داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

نامحرمانه با عمه‌ها (۱)

با این نیت رفتم که دید بزنم یا اگه فرصت شد یه دستمالی ریزی هم بکنم، من اصلن نمیدونستم سکس چی هست!
زمستون بود و تازه از اردوی اصفهان مدرسه برگشته بودم، تو اتوبوس که نشسته بودم زنگ زدم به خونه که بگم دارم میرسم و مامانم گفت که عمه فریده‌ت اومده خونه خانوم‌جان تا ازش مراقبت کنه.
‏_مادربزرگ پدریم رو خانوم‌جان صدا میکردیم، زن محکم و قوی اما بدقلقی بود. یک سالی میشد مریض بود و سخت نفس می‌کشید، نمیذاشت براش پرستار بگیرن، پدربزرگم هم 5 سالی بود فوت کرده بود. برای همین دختراش نوبتی میومدن تر و خشکش میکردن.
‏_فریبا و فریده و فرزانه عمه های من هستن، از همه کمتر فریده میومد پیش خانوم جان چون خونشون شهرک راه‌آهن بود و تا نیرو هوایی خیلی راه بود و رفت و آمدش سخت بود. فریده از بقیه دخترا خوشگل تر نبود اما اونی بود که من بهش حس داشتم.
_من یه نوجوون 17 ساله بودم سال دوم دبیرستان،یه خانواده و فامیل مذهبی و مقید، خونمون پیروزی بود، دوست دختر نداشتم، اجتماعی بودم ولی فقط یکی دو تا دوست صمیمی داشتم، مثل همه هم سن و سالام نزدیک ترین تجربم به سکس، جلق بود!
‏_رسیدم خونه، یه دوش گرفتم، ناهار خوردم و به مامانم گفتم یه هفته ست خانوم‌جان رو ندیدم برم یه سر بهش بزنم، گفت صبر کن غروب با بابات برو گفتم نه غروب میخوام برم فوتبال. فوتبال و خانوم‌جان و همه بهونه بودن برای دیدن فریده خانوم.
_عمه فریده دختر وسطی بود 42 ساله، مذهبی تر از بقیه خانواده، دو تا بچه داشت، یه پسر بزرگ تر از من یه دختر کوچیک تر از من. پوست گندمی، چهره و اندام معمولی البته با سینه های بزرگ و جذاب. حسم بهش از شب عروسی دختر عمه فریبا شروع شد، تو اتاق خواب خونه خانوم‌جان داشت لباسشو عوض می‌کرد که من از لای در، سینه هاشو دیدم، دو تا سینه بزرگ که خیلی سفید نبودن با نوک روشن، حداقل سایزش 85 بود علی رغم اینکه چاق نبود و باسن و پاهای جمع و جوری داشت.
_رسیدم دم در و زنگ زدم، در باز شد رفتم توی راه رو و عمه فریده در خونه رو باز کرد، یه چادر رنگی قرمز سرش بود. باهاش خیلی عیاق بودم، بعد سلام و احوال پرسی و سه تا ماچ آبدار بهش گفتم واسه کی چادر پوشیدی، گفت هیشکی وسط نماز بودم زنگ زدی، گفتم باشه برو به نمازت برس. رفت سر سجاده و منم رفتم پیش خانوم‌جان، رو تختش گوشه پذیرایی دراز کشیده بود، رفتم کنارش دستشو گرفتم و سلام دادم، بلند شد و روبوسی کردیم و حالشو پرسیدم. خانوم جان دراز کشید و منم نشستم رو کاناپه بالای سرش، رو به روی عمه فریده.
‏_از سجاده بلند شد نماز دومشو بخونه که تصویر سینه هاش شروع کردن از توی سرم رد شدن، یکی دو دیقه تو این فکرا بودم که حس کردم واقعا تحریک شدم و بیدار شده! به سرم زد یه جوری جا به جاش کنم که از روی شلوار هم کامل معلوم باشه که بیدار شده. هیچ تجربه ای نداشتم و این رفتارا فقط هيجانی و از روی غریزه بود. این کارو کردم، سرمو چرخوندم اون طرف و خودمو زدم به اون راه که دارم تلویزیون میبینم، اما زیر چشمی حواسم به عکس العمل عمه فریده بود.
‏_نمازش تموم شد و برگشت رو به من نشست، انگار میخواست چیزی بگه اما نگفت، باورم نمیشد زل زده بود به آلت من! بعد چند ثانیه سرشو چرخوند و تسبیح رو از سجاده برداشت اما انگار طاقت نیاورد و همونجوری که ذکر میگفت بازم خیره شد به آلت من. منم همه سعیمو میکردم که بیدار نگهش دارم با اینکه ترسیده بودم یه چیزی بهم بگه مثلن بگه خجالت بکش خودتو جمع کن.
‏_بلند شد و چادرشو درآورد و گذاشت تو کمد. یه شلوار بنفش خیلی روشن که نسبتا جذب بود پاش بود و یه تیشترت ساده سفید معمولی تنش بود. اومد نشست رو کاناپه کنار من، تا نشست استرس و هیجانم بیشتر شد و آلتم تقریبا خوابید. ساعت حدود 3 بود، شروع کردیم احوال پرسی یه کم از بچه هاش گفت و من از اردو گفتم.
‏_وقتی چیزی نگفت و روی خوش نشون داد، ترسم کم کم ریخت و بهش نزدیک تر شدم، دستمو گذاشتم روی رون پاش. حال خانوم‌جان رو پرسیدم که شروع کرد به درد دل که اذیت میکنه و حالش اصلن خوب نیست، منم کاملاً غریزی برای همدردی دستمو گذاشتم پشت گردنش، تیشرتشو عقب کشیده بود تا سینه هاش کمتر معلوم بشه و گردنش کامل پیدا بود، 4-5 ثانیه که گردنش رو نوازش کردم یه دفه یه آه عمیق طولانی کشید و بعدش با یه لبخند شیطنت آمیز دستشو گذاشت روی زانوم. ترسم کاملاً ریخته بود و خودمو بهش نزدیک تر کردم تقریبا فقط 10 سانتی متر فاصله پاهامون بود. سرمو چرخوندم دیدم خانوم‌جان خوابش برده.
‏_داشت از این تعریف می‌کرد که وقتی میاد اینجا بچه ها و شوهرش غر میزنن، منم گفتم کاری نمیشه باید هوای همه رو داشت این روزا هم تموم میشه. این رو گفتم و دستم رو گذاشتم رو سینه راستش که نزدیک من بود، اول عکس العملی نشون نداد اما وقتی بعد چند ثانیه شروع کردم به مالیدن سینه‌ش چند لحظه حرفشو قطع کرد و زل زد تو چشمام. دیگه از چیزی نمی‌ترسیدم،و به مالیدن ادامه دادم، غریزه بهم مسلط شده بود و عقلم کار نمی‌کرد.
‏_چند دیقه دیگه حرف زد و درد دل کرد که تا وقتی که من محکم سینه شو فشار دادم حرفشو قطع کرد و یه آه بلند کشید و خیره شد تو چشمام. سه چهار ثانیه آروم سینه هاش نوازش میکردم و سکوت کرده بودیم تا من یه سینه‌شو گرفتم تو دستم و گفتم نوکش کجاست؟!
گفت میخوای بدونی؟
گفتم هم میخوام بدونم هم میخوام ببینم
با لبخند گفت پاشو بریم تو اتاق…
_رفتیم تو اتاق یه پتو از کمد درآورد و انداخت رو زمین. من اصلن نمیدونستم چی به چیه و داره چیکار میکنه در واقع باید به من یاد میداد. دست منو گرفت و خودش نشست روی پتو منم نشستم کنارش، دو دستی جفت سینه هاشو گرفتم و مالیدم، بهم گفت صبر کن یه بالش آورد و خودش تیشرتشو درآورد، یه سوتین ساده مشکی داشت.
_من که خط سینه اشو دیدم ماتم برد، اون فقط لبخند میزد و هیجانی نداشت، گفت کجایی سوتینمو باز کن، بلد نبودم و به سختی باز شد. پرتش کردم اون طرف. حمله کردم به سینه هاش و شروع کردم به خوردن نوک صورتیش، گفتم چه ممه های خوشگلی داری. صورتمو گرفت تو دستاش و لبامو بوسید، چند دقیقه لب بازی کردیم. گفت پاشو درو قفل کن خانوم‌جان بیدار نشه بیاد. درو که قفل کردم طاق باز دراز کشید و گفت حالا بیا
نشستم و گفتم شلوارتو دربیارم؟ با چشماش اشاره کرده که آره…

ادامه دارد…

نوشته: کامی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها