داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

کدبانوی ناز من (1)

تو شرکت پوستم کنده شده بود…یکی از مشتریها دبه کرده بود و زده بود زیر قراردادش داشت کل شرکت ما رو به خاک سیاه می شوند…کلی روش حساب کرده بودیمو با سرمایه اش می خواستیم یه حالی به خودش و خودمون بدیم…ولی حالا مرتیکه عین خیالشم نبود…زنگ زده بود گفته بود قرارداد کنسله…من دارم از ایران میرم…سه تا از بچه ها رو فرستاده بودم برم خرش کنن…وگرنه باید خسارت شرکتو خودم میدادم…چون معرفه اون مرتیکه من بودم…همه قراردادهای دیگه رو پیچونده بودیم چسبیده بودیم به این یارو…پول ازش میریخت…اعصابم خورد خورد بود…بدتر اینکه بچه ها دست از پا درازتر اومده بودن…میگفتن یارو هیچ جوری خر نمیشه…ولی من هنوز از آخرین حربه ام استفاده نکرده بودم…حقه مخصوصی که همیشه شرکت ما رو نجات داده بود…یعنی فرستادن یه خانوم منشی خوشگل و ناز که ترتیب مخ این مرتیکه عوضی رو بده…تو ذهنم کلی واسش خط و نشون کشیده بودم…
نیم ساعت بعد تو ماشینم بودمو خسته و کلافه به سمت خونه حرکت میکردم…طبق عادت همیشگیم همه ناراحتیها و مشکلات کاریمو جلوی در خونه دفن میکردم بعد وارد خونه میشدم…ماشینو جلوی در پارک کردمو در خونه رو باز کردم و رفتم تو…از توی حیاط که رد میشدم خونه مثل همیشه عالی بود…باغبون تازه اومده بود و درختها و گلها رو حال آورده بود…ماشین زنم پرستو گوشه حیاط بود…مثل همیشه برق میزد از تمیزی…از پله های بزرگ و مرمری جلوی در رفتم بالا…در شیشه ای دودی رنگ خونه رو باز کردمو وارد خونه شدم…اولین چیزی که زد تو حالم بوی تند پیاز داغ بود…خونم داشت جوش میومد…بازم باید سر مسئله همیشگی با پرستو دعوا کنم…به اندازه کافی تو شرکت بدبختی و مشکلات داشتم…اخلاق بد پرستو هم قوز بالا قوز میشد…کتمو در آوردمو انداختم روی مبل…گره کراواتمو شل کردمو سعی کردم اول با روی خوش شروع کنم…با صدای بلند گفتم خانومی سلام…من اومدم…خسته نباشی…صدای ظریف پرستو از توی آشپزخونه اومد…سلاااام عزیزم…الان میام…رفتم طرف پذیرایی و روی راحتیهای انتهای پذیرایی نشستم…میخواستم از آشپزخونه دور باشم…یه نگاه به کل خونه انداختم…یه دکوراسیون جدید…یه خونه کاملا شیک و بزرگ…همه چیز خونه براساس سلیقه خودم بود…طوری که هر کسی که میومد خونه ما تا دو سه ساعت مات وسایل ها و دکور فوق العاده شیک خونه بود…اما حیف که خانوم این خونه علاقه زیادی به پخت و پز و بشور و بساب داشت…چیزی که من ازش متنفر بودم…اوایل از اینکه یه خانوم کد بانو دارم خوشحال بودم…اما بعدا فهمیدم که پرستو دیگه شورشو درآورده…از توی آشپزخونه اومد بیرون و همونجوری با پیشبند اومد طرفم وخودشو انداخت بغلم…بوی پیاز داغش داشت خفم میکرد…به زور از بغلم جداش کردمو گفتم له شدم…پرستو فورا لباساتو عوض کن حالمو بهم زدی…از تو بغلم اومد بیرونو و بهت زده نگام کرد…بعدم مثل همیشه اشک تو چشمای درشت و مشکیش جمع شد…از کنار پای من بلند شد و نشست روی مبل بغلیمو در حالیکه اشکاش میریخت روی صورتش گفت تو از من بدت میاد؟؟…من میچسبم بهت ناراحت میشی؟؟؟…اینقدر از این حرفاش عصبی میشدم که حد نداشت…فریاد زدم نههههههه…از تو نه…از این بوی مسخره…از اینکه هر بار میام خونه به جای اینکه بوی عطر و ادکلن بدی…به جای اینکه بهترین لباسهاتو بپوشی…به جای اینکه مثل اون ماشین لعنتیت که همیشه برق میزنه مرتب و شیک باشی…یا بوی سیر میدی…یا داری قیمه بادمجون درست میکنی…یا بوی وایتکس میدی…یا بوی هر آشغال دیگه ای که میدونی بدم میاد…بابا من نمیخوام تو تو این خونه کار کنی…صد تا کلفت میگیرم…نمیخوام زنم کدبانو بشه…آخه به کی بگم…سرم تیر میکشید…به شدت عصبی شده بودم…صدای گریه پرستو بلند شده بود…از جاش بلند شد و از پله های مارپیچ خونه بدو بدو رفت بالا…به آخرین پله که رسید داد زد من همینم که هستم…دوست ندارم کس دیگه ای واسه شوهرم غذا درست کنه…نمی خوام یکی دیگه بیاد خونه منو تمیز کنه…می فهمی آقای مهندس…من دوست دارم اینجوری باشم…توام اگه نمیخوای برو یکی از اون لاشیهای تو خیابونو بگیر…منم بلند شدمو زل زدم تو چشماشو گفتم بالاخره همین کارو میکنم…حداقل تو یاد میگیری که زن باید چه جوری باشه…دلم خوشه زن گرفتم…خانوم باید سرآشپز میشد…بعدم در و پنجره های خونه رو باز گذاشتم تا این بوی لعنتی از خونه بره بیرون…صدای گریه پرستو از طبقه بالا شنیده میشد…اصلا برام مهم نبود…هزار بار بهش تذکر داده بودم یه کمی به خودش برسه…اینقدر که قابلمه و ماهیتابه میخرید دو تا لباس خواب نخریده بود…من باید واسش ادکلن می خریدم وگرنه خودش یا دنبال کاسه بشقاب بود…یا سیب زمینی بود یا مرغ و ماهی و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه…
برگشتم روی مبل نشستمو سرمو تکیه دادم بهش…سرم خیلی درد میکرد…چشمامو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم…
وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی که حس کردم بوی خیلی خیلی مطبوع بود…اونقدر مطبوع که دلم ضعف رفت…بهتر بو کشیدم…آره خودش بود…قورمه سبزی بود…یه کمی چشمامو مالیدم…سرم بهتر شده بود…بلند شدمو به طرف بو حرکت کردم… آشپزخونه…هنوزم از دست پرستو ناراحت بودم…روی میز خیلی قشنگ و با سلیقه غذا رو کشیده بود…چند نوع سالاد و دسر درست کرده بود…تنها موقعی که احساس رضایت داشتم از پرستو موقع غذا خوردن بود…سنگ تموم میذاشت…وقتایی هم که مهمون داشتیم که دیگه هیچی…هیچ کس نمیتونست از سر میز بلند شه…ته غذاها رو درمی آوردن…اما حیف که از مشکلات دیگه ما خبر نداشتن…خیلی گشنم بود…اونقدر که دعوای چند ساعت پیش یادم رفته بود…پرستو پشتش به من بود و روی گاز چیزی هم میزد…صندلی رو کشیدم عقبو نشستم…منتظر بودم اونم بیاد شروع کنیم…5 دقیقه ای بی هیچ حرفی اون جلوی گاز بود منم پشت میز…سکوت و شکستمو گفتم من گشنمه…بیا بشین دیگه…بدون اینکه برگرده طرفم گفت من وقتی تو خوردی میام میشینم اونجا…مگه نمیدونی بوی اون چیزایی که بدت میاد رو میدم؟؟…همون غذاییم که الان میخوای میل کنی من درست کردم…همونی که بدت میاد بهت نزدیک شه…از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت…دختره دیوونه…همیشه فکر میکرد من از خودش بدم میاد…بلند شدمو رفتم طرفش…از پشت بغلش کردمو گفتم آخه کی از خانومه خونه اش بدش میاد؟؟…خودشو از تو بغلم میخواست بکشه بیرون…ولی نمیتونست محکم بغلش کرده بودم…با حرص گفت ولم کن…ولم کن الان بو میگیری…خندیدمو برگردوندمش طرف خودم…سرشو انداخته بود پایین…مثلا باهام قهر بود…پیشونیشو بوس کردمو گفتم عزیز دلم…خانوم خوشگلم…من منظورم اینه که یه کمی به خودت بیشتر برسی…هر کاری دوست داری بکن…فقط من که میام خونه واسه منم خودتو درست کن…آرایش کن…لباسهای خوشگل بپوش…عطر و ادکلن بزن…همون عروسکی بشو که روزهای اول دیدمش…این بده؟؟؟…سرشو آورد بالا و گفت تو که میدونی من عاشق غذا درست کردن وخونه داریم…پس چرا هی بهم میگی میرم زن میگیرم؟؟…وقتی اینجوری میگی منو از همه چی سرد میکنی…موهای مشکیشو از کنار صورتش زدم کنارو گفتم من غلط بکنم زن بگیرم وقتی خانومه به این خوشگلی دارم…خب عصبانیم میکنی دیگه…من معذرت میخوام…فقط تو رو خدا قول بده پرستوی خودم بشی…باشه؟؟…خندید و زل زد بهم…لبامو بردم سمت لباش…یه بوس کوچیک…بعدم لباشو کشیدم تو دهنم…خوشمزه بود مثل همیشه…چشمامو بستمو فشارش دادم توی بغلم…دستاشو انداخت دور گردنم…کمر باریک و لاغرشو می مالیدم…داشتم داغ میشدم…خودشو میمالید بهم هر لحظه آمپرم میرفت بالا…نرمی سینه هاش که چسبیده بود به سینه هام داشت دیوونه ام میکرد…لبامو بردم سمت گردنش و لیسش میزدم…یه آآآه قشنگ کشید و گفت فرشید…شام یخ کرد…خودشو از تو بغلم کشید بیرونو دست من و کشید و رفتیم طرف میز…شام رو با شوخی و خنده خوردیمو همه ناراحتیمون یادمون رفت…
من و پرستو دختر خاله پسر خاله بودیم…از بچگی علاقه شدیدی به پرستو داشتم…از اینکه میدیدم یه دختر خیلی پاک و معصوم ازش بیشتر خوشم میومد…تو بچگی همیشه یا من خونه اونها بودم یا اون خونه ما بود…خونه هامون با هم 15 دقیقه فاصله داشت پیاده…بعدم که بزرگتر شدیم علاقه امون هم بیشتر شد…اون موقع ها که دبیرستانی بود گاهی وقتها تو خونه به مامانش کمک میکرد…همه میگفتن دست پخت پرستو حرف نداره…حتی از مامانش که تو فامیل دست پختش تک بود هم بهتر بود…منم بیشتر ذوق میکردم…از همه نظر خوب بود…یه دختر چشم و ابرو مشکی با پوست نسبتا سفید…قدش متوسط بود یه کمی لاغر بود…به خودم میگفتم بعدا که باهاش عروسی کردم تپلش میکنم…خودم درشت بودم میخواستم اونم تپل بشه…وقتی من دانشجو شدم و پرستو دیگه بعد از دیپلم رفت کلاسهای سفره آرایی و هنری …دیگه طاقتم تموم شد…همه فامیل میدونستن من و پرستو عاشق همدیگه هستیم…به مامانم گفتم هر جوریه پرستو رو واسم عقد کنه تا بتونم درس بخونم…چون هر دو خونواده خبر داشتن و راضی بودن خیلی سریع به عقد هم دراومدیم…پرستو همونی بود که میخواستم…خوشگل…خانوم…مهربون…با سلیقه…با حوصله…شاد…خلاصه که همون فرشته توی رویاهام بود…منم به قول پرستو همونی بودم که میخواست…یه پسر قد بلند…استخوان بندیم به بابام رفته بود چهار شونه و محکم…هیچ کس باورش نمیشد من تا حالا باشگاه و بدنسازی نرفتم…بدنم سفت و محکم بود…مثل خود پرستو چشمو ابرو مشکی…یه کمی سبزه بودم…موهامم مشکی مشکی بود…روحیه آرومی داشتم…سرم به خودمو پرستو گرم بود…به هیچ کسی هم کاری نداشتم…سه سال باقیمونده به سرعت گذشت و لیسانسمو گرفتم…شدم مهندس عمران…اونقدر پارتی داشتم که میتونستم برجم بسازم و بفروشم…حامی زیاد داشتم…خیلیها روم حساب میکردن…منم دانشجوی موفقی بودم که حالا شده بودم یه مهندس موفق…حرفه ای و امروزی کار میکردم…همه چیز سبک جدید…شیک…پیشرفته و با کلاس ساخته میشد…البته با مخارج خیلی بالا که بعضی وقتها کم می آوردیم…ولی به اندازه کافی می رسید بهمون…شهرت بالایی داشتم…تو 28 سالگی هر کی میخواست یه آجر بذاره رو هم با من مشورت میکرد…وضعم توپ توپ شده بود…اوایل زیاد به پخت و پزها و شست و رفتهای بیش از حد پرستو اهمیت نمیدادم…فکر میکردم چون تازه عروسی کردیم میخواد همه چیز تمیز باشه و مرتب…حتی وقتی جلوی چند تا از دوستام با پیش بند از آشپزخونه واسمون شربت آورد بازم چیزی نگفتم…نمیخواستم سر چیزای جزئی با هم بحث کنیم…اما بعدا همین چیزهای جزیی بزرگ شد…
شامو که خوردیم واسه اینکه از دل پرستو دربیارم خودم ظرفها رو شستم…البته حریف پرستو نمیشدم دوست داشت خودش همه کارها رو بکنه…اونم وایساده بود کنار من ظرفها رو آب میکشید…دوست داشت همه کارها رو با حوصله و دقیق انجام بده…هیچ وقت غذاشو تو مایکروفر نمیذاشت…از چایساز و قهوه جوشمون هیچ وقت استفاده نمیشد…هیچ کدوم از این وسایلها تو خونه ما استفاده نمیشد و فقط جنبه قشنگی داشت…منم اصراری نداشتم که خودشو تغییر بده…فقط میخواستم واسه منم وقت بذاره و به خودش برسه…تا حالا هزار بار قول داده بود اما هر بار فقط دو سه روز دووم می آورد…امیدوار بودم این بار دیگه سر قولش بمونه…
صبح که وارد شرکت شدم فقط سه نفر اومده بودن…دوباره فکر این مرتیکه خرپول اومد سراغم…هنوز منشی نیومده بود…رفتم توی اتاقمو کتمو در آوردمو آویزون کردم…یه نگاه به ساعتم کردم دقیقا 8 بود…تا نیم ساعت دیگه همه میومدن سرکار…راس ساعت 9 مدیر شرکت آقای احدی هم میومد…دیروز بهم گفته بود امیدوارم فردا دست پر اومده باشی شرکت وگرنه کل ضرر سنگین شرکت رو خودت باید بدی…نشستم روی صندلی که در اتاقم باز شد و کاوه اومد تو…کاوه مثل من توی شرکت سرمایه گذاری کرده بود و شرکت با پول ما چند نفر ساختمون میساخت و مشاوره و معامله میکرد…درآمدش هم بخشیش به ما میرسید و بخشیش هم تو جیب مدیر میرفت…با این حال درآمد بالایی داشتیم اونم به خاطر این بود که شهرتمون زیاد بود…کاوه تا چشمش خورد بهم گفت سلاااام…فرشید خان…صبحتون بخیر…آدم شدی یه راست میری تو اتاقت…تکیه دادم به صندلیمو گفتم سلام…حوصله ندارم کاوه…این مرتیکه هیچ جوری راه نمیاد…میخوام این خانوم خوشگله رو بفرستم بره سراغش…نظرت چیه؟؟…نشست رو به رومو گفت عااالیه…از این بهتر نمیشه…حرف ما رو که نمی فهمه شاید یه خانوم محترم سکسی کمکش کنه…بعدم بلند خندید…
کاوه که رفت منتظر شدم منشی مخصوص خودم بیاد…یعنی خانوم حمیدی…اسمش مژگان بود…یه خانوم حدودا 25 ساله بود…روز اولی که اومده بود واسه مصاحبه اونقدر خوشگلی و لوندیش تو چشم بود که بی چون و چرا قبولش کردیم و جلوی اسمش تیک زدیم…مدیر شرکت یعنی همون احدی اونقدر باهوش بود که هیچ شیطونی به گردش هم نمی رسید…کلا 5 تا سرمایه گذار تو شرکت بودیم که هممون منشی مخصوص داشتیم تا کارای دفتریمون رو راه بندازن…هر 5 منشی هم یکی از یکی خوشگلتر و نازتر…از صدقه سری اونها هر کسی که با ما قرارداد می بست نه توش نمی آورد…البته شرکت ما خیلی رسمی و جدی بود…نه اینکه صبح تا شب بشینیمو با منشی ها لاس بزنیم…هممون با جنبه بودیم و سرمون حسابی تو کار بود…هیچ کس جرات نداشت کوچیکترین حرکتی بکنه واسه منشیها…خود احدی حسابشو می رسید…عروسک شرکت همون منشی مخصوص من بود یعنی مژگان حمیدی…سه سال پیش شوهرشو از دست داده بود…خودش تنها با مادرش زندگی میکرد…یه برادر داشت که به قول خودش سالی یه بار بهشون سر میزد و گاهی هم میومد شرکت و یه احوالی از خواهرش میگرفت و 10 دقیقه ای میرفت…خود مژگان یه دختر شاسی بلند و تقریبا بور بود…بیشتر به دخترهای روسی شباهت داشت…چشم های سبز و درشت…پوست سفید که زیر آب برق میزد…موهای طلاییش صورت گرد و قشنگش رو ده برابر قشنگتر کرده بود…لباسهای تنگ و روشنی که می پوشید بیشتر باسن و سینه های سکسی و بزرگش رو نشون میداد…من همیشه موقع دید زدنش کم می آوردم…اینقدر زیبایی داشت که تموم نمیشد…آرایش قشنگی میکرد و صبح به صبح با صدای ناز و ظریفش بهم میگفت سلام آقای اصلانی…صبحتون بخیر…جوری صداش توی مخم می پیچید و صورت نازش میومد جلوم که میخواستم بغلش کنم…همیشه این سکسی بودن و زیباییش رو با پرستو مقایسه میکردم…پرستو به خوشگلی مژگان نبود اما اونقدر خوشگل بود که بتونه منو راضی کنه…اما فرقشون این بود که پرستو به خودش نمی رسید اما مژگان تا وقت گیر می آورد جلوی آینه یا آرایششو پر رنگ میکرد…یا با موهای خوشگل و لختش ور میرفت…اما پرستوی من تا وقت گیر می آورد میرفت سراغ کتابهای آشپزیش…یا مجله های دکور خونه و ظرف و لباسهای جدید…اصلا وقتی واسه خودش نمی ذاشت…
ساعت حدودا 8:30 بود که دیگه همه اعضای شرکت اومده بودن…داشتم دنبال شماره تلفن اون یارو میگشتم که دو ضربه به در خورد و بعدم در باز شد…حدس زدم باید مژگان باشه…صدای نازکش پیچید تو اتاقم…سلام…صبح بخیر…سرمو که آوردم بالا جواب سلامشو بدم یه لحظه به شکل تابلویی حواسم رفت به سینه هاش…خودش متوجه نبود…داشت پرونده توی دستش رو ورق میزد…یه مانتوی تنگ سفید پوشیده بود…دکمه هاش به زور بسته شده بود…تا چشماش به طرفم چرخید به خودم اومدمو گفتم سلام…ممنونم…بفرمایید…چپ چپ نگام کرد و اومد صندلی کنار میزم نشست و یه کاغذ از لای پرونده کشید بیرونو گفت آقای احدی گفتن این ملکها باید تخریب بشه…اگه ممکنه بررسی کنید و کارتون تموم شد صدام بزنید…خواست بلند شه که گفتم خانوم حمیدی…یه کاری داشتم باهاتون…نشست سر جاشو گفت بفرمایید…زیاد گفتنش واسم سخت نبود…چون ما که بیخودی منشی خوشگل استخدام نکرده بودیم…خودشونم میدونستن گاهی باید برای نجات شرکت یه عشوه و ناز و کرشمه ای هم خرج کنن…همشونم تجربه داشتن…نه اینکه برن به طرف بدن…فقط یه جوری باهاش بگو بخند و به قول کاوه لاس خشکه راه مینداختن که مخ طرف ریخته بشه تو ماهیتابه و با دو تا تخم مرغ بره تو رگ…قیافمو جدی کردمو گفتم میدونید که آقای نعمتی زده زیر قراردادش و هیچ جوری هم خسارت رو نمیده…اگه ممکنه یه قرار ملاقات باهاش بذارید و یه کمی باهاش صحبت کنید…سعی کنید راضیش کنید حداقل خسارت شرکت رو بده…بلدید که؟؟!..لبخند مرموزی زد و گفت بله…کاملا بلدم…منم لبخند زدمو گفتم معلومه دست پر هم برمیگردید…سرشو موقع خندیدن یه کمی میبرد بالا گردن سفید و گوشتیش از زیر روسری سفیدش آدمو تحریک میکرد…روسریشو شل گرده زد بود اینقدرم کوتاه بود که اگه دولا میشد شاید می تونستم خط سینه اش رو ببینم…از جاش بلند شد و گفت اگه امری ندارید مرخص شم…بهش گفتم من هر چی میگردم شماره تلفنشو پیدا نمی کنم ببین تو معرفی نامه اش هست پیداش کن و یه قرار باهاش بذار…همین امروز…چشمک زد و گفت خیالتون راحت…امروز حتما میاد و قراردادش رو اجرا میکنه…منم مثل ریئسهایی که یه پروژه مهم رو حل کردن تکیه دادم به صندلیمو گفتم اگه شما بخواید هر چیزی میشه…راه افتاد به طرف در…صدای تق تق پاشنه کفشاش با چپ و راست رفتن باسنش آهنگ خاصی شده بود که توجهمو بدجوری جلب کرده بود…حرکت یه چیزی رو زیر شلوارم حس میکردم اما با دستم فشارش دادمو گفتم نه… نه…فقط واسه پرستو…
سرم تو کارم گرم شده بود که تلفن اتاقم زنگ خورد…صدای قشنگ مژگان اومد که گفت خانومتون پشت خط هستن…میدونست من هیچ وقت تماس پرستو رو رد نمیکنم…حتی اگه تو بدترین و خاص ترین شرایط باشم…پس منتظر جواب من نشد و بلافاصله پرستو اومد روی خط…

الو…فرشید سلام…خسته نباشی عزیزم…

سلام خانوم گل…شما خسته نباشی…کاسه قابلمه ها خوبن ؟؟…

ااا…بیمزه…زنگ زدم بگم امشب مهمون داریم زود بیا خونه…خاله ات اینا میخوان بیان…

واااای…پرستو من امشب کلی کار دارم…کاش میگفتی نیستیم…یه کاریش بکن دیگه…

فرشید تو رو خدا یه امشب و آبروریزی نکن…اون دفعه هم که عمه من اومد یادته؟؟…سه ساعت بعد از شام اومدی …اون بیچاره ها که داشتن می رفتن …یه امشبو جون پرستو زود بیا…

اووممممم…آخه…باشه…یه پرستو خانوم که بیشتر نداریم…یه شام خوشمزه داریم نه؟؟…
صدای خنده اش اومد…

آره شیکمو…سه چهار مدل شام خوشمزه داریم…حالا دیگه مطمئنم شب زود میای…
ظریف و ناز میخندید…یه لحظه دلم واسش تنگ شد…از دیشب تا حالا کی تغییر کرده بود…واسه اینکه مطمئن شم بهش گفتم

راستی اون پیرهن خوشگله که واست خریدمو بپوشی ها…همون سفید…

باشه…خودمم می خواستم همونو بپوشم…شب می بینمت…شیرینی هم بخر…

باشه…خودتو خسته نکنی ها…تا شب خدافظ…

بله قربان…خدافظ…
گوشی رو که گذاشتم رفتم تو فکر پرستو…من یه مرد خوشبخت بودم…هم پول داشتم…هم کار داشتم…هم یه زن خوب …یه زندگی آروم…ما سه چهار سالی میشد که ازدواج کرده بودیم…دیگه میخواستیم بچه دار شیم…هر دو تصمیم گرفته بودیم دیگه جلوگیری نکنیم…هر چند شب یه بار پرستو رو آبیاری میکردم…طبق پیش بینی های دکتر تا چند ماه دیگه احتمالا پرستو ثمر میداد…اونوقت خوشبختیمون صد در صد تکمیل میشد…از همه مهمتر که پرستو قول داده بود خودشو تغییر بده…ته دلم یه حسی میگفت فرشید…میدونی پرستو چند بار قول داده؟؟؟…شاید بالای 100 بار…اما نمی خواستم فکرمو با این چیزا خراب کنم…پرستو حرف نداره…
نیم ساعت بعد مژگان اومد تو اتاقمو در حالیکه حسابی به خودش رسیده بود و بوی عطر ملایم و خوش بوش کل شرکت رو برداشته بود گفت داره میره پیش نعمتی…میگفت نیم ساعت باهاش حرف زده تا تونسته راضیش کنه باهاش یه قرار ملاقات بذاره…بالاخره گیر افتادی نعمتی…خنده بدجنسانه ای کردمو گفتم ببینم چیکار میکنی خانوم حمیدی…مژگان که رفت تقریبا 90 درصد مطمئن بودم همه چی درست میشه…برگه های تخریبی که واسه ساختمون های قدیمی بود رو برداشتمو به اون بهانه راه افتادم طرف اتاق رییس…ارتباط اعضا تو شرکت خوب بود…خود احدی فقط 42 سالش بود…اما اندازه یه مرد 100 ساله زبل و پخته بود…یه مرد شیک و باکلاس …چیزی از ماها کم نداشت…اکثرا آروم بود و با کسی قاطی نمیشد اما با این حال بازم ما باهاش خیلی راحت بودیم…شایدم به خاطر این بود که ما جزو سرمایه گذارها بودیم احدی برای حفظ ظاهرم که شده ما رو همیشه راضی نگه میداشت…الحق که ما هم شهرت و موقعیت خوبی واسه شرکت به حساب میومدیم…5 تا نیروی حرفه ای و سرمایه دار…اسلحه هامونم عروسکامون بودن…همون خانوم منشی ها که در مواقع اضطرای هم ما رو هم شرکت رو نجات میدادن…
به احدی گفتم مشکل نعمتی حل شده و حتی اگه سر قرارداد برنگرده خسارت رو میده…اینقدر مطمئن بودم به کار مژگان که شک نداشتم همه چیز رو درست میکنه…احدی هم لبخند رضایت بخشی زد و گفت خیلی خوبه…
وقت ناهار شده بود…مسئول غذا چهارشنبه ها به سلیقه خودش غذا میگرفت…بوی خوبی که پیچیده بود تو سالن نشون میداد غذا فسنجونه…دلم ضعف رفت…
منتظر بودم مژگان یه خبری بده…حداقل ببینم چیکار کرده…خودمم در این جور مواقع بهش زنگ نمی زدم ممکن بود قضیه لو بره…ساعت 1 بود…غذاها تحویل داده شد…با دلهره غذامو نصفه و نیمه خوردم…غذام کوفتم شد…همش تو فکر مژگان بودم…استرس داشتم…نکنه این نعمتی دم به تله نده…این مرتیکه عوضی هیچی ازش بعید نیست…حتی فکرم تا اونجا هم رفت که چند نفری ترتیب مژگان رو بدن و برن…دیگه داشتم روانی میشدم…واسه اینکه آروم شم شماره خونه رو گرفتم یه کمی با پرستو حرف بزنم که اونم جواب نمیداد…حدس زدم تو آشپزخونه داره از الان خودکشی میکنه…حرصم گرفت…فکر اینکه پرستو الان با پیش بند و ملاقه به دست تو آشپزخونه است کلافه ام میکرد… باز به خودم گفتم آخه الاغ…بده زنت اینقدر خونه داریش بیسته…لیاقت نداری …باید از اونها زنها داشتی که هر شب یا املت دارن یا تخم مرغ جزغاله…
بالاخره ساعت 3 خورده ای بود که موبایلم زنگ خورد…اینقدر هول شدم که یادم نبود موبایلم تو جیب کتمه…مثل گیجا دنبال صداش میگشتم که دیدم از توی کتم صداش میاد…سریع برداشتمشو جواب دادم…
جانم…بفرمایید…

سلام آقای اصلانی…حمیدی هستم…خبرهای خوش دارم…

به به …بله …تعجبیم نداره…خانوم حمیدی هر جا بره با خبر خوش برمیگرده…
خنده قشنگی کرد که باز داشت کار دستم میداد…

آقای نعمتی فردا صبح واسه تکمیل قرارداد میان شرکت…گفتن تو پروژه های دیگه اگه کمکی از دستشون بربیاد با کمال میل انجام میدن…
اینقدر ذوق کردم که خیلی ضایع یه سوت مسخره زدم و گفتم

آقای نعمتی الان اونجا هستن؟؟

نه…رفتن پول ناهار رو حساب کنن…
هر دو بلند خندیدیم…تو دلم گفتم بابا تو دیگه کی هستی مژگان…مخ زنی تا این حد؟؟…واقعا که حرف نداری…
با مژگان که خدافظی کردم خبر رو به احدی دادم…کف کرده بود…اینبار تصمیم گرفتیم چنان قراردادی باهاش ببندیم که دیگه هوس دبه کردن به سرش نزنه…یعنی نرخ ها رو واسش ضربدر 3 میکردیم…سزای آدم چشم چرون و عوضی همینه…

از شیرینی فروشی که اومدم بیرون تا جلوی در خونه مرتب اتفاقات امروز رو مرور میکردم…به خودم میگفتم این مژگانه وقتی آدم زرنگی مثل نعمتی رو اینجوری در عرض چند دقیقه خر کرده وای به حال امثال من…خیلی باید مواظب باشم یه وقت این عشوه و لوندیهاش کار دستم نده…دوباره می گفتم تا باشه از این کارها…مگه بده؟؟…از فکر و خیالم اومدم بیرون…یه راست در پارکینگ رو باز کردمو با سرعت رفتم ته پارکینگ ماشینو گذاشتم…جعبه شیرینی رو برداشتم و یه نگاه توی آینه ماشین کردمو اومدم پایین…مثل همیشه شیک و مرتب بودم…از پله های کنار پارکینگ که به داخل حیاط راه داشت رفتم بالا…حتما الان پرستو هم حسابی تیپ زده و آماده است…خاله ام یه زن میانسال بود که خیلی خوش سلیقه و خوش صحبت بود…خیلی دوستش داشتم…شوهرشم یه آدم ساکت و کم حرف بود…احتمالا با نسترن اومده بودن…نسترن یه سال از پرستوی من کوچیکتر بود…اون موقع ها همه عاشق سر و زبون نسترن بودن تو فامیل…حتی خود مامانم بهم می گفت با نسترن ازدواج کنی بهتره…مثل خودت زبون دراز و حاضر جواب…منم می خندیدمو می گفتم اتفاقا همین کار دستمون میده بعدا…چون هیچ کدوم حریف اون یکی نمیشیم…اینا همه شوخی بود مامان میدونست من فقط پرستو رو دوست دارم…از همون موقع رابطه خیلی صمیمی منو نسترن یه کمی کدر شد…نه اینکه از من بدش بیاد…انگار حس میکرد جلوی پرستو شکست خورده…هر دوشون دختر خاله ام بودن…رابطه ام با هر دو خوب بود…اما خب پرستو واسم یه عشق بود…نسترن یه دوست…بعد از اینکه قضیه خواستگاریم از پرستو رسمی شد نسترن دیگه زیاد با من صحبت نمی کرد…شاید تا قبل از اون فکر میکرد ممکنه نظرم عوض شه…دیگه سعی میکرد از جلوی چشم من فرار کنه…یا بی اعتنایی میکرد یا لجبازی…خلاصه اینکه بدجوری از دستم دلخور بود…اما همیشه اصرار داشت بگه اینطور نیست…امشبم ظاهرا باید شاهد غرغر پرستو و کم محلی نسترن باشم…
از جلوی پله های در بلند جوری که همه بشنون گفتم سلاااااااام…کسی نیست بیاد استقبال من…صدای خاله میومد…طبق معمول قربون صدقه ام میرفت…در اصلی رو که باز کردم همشون رو مبلهای وسط پذیرایی نشسته بودن…قسمت انتهای سالن هم اکثرا وقتی میخواستیم خلوت کنیم می شستیم…جعبه شیرینی رو گذاشتم روی صندلی کنار آشپزخونه و رفتم سراغ مهمونا…بازم پرستو توی آشپزخونه بود و با سر و صدای من داشت میومد بیرون…خاله مثل همیشه خوش تیپ و سرحال بود…با پرویز شوهرشم یه سلام علیک مفصل کردیمو نشستم کنارش…نسترن مثل یه مجسمه فقط از جاش بلند شد وسلام کرد بعدم نشست…احساس عذاب وجدان داشتم وقتی میدیدمش…شایدم حداقل جلوی من اینجوری ساکت و بی اعتنا می شست…نسترن یه شلوار جین مشکی پوشیده بود با یه تاپ خیلی قشنگ سبز رنگ…رنگ قشنگ تاپش منو یاد چشمهای مژگان انداخت…سبز و براق…موهای نسترن تقربیا کوتاه بود که همیشه کنار صورتش میریخت…تقریبا تا روی شونه هاش بود…حالت دار و خوشرنگ…مثل چشمای پرستو مشکی بود…پرستو که با لیوان شربت اومد کنارم بشینه تازه فرصت کردم ببینمش…همون پیرهن سفید تنش بود…بالاش دو تا بند پهن داشت…از قسمت سینه یه کمی تنگ بود…تا زیر زانوش بود…خیلی بهش میومد…تو صورتش دقیق شدم…آرایش قشنگش دیوونه ام کرد…از دیدنش سیر نمیشدم…خودش متوجه شد ازش راضیم چشمک زد و خندید…منم تو جمع نیشم باز شد…خاله بلند گفت بسه دیگه فرشید…مگه تازه پرستو رو دیدی…همه خندیدیم…غیر از نسترن…
سر شام خاله اینا کف کرده بودن…پرستو چهار مدل غذا و دسر و سالاد و …درست کرده بود…پرویز نمیدونست کدومو بخوره…از هر کدوم یه قاشق ریخته بود تو بشقابش…خاله هم که به قول خودش رژیم داره ولی تا خرخره خورد…البته حق داشتن دست پخت پرستو بود…نسترن به بهانه اینکه عصرونه خورده یه کمی سالاد خورد فقط…پرستو هم با اعتراض به من نگاه میکرد که چرا اینقدر به نسترن تعارف میکنم بیشتر بخوره…دیگه ترجیح دادم چیزی نگم…
بعد از شام من و پرویز داشتیم راجع به شرکت حرف میزدیم…پرستو تمام وقت کنار خاله بود و آلبوم عکسهای قدیمیمون رو میدیدن…نسترنم رو پله های جلوی در با موبایلش حرف میزد و گاهی بلند بلند میخندید…از جام بلند شدم برم طرف آشپزخونه که دو تا قهوه بریزم پرستو با خاله سرگرم بود نخواستم مزاحمشون بشم…وقتی میرفتم توی آشپزخونه از کنار پله های جلوی در که نسترن اونجا نشسته بود رد شدم…فضولیم گل کرد ببینم با کی حرف میزنه که اینجوری میخنده…کنار گلدون بزرگی که جلوی در آشپزخونه بود یه کمی مکث کردم فقط چند تا کلمه شنیدم…آخ راست میگی…تو که همینطوریشم داغی…یه کمی رفتم جلوتر تا بقیه اشو بشنوم که نسترن ساکت شد…بعدم بلند گفت حالا بعدا راجع بهش صحبت میکنیم الان عکس یکی افتاده رو شیشه که داره حرفهامو گوش میده…هول شدم و سریع رفتم توی آشپزخونه…خودمو فحش میدادم چرا حواسم نبود در شیشه ای و ممکنه دیده بشم…امیدوار بودم صدای تلویزیون نذاشته باشه بقیه صدای نسترن رو بشنون…دستپاچه دو تا فنجون گذاشتم توی سینی و شروع کردم به ریختن قهوه. که صدای نسترن از پشت سرم اومد…

شما خانوم به این کدبانویی داری چرا خودت قهوه میریزی؟؟…

آخه سرش گرم بود با خاله…مزاحمشون نشدم…میخوای واسه تو هم بریزم؟؟…

آخی…نه من نمیخورم…فالگوش وایساده بودی؟؟…
یه خنده مصنوعی کردمو سعی کردم عادی باشم گفتم

نه…خواستم ببینم این جوکهایی که واست میگن رو میتونم بشنوم یا نه…آخه معلوم بود خیلی خنده داره…

بعضی وقتها سوژه های خنده دار تر از جوک هم هست فرشید خان…

مثلا؟؟؟…

مثلا اینکه این دستگیره ای که اینجاست با لباس شما درست شده…
بلند خندید…اول فکر کردم داره شوخی میکنه منم خندیدمو گفتم بیمزه…یه قند شوت کردم طرفش…جا خالی داد و گفت بله بایدم بخندی…آقای مهندس لباسش دستگیره خونه است…اینقدر بلند خندید که صدای پرویز اومد که گفت بچه ها بگید ما هم بخندیم…نسترن رفت کنار اپن و گفت بگم؟؟…بعدم به من نگاه کرد …به دستگیره نگاه کردم و دیدم راست میگه…این همون تی شرت خودمه که داده بودم پرستو بندازه بیرون…دختره دیوونه باز سلیقه اش گل کرده اینو کرده بود دستگیره…کی میخواست بفهمه من از این کارا بدم میاد…آخه چه علتی داشت…اون که اگه میخواست میتونست دستگیره طلا بخره…وای پرستو …کی میخوای آدم شی…عصبی به نسترن نگاه کردم که ساکت شد و رفت کنار باباش نشست…منم سریع قهوه ها رو ریختمو رفتم سر جام نشستم…پرستو هنوز با خاله سرگرم بود…تا موقعی که خاله اینا برن لام تا کام حرف نزدم…هر چی پرستو ازم سئوال میکرد چرت و پرت جوابشو میدادم…فهمید از دستش ناراحتم اما علتشو نمیدونست…دست خودم نبود بدجوری رو این کاراش حساس بودم…دیگه وقتش بود تکلیفمو روشن کنم…اگه یکی از دوستام میدید چی میگفت…من…مهندس فرشید حقیقی…با این همه ادعا و دک و پز…با این همه موقعیت و شهرت…اونوقت خانومم با لباسهام دستگیره درست میکنه…سرگرمیش غذا پختن و خونه داریه…بزرگترین آرزوش اینه که تو یه مسابقه آشپزی شرکت کنه…مسخره است واقعا…
خاله اینا که رفتن پرستو اومد ظرفهای میوه رو جمع کنه…تقریبا فریاد کشیدم ولش کن اینا روووو…بیا بشین کارت دارم…خشکش زد…بدون هیچ حرفی نشست رو مبل و گفت چیه؟؟…گفتم دیگه میخواستی چی بشه؟؟…همین مونده بود بشم سوژه خنده و تفریح نسترن…اگه نمیتونی سر قولی که میدی بمون دیگه بهم قول نده…کلافه ام کردی …به چه زبونی بگم دست از این کارات برداری …هیچ جوری نمی فهمی…خسته ام کردی…به غلط کردن افتادم…کاش اصلا زن خونه دار نمیگرفتم…من زن ندارم …یه کلفت دارم که فقط بلد کار کنه…رفتم طرف پنجره و زل زدم به درختهای توی حیاط…نفسم در نمیومد…سرم درد گرفته بود و گر گرفته بودم…پرستو با صدایی که معلوم بود سعی داره بغضشو نشون نده گفت مگه چیکار کردم؟؟…من که امشب هر کاری تو خواستی کردم…من که…دیگه نتونست چیزی بگه…با اینکه دلم براش سوخت ولی بازم سعی کردم جدی باشم…برگشتم طرفشو گفتم اون دستگیره مسخره چیه درست کردی…با تی شرت من؟؟…منو کردی مترسگ؟؟…میدونی نسترن داشت به همین می خندید…واقعا بی کلاسی پرستو…بغضش ترکید و صدای گریه اش پیچید تو خونه…منم تکیه داده بودم به دیوارو نگاش میکردم…عصبی تر از اونیکه بودم که برم و نازشو بکشم…لابه لای گریه اش گفت من خیلی وقته اون دستگیره رو درست کردم…خب جنسش خوب بود…نمیسوزه…قیافه اش هم قشنگ بود…فقط به درد دستمال آشپزخونه شدن میخورد…فریاد زدم بسهههههه…نمیخوام دیگه بشنوم…از طرز حرف زدنتم بدم میاد…مثل مادربزرگم حرف میزنی پرستو…خدایا من چه جوری به این زن حالی کنم که من یه زن باکلاس میخوام…یه زنی که همش به خودش برسه…اصلا من از تو کار و غذا و لباس نمیخوام…خونه داری نمیخوام…حاضرم از گشنگی بمیرم ولی تو همونی بشی که میخوام…پرستو داری صبرمو تموم میکنی…به خودت بیا…آخه اون دستگیره رو گذاشتی جلوی چشم که آبروی منو ببری؟؟…شرایط و موقعیت منو درک کن…به خدا میترسم همکارامو دعوت کنم…میترسم یه شب مدیر شرکتو بیارم خونه…میترسم فکر کنه تو خدمتکار این خونه ای…
من حرف میزدمو پرستو با صدای بلند گریه میکرد…برعکس همیشه اینبار نمیتونست جوابمو بده…
بلند شدو رفت بالا به طرف اتاق خواب…میدونستم اولین کاری که میکنه در رو قفل میکنه تا من نتونم شب برم پیشش…برام مهم نبود…لباسامو عوض کردمو مسواکمو زدم بعدم برگشتم روی کاناپه بزرگی که تو آخرین اتاق کنار پذیرایی بود خوابیدم…با صحنه هایی که امروز از مژگان دیده بودم خیلی احتیاج داشتم امشب خودمو خالی کنم…به خودم گفته بودم شب همه این بلاها رو سر پرستو درمیارم…اما امشب که همه چی خراب شده بود…در ضمن نمیخواستم به این زودی برم سراغ پرستو…باید آدم میشد…
اینقدر عصبی بودم که هزار با از خواب پریدم…یه سیگار روشن کردم و کشیدم…یه کمی آروم تر شده بودم…به طرف پله ها راه افتادم ساعتم 3:20 نصفه شب رو نشون میداد…از یه طرف از دست پرستو عصبی بودم از یه طرفم بدجوری هوسشو کرده بودم…آهسته دستگیره اتاق رو چرخوندم اما قفل بود…آهسته برگشتم پایین…سر درد داشتم…تا خود صبح نشسته بودم روی صندلی کنار پنجره و سیگار می کشیدم…هوا که روشن شد رفتم یه دوش بگیرم بلکه اعصابم آروم شه…
ساعت 7 صبح بود…هیچ میلی به صبحونه نداشتم…پرستو هنوزم تو اتاق خواب بود…انگار بدجوری با من قهر کرده بود…دلم نمیخواست اینجوری قهر کنه…نمیخواستم اینقدر ناراحتش کنم…وقتی فکر میکردم میدیدم زیادی تند رفتم…شاید اگه اول با نرمی میگفتم بهتر بود…هر چی باشه اون دستگیره رو خیلی وقته درست کرده…قبل از اینکه بهم قول بده…تازه نسترن از روی بدجنسیش اونو نشونم داد…نباید که این ابتکار پرستو رو ضایع میکردم…خنده ام گرفت…ابتکار؟؟…لباسامو پوشیدمو چند تا پله رفتم بالا و جوری که پرستو بشنوه گفتم من دارم میرم شرکت…حداقل میومدی بدرقه ام میکردی…هیچ صدایی نیومد…میدونستم که بیداره…دوباره گفتم بابت دیشب معذرت میخوام اگه تند رفتم…ولی یادت باشه تو مقصر بودی…بازم جوابی نیومد…گفتم نکنه باز داری غذا درست میکنی اون تو؟؟…شایدم داری در و پنجره رو دستمال میکشی…فایده نداشت جوابمو نمیداد…نگرانش شدم…نکنه بلایی سرخودش آورده …یه پله دیگه رفتم بالا که یهو در اتاق خواب باز شد و پرستو با یه شورت و سوتین اومد بیرون…کپ کردم…هیچ وقت اینجوری نمی چرخید تو خونه…اومد نزدیکمو گفت سلام صبح بخیر…ذوق زده گفتم سلااااام…به به…دیشب کجا بودی؟؟…بلند خندید و گفت خوشحال نشو میخوام برم حموم…هنوز گیج بودم…واسه چی این شکلی اومده بیرون از اتاق…اونم بعد از اون دعوای دیشب…باید الان از دستم ناراحت باشه…پس چرا عین خیالشم نیست…شاید فهمیده مقصره داره جبران میکنه…این زنها شگردشون همینه…به جای اینکه عذرخواهی کنن ماستمالیش میکنن و خیال خودشونو راحت میکنن…پشت سر پرستو از پله ها میرفتم پایین…شورت و سوتینش زرشکی بود…حالت تور داشت…از پشت خط باسنشو میدیدم…دوباره داشتم داغ میشدم…از پشت بغلش کردمو چسبوندمش به خودم با ناز گفت اااا…نکن فرشید…الان میخوام برم حموم…حرارت تنش که بهم خورد دیگه قاطی کردم…بلندش کردم و چسبوندمش به خودم…پاهاشو حلقه کرد دور کمرمو محکم فشار میداد بهم…گرمی کسش داشت بیهوشم میکرد…با اینکه از روی شلوار بود ولی تا مغز استخونم داغ شده بود…سرمو که رو به روی سینه هاش قرار گرفته بود بردم جلو و سینه هاشو لیس میزدم…آهسته هلم میداد عقبو میگفت نکن دیگه…سوختم چقدر زبونت داغه…اگه یکی ما رو دیشب تو اون وضع میدید باورش نمیشد اینایی که الان اینجوری چسبیدن به هم ما باشیم…خودمم هنوز از رفتار پرستو گیج بودم…با دندون گوشه های سوتین توریشو می کشیدم پایین که موبایلم زنگ خورد…نمیخواستم جواب بدم…یعنی اصلا نمیتونستم جواب بدم…بدجوری نفس نفس میزدم…بدنم عرق کرده بود…وحشیانه به پرستو حمله کرده بودم…به زور خودش از بغلم کشوند پایین و گفت موبایلتو جواب بده شیطون…خودشم راه افتاد طرف حموم…تا چند ثانیه خیره شده بودم بهش از پشت سر…با اون باسن گرد و کوچیکش…بعد به خودم اومدمو موبایلمو درآوردم…شماره کاوه بود…اااه…سره خر…الان موقع زنگ زدن بود آخه…
الو…سلام کاوه…

سلام …صبح بخیر مهندس…بیداری…

بله…اگه خوابم بودم که بیدارم کردی…مزاحم…

ای جووون…چه نفس نفسی میزنی…دویدی دنبال موبایلت یا دستت بند بوده…

زهر ماااار…دهنتو کاوه…بدترین موقع زنگ زدی…

آخ آخ…حست پرید دیگه نه؟؟؟…هر هر میخندید…

خب حالا بنال …دارم میام شرکت دیر میشه…

من تعیرگاهم…این ماشین ما باز خراب شده…یه جور واسه این احدی ماستمال کن تا برسم…بگو رفته بازدید ساختمون…

باشه تو به لگنت برس من یه کاریش میکنم…شرکت میبینمت…خدافظ سره خر…

حالا از اول شروع کن شاید حست برگرده…خدافظ…
انواع و اقسام فحشهایی که بلد بودمو به کاوه دادم…پرستو که حموم بود…به سرم زد لخت شم بپرم حموم…ولی نمیشد…قرار بود امروز نعمتی بیاد شرکت…انوقت زحماتم هدر میرفت…لعنت به تو کاوه…
رفتم جلوی در حمومو گفتم پرستو خانوم…من میرم شرکت…در حموم رو باز کرد و بدن خوشگل و خیسش دعوتم میکرد برم تو…با یه صدای حشری که تا حالا ازش نشنیده بودم گفت برو…بزن به حسابم واسه امشب…صورتشو آورد جلو یه لب آبدار ازش گرفتمو گفتم اگه شد واسه ناهار میام خونه…بلند خندیدو گفت عجله نکن عزیزم…شب پیشتم…واسه ناهار میرم دنبال شیما…ناهار بیرونیم…چشمام گرد شد…گفتم ناهار میری بیرون…با شیما؟؟…خندید و گفت آره اشکالی داره؟؟؟…سرمو تکون دادم یعنی نه…گفت پس شب میبینمت …در و بست و رفت تو…منم شوکه شده بودم…شیما دوست قدیمی پرستو بود…یه دختر لوس و پررو…ولی خیلی خوشگل و سکسی…وقتی شب عروسیمون دیدمش از همه سکسی تر بود…یقه لباسش اونقدر باز بود که سینه های بدون سوتینش کاملا دیده میشد…همه تو کفش بودن…پرستو زیاد رابطه خوبی باهاش نداشت میگفت خیلی جلفه…حالا چی شده بود میخواست باهاش ناهار بره بیرون…راه افتادم به طرف در …گفتم شاید حرفهام روش اثر کرده و میخواد خودشو تغییر بده…سوت زدمو به خودم گفتم ایییول جذبه…رفتم به طرف پارکینگ و واسه امشب کلی نقشه کشیدم که تا صبح نذارم پرستو بخوابه…

تو شرکت همش فکر اتفاقات امروز و دیروز بودم…از اینکه پرستو یهو اینجوری شده بود تعجب کرده بودم البته هر از گاهی میشد اینجوری با دوستاش میرفت بیرون اما همیشه به اصرار من بود که میگفتم واسه روحیه ات خوبه…کم پیش میومد خودش بخواد بره گردش…همش بدن لخت و خیسش که توی حموم بود میومد جلوی چشمم…حالم اصلا خوب نبود به شدت حشری بودمو نمیتونستم روی کارم تمرکز کنم…فقط دعا میکردم مژگان امروز هیچ کاری با من نداشته باشه وگرنه می پریدم روش…طرفهای ظهر بود که اطلاع دادن نعمتی اومده…اتاق جلسه امون جدا بود…یه سالن بزرگ و مستطیل شکل بود که همه اونجا جمع میشدیم واسه بستن قرارداد…ده دقیقه بعد همه اونجا جمع بودیم…نعمتی که از در اومد تو یه لبخند پلید بهش زدمو تو دلم گفتم حااالی ازت بگیریم امروز که دیگه ما رو خر فرض نکنی…طبق توافق قرار بود مبلغ رو بالا ببریم تا دیگه کسی جرات نکنه با ما دربیفته…حتی احدی هم این قانون رو تایید میکرد…اگه کسی بزنه زیر قراردادش هر جوریه باید برگردونیمشو تلافی کنیم…در مورد نعمتی هم همین طور بود…بحث افتاد سر اینکه مبلغ تغییر کرده و شرکت خسارت دیده…اولش زیر بار نمیرفت میگفت رقم ضربدر سه شده خیلی سنگینه…ولی ما روشمونو خوب بلد بودیم اینقدر کس شعر سر هم کردیم تا مخش قضیه رو گرفت…برگه ها امضا شد و قرار شد از حساب نعمتی پول ریخته بشه به حساب شرکت…همگی راضی بودیم…نیشمون تا بناگوش باز بود که موقع ختم جلسه نعمتی گفت راجع به قرارداد یه کار خصوصی با خانوم حمیدی دارم…همه چپ چپ بهم نگاه کردیم…احدی گفت طبق اساس شرکت کسی نمیتونه با منشی ها خصوصی صحبت کنه…چه دلیلی داره شما با ایشون خصوصی صحبت کنید؟؟…واقعا واسه همه ما سئوال شده بود با مژگان چیکار داره…گفت زیادم خصوصی نیست…فقط میخوام از روی برگه ها و اسنادی که امضا کردم یه کپی هم واسه من بگیرن…احدی که فهمید نعمتی زرنگتر از این حرفهاست گفت احتیاجی نیست…ما خودمون به طرف مقابل قراردادمون یه کپی میدیم…نگران نباشید…البته همه میدونستیم که دروغ میگه…چون معمولا کسی کپی اسناد رو نمیخواست چون ما شرکت معروفی بودیمو هیچ وقت اینقدر تابلو حق خوری نمیکردیم…ولی حالا که نعمتی کپی میخواست ظاهرا خیلی زرنگتر از بقیه بود…حالا با وجود کپی نمیتونستیم مبالغ و شرایط قرارداد رو دستکاری کنیم…هر جوری بود احدی راضیش کرد که کپی رو تو قرار بعدی بهش میده…این که غیر ممکن بود چون ما به هیچ وجه کپی نمیدیم حتی اگه قرارداد لغو بشه…حالا چرا این دروغ رو میگفت معلوم نبود…ج

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها