگ زد، حال و احوال کرد و گفت چی شده بود؟ و واسش تعریف کردم. شب همون روز بازم دلم طاقت نیاورد و بهش پیام دادم و همزمان با پیام دادن من به بود دیدم یه شماره بهم پیام داد که: «بیناموس ,مگه خودت ناموس نداری بیشرف،کونتو پاره میکنم یبار دیگ پیم بدی بهش، سوماخ بالان طلایی، با توام
توله سگ» و من هنگ کرده بودم که این کیه داره پیام می ده بهم تا سرنا گفت شارژ ندارم بیا اینستا.
وقتی رفتم دیدم همون ادم که اون پیامارو بهم داد داره چت می کنه و میگه من نامزدشم، نمی‌تونین تصور کنید که چه حالی داشتم و نمی دونستم داره چه اتفاقاتی میوفته، انقدر هنگ بودم که نمی تونستم فکر کنم، چی می‌شنیدم، کسی که به مادرم گلگی کرد هبود امیر باید ۱ سال صبر می کرد همزمان با این که هنوز با من تو رابطه بود نامزد کرده؟! دیگه پیام ندادم و اون شب را تا صبح گریه کردم، ۹ بهمن شده بود، روز تولدش که کلی تو ذهنم واسش برنامه چینده بودم، اما شب قبلش اتفاقاتی افتاده بود که نمی دونستم باید باور کنم یا نه.
به یکی از دوستای سرنا پیام دادم که سرنا با کسی به اسم مهدی رابطه داره یا وارد رابطه شده؟! اونم اول منو نشناخت، وقتی منو نشناخت جا خوردم چون سرنا همیشه تعریف می‌کرد که درباره تو با دوستام همش حرف می‌زنم ، مخصوصا همون دوستی که بهش پیام داده بودم، و به دوستش گفتم نشناختین منو؟ فکر کردم سرنا درباره من بهتون گفته. گفت یه چیزایی گفته بود اما مگه شما با هم هنوز رابطه دارین ؟ و گفت که مهدی پسر خالمه و ۱ ماهه شیرینی خورده همن!!!
وقتی شنیدم دنیا رو سرم آوار شد، چی می‌شنیدم، کسی که عاشقش بودم، کسی که تو ۱ ماه گذشته بارها باهاش چت کرده بودم، بارها قربون صدقه ام رفته بود و خیلی چیزای دیگه، ۱ ماهه که نامزد کرده!!!
نمی تونستم باور کنم و نمی خواستم باور کنم که این اتفاق افتاده تا بالاخره دیشب یعنی همون شب تولدش باهاش حرف زدم و وسط کار پسره گوشی را گرفت و فهمیدم ماجرا واقعی بوده و سرنا هم هر دروغی خواسته به مهدی گفته ، این بار هم نتونستم چیزی بگم و دفاع کنم، اما اینبار چیزی نگفتنم از روی عشق نبود، از روی تنفر بود، می خواستم خود پسره بفهمه چه خبره و می دونم که بالاخره می‌فهمه چون هیچ وقت ماه پشت ابر نمی‌مونه، چیزی که واسم جالب بود این بود که سرنا همیشه می گفت من پسرای کم سن و گوگولی دوست ندارم ولی دقیقا کسی که پیشش بود و بعد ذخیره شماره اش(از همون پیامکاش شمارشو سیو کرده بودم) عکسشو دیده بودم، در بهترین شرایط هم سن خودش بود و از همون پسرای گوگولی با چهره و ارایش موی دخترونه بود.
الان که دارم این داستان را می نویسم ساعت ۸ صبح ۱۰ بهمن هستش و من نتونستم بخوابم.
چون دقیقا چیزی به سرم اومد که بزرگترین ترس زندگیم بود، یعنی خیانت، اونم خیانت کسی که کل وجودمو به پاش ریخته بودم.
این اولین داستان من توی یه سایت اینترنتی بود و واقعا سایتی جز این به ذهنم نرسید تا با تعریف کردن داستانش یه کم اروم بشم.
از همه دوستانی که با خوندن این داستان چند برگ از زندگیم را باهام شریک شدن سپاسگزارم
یا حق

نوشته: امیر

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها