داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

من سیاه دل سپیدم (5)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

چشمامو که به زور باز میکنم همه جا تاریکه. نمیتونم چیزی ببینم. سرمو تکون میدم که نگاهی به دور و برم بندازم ولی درد زیادی تو ناحیه پیشونیم احساس میکنم که باعث میشه نتونم تکونش بدم. گردنم به شدت درد میکنه. از جام به زور بلند میشم ولی فورا میافتم زمین. کف دستامو به زمین فشار میدم و به سختی روی پاهام بند میشم. همه چیز یادم میاد. به سرعت به طرف حموم میرم ولی کسی اونجا نیست. با تعجب میبینم که لباس های زیر کثیفم تو حمومه. چرا باید این لباسها اینجا باشه؟ چیزی یادم نمیاد. گوشیو از جیبم در میارم و به ساناز زنگ میزنم… خاموشه! به خبات زنگ میزنم ولی اشغلاله! خسته و درمونده به طرف حیاط میرم. هوا به شدت سرده و باد سرد که به پیشونیم میخوره درد جای زخمش بیشتر میشه. دستمو به جای زخم پیشونیم میزنم. خون لخته بسته. به طرف حموم میرم و شیر آب گرمو باز میکنم. پیشونیمو میشورم و رد خونی که روی صورتم لخته بسته هم پاک میکنم. حوله رو برمیدارم و صورتمو خشک میکنم. نمیدونم باید چکار کنم. دوباره با گوشی خبات تماس میگیرم ولی هنوزم اشغاله. به صفحه گوشی که خوب نیگا میکنم میبینم که چند تا میس کال دارم از طرف شاهو… یهو چیزی یادم میاد و با خودم میگم باید اون بدونه خبات کجاست. ولی شاید بهم نگه! چند دقیقه فکر میکنم و بالاخره به این نتیجه میرسم که بهش زنگ بزنم. چون تنها راه پیدا کردن خبات همینه. شماره شاهو رو میگیرم و بعد از چند تا بوق که اندازه چند ساعت میگذره، برمیداره.
-“شاهو کجایی؟”
-“هیوا همون جای همیشگی… حالت چطوره؟ صدات چرا گرفته اس؟ امشب نیومدی پیشم!؟”
با خودم فکر میکنم چرا باید برم پیشش؟
بدون اینکه زیاد خودمو درگیر کنم سریع لباس می پوشم و گازشو میگیرم به طرف کارخونه. نگهبان منو میشناسه و درو باز میکنه. ماشینو پارک میکنم و میرم پیش شاهو…
-“هیواااا… تو چت شده؟ با کسی کتک کاری کردی؟ تصادف کردی؟ چته؟ این سرو وضع چیه برا خودت درست کردی؟”
-“یه لحظه وایسا… فرصت توضیح دادن ندارم. خبات کجاس؟”
چشماش از تعجب گرد میشه و میگه:
-“چی؟ خبات کیه؟ چی داری میگی؟ تو حالت خوبه؟”
داد میزنم:
-“حوصله مسخره بازی ندارم. خبات کجاس؟”
بهم نزدیکتر میشه و دستاشو رو پیشونیم میذاره و میگه:
-“هیوا جون انگار بدجور سرت به جایی اصابت کرده. خبات کیه؟ تو چی داری میگی؟
صدامو بلند تر میکنم و میگم:
-“حالا دیگه خباتو نمیشناسی؟ باشههه! بذار روشنت کنم. همون که برات بار میبرد. از صدقه سر اون جشن میلیارد میگیری! الان دیگه نمیشناسیش؟”
با تعجب بهم زل میزنه و میگه:
-“ببین هیوا تنها کسی که من باهاش کار کردم و به کارش اعتماد داشتم تویی! کسی نمیتونه جای تورو بگیره. من واقعا با کس دیگه ای کار نکردم…”
از تو چشمام که شک رو میخونه ادامه میده :
-“به جون بابام. به رفاقتمون قسم!”
چشمام داره سیاهی میره. این چی داره میگه!؟ گیجم… هوای سرد به پیشونیم میخوره و درد بیشتری احساس میکنم. من فقط با خبات بودم. من که براش باری جا به جا نکردم. همش کار خبات بود! نمیفهمم. فقط میدونم یه اتفاقایی داره این وسط میافته و من ازش بی خبرم.همیشه از بیخبری متنفرم! دوست دارم همه چیز تحت کنترل خودم باشه. با خودم میگم اینجا به نتیجه نمیرسم. باید سانازو پیدا کنم. سریع سوار ماشین میشم و به طرف خونه خبات راه میافتم. جلو خونه که میرسم با خودم میگم اونقدر اینجا منتظر میشم تا ساناز از خونه بیاد بیرون. نیم ساعتی که میگذره میبینم که ساناز از در میاد بیرون. دنبالش راه میافتم و تو یه کوچه خلوت گیرش میارم. سریع جلوشو میگیرم. از دیدنم شوکه میشه. شروع میکنه به داد و بیداد کردن:
-“از سر رام برو کنار وگرنه زنگ میزنم به پلیس”
حالت صورتم گیجه و از چشمام میشه پشیمونی رو خوند. ولی چرا من؟ چرا باید پشیمون باشم؟ عصبانی میشم و داد میزنم:
-“حالا دیگه تو سر من داد میزنی؟ دختره ی هرزه! میکشمت ساناز. تو حق نداشتی به من خیانت کنی”
یقه پالتوشو میگیرم و میکشمش جلو. تو چشماش زل میزنم. تنها چیزی که نمیبینم توش پشیمونیه! با دستش تلاش میکنه یقه اشو آزاد کنه. یقه شو ول میکنم. تن صداش عوض میشه سرشو میندازه پایین و میگه:
-“واییییی!!! ببین هیوا دیگه از دست رفتار های دوگانه ات خسته شدم. درسته همیشه شجاعتتو تحسین کردم و تو تخت خواب هم کارت حرف نداره. ولی واقعا دیگه نمیتونم تحملت کنم.”
سرشو بالا میاره و تو چشمام زل میزنه وبا لحن محکمی ادامه میده:
-“تو باید خودتو به یه روانشناس معرفی کنی!”
بعدش با صلابت هرچه تمام تر از کنارم رد میشه. چشمام گشاد میشه از حرفاش. برای اولین بار تو زندگیم احساس میکنم منو با یکی دیگه اشتباه گرفتن. هرچقدر بیشتر تلاش میکنم حرفاشو حلاجی کنم، بیشتر احساس میکنم هیچی نمیفهمم. مغزم داره از کار میافته. به خودم میام و به پشت سر نگاه میکنم و میبینم که نیست. اون رفته. با عجله به طرف خونه خبات راه میافتم و دستمو فشار میدم رو زنگ در. دوسه بار که زنگ میزنم یادم میافته که کسی خونه نیست. ناخودآگاه دستمو به طرف جیبم میبرم و کلید خونه رو لمس میکنم. احساس میکنم داره یه چیزایی دستگیرم میشه. در خونه رو با کلید باز میکنم و به سرعت میرم به طرف مدارک و سندهام. بالاخره قولنامه خونه رو پیدا میکنم و میبینم که خونه به اسم من گرفته شده. این هم یه نشونه از صحت فکری که به ذهنم خطور کرده. ولی هرکاری میکنم فکرمو جمع کنم نمیتونم. گوشیمو که نگاه میکنم شماره فاطی رو روش میبینم. باهاش تماس میگیرم و بعد از چند تا بوق قطع میکنه. یه پیامک برام میاد از طرفش. باز میکنم و میبینم که نوشته:
“هیوا جان خودت نخواستی. من دارم ازدواج میکنم. لطفا دیگه بهم زنگ نزن.”
دفتر چه تلفن گوشی رو چک میکنم و شماره پری رو میبینم. بهش زنگ میزنم ولی خاموشه. به خبات زنگ میزنم ولی هنوزم اشغاله. وقتی بیشتر به شماره خبات دقت میکنم میبینم که شماره خودمه ولی به اسم خبات ذخیره شده. دیگه دارم بیهوش میشم. لرزشی از نوک پام تا سر یکسر احساس میکنم. خودمو روی مبل هال پرت میکنم و احساس سرمای شدیدی میکنم. سریع میرم تو اتاق خواب و دراز میکشم و چند تا پتو دور خودم میپیچم. ولی هنوزم سردمه… مغزم داره از کار می افته. یعنی چه بلایی سرم اومده؟ چشمامو میبندم و پلکامو رو هم فشار میدم. احساس میکنم دارم خواب میبینم. نیشگون محکمی از بازوم میگیرم ولی تاثیری نداره. خواب نیست. چشمامو باز میکنم و سعی میکنم به دقت به اطرافم نگاه کنم. همه چیز سر جاشه. همه چیز مشخصه و بیناییم ظاهرن مشکلی نداره…

نوشته: هیوا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها