داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

پیشنهاد بی شرمانه (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

نغمه…نغمه جان؟
جانم بابا؟؟چی شده؟
بیا بابا سامی کارت داره.بهش گفتم امروز پیشمون هستی داره سراغت رو میگیره.
با سرعت خودم رو رسوندم سمت آینه.نشستم و اول از همه کش موهام رو درآوردم و شروع کردم به شونه کردن و دوباره بستمشون بالا.دستی به صورت بی روحم کشیدم تا لااقل سامی بویی از اینکه با احسان زدیم به تیپ و تاپ هم نبره.مثل همیشه با خنده و خوشحالی نشستم جلویِ صفحه نمایش لپ تاپ.
+سلام عزیزم!!حالت چطوره؟با من کار داشتی؟
-آره.دلم تنگ شده بود سراغت رو از بابا گرفتم گفت اینجایی!!خواستم جویای احوالت بشم هم اینکه خبر رو دسته جمعی بهتون بگم.
+خبر؟؟چه خبری؟
-همین نزدیکی ها شاید حدود یکماه دیگه تصمیم دارم بیام ایران.
جدی میگی!!وای چقدر خوب.واقعا دلمون واست تنگ شده حسااااابی!!
قند توی دلم آب شد اما جلو مامان نازی جرات نکردم بیشتر از این به روی خودم بیارم.بعد از مدت ها بالاخره یه خبر خوب شنیدم که زندگی برام معنی پیدا کنه.
حالا مگه این زمان لعنتی میگذشت.اووووه کو تا یکماه دیگه؟؟
تلفنم زنگ خورد.اسم احسان بالای صفحه ظاهر شد.
نه!!!انگار خوشی به من یکی نیومده.خب یکبار جواب بچه آدم رو میدن دیگه.بهت گفتم توی دادگاه همدیگه رو میبینیم چرا دیگه هی زنگ میزنی میری روی اعصاب من؟؟
فکرای توی سرم رو بلند بلند با خودم میگفتم.
مامانم صدام کرد.
× دختر دیوونه شدی؟چرا با خودت حرف میزنی؟کیه؟جوابش رو بده سرم رفت.
+کی میخواستی باشه!!احسانِ دیگه.منم حال و حوصله ش رو ندارم اینم یه ریز زنگ میزنه.
× خب شاید کارِ واجب داره جواب بده.
+جواب نمیدم تا جونش در بیاد.
هر چی زمان جلو میرفت استرس منم بیشتر میشد.آخرین بار که از نزدیک دیدمش حدود سه سال گذشته.اونم فقط چند روز واسه مراسم عروسی من اومد و رفت.در واقع پنج ساله که درست و درمون ندیدمش.از اون زمانی که خیلی با عجله تصمیم گرفت واسه ادامه تحصیل بره خارج از کشور
هنوز یک هفته مونده بود به رسیدن سامی.گوشی بابا زنگ خورد.سامی گفت فرودگاهم تا چند ساعت دیگه میرسم.بدجوری غافل گیر شدم.یعنی همش چند ساعت دیگه مونده؟؟دلم حسابی شور افتاد.قلبم تند تند میزد.
دوش گرفتم و مشغول انتخاب لباس شدم.دوست داشتم به بهترین شکل ممکن منو ببینه.عطری که خودش برام گرفته بود رو زدم.با خودم زمزمه میکردم و جلوی آینه آماده میشدم.یکی دو ساعتی وقت داشتم اما من توی حیات منتظر نشستم و چشمم رو دوختم به در حیاط.یکی دو ساعت که چیزی نیست من میتونستم یه عمر منتظرش بشینم.
وقتی دیدمش که از تاکسی پیاده شد از هیجان دستام میلرزید.نمیدونم چطوری دویدم سمتش و خودم رو به آغوشش رسوندم.وقتی از زمین جدام کرد و شروع کرد به چرخیدن انگار زمان متوقف شد و دنیا دیگه مال من بود.چشم مامانم رو دور دیدم و شروع کردم به بوسیدن صورتش.
وقتی سرم رو گذاشتم روی سینه اش و نفس کشیدم ، بوی سامی خودم رو حس کردم.واااای که دیگه روی اَبرا سیر میکردم.
تمام مدتی که سامی داشت احوال پرسی میکرد من فقط دوست داشتم کنارش باشم و تماشاش کنم.اصلا دوست نداشتم از کنارش جُم بخورم.
وقتی سامی رفت تا استراحت کنه شاید بیشتر از ده بار از جلو در اتاقش رد میشدم و یواشکی دید میزدم ببینم کی بیدار میشه.فقط دوست داشتم کنارش بشینم و مثل قدیما تعریف کنم اونم با رضایت کامل گوش بده.خب دست خودم که نیست ، آدم پرحرفی هستم!!!
شازده بالاخره بیدار شد اما اولین سوالش از بین این همه موضوع که میتونست بپرسه احسان بود که کجاست؟حسابی ضد حال خوردم.خب اصلا به تو چه احسان کجاست؟لابد یه جهنم دره ای همراه با دوستای الوات تر از خودش یا مشغول بازیه یا مشغول دود و دم.حالا تو رو کجا میبرن که میپرسی؟؟اخمام رفت تو هم و زیر لب اینا رو به خودم میگفتم.
بعد از شام بازم ول کن نبود.انگار شصتش خبر دار شده بود که یه چیزی شده که بهش نمیگیم.مامانم خواست سربسته بگه چند روزی قهر کرده ، منم عصبانی شدم هر چی از دهنم در اومد راجع به احسان گفتم.
آخر هم سوالای بی ربط سامی نزدیک بود به کشتنم بده که خودش واسطه شد و منو از شر کتک خوردن نجات داد.
دلم حسابی پر بود.یه شونه میخواستم که سرم رو بزارم روش و یه گوش شنوا که حرفای دلم رو بهش بزنم و اونم گوش بده.دروغ چرا؟! دلم سامیِ خودم رو میخواست.هر فکری میکردم یا هر کاری انجام میدادم دلم بهونه ش رو میگرفت.
توی پارک محله مون وقتی سرم رو روی شونه ش گذاشتم فقط یاد روزای گذشته می افتادم.اصلا انگار من تموم این مدتی که دور از سامی گذروندم همش توی گذشته ها زندگی کردم.
ته دلم یه چیزی اذیتم میکرد.اینکه کسی توی زندگیش هست یا نه!!میدونستم و خودم رو قانع کرده بودم که رابطه ی ما بیشتر از رابطه ی خواهری و برادری که بهمون تحمیل شده نمیشه اما بازم این حسِ حسادت لعنتی مثل خوره افتاده بود به جونم.

توان اینکه ازش بپرسم رو نداشتم.شایدم از جوابش میترسیدم.اگر میگفت آره و با یکی از این دخترهای خوشکل اونور آبی رابطه داره ،چطور باید سامی رو باهاش شریک میشدم.اصلا شریک چیه!!مگه اون میزاشت من دیگه توی زندگی سامی باشم که بخوام باهاش شریک باشم یا نه؟
زده بود به سرم.با خودم فکر و خیال میکردم.واسه خودم دشمن هم تراشیده بودم.حتی توی فکرم موهای دخترِ رو هم میگرفتمو میکشیدم.نه انگار چاره ای نداشتم باید این موضوع رو هر چه زودتر حل میکردم.دلم رو زدم به دریا و سوال کردم.از زمان سوال کردنم تا جواب دادن سامی فکر کنم صد سالی گذشت.اولش کمی طفره رفت و منم چون سر این موضوع شوخی نداشتم چیزی نمونده بود بلند شَم یه لگد محکم نثارش کنم.اما حالا مگه دلم میومد؟؟فکرشم ناراحتم میکرد چه برسه به اینکه عملیش کنم.
وقتی بهم گفت کسی تو زندگیش نیست یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.حسابی کیفم کوک شد.حداقل فعلا قرار نبود با کسی تقسیمش کنم آخه سابقه ی خوبی توی این موضوع ندارم.
.
.
.
اونموقع هنوز دبیرستان میرفتم.دوستام همه از دوست پسرهاشون تعریف میکردن و منم واسه اینکه کم نیارم شروع کردم از سامی تعریف کردن.اینقدر راجع بهش حرف زدم که آخر سر یه شخصیت بین لئوناردو دیکاپریو و سلمان خان توی ذهن همکلاسیام ساختم.حرفام که تموم شد تازه فهمیدم عجب غلطی کردم.دوستام دورم جمع شدن و ازم خواستن تا یه روز به سامی بگم بیاد درِ مدرسه تا ببیننش.
دختر اگه حرف نزنی میگن لالی؟؟حتما باید اون زبون لامصب توی دهنت وول بخوره؟؟حالا چطوری باید سامی رو راضی کنم.؟؟
هی به خودم لعنت میفرستادم و هی نقشه میکشیدم که چطور سامی رو راضی کنم.
شب رفتم توی اتاقش و روی تخت نشستم.اونم جلوی میز کامپیوتر سرگرم کاراش بود.چند دقیقه نشستمو چیزی نگفتم.
-چیه؟تا حالا خوشتیپ ندیدی اینطوری بِرُ و بِر زل زدی به من؟؟
+یه چیزی میخوام بگم ولی قول بده از دستم عصبانی نشی.
-قول که نمیدم ولی تو بگو.به جاش اگه عصبانی شدم موهاتو نمیکشم خوبه؟؟

+لوس نشو دیگه سامی.میخوام جدی حرف بزنم.

صندلیش رو چرخوند طرف من.
-اوکی!چی میخوای بگی؟؟زود بگو که کار دارم.
+راستش امروز پیش دوستام ازت تعریف کردم اونا هم ازم خواستن تا یه روز بیای جلو مدرسه تا ببیننت.منم واسه اینکه کم نیارم قبول کردم.میشه لطفا کمکم کنی؟؟چهره ی مظلوم به خودم گرفتم شاید دلش سوخت و فرجی شد.
-یعنی از طرف من قول دادی؟؟
+آره دیگه.
-خب اشتباه کردی.من جلو مدرسه دخترونه چیکار دارم؟مگه عقلم پاره سنگ برداشته؟خجالت میکشم.
+تو خجالت میکشی؟؟آخه به یکی بگو که تو رو نشناسِ.بهترِ بگی میخوای منو ضایع کنی.!!شایدم زیر لفظی میخوای؟
حالت قهر به خودم گرفتم.نود درصد مواقع جواب میده ببینم ایندفعه چی میشه.
-گیریم اومدم این وسط چی به من میماسه؟؟
+تو فقط قبول کن هر کاری بگی انجام میدم
-هر ‌کاری؟؟

+آره.

-مطمئنی دیگه هرکاری؟؟
+خب آره دیگه.
لپش رو سمت من گرفت و با انگشت اشاره کرد.سریع رفتم سمتش و بوسیدمش.سرش رو برگردوند یعنی اینورم ببوس.یه بوس محکم هم اون طرف صورتش کردم.
+همین؟؟الان دیگه حله؟؟
نکنه توقع داشتی از یه دختر دبیرستانی کلید گنج کاپیتان فیلینت رو بخوام؟؟
+یه نفس راحت کشیدم.
فردای همون روز وقتی تعطیل شدیم با دوستام که از درِ مدرسه اومدیم بیرون ، چشمم که به سامی خورد با فَوران احساسات نوجوونیم داشتم ذوق مرگ میشدم.
سامی رو دیدم که چون عشق موتور بود با موتور به قول خودش پرشی که تازه خریده بود جلو در ایستاده بود.منو که دید کلاه ایمنی رو از رو سرش برداشت.دستاش رو کشید توی موهاش که ریخته بود روی صورتش و کنارشون زد.صورتش رو تازه اصلاح کرده بود.یه سِت کامل مشکی شامل، کت چرمی و شلوار چسبون و چکمه پوشیده بود.وقتی با اون چشمایِ آبیِ گیراش بهمون نگاه کرد دلم براش ضعف رفت.
با یه لبخند و ژست فاتحانه از کنار همکلاسی هام رد شدمو با کمک سامی پشت سرش نشستم.دستمو دورش حلقه کردم.دوستام رو تصور میکردم که الان چطوری آب از لب و لوچشون آویزون شده.
دوست داشتم با نگاهم به همشون بفهمونم این پسری که میبینید مالِ منِ.!نکنه با نگاه خریدار ببینینش که چشماتون رو از کاسه در میارم.بعد از اون روز رفتار دوستا و همکلاسی هام کاملا عوض شد.مهربون تر نشون میدادن اما من که میدونستم ته دلشون چی میخوان…
تا اینکه یکی از همکلاسیام پُررو پُررو اومد و ازم خواست که شماره سامی رو بهش بدم.از حق نگذریم خب چون دختر خیلی خوشکلی بود این اعتماد به نفس رو داشت تا ازم درخواست کنه.
منم گفتم داداشم خوشش نمیاد عزیزم (جنده خانوم)و یه جوری دست به سرش کردم.اما اینطوری دلم خنک نمیشد.وسطای کلاس اجازه گرفتمو چون رابطه م با معاون مدرسه خوب بود رفتم پیشش تا آمار این دخترِ رو بدم.بهش گفتم:
+خانوم فکر میکنم با خودش گوشی میاره توی مدرسه.!!!
سرم رو نزدیک گوشش بردم و آروم باهاش حرف زدن که مثلا محرمانه بودن موضوع رو بهش القا کنم.
+چند باری هم انگار با پسرا حرف میزد.منم چون نمیخواستم بقیه دوستام ازش یاد بگیرن اومدم اینجا تا به شما بگم.
احتمالا بگین دیوونه ست.!!خب واقعیتش آره انگار بیراه هم نمیگید.
حالا بماند که چه ول ولایی راه افتاد ولی خب برای اولین بار بود که به قطعیت رسیدم که نمیتونم سامی رو با کسی شریک بشم.
کلی با خودم کلنجار میرفتم که بهش بگم چه حسی دارم اما مدام چهره ی مادرم و بابایِ سامی میومد جلو چشمم که اگر بفهمن چی میشه؟راجع به من چه قضاوتی میکنن؟؟تو چشمت دنبال داداشته؟؟
من کنار سامی بهترین حس های دنیا رو داشتم.آرامشِ خاطر ،امنیت ، اینکه کسی هست که من براش مهم باشم.اما کم کم با بالا رفتم سنمون حس های دیگه ای هم بهش اضافه شد.مهمترینش هم که هیچ ربطی به رابطه ی خواهر و برادری نداشت حس شهوتی بود که روز به روز بیشتر درونم شعله ور میشد و منم مجبور میشدم باهاش بجنگم.
اولین باری که بالاخره مغلوبش شدم رو خوب به خاطر میارم.
توی وان حموم دراز کشیدم و چشمام رو بستم.سامی رو تصور کردم که کنارم نشسته و داره نوازشم میکنه.سرم رو توی بغلش گرفته و مدام میبوستم.بدون اختیار دستمو بردم بین پاهام.دست سامی رو تصور کردم که گذاشته روی چوچولم.خیلی آروم دستش رو تکون میده.ناخودآگاه سینه هام رو میمالیدم.
سامی سرش رو میبره پایین و خیلی ماهرانه زبونش رو وسط کسم میکشه.صدای ناله م بلند میشه.بدن ظریف و دخترونه م رو روی تخت تصور کردم بین دستای سامی.رونهام رو میبوسه و با زبون لیسشون میزنه.داره از بدن سفید و زیبام لذت میبره.منو محکم به آغوش میکشه و منم دستام رو روی کیرش میکشم و دلبری میکنم.
توی اون لحظه میدونستم که باید تمومش کنم اما اختیاری واسه متوقف کردنش نداشتم.تازه داشتم به اوج میرسیدم.کیر سامی رو داخل خودم تصور میکردم.من به حالت داگی پشتم رو به سامی کردم و اونم کیرش رو فرستاد داخل کسم.تلمبه میزد و منم از شدت لذت دستم رو مشت کردمو دندون هام رو به هم فشار میدادم.منو برگردوند و کامل وزنش رو روی من انداخت.لبام رو میخورد و کیرش رو دوباره با شدت بیشتر فرستاد داخل.دستام رو روی کمرش قرار دادم و بیشتر به سمت خودم فشارش میدادم.از تحمل وزن سامی لذت میبردم.سرعت عملش بیشتر و بیشتر میشه.دیگه نمیتونستم تحمل کنم.سرعت دستم رو روی چوچولم بیشتر کردمو با یه ناله ی بلند و لرزش عجیبی توی سرتا سر بدنم ارضا شدم…
بعد از اون حسِ گناه و عذاب وجدان اومد سراغم اما نمیتونستم لذت وصف ناشدنی که برده بودم رو انکار کنم.
گذشتو منم گاهی با سرکوب این حس لعنتی ، گاهی با تسلیم شدن، گاهی با جنگیدن، دیگه باهاش کنار میومدم.
تا اینکه نزدیک به زمانی که سامی بخواد از ایران بره رفتارش به کلی عوض شد.مدام سوالهای عجیب و غریب ازم میپرسید.دیگه باورم شده بود که نقشه ای تویِ سرشِ.فکر میکردم حس سامی هم مثل من از حس خواهری و برادری فراتر رفته و باورم شده بود که میخواد بهم اعتراف کنه.
روزها انتظار کشیدم که بالاخره حسش رو بیان کنه.تا اینکه یه روز ازم خواست باهاش برم رستوران.گفت تو لازم نیست خونه بیای مستقیم برو منم خودم رو میرسونم.طبق رفتارها و کارای چند روز گذشته اش میدونستم که قرارِ چیز مهمی رو باهام در میون بزاره.دل تو دلم نبود.وای یعنی میشه حسی رو که من به سامی دارم اونم نسبت به من داشته باشه؟؟خودم رو واسه انواع و اقسام واکنش ها آماده کردم.خوشحال باشم یا جدی؟بروی خودم بیارم که میدونم یا مثلا سورپرایز بشم؟
اگر گفت دوستت دارم و خواست لبام رو ببوسه من همراهیش کنم یا نه؟؟
تمام این افکار توی سرم میچرخید و منتظربودم…
منتظر سامی که با یه دسته گل بزرگ پر از گلایِ سرخ و سفید از در بیاد داخل و منم براش دست تکون بدم و به روش بخندم.
اما…اما…اما… هیچوقت اون لحظه رو حس نکردم.
هر چقدر زنگ زدم بهش تکست دادم بهش هیچ خبری نشد.با یه بغض توی گلوم و کوله باری از نگرانی و سوالای بی جواب برگشتم خونه.رفتم توی اتاقش که ببینم پیداش میکنم یا نه که دیدم انگار تبدیل شدِ به میدون جنگ.همه چی خورد و خاکشیر شده بود.از ترس تا مرز سکته رفتم.
رفتم توی اتاق مامانم که دیدم داره گریه میکنه و بابا هم یه گوشه نشسته سیگار میکشه.
با ترس و لرز ازش پرسیدم چی شده؟؟سامی طوریش شده؟ تو رو خدا یکی بگه اینجا چه خبرِ؟؟
×چی میخواستی بشه؟آقا دعوا راه انداخته خودشم وسایلش رو جمع کرد نمیدونم کدوم گوری رفت.گفت میره شهرستان پیش قوم و خویشای ننه جوووونش.
+مامان درست حرف بزن ببینم چی میگی آخه؟!چه دعوایی؟؟با کی؟سر چی؟
× با باباش دعواش شده.زده به سرش.پاش رو کرده توی یه کفش و میگه الا و بللا میخوام برم خارج از کشور.تا منم یه حرفی بزنم بدِ میشم.اونوقت دیگه این همه سال مادری رو هیشکی نمیبینه!!!میشم زن بابا.
+کجا بره؟؟چرا من چیزی نمیدونم؟؟
بابا برگشت طرف منو گفت:چیزی نیست دخترم مادرت هم حالش زیاد خوب نیست بهش فشار نیار.سامی چند روزی رفته شهرستان حال و هواش عوض بشه.تقصیر من بود که باهاش بد صحبت کردم.من به عنوان باباش باید درکش میکردن که نکردم.به خاطر من رفت اما تا چند روزِ دیگه برمیگرده.
رفتم تویِ اتاقمو گوشه ی تختم کِز کردم و بالشم رو بغلم گرفتم.هنذفری رو توی گوشم گذاشتم.از اوج به زیر کشیده شده بودم.حالم بد تر از بد به حساب میومد.
یعنی واقعا سامی میخواد بره و من رو تنها بزاره؟پس عشق من یه طرفه ست؟این همه مدت خیالات برم داشته؟آخه کجایی سامی؟چطور دلت اومد با من همچین کاری کنی؟؟
موزیک پلی شد و انگار این ترانه رو در وصف حال و روز من نوشته بودن.
“کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه
اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه
دل گیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دور
آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره
عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره…”
گریه هام دیگه بند نمیومدن.مثل دیوونه ها خودم دوست داشتم حالم بد باشه.این جمله مدام توی سرم تکرار میشد که خواننده میگفت:
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی.
.
.
.
با صدای سامی به خودم اومدم.
-دختر کجایی به چی فکر میکنی؟؟
+به گذشته ها!!میدونی چیه سامی؟؟
-چیه؟؟
+خوب که فکر میکنم میبینم “دنیا هنوزم قشنگیاش رو داره…مثلا همین خودِ تو…
نگاهم میکرد و من توی صورتش یه عمرِ رفته رو میدیدم.یه عمر حسرت.
دستش رو گذاشت روی سرم و وقتی موهام رو نوازش میکرد از ته دلم دوست داشتم بگم وایسا دنیا وایسا دنیا بدجور دلم میخواد همینجا پیاده شیم.
کنار هم و شونه به شونه ی هم راه افتادیم سمت خونه.
انگشتای ظریفم رو سُر دادم میون انگشتایِ مردونش و دستش رو محکم گرفتم.سرم رو تکیه دادم به بازوش و خیلی آهسته راه میرفتیم.
تا حالا دلتون خواسته به یه جاده ی بی انتها خیره بشین؟؟؟
.
.
.
رسیدیم خونه و تنهاش گذاشتم تا استراحت کنه.چند دقیقه ای روی تختم دراز کشیدم اما بازم دلم طاقت نیاورد.بلند شدم تا برم و ببینم خوابیده یا نه.چراغ اتاقش روشن بود.جلو تر که رفتم دیدم درِ اتاق هم انگار کامل بسته نشده.
یه صداهای نامفهومی رو شنیدم.نزدیکتر شدم و با دقت گوش دادم.
× تو خودتم میدونی که همیشه اندازه ی نغمه دوستت داشتم.به عنوان مادرت ازت خواهش میکنم با نغمه صحبت کن برگرده سر خونه و زندگیش.
انگار سامی کمی عصبانی شد و صداش بلندتر شد.
-اصلا میدونی از من چی میخوای؟زندگی من رو خراب کردی بس نبود؟به خاطر حرفا و کارای تو مجبور شدم نغمه رو که از جونم عزیزتر بود ول کنم برم توی مملکت غریب ، حالا بازم میخوای دوباره تکرارش کنی؟چرا باید بخوام نغمه توی اون زندگی لجن بمونه؟؟
تمام بدنم در یک لحظه یخ کرد.بدنم شروع کرد به لرزیدن.چی داشتم میشنیدم!!!مادرم؟؟؟یعنی مادرِ خودم باعث نابودی زندگی من شده؟؟به خاطر اون من حسرت عمر بر باد رفته ام رو میخورم…
باورم نمیشد
.
.
‌.

درود خدمت همه عزیزان که لطف کردین تا اخر داستان رو خوندید
دوستان عزیز نظراتتون رو برام بنویسید.حتما میخونم.مورد پسند بودنتون رو از طریق لایک ها و دیس لایک ها در نظر میگیرم.پایدار و مانا باشد.

ادامه…

نوشته: blue eyes

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها