داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

اُزگَل و طلا

-هِی، اُزگَل!
سر از کیسه‌ی در حقیقت سفید زباله، که از شدت چرک‌آلودگی به سیاهی میزد بیرون کشید. با دو گوی آبی رنگ، که در میان آن رخسار آفتاب سوخته و کثیف به مانند گلی روییده در برف می‌ماند، به مرد چاق چشم دوخت. یک چهره کریه با موهای کم پشت زیتونی و دماغ گوشتی، و لب‌های نافرمی که سوی چپِ آن به پایین سُریده بود، شبیه به سکته‌ای‌ها. از لب‌های خشک ترک خورده‌اش کار کشید:
-بله آقا مُسَیب
مسیب را آقا می‌خواند و دزد طلا می‌دید. مسیب، مسبب روز‌های بی‌نور! او سارقِ دل‌خوشی‌ها و رنگ‌ها در این برهه ناخوشی و بی‌رنگی بود.
-کارتو کردی برو مستراح رو نظاف بزن. بو گندش کل محوطه رو برداشته. خوب می‌شوری که میام نیگا می‌کنم. تمیز نباشه خار مادرتو میارم جلو چشات. شنفتی؟
چه دل خوشی داشت! از کدام خواهر و مادر حرف میزد؟ کمر صاف کرد و گفت:
-ولی آقا مسیب، من همین دیروز نظافت زدم. امروز نوبت جواد… .
با جلو آمدن ناگهانی مسیب، حرف در دهانش ماسید. یادش افتاد به نصیحت‌های حجت، تنها رفیقش بین بچه‌ها که همیشه می‌گفت تحت هیچ شرایطی حرف روی حرف مسیب نیاور، وگرنه دودش توی چشم خودت می‌رود! همیشه چشم‌هایش می‌سوخت. سیلی به صورتش نواخته ‌شد و برق از کله‌اش پرید. هنوز از ‌شوک بیرون نیامده یقه‌اش چنان اسیر پنجه‌های فربه‌ مسیب شد که صدای جر خوردن پیراهن راه‌راه قرمز و سفیدش را شنید. تا به خودش بیاید، سرش در میان انبوه زباله‌ها فرو رفت. مسیب از لای دندان‌های بهم کلید شده‌اش غرید‌:
-تخم حرومِ کره خر، این همه سال شما توله‌ها رو دور خودم جمع کردم و بزرگ کردم، تر و خشکتون کردم، خاک بر سرم اگه از عهده توئه جغله بر نیام. بار آخرت باشه که جلوی من از کلمه ولی استفاده می‌کنی! جلوی من فقط باید از چَشم استفاده کنی، خر فهم شدی یا جور دیگه حالیت کنم نسناس؟
هم‌زمان سرش بیشتر در آشغال‌های جور واجورِ جمع شده از خیابان‌های کثیف شهر فرو رفت. اندک مانده غرورش شکست و او به این شکستن‌ها خو گرفته بود. در این هفده سال دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود. کم بود و ناچیز. گِلی، له شده زیر کفش‌ها. یک انسان بی‌هویت و بی‌شناسنامه، بی‌خانمان و بی‌همخون و بی‌همدم. حقارت، تکراری‌‌ترین اتفاق زندگیِ کم اتفاق او بود. به این رویه اُنس گرفته و اصلا خودش اسم خودش را به یاد نمی‌آورد. تا مخش کار می‌کرد، همه اُزگل صدایش می‌زدند. دیگر باورش شده بود که جداً چیزی جز این نیست. به سختی لب زد:
-چ‌‌…چشم.
رها شد و شنید که مسیب، با نفرتی خالص زمزمه کرد:
_اُزگلِ ناچیز!
نفس عمیقی کشید و بوی متعفن ماندگی زباله‌ها، چهره‌‌ی بهم کشیده‌اش را مچاله‌تر کرد. مدتی به همان حال ماند و به هیچ و پوچ اندیشید. برای پیشگیری از جنون و دیوانگی و حمله به مسیب، یک جعبه خالی در ذهن ساخته بود که این‌جور مواقع ذهنش را داخل آن می‌گذاشت و درش را محکم می‌بست. فکر و خیال نکردن، تنها راهی بود که باعث می‌شد این زندگانی را تاب بیاورد. سرش را از کیسه زباله بیرون کشید. تفکیک زباله‌ها را به زمانی دیگر موکول کرد و کمی بعد، در چهار دیواری آجری تنگ و نمور مستراح، روی دو زانو نشسته و مشغول برق انداختن سنگ توالت بود. فقط یک سرویس بود و سی و اندی بچه همسن و سالش، که زیر سایه پر ظلمات مسیب و محمود، بی‌جیره و مواجب مشغول بودند به دست فروشی و زباله گردی و هزار کار عبس دیگر. مسیب بی‌هیچ دستمزد و پس اندازی از آن‌ها بیگاری می‌کشید و با هزار منت لقمه‌ای نان جلویشان پرت می‌کرد. یک کسب و کارِ غیر رسمی اما سودآور تشکیل داده بود. حجت می‌گفت یک روز که به خانه مسیب رفته بود، مسیب از زیر تختش یک صندوق منبت کاری شده بیرون کشیده بود که پر بود از طلا‌ و جواهرات با ارزش. حاصل دسترنج او و بچه‌های دیگر که هر روز جیب مسیب و دار و دسته‌اش را چاق‌تر می‌کرد. بوی گند و زننده مجبورش کرده بود گیره پلاستیکی لباس را به دماغش بزند تا به عق زدن نیفتد.
-چطوری اُزگل؟ خوش می‌گذره؟
سر بالا آورد. جواد دست به سینه و ریشخند ‌کنان، با نگاهی تحقیر‌آمیز در چهار چوب فلزی در ایستاده بود.
-خوب برق نمی‌ندازیا، اونجا لکه داره.
-واسه مسیب ساک زدی یا باز صفرتو زده که نظافت این گُه‌دونی رفته تو پاچه من؟
به آنی حالت چهره جواد تغییر کرد. با دستپاچگی دست‌هایش را از روی سینه باز کرد و گفت:
-چی؟ چ…چرا مزخرف میگی؟ من با مسیب صنمی ندارم. اصلا کی به تو گفته؟
این‌بار او بود که ریشخند می‌کرد. گاهی به سرش می‌زد نفت بریزد همه جا را به آتش بکشد، هر که و هر چه هست و نیست را نابود کند. بعد می‌دید هیچ‌جوره حریف مسیب و محمود، برادر مسیب که نسخه لاغرتر و زشت‌خو‌تر او بود نمی‌شود. باز آرام میشد تا زمانی که تحقیرها و آزارهای روی هم انباشته شده، رسوب می‌کرد ته قلبش و دوباره این فکر را توی سرش می‌انداخت که همه چیز را به توبره بکشد. نگاه آبی‌ و بی‌فروغش را به جواد دوخت. زورش ابداً به مسیب که نه، اما به سوگولی‌اش می‌رسید. مشغول فرچه کشیدن شد و با خونسردی گفت:
-این که از کی شنفتم یا کجا دیدمتون…بماند! لپ مطلب چیز دیگه ست.
-اصلا به تو چه؟ مفتشی یا آژان محل؟
به آنی روی دو پا ایستاد و در چهره خوش‌‌سیما و در عین حال نفرت انگیز جواد در آمد. جواد قدمی به عقب گذاشت و ترسیده گفت:
-غلط اضافه کنی به مسیب میگم به چهارمیخ بکشتت!
پوزخند صدا داری زد و دوباره سر جایش نشست. جواد او را از چه می‌ترساند؟ تهش فحش شنیدن و کتک خوردن بود که یک عادت روزانه به شمار می‌رفت.
-به درک. برو بگو. منم به بچه‌ها میگم چه شیکری خوردی. ببینیم کی پشیمون میشه.
وقتی جوابی از جانب جواد نشنید، ابرویی بالا داد و به همان سو نگاه کرد. با دیدن طلا که لبخند به لب نگاهش می‌کرد، از جا پرید و در چشم برهم زدنی فرچه را پشتش قایم کرد. جواد فلنگ را بسته بود و اثری از او دیده نمیشد. از وضعیتی که در آن بود، خجالت زده شد و با تته پته گفت:
-ت…تو اینجا چی می‌خوای؟
-خوبی؟ دنبالت بودم.
سرش را بالا گرفت و این‌بار مستقیم در چشم‌های عسلی طلا نگاه کرد. بی‌خجالت. خیلی جدی و با دلخوریِ نهان در آبی چشم‌هایش گفت:
-دنبال من؟ تو الان باید دنبال مسیب باشی.
-مسیب دنبال منه.
مدتی طولانی در اعماق‌ چشم‌هایش به کند و کاو پرداخت. همه می‌گفتند طلای پانزده ساله از اینکه قرار است عروس شود و جایگاه عطیه، همسر اول مسیب را بگیرد و بشود سوگولی و خانم خانه او، سر از پا نمی‌شناسد. ته دلش می‌دانست این حرف‌ها پوشالی ست و مسیب فقط به زیر شکمش فکر می‌کند. می‌دانست کافیست مسیب فقط یک‌بار مزه طلا را بچشد و او را عین دستمال کاغذی دور بیندازد. می‌دانست اما خواسته مسیب مهم نبود، مهم حرف دل طلا بود.
-خب که چی؟ می‌خوای بگی نمی‌خوای عروسش شی؟ نمی‌خوای از این وضعیت بیرون بیای؟
-نشستی پای حرف بقیه، واسه خودت بریدی و دوختی، انگار نه انگار دم گوشم چی می‌گفتی!
نگاهش به صورت طلا عمیق‌تر شد و چهره‌ دلربایش را از نظر گذراند. از بچگی باهم بودند و نقطه به نقطه این صورت را از دم حفظ بود. به مانند یک بوم نقاشی از یک منظره نفس‌گیر و بهشتی، که جز به جز آن در ذهنش حک شده بود. پوست گندمی و ابروهای کمانی و خرمن موهای خرمایی، چانه گرد و ردیف دندان‌هایی که عجیب بود اینجا و میان این همه آدم، تنها مال او یکدست سفید بود. از زمانی که شایعه پیچید چشم مسیب هرز رفته و دختری را که بیست و پنج سال از خودش کوچکتر است گرفته، رنگ از دنیایش رخت بسته بود. خورشید نور نداشت و آسمان و مخلوقات روی زمین، همه خاکستری بودند. دیگر شوری برای ادامه نداشت. آخر برای چه کسی جان می‌کند و عرق می‌ریخت؟
-اگه عروس مسیب بشی نونت تو روغنه.
-من دنبال نون و روغن نیستم، هيچوقت نبودم! منو اینجوری شناختی؟
-… .
-من و تو به زندگی راحت عادت نداریم الیاس.
اسمش را به یاد آورد، وجود و هویت از یاد رفته‌اش را. یادش افتاد کیست. یادش افتاد اوهم آدم است و حق زندگی دارد. طلا معجزه‌گر بود. با یک جمله معجزه می‌کرد! از زمانیکه دست راست و چپش را از هم شناخت، در بند مسیب بود و طلا کنارش. هر دو یتیم بودند و بی‌کس و زندانی در این محوطه مملو از زباله. از همان کودکی دل‌بسته‌اش بود. گاهی از دستش در می‌رفت و جمله عاشقانه‌ای زیر گوشش زمزمه می‌کرد، اما مسیبِ لعنتی آمد و همه چیز را خراب کرد. سکوتش طولانی شد. صدای دور شدن قدم‌هایش را که شنید، غم بر دلش چمبره زد. نمی‌خواست برود. نه حالا که همه چیز را به یادش آورده بود. صدای نازک و خوش‌آوایش را که شنید، غم از دلش رفت و بعد از مدت‌ها، لبخند روی لب‌هایش رویید:
-امشب ساعت یازده، همون جای همیشگی. دیر نکنی!

دلشوره‌ داشت اما از جنس دلشوره‌های خوب! از آن‌ها که به دل ترس و وحشت میزد، با این دانش که تَهش غنیمتی ست با ارزش‌تر از هرچه که دارد. برای این قرار مخفیانه و هیجان انگیز، به حمام رفته و لباس‌های خوبش را پوشیده بود. موهایش را آب و شانه کرده بود و اُدکلن نداشت، وگرنه میزد. زیر نور مهتاب، پشت خانه پسر‌ها بودند. در یک محوطه پهن واقع در حومه شهر که حیاطش پر بود از زباله‌های تفکیک شده. بخشی از کارشان گشتن و جداسازی زباله‌ها بود. از یک‌ طرف مسیب زباله‌های تفکیک شده را می‌فروخت، از طرف دیگر گهگداری از بین زباله‌ها اشیاء باارزشی یافت میشد. یک سو خوابگاه چهل متری از جنس بلوکه‌ سیمانی پسر‌ها بود و سوی مخالف خانه دیگر به همان شکل و شمایل، اما برای دخترها که عمدتا در چهار راه‌های شلوغ به دست فروشی می‌شدند. خانه اصلی‌ که بسیار شکیل‌تر و مجلل‌تر بود و امکانات کامل و مجزا اعم از سرویس بهداشتی و حمام داشت و همیشه دو سگ قهوه‌ای و سیاه مقابلش پرسه می‌زدند، در اختیار محمود و مسیب بود که باز خودش در شهر خانه دیگری داشت. محمود همین‌جا ساکن بود اما مسیب هر هفته دو سه شبی را اینجا می‌ماند و می‌گفتند قرار است زنش را طلاق دهد و طلا را به خانه‌ای که در شهر داشت ببرد. طلا تند تند حرف می‌زد و الیاس لبخند بر لب گوش می‌داد. از اجبار مسیب برای صیغه کردنش می‌گفت و اینکه از او بی‌نهایت متنفر است. هر وقت باهم بودند، طلا زیاد صحبت می‌کرد. فقط برای او پر حرف میشد و وراجی می‌کرد. طلا، فرشته‌ای که تنها مختص الیاس نزول کرده بود. با او به کمال می‌رسید و احساسات سیاهش روشن میشد. طعم‌های دیگری به جز تلخی را می‌چشید و حس‌ دیگری به جز نفرت و حقارت را تجربه می‌کرد. حسی شبیه به عشق، یا حتی چیزی عمیق‌تر از آن. بی‌اینکه دست خودش باشد، به طلا احساس کششی کهنه و شدید داشت. خودش‌هم نفهمید که چه شد، یک مرتبه سرش را جلو برد و بوسه را کاشت. جمله طلا نیمه کاره رها شد و هیچوقت به انتها نرسید. با چشم‌هایی گرد شده، دست روی محل بوسه گذاشت.
-چرا اين کار رو کردی؟
-عروس مسیب نشو.
طلا خیره نگاهش کرد. لب زد:
-عروس شی خودمو می‌کشم.
-تو غلط کردی!
-جدی میگم.
با سکوت طلا، دستش را گرفت و فشرد.
-من بدون تو نمی‌تونم طلا. تو بری دیگه هیچکی رو ندارم.
طلا در چشم‌های خاصِ آبی‌اش شیفتگی را دید و غرق شد. این‌بار خود او بود که فاصله را تمام کرد.
یقه پیراهن سفیدش میان پنجه‌های ظریف طلا اسیر شد و با طولانی شدن بوسه، احساسی غریب و ناآشنا به سراغش آمد. یک احساس خوشایند که تا بحال نظیرش را تجربه نکرده بود. شهوت را نمی‌شناخت. رابطه جنسی را بلد نبود و تا بحال به این بُعد از رابطه حتی فکر نکرده بود. دست‌هایش بی‌اختیار بدن طلا را احاطه کرد. امیال جنسی‌اش به غلیان افتاد و خیلی ناگهانی هوسی سرکش برای لمس اندام دخترانه طلا در وجودش شعله‌ور شد. کف دست‌هایش را روی گودی کمر به پایین کشید و با لمس باسن برجسته طلا از روی لباس، برجسته شدن آلتش را احساس کرد. خجالت زده سعی کرد پایین تنه‌اش را از بدن طلا دور کند، اما طلا با خیرگی بوسه تمام نشدنی را ادامه داد و خودش را به تن الیاس فشار داد. الیاس مدتی در همان شرایط بی‌حرکت ماند و بعد که همه چیز عادی شد، دست‌هایش شروع به پیش‌روی کردند. نوک انگشت‌هایش را به چاک باسن طلا کشید و بی‌اختیار اصوات نامفهومی از دهانش خارج شد. داشت ذوب میشد. این حس بی‌نظیر بود. طلا خودش را عقب کشید و بدون مکث اضافه، مشغول باز کردن دکمه‌های مانتوی لیمویی رنگش شد. زیر مانتو تاب سفیدی داشت که جذب سینه‌های تازه جوانه زده‌اش شده بود. در برابر چهره سرخ شده و هاج و واج الیاس، لبخندی زد و لبه‌های تاب را گرفت و به بالا کشید. چشم‌های الیاس حتی گردتر از قبل شد و تلاش کرد منظره مقابلش را باور کند. سینه‌های کوچک و در عین حال خوش فرم طلا، زیر نور ماه می‌درخشید. دست دراز کرد و با نوک انگشت روی پستان صورتیش کشید. از لمس نوک سینه طلا، ته دلش خالی شد. هیجان زده دست‌ دیگرش بالا آمد و مشغول مالیدن سینه‌هایش شد. از حس نرمی سینه‌ها، دست و پایش را گم کرد. تازگی داشت. تابحال چیزی دلپذیرتر از این را لمس نکرده بود. از روی غریزه کمر خم کرد و نوک سینه‌‌ طلا را به دهان گرفت. به محض کشیدن زبانش به روی پستان‌های برجسته طلا، آه غلیظ و دخترانه‌اش را شنید. آلتش به بزرگترین حد خودش رسیده بود و درد می‌کرد. دردی که تنها صبح‌ها موقع بیداری از خواب تجربه‌اش کرده بود. با این همه، دردش را حتی حس نمی‌کرد. دلش می‌خواست نقطه به نقطه این بدن بکر را بیشتر کشف کند، به عنوان اولین و آخرین نفر. تمامش مال خودش باشد. هنوز رازهای جذاب زیادی زیر این لباسها نهفته بود. به قصد پیش‌روی، دستش بند کمر شلوار جین طلا شد، اما طلا مچ دست‌هایش را گرفت و گفت:
-نه، جلوتر بریم دیگه نمی‌تونیم جلوی خودمونو بگیریم.
مدتی در چشم‌هایش نگاه کرد و سپس دست‌هایش را از شلوار طلا جدا کرد. چشم بستن روی امیال تازه بیدار شده مردانه‌‌اش سخت بود اما عقب کشید. می‌دانست روزی فرا می‌رسید که این عشق بازی نیمه کاره کامل میشد، اما حالا نمی‌تو‌انست به خودش اجازه بدهد طلا را ناراحت کند. زمزمه کرد:
-هرچی تو بگی.
-متاسفم.
-بیا باهم فرار کنیم.
طلا شوکه نگاهش کرد، حیران و بهت زده.
-فرار کنیم؟ کجا؟
-هرجا! اینجا بمونیم نمی‌تونیم باهم باشیم. تهش مسیب مجبورت میکنه زنش بشی. ولی اگه بریم… .
-اگه بریم آواره میشیم.
-الان نیستیم؟
طلا لب فرو بست. ادامه داد:
-می‌تونیم باهم آینده مونو بسازیم، کنار همدیگه، فقط منو و تو.
-با کدوم پول؟ بدون پول یه روزم دووم نمیاریم.
در جواب لبخند زد.
-حلش می‌کنم، تو فقط بله رو بگو.
تردید را در چشم‌های طلا خواند. پوفی کشید و گفت
-الان بهترین وقته، می‌ریم یه جایی که اختیارمون دست خودمون باشه، کسی بهمون دستور نده، مجبور نباشیم قبل طلوع آفتاب بزنیم تو خیابونا. گشنه نخوابیم و غذای خوب بخوریم. اصلا غیر این، می‌تونیم تلافی همه این سال‌هایی که مسیب از عمرمون دزدید رو سرش دربیاریم و ازش انتقام بگیریم.
طلا سوالی و نامطمئن نگاهش کرد. خودش‌هم مطمئن نبود. ناگهان ایده‌ای به ذهنش رسیده بود که می‌توانست با تحقق آن هر آن‌چه در این دنیا نداشته را بدست بیاورد، یعنی طلا و عزت نفسش را! گفت:
-گفته بودی من و تو به زندگی راحت عادت نداریم، بیا خودمونو به زندگی راحت عادت بدیم.
-ولی اگه… .
انگشتش را روی لب‌های نرم طلا فشار داد.
-ولی و اما رو بی‌خیال. تو با مسیب خوشبخت نمیشی، منم بدون تو!
طلا هرچند با درنگ، اما فاصله گرفت و درحالی که می‌رفت گفت:
-میرم لباسامو جمع کنم.
سری تکان داد و با عقب گرد، مسیر خانه مسیب را در پیش گرفت. امشب دریای آب بود روی جهنم سوزان وجودش. یک شبه تقاص سال‌ها ذلت و خواری را می‌گرفت. یک شبه از عرش به فرش می‌رسید! با سگ‌های جلوی ایوان آشنا بود. حتی بیشتر از خود مسیب! دستی به سرشان کشید و در ورودی را آهسته باز کرد. به محض ورود، صدای خر و پف به گوشش رسید. خانه غرق تاریکی بود اما می‌توانست لحاف و تشک پهن شده وسط پذیرایی و دهان باز محمود را ببیند. زیاد به این خانه رفت و آمد نداشت و به آن آشنا نبود، اما نه آن‌قدر که نداند چکار می‌کند. غلطیدن قطره عرق روی پیشانیش را حس کرد و پاورچین پاورچین به سمت در نيمه باز اتاق رفت. مسیب، درحالی که رکابی سفیدی به تن داشت و دست‌هایش روی شکم گنده‌اش قفل بود، روی تخت طاق باز دراز کشیده و سینه‌اش آهسته بالا و پایین میشد. چند ثانیه به حرکت منظم قفسه‌ سینه‌اش چشم دوخت و بعد، خم شد و به زیر تخت نگاه کرد. به دنبال صندوقی گشت که به گفته حجت داخلش پر بود از طلا، اما زیر تخت تاریک بود و چیزی دیده نمیشد. این صندوق، حاوی سال‌ها زحمت و جان کندن بچه‌ها کف خیابان بود که مسیب و محمود از آن‌ها می‌دزدیدند، حالا نوبت او رسیده بود تا لااقل حق خودش و طلا را پس بگیرد. با احتیاط کمرش را خم کرد و با دست مشغول گشتن شد. همزمان مسیب روی تخت غلتی زد و صدای قژ مانندی از تخت بلند شد. قلب الیاس برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد. مدتی گذشت و وقتی صدایی نشنید، مجدد دستش را به حرکت در آورد تا انگشتش به لبه شئ زمختی برخورد کرد. صدا داد، اما نه آن‌قدر که کسی را بیدار کند. صندوق را بیرون کشید و نگاهش کرد. دقیقا همان توصیفاتی را داشت که حجت گفته بود. منبت کاری شده به همراه یک قفل کوچکِ سیاه رنگ. زمانی برای باز کردنش نداشت، پس جعبه را برداشت و همانطور که آمده بود، ‌همانطور از خانه خارج شد. وقتی روی ایوان ایستاد، نفس حبس شده‌اش را با آسودگی رها کرد. بی‌نگاه به سگ‌ها، روی زمین خاکی محوطه راه افتاد. برخلاف طلا، وسیله‌ و متعلقاتی برای برداشتن نداشت. تنها چند دست لباس و تعدادی خرت و پرت که مهم نبودند. اصل جنس خود طلا بود. می‌ماند یک خداحافظی از حجت، که شاید دفعه بعد! قامت دخترانه طلا را در تاریکی شب تشخیص داد. کنار دیوار خانه دخترها ایستاده بود و با نگرانی به اطراف سرک می‌کشید. وقتی چشمش به الیاس افتاد، جلو آمد و گفت:
-اومدی بالاخره؟ چقد طولش دادی. داشتم از نگرانی می‌مردم.
-بریم؟
احساس سرخوشی داشت. تمام شد. سال‌ها فلاکت
و بدبختی به پایان رسید. چیزی به رسیدن به در محوطه نمانده بود. طلا شانه به شانه‌اش راه آمد و پرسید:
-این چیه دستت؟ وسایلتو توش ریختی؟
خندید و گفت:
-نه، این آینده ماست! با این صندوق به هر چی بخوایم می‌رسیم. می‌تونیم باهمدیگه یه خونه اجاره کنیم، شایدم بخریم! میشه باهاش یه کار درست و حسابی دست و پا کنیم، مثلا یه مغازه بزنیم. شایدم یه ماشین بخریم.
-به شرطی که بتونی پاتو از اینجا بیرون بذاری.
صدای مسیب را که شنید، دنیا روی سرش خراب شد. هر دو وحشت زده به سوی صدا چرخیدند. مسیب به همراه محمود، از پشت زباله‌های روی‌هم تلنبار شده بیرون آمد و گفت:
-چیه، انتظارشو نداشتی نه؟
بعد پقی به زیر خنده زد و ادامه داد:
-خیلی ساده‌ای بچه! خیال کردی همه مثل خودت ببو‌ان؟
بی‌اختیار شانه طلا را کشید و لب زد:
-فرار کن.
تنها ده متر جلوتر درب غول پیکر آهنی انتظارشان را می‌کشید. فقط ده متر تا آزادی. شروع کردند به دویدن اما قبل از اینکه دستشان درب را لمس کند، دست‌هایی دور تن طلا پیچید و پیراهن الیاس از پشت کشیده شد. به عقب پرت شد و حین پرت شدن، تقلا و دست و پا زدن‌های طلا را در بازوان مسیب دید. فریاد کشید:
-ولش کن حروم زا… .
هنوز جمله‌اش به انتها نرسیده مشتی زیر چانه‌اش نشست و کمی‌عقب‌تر از مکانی که چند ثانیه پیش روی آن افتاده بود، روی زمین فرود آمد. سوزش و شوری خون و جای خالی دندان نیشش را حس کرد و هر چه در دهان جمع شده بود به بیرون تف کرد.
-خیلی آروم و بی‌صدا اشهدتو بخون.
اصلا نمی‌فهمید محمود چه می‌گوید. چشمش افتاد به مسیب که با دست چپ دهان طلا را محکم پوشیده بود تا جیغ نکشد و با دست راست لباس طلا را کنار زد. می‌خواستند بی‌صدا باشد. نمی‌خواستند بچه‌ها بشنوند بغل گوششان چه خبر است. همین که خواست بلند شود، محمود با کف کفش روی سینه‌اش کوبید و به زمین قفلش کرد. اشک به چشم‌هایش نیشتر زد و با عصبانیت غرید:
-ولم کن حیوون!
خنده مسخره محمود را شنید و با عصبانیت تلاش کرد پایش را از روی سینه‌اش بردارد. حتی سانتی‌متری تکان نخورد. صورت کشیده و استخوانی محمود را بالای سرش دید که با نیشخندی پر استهزاء نگاهش می‌کرد. احساس ضعف و ناتوانی کرد، اما شنیدن ناله‌های خفته طلا باعث شد با جنب و جوشی بیشتر به فکر رهایی از دست محمود و نجات طلا از چنگال مسیب بیفتد. هر چه تقلا کرد و هر چه دست و پا زد راه به جایی نبرد. زورش به محمود نمی‌رسید. اصلا نمی‌شد که نمی‌شد. در اوج نا امیدی، زمانی که اشک‌هایش بی‌اختیار به روی گونه‌هایش روان شد، فشار پا از روی سینه‌اش برداشته شد. بدون مکث و تعلل بلند شد و به سوی طلای دراز شده روی زمینی دوید که مسیب با شلواری که تا زانو پایین کشیده بود، در تلاش بود با یک دست دهانش را بپوشاند و با دست دیگر پاهایش را از هم باز کند. خون در رگ‌هایش جوشید و مشت گره کرد تا همان مشت را با تمام توان به صورت مسیب بکوبد. جوری که هیچ از او نمانَد. یک مرتبه جسمی سخت و فلزی به پشت سرش اصابت کرد. ضربه چنان سنگین و مهلک بود که لحظه‌ای چشم‌هایش سیاهی رفت، شبیه به مست و پاتیل‌ها تلو تلو خورد و در نهایت در فاصله دو قدمی طلا روی زمین افتاد. چشم که باز کرد، دیدش تار بود. چشم‌هایش را باز و بسته کرد اما همچنان تار می‌دید. می‌خواست خودش را تکان بدهد، نایی برای حرکت نداشت. گرمی خون را روی سرش احساس کرد که چطور از لای موهایش راه می‌گرفت و از روی گردنش عبور می‌کرد. مقابل دیدگانش، ابتدا میله فلزی که رد خون رویش مانده بود روی زمین افتاد و بعد، تعداد زیادی طلا و جواهرات و در آخر صندوق چوبی روی زمین افتاد. محمود مقابلش زانو زد و با لبخند گفت:
-واقعا فکر کردی ما این‌ همه سرمایه رو اینجا ول می‌کنیم تا لاشخوری مثل تو فکر دزدی بزنه به سرش؟ هه، کور خوندی. همه‌اش بَدَله احمق! اینو گذاشتیم تو خونه تو چشم باشه تا بفهمیم کی می‌خواد زرنگ بازی در بیاره. امشب جهنمو به چشم می‌بینی اُزگل! بشین و تماشا کن.
وقتی محمود از جا بلند شد، نگاه الیاس به منظره پشت او افتاد. مسیب خودش را میان پاهای طلا جا داده بود و به شکلی وحشیانه خودش را به بدن بی‌جان او می‌کوبید. دیگر تلاشی برای پوشیدن دهانش نمی‌کرد و بالعکس سعی داشت با لب‌های کجش طلا را ببوسد. حسی ورای خشم و نفرت در رگ‌هایش جوشید. آخ اگر می‌توانست از جا بلند شود زنده‌اش نمی‌گذاشت. فقط اگر می‌توانست…مسیب خیلی زود با آه غلیظی خودش را خالی کرد و با سستی بلند شد. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که محمود جای او را گرفت. ناله‌های شهوت‌آلود و کنترل شده‌اش که به آسمان رفت، اشک دوباره جاری شد و با خون روی پوستش یکی شد. نیست شدن زندگی را با چشم‌هایی تار و تنی بی‌رمق، اما واضح و روشن تماشا کرد. طلا بی‌حرکت بود. انگار اصلا نفس نمی‌کشید. خلأ عمیقی در وجودش ایجاد شد و پوچی، ماهیتش را به یغما برد. دیگر نه درد می‌فهمید و نه حتی احساس تنفر داشت. تنها می‌خواست چشم ببندد و دیگر باز نکند. مرگ را اگر می‌دید، با کمال میل دست او را می‌گرفت و همراهش می‌رفت. محمود کمی طولش داد و این طول کشیدن احتمالا از اثرات شیره و تریاک‌هایی بود که می‌کشید. محمود که بلند شد، اندک قدرت باقی مانده‌اش را به کار گرفت و دستش را دراز کرد تا دست طلا را که روی زمین افتاده بود بگیرد. با یک لمس به او بفهماند که متأسف است. بگوید گاهی نمی‌شود که نمی‌شود. کمی دیگر مانده بود دستش را بگیرد که مسیب دو پای طلا را گرفت و روی زمین کشید. نمی‌خواست بداند او را به کجا می‌برد، اصلا هنوز نفس می‌کشد یا نه؟ یا مثل خودش نفس می‌کشد اما زنده نیست. نگاهش به جای خالی طلا خیره ماند. به این فکر کرد که نرسیدن فعل بنیادین زندگی اوست. به این فکر کرد که گاهی آدم ذاتاً بازنده متولد می‌شود.

پایان.

[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.]

نوشته: کنستانتین

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها