داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

سکس، میوه ممنوعه در ایران

هفت روز تا اجرای حکم:

ساعت حدودا ۹صبح بود که بلندگوی داخل بند، اسممو خوند و گفت ملاقاتی دارم.
وقتی به سالن ملاقات رفتم دیدم وکیلم اومده و از آشفتگی چهرش متوجه شدم که از خبر خوش، خبری نیست.
کمی مِن مِن کردو گفت : دیوان عالی حکم رو تایید کرده و با این حساب، تنها یک هفته وقت داریم اگه کار ناتمومی داری، تموم کنیم.
چند ساعتی میشه که مدام پیش خودم فکر می کنم چه کار ناتمومی امکان داره که باقی مونده باشه؟ اصلا هیچی به ذهنم نمیرسه و نمی تونم تمرکز کنم. نمیدونم چی شد که امروز بعد از ناهار به فروشگاه زندان رفتم و یه دفتر خریدم. الان روی تختم داخل سلول نشستم و می خوام بنویسم.
برای کی؟ برای چی؟ خودمم نمی‌دونم که برای کی و برای چی!!!.. فقط شروع کردم به نوشتن. اما احساس می کنم، شاید یه روز این دست نوشته ها به دست کسی بیفته و بتونه با استناد به این یادگار باقی مونده از من ، ثابت کنه که عشق بازی خطایی نبود که من، میلاد، احسان و آرش به خاطرش جونمون رو از دست بدیم. امیدوارم روزی تو دادگاه خلق ثابت بشه که نه من، نه احسان، نه میلاد و نه آرش هیچکدوم هرزه و منحرف جنسی نبودیم. ما بنده شیطون و دشمن خدا نبودیم، بلکه برعکس این خدا و قوانینش و نماینده هاش رو زمین بودن که با ما دشمنی داشتن، ما که داشتیم زندگی خودمون رو می کردیم و با کسیم کاری نداشتیم، اگه که سودی به کسی نرسوندیم، حداقل ضرری هم برای کسی نداشتیم و در حد توان تلاش کردیم به جامعه و مردم خدمت کنیم.
شکی ندارم که یه روز تو ایرانم مثل اروپا و آمریکای امروز، دیگه هیچ زنی به دلیل داشتن بچه خارج از نکاح هرزه به حساب نمیاد. هیچ همجنسگرایی به دلیل گرایش جنسیش اعدام نمی شه. هیچ زن شوهر داری به دلیل داشتن سکس با مرد یا مردهای دیگه سنگسار نمیشه. شاید روزی ثابت بشه که ما هم قربانی دگماتیزم سنت و مذهب شدیم و جنایتکار اصلی نه ما، بلکه فرهنگ، سنت و قوانین پوسیده و عقب افتاده حاکم تو کشوری بود که ما، توش زندگی می کردیم.

پس من اینها رو برای تویی مینویسم که در آینده ای دور یا نزدیک این دست نوشته ها رو می خونی.

به نام نامی عشق و آزادی

من همیشه از مرگ میترسیدم، همیشه از تمام شدن گریزون بودم، هیچ وقت دوست نداشتم به قبرستون برم، همیشه تلاش میکردم تو هیچ مجلس ختمی شرکت نکنم، حتی تو بیمارستانی که کار میکردم هیچ وقت به سمت زیر زمینی که سردخونه اونجا بود پا نذاشتم. ولی درست از لحظه ای که بازداشت شدم تا به امروز که حکم قطعی اعدامم رو گرفتم، برای مردن لحظه شماری میکنم.
من همیشه فکر می کردم که ترسناکتر از مردن چیزی نیست، اما تو شیش ماه گذشته بلاهایی به سرم اومد که متوجه شدم، مرگ در مواقعی ناجی جان انسانِ، نه پایان دهنده زندگیش.

درست از لحظه ای که مامورین نیروی انتظامی من و احسان رو که داشتیم همدیگه رو داخل ماشین می بوسیدیم ، دستگیر کردن و بعد متوجه شدن که من یک زن شوهردار هستم و احسان سکس پارتنر منِ ، چنان رفتار زننده ای رو با من انجام دادن که حتی امروز که شیش ماه از اون روز میگذره، وقتی به یادش میفتم مو به تنم سیخ میشه. با خودم فکر میکنم، چرا این اتفاق ها افتاد؟ من چطور دووم آوردم؟ چرا هنوز زنده ام؟ چرا خودکشی نکردم؟ چرا دق مرگ نشدم؟

هنوزم نفهمیدم که چرا براساس قوانین ایران، عاشق بودن وسکس خود خواسته جرمِ ، اما تجاوز ماموران دولتی به زنان جرم نیست. چرا برهنگی اختیاری جرمه، اما لخت کردن زنان زندانی برای شکنجه و گرفتن اعتراف اجباری جرم نیست!!!
من هدفم از نوشتن این دست نوشته ها نه تبرئه خودم، احسان، میلاد و آرش بلکه بیان هر اون چیزیه که می دونم جهان ازش بی خبره و هیچ کسی تو دنیای آزاد قرن ۲۱ حتی نمی تونه تصور کنه که به سر امثال من تو زندان های ایران چی میاد…

چهارشنبه ۲۵ شهریور ماه بود که من و احسان برای خرید ناهار به رستوران بابا حیدر رفتیم ، حدفاصل اینکه سفارش ما آماده بشه، داخل ماشین نشسته بودیم و دست های احسان داخل موهای من بود و من توی بغل احسان لم داده بودمو داشتیم همدیگه رو میبوسیدیم که گشت ‌پلیس محلی جلوی ما ایستاد و یک سرهنگ نیروی انتظامی و دوتا سرباز اومدن سمتمون، بعد از چندتا سوال کوتاه و کنترل مدارک ماشین، سرهنگِ گفت : باورش نمیشه که من و احسان زن و شوهر باشیم.
گفت: هیچ مرد ایرانی اینقدر بی غیرت نیست که در انظار عمومی اینجوری با زنش سکس کنه.

ما هرچی گفتم، جناب سرهنگ سکس چیه!! ما مسافریم ، داخل جاده بودیم، تازه ازدواج کردیم، اینجا هم که کسی نبود، ما هم که فقط تو بغل هم نشسته بودیم ، اشتباه کردیم، خواهش می کنیم بی خیال شو، اما فایده ای نداشت.
همون لحظه بود که گارسون رستوران چهار پرس غذا داخل ظرف های یکبار مصرف آورد، تا سرهنگ چهار پرس غذا رو دید، شستش باخبر شد که افراد دیگه ای هم تو این سفر همراه ما هستن، برای همین گوشی های مارو گرفت و نشست داخل ماشین. به احسان دستور داد که به سمت ویلا حرکت کنه.
زمانی که ما در ویلارو باز کردیم، آرش روی مبل نشسته بود و میلاد داشت براش ساک میزد. همین صحنه کافی بود که باعث بشه ، دیگه هیچ راهی برای انکار باقی نمونه. ما خیلی تلاش کردیم که با دادن رشوه و حتی چیزهای دیگه، سرهنگ میرزائی و سربازای همراهش به سکوت و نادیده گرفتن عمل ما تشویقشون کنیم. اما بدشانسی ما ، از اونجا که سرهنگ میرزائی رئیس کلانتری محمودآباد بود، نه تنها پیشنهاد های چندین میلیونی ما رو قبول نکرد، بلکه رشوه هارو هم ضمیمه پرونده کرد. البته جرم ما اینقدر سنگین بود که هیچ متمم دیگه ای نمی تونست سنگینترش کنه.
یه زن شوهردار که داشته یه مردی که شوهرش نبوده می بوسیده رو پلیس گرفته، بعد اوچمدن ویلا که با سند و مدرک ثابت کنن مشکل شرعی در ارتباط این مردو زن وجود نداشته، که پلیس ها به چشم خودشون دیدن شوهره زنه، خودش دوست پسر داره و داره براش ساک میزنه. در نهایت متوجه شدن که من و شوهرم با دوتا مرد بایسکشوال که سکس پارتنرهامون هستن ( البته به قول الندگ میرزایی که انگلیسی بلد نبود، بکنامونن) اومدیم تفریح. تازه داخل ویلا دو تا دوربین و چندتا فیلم و عکس از سکس های گروهی و زوجی ما بود که دیگه خودش مهر ابطالی بود به تمام مواردی که ما تلاش می کردیم منکرش بشیم.
تمامی این شواهد و قرائن برای صادر شدن حکم اعدام ما کافی بود، پس دیگر ترسی از پیشنهاد رشوه دادن نداشتیم. چرا که می دونستیم پیشنهاد رشوه چند صد میلیونی نه تنها حکمی که در انتظار ما بود رو سنگین تر نمیکنه، بلکه شاید عاملی بشه که یکی از افرادی که پرونده رو بررسی میکنه، با دیدن میزان دارایی و ثروت ما وسوسه بشه و با گرفتن پول یا ملک، مارو از مرگ حتمی نجات بده.

بعد از اینکه ما به پاسگاه محمودآباد منتقل شدیم و مراحل تشکیل پرونده انجام شد منو به بازداشتگاه زنان و میلاد، آرش و احسان رو به بازداشتگاه مردان منتقل کردن.

بازداشتگاه زنان یک اتاق سه در چهار بود تو طبقه منفی یک ساختمون اداری پاسگاه محمودآباد، وقتی منو به بازداشتگاه بردن دیدم، ۱۵ خانوم دیگه هم هستن. همشونم مسافر بودن و برای تفریح به شمال اومده بودن. هشتاشون به دلیل بدحجابی و هفت تای دیگشون به دلیل سفر با مرد نامحرم ( رابطه نامشروع) دستگیر شده بودن.

البته اونایی که برای بدحجابی دستگیر شده بودن بعد از ظهر همون روز آزاد شدن و فقط موندیم من و ۷ خانوم دیگه که با دوستاشون اومده بودن شمال… دستشویی داخل اتاق نبود برای همین اگه کسی نیاز به استفاده از دستشویی داشت، باید در رو میزد تا سرباز بیاد و ببرتش دستشویی.
مسخره این بود که مامور زن برای نگهداری و رسیدگی به وضعیت زنان بازداشت شده تو کلانتری محمودآباد وجود نداشت و چند سرباز صفر حشری مسئول رسیدگی به وضعیت زنا بودن.
من که از همون اول بشدت دچار دل پیچه شده بودم، دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم، برای همین مجبور شدم در رو بزنم و از سربازی که شیفتش بود خواهش کنم ، که به من اجازه بده برم دستشویی.
سرباز به من دست بند زد و من رو به سمت سرویس بهداشتی بانوان برد، از جلوی در بازداشتگاه زنان تا دستشویی پاسگاه حدودا سه الی چهار دقیقه ای راه بود. چون که بازداشتگاه زنان طبقه منفی یک ساختمون اداری بود ولی سرویس بهداشتی بانوان گوشه راست حیاط بود، برای همین باید از پله ها بالا می رفتیم و و از کل محوطه حیاط که کوچیک هم نبود رد می شدیم تا به سرویس بهداشتی بانوان میرسیدیم.
سرباز تو این حد فاصل، همش تلاش می کرد تا مطمئن بشه، من همونم که با سه تا مرد دستگیر شدم.
وقتی مطمئن شد که من همونم، بهم گفت: جناب سرهنگ دستور داده بهت غذا ندیم و گفته اینجا رو برات جهنم کنیم. بعد گفت: اگه به من حال بدی می تونم یواشکی برات غذا بیارم، تو هم به بهونه دستشویی در رو بزن میارمت داخل توالت اینجا هم میتونی غذا بخوری، هم من برات سیگار میارم.
من اول فکر کردم پول میخواد، گفتم : باشه تو هوای من رو داشته باش، من هم هوات رو دارم، الان که پول جیبم نیست، اما اگه بتونی بری سر کیفم و کارت بانکم رو برداری، بهت پسوردش رو میدم تا هر چقدر خواستی ازش برداشت کنی.
اول خوشحال شد و تشکر کرد، اما بعد یدفعه یادش اومد که فقط پول نمی خواست، برای همین وقتی من داخل دستشویی روی سنگ نشسته بودم، در حالی که زیپ شلوارش باز بود و آلت تناسلیش دستش بود وارد شد و بی هیچ مقدمه ای گفت: بخورش.
بهش گفتم: اینکارو نمیکنم و به مافوقش میگم که می خواسته به من تجاوز کنه.
خونسرد گفت: فکر میکنی حرفتو باور میکنن؟ تو حکمت سنگسارِ ، همه هم بیرون میگن این زنه جنده ست. هیچ کس حرفتو باور نمی کنه، اگه به من حال بدی، منم بهت کمک میکنم وقت هایی که شیفت منِ ، حداقل زیاد بهت بد نگذره.
من که خودم رو مثل یک گربه سبیل کنده انتهای کوچه بن بست میدیدم، مجبور شدم درخواستش رو قبول کنم و با سکس دهنی ارضاش کردم.
بعد از اینکه آبش اومد رفت بیرون ، بهم گفت خودت رو بشور تا بریم، خیلی طولانی بشه شک میکنن.

خیلی احساس بدی داشتم، از خودم بدم می اومد، از این سرباز بو گندو کثیف متنفر بودم. همش داشتم فکر میکردم، من دکتر این مملکتم، ببین کارم به جایی رسیده که یک سرباز صفر آشخور که جای بچه منِ راحت میاد داخل توالت و کیرش رو میذاره دهنم. منم بدون اینکه بتونم حرفی بزنم به حرفش گوش میدم و خواستش رو عملی میکنم. وقتی وارد بازداشتگاه زنان شدم، همش داشتم به اتفاقی که برام افتاده بود فکر می کردم. می خواستم از باقی خانوم ها بپرسم آیا اونام وقتی میرن دستشویی چنین اتفاقی براشون میفته؟ خیلی با خودم کلنجار رفتم، تمام تلاشمو کردم تا خودم رو راضی کنم و هی پیش خودم می گفتم: اتفاق بدی نیفتاده و هر چی بود بخیر گذشت، می تونست بدتر از اینم باشه. چون می دونستم با توجه به اینکه بازداشتم و صدام به هیج جایی نمیرسه، اگه وا بدم امکان داره نابود شم. برا همین با فکر کردن به وضعیت زنان در طول تاریخ تلاش کردم تا مانع این بشم که احساس تجاوز بهم دست بده. یاد زنان آلمانی بعد از پایان جنگ دوم جهانی افتادم، زنانی که برای جلوگیری از تجاوزات گروهی ، مجبور بودن به درجه داران روسی تن بدن تا خودشون رو از دست سربازای روس خلاص کنند. به زنان نروژی فکر می کردم که بعد از تسخیر نروژ به دست نازی ها مجبور به همخوابگی با سربازای آلمانی بودن ، تا هیتلر و همقطاراش نسل آریایی را پرورش بدن. به تجربه هایی که از زنای دیگه در مورد تجاوز شنیده بودم فکر می کردم. نه به این دلیل که من فمنیست یا فعال حقوق زنانم نه، فقط به این دلیل که تو اون شرایط بتونم خودم رو راضی کنم که این درد فقط مخصوص من نبوده و نیست و دلیل اینکه یه سرباز شاشوی بو گندو، تونست به راحتی خواسته خودش رو به من تحمیل کنه به دلیل ضعیف بودن من یا تو بازداشت بودنم نبوده، بلکه تنها و تنها به دلیل زن بودنم بود و سراسر تاریخ بشر، هرجا شرایط برای زنی نامناسب باشه، مردها به خودشون این اجازه رو میدن که هر جور دلشون میخواد با ما زنها برخورد کنن. متاسفانه تو مملکت منم، زن هیچ ارزش و احترامی نداره، مخصوصا اگه پاش به کلانتری و دادگاه و پاسگاه باز بشه.

تو همین حال و هوا بودم که یک سرباز دیگه اومد در اتاق رو باز کرد و گفت: نگار منصوری، بیا بیرون.

من که فکر کردم برای انجام کارهای اداری صدام کردن، به همین دلیل با خیال راحت از اتاق خارج شدم. مامور به دستم دستبند زد و من رو با خودش به سمت سرویس بهداشتی برد، داخل راه بهم گفت: می خواهی با جذابیت زنانت سربازها رو بخری؟
گفتم: چی میگی آقا من متوجه نمیشم!!
گفت: من یکی دیگه از بازداشتی هارو آورده بودم دستشویی که شنیدم داشتی برای اصغر رحیمی چیکار میکردی.
گفتم: خب که چی؟
گفت: خب که چی؟ وقتی که همه این موارد را ضمیمه پروندت کردم متوجه میشی.

وارد دستشویی شدیم ، دیدم اصغر رحیمی هم اونجاست ، بهم گفت : نگار خانوم خواهش می‌کنم، اون کاری که برای من کردی رو برای این هم بکن که مشکلی نه برای تو پیش بیاد و نه برای من. تورو خدا، خواهش می کنم.
اونجا بود که من متوجه شدم، اینها برنامه دارن من رو بین هم دیگه دست به دست کنن. توی یک چشم به هم زدن تصمیم گرفتم که بازی رو عوض کنم و جای اینکه من بشم سوژه سکس سربازها، تلاش کنم با توجه به بی تجربه بودن سربازها و همچنین دومینانت بودن خودم، از این توفیق اجباری لذت ببرم تلاش کنم که نذارم احساس تجاوز بهم دست بده و همچنین بتونم شرایط رو به نفع خودم و دوستام و شوهرم تغییر بدم. برا همین تصمیم گرفتم که سربازها رو تبدیل به آلت دست خودم بکنم.

بی اختیار گفتم: باشه عزیزم، من که مشکلی ندارم، بعد سرباز رو چسبوندم به دیوار و خودم زیپ شلوارش رو کشیدم پایین، اینقدر وضعیت جنسیش خراب بود که کمتر از سی ثانیه طول کشید تا آبش بیاد، اصغر هم که حسابی حشری شده بود، اومد سمت من.
بهش گفتم : تو بازم می خواهی؟
گفت : آره.
گفتم بچه ها، من گرسنمه، الان هم که درجه دارها هستن، من رو ببرین داخل بازداشتگاه. یکی تون بره خرید، کاندوم و غذا و یک پاکت سیگار مارلبرو بخره. شب که درجه دارها نیستن قشنگ به دوتایی تون حال میدم.

اصغر و مازیار که آب از لب و لوچه هاشون آویزون شده بود و هیچ وقت فکرشم نمی کردن که از یه زن چنین حرفایی رو بشنون، خیلی راحت قبول کردن. زن ندیده های بدبخت بعد از اینکه کمی با سینه هام و کونم بازی کردن، من رو برگردوندن بازداشتگاه.

یکی دو ساعت بعد که مسئول خرید( اصغر رحیمی) ، در بازداشتگاه زنان رو باز کرد تا سفارش خرید و پول رو از بازداشتی ها بگیره به من گفت: برای شما اجازه ندارم، چیزی بخرم و رفت.

حدود یک ساعت بعدش با چند تا نون ساندویچی و کمی کالباس برگشتو در رو که باز کرد، پلاستیک ها رو داد به خانمی که پشت در نشسته بود.
من که انتظار نداشتم، اصغر جلوی همه به من بگه سرهنگ گفته برای من نباید چیزی بخره، تو اون یک ساعت دو به شک شده بودم که آیا واقعا من تونستم با خلاقیت های جنسیم، روی این دو تا سرباز تاثیر بذارم؟! یا اینکه این دوتا بچه که تو زندگیشون غیر از مادر و خواهرشون هیچ زن دیگه رو ندیدن، تونستن هر کاری دلشون خواست با من بکنن!!
وقتی اصغر از خرید برگشت و من دیدم که هیچ غذایی برای من نیاورده و منم با خودش نبرد ، کلا مایوس شدم.
بازداشتی های دیگه که از برخورد سرباز با من ناراحت شده بودن، هر کدوم یه تیکه از غذاشون رو به من دادن تا گرسنه نمونم.
نیم ساعتی از شام نگذشته بود، که اصغر در بازداشتگاه رو باز کرد و من رو صدا زد. وقتی رفتیم بیرون به دستم دستبند زد و آروم در گوشم گفت: فقط من و مازیار و افسر نگهبان موندیم و باقی کادریا رفتن. منو به سمت انباری که یه طبقه پایینتر بود برد، دیدم یک پتو پهن کردن و یک پرس چلو کباب هم برام گرفتن.
اصغر گفت: کاندومم گرفتم، منم بهش گفتم: باشه عزیزم، تا روزی که اینجا باشم، بهت کلی حال میدم.
واقعا خوشحال شده بودم. احساس شکستی که داشتم به برد مطلق تبدیل شد. همه بازداشتی ها، برای گرفتن یک تیکه کالباس و نون ساندویچی پول یه چلو کباب رو باید بدن، من که مثلا از خوردن غذا محروم شده بودم، بدون اینکه پولی خرج کنم یه پاکت سیگار و یه پرس چلوکباب کاسب شده بودم. البته من آدمه ندیده و نداری نبودم، اما از اینکه سربازهای کلانتری شده بودن آدم من، خیلی خوشحال بودم.
از اصغر پرسیدم، افسر نگهبان بفهمه بد نمی شه؟
خندید و گفت: خودش هم میخواد بیاد پیشت، نگی من بهت گفتما.
هرچند دوست نداشتم، دیگه کسی اضافه بشه، اما میدونستم وجود یه درجه دار برام بد نیست، شاید هم بتونه کاری کنه که ما فرار کنیم، چون سرباز که غیر از خرید کردن کار دیگه از دستش بر نمیاد، اما درجه دارها قدرت بیشتری دارن، برای همین به اصغر گفتم، نه خاطرت جمع. دیگه کی میخواد بیاد؟
گفت: فقط من، مازیار و عماد رضایی.
پرسیدم مازیار کیه؟ گفت: همون که امروز براش خوردی.
اون شب ، دوتا سرباز و افسر نگهبان هر کدوم دوبار پیش من اومدن، تا جایی که دیگه احساس کردم دلم درد گرفته. بهشون گفتم: بچه ها من باید استراحت کنم وگرنه مجبور میشم برم بیمارستان و تابلو میشه چیکار کردیم.

بچه های با معرفتی بودن بخصوص اصغر که خیلی مهربون بود.
بهم گفت: شب رو داخل انباری تنها بخوابم، اما صبح زود قبل از اینکه کادری ها بیان، باید برگردم داخل بازداشتگاه.
منم قبول کردم، البته این بزرگ‌ترین اشتباه من بود، چون غیبت شبانه من باعث شد که باقی بازداشتی ها، متوجه ارتباط من با سربازها بشن و نگاهشون به من کاملا عوض شد.
کسایی که شب قبل یک تیکه از غذاشون رو به من دادن تا گرسنه نمونم، دیگه حتی به سلامم علیک نمی گفتن و حاضر به حرف زدنِ با من نبودن.
قرار بود بیست دقیقه بعد از اینکه اصغر ناهار همه رو آورد، من به بهانه دستشویی در رو بزنم و با اصغر برم داخل توالت ناهار بخورم که، یکی از زن‌های بازداشتی گفت: جنده جون نمیان ببرن بهت ناهار بدن؟ نکنه بلد نیستی بدی که دیگه تحویلت نمیگیرن؟ چند نفری که دور ورش بودن زدن زیر خنده. منم برای همین تصمیم گرفتم که در نزنم. تا اینکه مازیار اومد در رو باز کرد و من رو صدا زد. وقتی داشتم از اتاق خارج می شدم، اون خانوم گفت: خوش بگذرههههه. باز همه زدن زیر خنده.

اینقدر ناراحت بودم که وقتی رفتیم دستشویی، به بچه ها ( مازیار و اصغر) گفتم چه اتفاقی افتاده. ازشون خواستم اگه میشه این زن رو بکنن، تا دهنش بسته شه. اصغر گفت: ما که دوست داریم همه رو بکنیم اما ، اینها بیشترشون به دلیل بدحجابی و سفر بدون حضور اعضای خانواده دستگیر شدن، اگر بهشون دست بزنیم یا پیشنهاد بدیم ،خانوادهاشون بیان برامون دردسر میشه.
گفتم: پس چرا منو کردین؟
گفت: تو حکمت اعدامه، آبم از سرت گذشته، تازه اگر با ما دوست نمی شدی، معلوم نبود شاید از گرسنگی میمردی. چون جناب سرهنگ واقعا دستور داده بهت غذا ندیم. من یه دفعه یاد، احسان، میلاد و آرش افتادم. پرسیدم اونا غذا خوردن؟ اصغر گفت: من خبر ندارم، ما فقط مسئول بازداشتگاه زناییم. من دستم رو گذاشتم رو سینش و بهش گفتم، میتونی برام یه آمار بگیری، اگر غذا نداشتن براشون غذا ببری؟؟ منم قول میدم امشب یه حالی بهتون بدم که حتی فکرشم نکرده باشین.
مازیار گفت: چه حالی؟
یکم فکر کردم و گفتم اگر بتونین برای میلاد، احسان و آرش غذا و سیگار ببرین، امشب اجازه میدم از کون بکنین.
وقتی مازیار و اصغر جمله ( از کون بکنین ) رو از دهن من شنیدن ، چشماشون جوری شهلا شد که اگه الماس کوه نور رو بهشون میدادن اینجوری سرٍحال نمی اومدن . گفتن: باشه خیالت راحت
گفتم: من چطوری متوجه بشم؟
اصغر گفت: شب بعد از شام به بهانه دستشویی میارنشون بیرون، همون موقع میاد دنبال من، تا هم کوتاه ببینمشون و هم مطمئن بشم که آنها(سربازها) به قولشون عمل کردن.

پرسیدم : مگه شما مسئول بازداشتگاه زنان نیستین؟ چطور می خواهید این کارو کنین؟

اصغر گفت: من و مرتضی (که امشب مسئول خرید بازداشتگاه مرداست)، باهم میریم خرید، من تو راه باهاش صحبت می‌کنم و راضیش میکنم. من که میدونستم قرارِ مرتضی هم به بازی اضافه بشه ، برای اینکه نقره داغ نشم ، خودم گفتم: اوکی به مرتضی هم بگید اگه می خواد میتونه شب بیاد پیش من. ولی بچه ها تعداد رو زیاد نکنین من مریض میشم و برای شما دردسر میشه ها. من که حکمم اعدامه ، اما دوست ندارم برای شما مشکلی پیش بیاد. اصغر قول داد که غیر از مرتضی دیگه هیچکسی اضافه نشه.
وقتی برگشتم بازداشتگاه ، دختره دوباره بهم تیکه انداخت، منم دیدم سکوت کردن چیزی رو حل نمیکنه. برای همین بهش گفتم: چیه خودت نمیتونی بدی، حسودیت میشه؟
همین باعث شد که دعوامون بشه، اما من برای اینکه نمیخواستم موقعیتِ به دست اومده رو از دست بدم. تصمیم گرفتم که معذرت خواهی کنم تا کار به دفتر سرهنگ نکشه و اون مرتیکه الدنگ متوجه نشه که من سربازاش رو استخدام کردم.
شب که شد، بعد از شام من در بازداشتگاه رو زدم ، اصغر اومد دنبالم. وقتی دید من میگم میخوام برم دستشویی تعجب کرد!! آخه ظهر گفته بودم که همه متوجه شدن و من روم نمیشه بگم میخوام برم دستشویی. وقتی داشتم کفشم رو پام می کردم، بازداشتی گفت: خوش بگذره…. گفتم حتما خوش میگذره، دوست داری تو هم بیا. همه خندیدن، اصغر هم خندش گرفته بود، بازداشتی گفت: من به افسر نگهبان میگم که تو چیکار می کنی. با اینکه بهش گفتم: برو هر غلطی دوست داری بکن، اما یه لحظه دلم ریخت، که اگه واقعا بگه چه بلایی سرم میاد!

در بازداشتگاه که بسته شد، در گوش اصغر گفتم: اگر بره بگه چی؟
گفت: امشب افسر نگهبان عماد رضاییِ. خودش هم باهات خوابیده، امشبم شیفتش رو با یکی دیگه عوض کرده، فقط برای اینکه باز بیاد تو رو ببینه نگران نباش. ماهم هماهنگ کردیم که هر اتفاقی افتاد همه انکار کنیم، اگه کسی هم چیزی از تو پرسید، انکار کن، خاطرت جمع باشه، از طرف ما داستان لو نمیره و همه انکار می کنیم.

وقتی اصغر اینجوری گفت: من خیالم کاملا راحت شد و برای اولین بار خودم بوسش کردم و بهش گفتم: خیلی با مرامی.

گفت: تازه کجاش رو دیدی. رسیدیم جلوی در حیاط که بهم گفت: اینجا هم نگهبان هست و هم دوربین ، باید بهت دستبند بزنم. من رو برد سمت دستشویی و منم داخل حیاط کاملا عادی برخورد کردم. البته داخل توالت اصغر خواست که یکبار همونجا باهام سکس داشته باشه و اولین کسی باشه که من رو از کون میکنه. منم که می دونستم داشتن یکی مثل اصغر برام بد نیست، چنان حالی بهش دادم که بعد از ارضا شدن، روی سنگ توالت ولو شده بود. وقتی بهش پشت کردم تا کونم بذاره، متوجه شدم این اصلا سکس بلد نیست و فقط خود ارضایی کرده. چون وقتی براش ساک زدم و برگشتم تا از پشت بکنه ، از بین پاهام دیدم که تمام تنش داره میلرزه، بیچاره دو دقیقه هم دووم نیاورد و آبش آمد. منی که این همه روی سلامتی و نظافت تاکید داشتم و حتی احسان و آرش هم نمی تونستن بدون کاندوم من رو از پشت بکنن، چنان وا داده بودم که دیگه اصلا برام مهم نبود، کی هست و کجا میکنه و کجا آبش رو میریزه .
خودم رو تمیز کردم و بهش گفتم : بریم؟
گفت بریم عشقم. میخوام سوپرایزت کنم.
همونجا بود که فهمیدم تیرم کامل به هدف خورد. اصغر من رو جای بازداشتگاه برد به سمت انباری، که دیدم میلاد و احسان و آرش اونجان. وقتی میلاد، احسان و آرش من رو دیدن، متوجه شدن که شام شب و این ملاقات، محصول جذابیت های زنانه من بوده.
میلاد پرسید اذیتت که نکردن؟ منم ماجرارو تعریف کردم و گفتم همشون رو مثل موم گرفتم دست خودم. این بیچاره ها همه کف کسن و نمیدونی برای من چیکارا که نمیکنن. آرش خندید، گفت: خوبه دیگه ما دهنمون داره سرویس میشه، تو داری عشق میکنی. البته نگاه تلخ احسان و میلاد، باعث شد تا حرفش رو پس بگیره. من بهش گفتم: آزادیت رو باید مدیون کس من باشی :))

میلاد گفت: مواظب باش مریض نشی، منم گفتم: دیگه مهم نیست، ما حکممون معلومه ، حالا فقط دارم تلاش میکنم، یجور راه خروج از اینجارو پیدا کنم، برای همین دارم با سربازا و افسر نگهبان میریزم رو هم تا ببینم اگه راهی هست، بهمون نشون بدن.

آرش گفت: اگه تونستی یه تلفن جور کن، من چند تا زنگ بزنم ببینم آشناها کسی نمیتونه برامون کاری کنه؟

گفتم: اوکی فردا تلاش میکنم برات یه گوشی جور کنم. بعد از یه ملاقات کوتاه مرتضی( سرباز مسئول بخش مردا) اومد و احسان، میلاد و آرش رو برد.

وقتی تنها شدم، داشتم فکر می کردم که امشب با این سربازها صحبت کنم، که اگه امکانش هست، یه جور مارو فراری بدن. بعد فکر کردم که اینجوری بیچاره ها خودشون زندانی میشن، باز پیش خودم گفتم: بهشون پیشنهاد های خوب میدم که حتی اگه زندان هم رفتن براشون ارزش داشته باشه. بعد فکر کردم که ، به هر حال اگه ما فرار کنیم که دیگه نمی تونیم ایران بمونیم، برای همین اون کسی که مارو فراری بده هم می تونه با ما بیاد!!! نهایتش باید چند سال خرجش رو بدیم تا زبان یاد بگیره و کار پیدا کنه.
ده دقیقه از بردن بچه ها نگذشته بود که مرتضی برگشت و بهم گفت: خب حالا نوبت منِ ، منم بهش گفتم: سیگار میکشی؟
گفت: نه همیشه.
گفتم: عزیزم اینقدر رسمی نباش، قرار نیست بهم تجاوز کنی که، هم تو میدونی اومدی من رو بکنی هم اینکه من دوست دارم بهت بدم. اینجوری که گفتم : کاملا شل شد و گفت: آخه من تا الان سکس نداشتم.
گفتم :جدی؟
گفت: آره.
گفتم اصلا سکس نداشتی یا با زن نخوابیدی؟
گفت: اصلا سکس نداشتم.
بهش گفتم: شیطون یعنی نوجون بودی با دوستات و پسرهای فامیلتون کون کونک بازی نمی کردی؟

خجالت کشید و گفت: نه اصلا. البته لحن نه گفتنش از صد تا آره گفتن بدتر بود.

من که دیدم نمیدونه باید چیکار کنه، بهش گفتم: دوست داری بیای بشینی پیش من؟؟اومد نشست کنارم، منم مستقیم دستم رو بردم سمت شلوارش و دودول کوچیکش رو گرفتم دستم. می خواست بوسم کنه، که بهش گفتم: دوست ندارم( راستش، ‌دهنش بوی پیاز میاد)
گفتم : گوشم رو ‌بخور یکم که خورد، زیپ شلوارش رو باز کردم و براش شروع کردم به ساک زدن،( یه حسی بهم می گفت: این همجنسگراست و دلش می خواد از کون سکس داشته باشه، ولی چون همجنسگرایی تو ایران تابوِ ، خودش رو مخفی می کنه. یا شاید خودش نمی دونه که دوست داره مفعول باشه، بعدا البته متوجه شدم، مرتضی بچه شهرستان و از یک خانواده کاملا سنتی اومده و هیچی از مسائل جنسی نمیدونه، تازه قرارِ بعد از پایان خدمتش براش برن خواستگاری.) یواش با انگشت کردم تو کونش و منتظر بودم واکنش بعدیش رو ببینم، که دیدم آهش بلند شد و آبش اومد. بعدش بهم گفت: چقدر حال داد، تو خیلی واردی ها، تو کون همه انگشت می کنی؟
برای اینکه جبهه نگیره و ناراحت نشه، گفتم: آره وقتی انگشت میکنی، طرف بهتر ارضا میشه ولی به هیشکی نگو، چون مردا دوست ندارن که دوستاشون بدونن یه زن انگشتشون کرده.
بهم گفت: میتونم یه بار دیگه م بیام پیشت؟
بهش گفتم: اگه بهم قول بدی که هوای مردهای من رو داشته باشی، آره عزیزم هر چقدر دوست داشتی بیا.
گفت: چشم، هر کاری لازم باشه براشون می کنم.
گفتم: اگه بتونی یه گوشی به آرش برسونی که چند تا زنگ بزنه، تا وقتی که اینجا هستم هر زمان دوست داشتی، میتونی بیای پیش من😜
گفت: وسایل بازداشتی ها تو اتاق افسر نگهبانِ.
گفتم: عماد رضایی؟
گفت: آره امشب عماد رضاییٍ.
بهش گفتم: خب پس یه کاری کن، الان برو پیش عماد و بهش بگو بیاد.
گفت : چشم، بعدش من بازم بیام؟
گفتم: خودت با اصغر و مازیار هماهنگ کن که بعد از عماد هرکدوم دوست داشتین بیاین.
رفت که عماد رو صدا کنه. البته قبل از اینکه در رو ببنده، بهش گفتم: فقط اگه دوست داری من سرحال باشم و بتونم بهت حسابی حال بدم، مواظب باش کس دیگه ای متوجه نشه، باشه؟
گفت: چشم.

از رفتن مرتضی ۵ دقیقه بیشتر نگذشته بود که در زیر زمین باز شد و عماد وارد شد.
من تو همین مدتی که تنها بودم، فکر کرده بودم که چیکار کنم تا عماد رو بیشتر از باقی سربازها دستم بگیرم.
در باز شد و دیدم عماد اومد توو، بهش گفتم: اومدی جرم بدی؟
گفت: خودت خواستی بیام.
من که میدونستم مردها دوست دارن بهشون بگی، تو خیلی قوی هستی، کیرت خیلی کلفته و اینجور چیزا …… بهش گفتم، آره چون تو اینقدر کلفتی که اگه بعد از سربازات بیای دیگه جونی برام نمیمونه.

خیلی خوشش اومد و گفت: پس میخوای از غول مرحله آخر شروع کنی!
رفتم سمتش و بهش گفتم: غول که نه، از بکن شماره یکو دوست داشتنی خودم میخوام شروع کنم ، تو هم قوی تری و هم کیرت بزرگتر و کلفتره، زنا عاشق این سایزن. اونا جوجه ماشینین، من بهشون دست بزنم ارضا میشن، تو رو راحت نمی تونم ارضا کنم، چون کارکشته ای.

بهش گفتم دستبند داری؟ با دست نشونم داد، دستام رو بردم جلو، بهش گفتم بهم دستبند بزن و بعد پشت کردم بهش و دستام رو چسبوندم به دیوارو گفتم: جناب سروان من تسلیمم، اونم که متوجه بازی شده بود، گفت : پاهات رو باز کن میخوام تفتیشت کنم؟ شروع کرد به تفتیش کردن من، تا اینکه دستش رو برد سمت رونم، اه کشیدم و متوجه شد که خوشم اومده، همینجوری که داشت با لای پام بازی می کرد، دیدم داره خودش رو هم ارضا میکنه، میدونستم اگه خودش خودشو ارضا کنه نمیشه زیاد ازش چیزی خواست، برا همین سریع برگشتم طرفش و بهش گفتم بخواب روی زمین.دراز کشید، گفتم دستات رو ببر بالا، شروع کردم به لیس زدن کیرش که متوجه شدم دهنم گرم شد.
اینقدر حشری بود که احساس کردم می تونم دومین بار هم ارضاش کنم. برای همین ، شلوارم رو در آوردم و نشستم روش. شروع کردم به بالا و پایین شدن. با دستاش کمرم رو گرفت و منم گذاشتم قشنگ سواریم بده ، وقتی دیدم حالت چشماش داره خمار میشه کشیدم بیرون و بهش گفتم بیا بریز روی سینه هام. بعد از اینکه برای بار دوم ارضا شد. رفتم روی پتویی که برام آماده کرده بودن دراز کشیدم و بهش گفتم: دوست داری بیای یکم بغلم کنی؟
شلوارش رو کشید بالا و اومد سمت من.
برا اینکه سر صحبت رو باهاش باز کنم ازش پرسیدم، فانتزیت چیه؟
بهم گفت، همیشه وقتی فیلم سوپر نگاه می کنه، دوست داره فیلم هایی رو ببینه که مامور بازداشتگاه، زن زندانی رو میکنه.
بهش گفتم: تا الان هم کسی رو کردی؟
گفت: آره خیلی از این دختر فراری ها رو که میگیریم برای اینکه آزادشون کنیم، میان میدن.
گفتم: پس فکنم من خیلی خوب بودم که اینقدر زود دوبار ارضات کردم.
گفت: تو یه چیز دیگه ای، من همش فکر میکردم اینجوری سکس ها رو فقط داخل فیلم ها میشه دید، تو واقعا یک بازیگر فیلم سوپری.
بعد متوجه شدم زن داره و سه تا بچه داره، اما زنش سکس بلد نیست. البته این مشکل ۹۰ درصد مردم ایرانه که فکر میکنن سکس فقط برای تولید مثل و نمی تونن از سکس لذت ببرن. برای همینم نمی تونن فانتزی های خودشون رو اجرایی کنن، براهمینه که ایرانی ها یکی از مشتری های اصلی فیلم های پورنن.

گرم صحبت بودیم که مازیار اومد در زد و گفت: ببخشید قربان کارتون دارن. من خندیدم و در گوش عماد گفتم: البته تورو کار ندارن، بچه ها دیگه طاقت ندارن. اگه می تونی دوتاشون رو باهم بفرست داخل، من بیست دقیقه ای هر دوتا شون رو ارضا میکنم. بعدش بیا، امشب یکم باهم صحبت کنیم.
عماد که مثل موم تو مشت من قرار گرفته بود، گفت: باشه. فقط زیاد خودت رو خسته نکن که غول مرحله آخر رو بتونی شکست بدی.
بهش چشمک زدم و گفتم کجاش رو دیدی.
بوسم کردو رفت .
چند دقیقه بعد اصغر و مازیار وارد شدن……
متوجه شدم، دوتاشون ناراحتن.
اصغر گفت: خیلی نامردی.
بهش گفتم: چرا فکر میکنی نامردم؟
گفت: با مرتضی تکی خوابیدی، با عماد رضایی یک ساعت تکی خوابیدی، ما رو دوتایی خواستی که زود کارمون رو تموم کنی، بریم.
گفتم: نه عزیزم، من که امروز بهتون گفتم: اگه به شوهرم و دوستام شام بدین، امشب بهتون یه حالی میدم که فراموش نکنین. برای همین دوتایی تون رو باهم خواستم که بیایین اینجا.
(چون میدونم زنای ایرانی حتی اگه فانتزیشون باشه، روشون نمیشه به دونفر بدن و اگه یه زنی به دو تا مرد بده، اینها خیلی زود ارضا میشن)
ازشون پرسیدم: دوست ندارین من رو دوتایی بکنین؟
بلند شدم رفتم طرفشون مازیار رو چسبوندم به دیوار خودمم چسبیدم بهش، اصغر رو از پشت کشیدم طرف خودم. اینا که تازه فهمیده بودن من چیکار میخوام کنم منو بین خودشون پرس کردن. اینقدر حشری بودن که احساس کردم الان کیرشون با شرت و شلوار میره توم.
خودم رو از بینشون رها کردم و بهشون گفتم شلوارشون رو در بیارن. زانو زدم و شروع کردم به خوردن و هر جور که بلد بودم براشون ساک زدم. چون میدونستم اینها اینقدر امروز جق زدن که عمرا آبشونو نتونم بیارم. برای همین بردمشون رو پتو، به مازیار گفتم بیاد جلو و بذاره دهنم، به اصغر گفتم، از پشت بکن.
اینجوری بود که تونستم خیلی راحت هر دوتاشون رو ارضا کنم.
بعد از اینکه ارضا شدن صورت اصغر رو گرفتم دستم، و ازش پرسیدم، خوشت اومد؟ خندید،گفت: آره خیلی خوب بود، درست مثل فیلم ها. زدم در کونشو گفتم: دیگه به من نگی نامرد ها.
سرخ شد، گفت : ببخشید.
گفتم بچه ها، من دو روزه که دوش نگرفتم و چند نفری هم منو گاییدین، خیلی کثیف شدم. نمیشه دوش گرفت؟مازیار سریع گفت: دوش توو اتاق افسر نگهبانِ، میتونی اونجا دوش بگیری.

گفتم: اوکی، پس رفتین بالا لطفا از عماد بپرسید که اگه مشکلی نیست، مرتضی رو بفرسته که من رو ببره اتاقش دوش بگیرم.

گفتن : چشم، مازیار گفت: بازم میتونم بکنمت؟

بهش گفتم: هنوزم جون داری؟

گفت: تو شنبه دادگاهی میشی، چون تهرانی هستی، احتمالا میفرستنتون تهران برای اینکه این چند روز زیاد اذیت نشی، من، اصغر، مرتضی و عماد رضایی تصمیم گرفتیم که شیفتامون رو جابجا کنیم و تا وقتی تو هستی کنارت باشیم.
منم بهش گفتم: آره عزیز دلم، وقتی شما اینقدر به من لطف دارین، من چرا نباید به شما حال بدم.
منم که چند وقت دیگه اعدام میشم. پس بگذار تا هستم حالش رو ببرم.
هر دوتا شون خندیدن و خوشحال رفتن، وقتی تنها شدم، داشتم همش به جمله آخری که به مازیار گفته بودم فکر میکردم، من که چند وقت دیگه قرارٍ اعدام شم!!! انگار از همون اول حکم خودم رو میدونستم و دیگه وا داده بودم. نمی دونم، چرا اینقدر راحت تونستم قبول کنم که مقاومت و تلاش فایده ای نداره ،من بازیگر بازیی شدم، که فقط باید مثل یک عروسک توش بازی کنم.
مقاومت کردن فایده ای نداشت، چون راه دیگه ای وجود نداشت.

تو حال خودم بودم که در باز شد و مرتضی اومد، گفت: بریم پیش افسر نگهبان.
بهش گفتم: نمیخوای یکم باهم باشیم؟
گفت: نه، من فعلا نمیتونم.
نزدیکش شدم و دستی به پشتش زدم و بهش گفتم: اوکی عزیزم، بریم
من گویا تا شنبه رو مهمون شما هستم.
خندید و گفت: آره ما هم تا شنبه میزبان خوبی خواهیم بود.
ازش پرسیدم: دوست داری یه مرد بهت دست بزنه؟
خودش رو کشید عقب گفت: نه اصلا.
گفتم: من به کونت دست میزنم بدت نمیاد؟
گفت: تو نه، ولی اگه مرد باشه دوست ندارم.
گفتم، دوست داشتی من دودول داشتم، میکردمت؟
سرش رو انداخت پایین و خندید.
منم خندیدم بهش گفتم: عاشقم شدی ها.
هیچی نگفت.
گفتم: اگه خواستی دفع بعدی بیای پیشم، یه کرم مرطوب کننده یا روغن ماساژ بیار تا بهت یه حالی بدم که هیچ وقت فراموش نکنی، قبلش هم اگه شد دوش بگیر که تمیز باشی.

رسیدیم پشت در اتاق افسر نگهبان، در رو زد، عماد که از صداش معلوم بود کاملا آماده است، گفت: بله،
مرتضی در رو باز کرد و وارد شد.
گفت: متهم رو آوردم.
عماد گفت خودت برو بیرون.

مرتضی که داشت میرفت دستی به کونش زدم و رفت بیرون، من و عماد داخل اتاق تنها شدیم.
عماد داشت میومد سمتم که بهش گفتم: عماد جان، من خیلی کثیف شدم. میشه برم دوش بگیرم؟
گفت آره: بیا اینجا. من لباسام رو در آوردم و رفتم زیر دوش، تنم رو که تمیز کردم، به عماد گفتم نمی خوای در رو قفل کنی؟
گفت: من به اصغر و مازیار سپردم که حواسشون باشه، اگرم کاری باشه، قبلش روی گوشیم زنگ میزنن.
بهش گفتم: نمیخوای دوش بگیری؟ انگار منتظر بود. سریع لباساشو در آورد، اومد زیر دوش . من که دیگه نمی خواستم بلافاصله دوباره بعد از حموم دوباره کثیف شم، زیر همون دوش گذاشتم کارش رو بکنه.
بعد از اون باهم نشستیم یه چایی خوردیم و کلی صحبت کردیم.
تا اینکه بالاخره وقتی احساس کردم، کاملا آماده ست ازش خواستم که به آرش اجازه بده، کوتاه گوشیش رو روشن کنه و به چند تا از دوستاش زنگ بزنه بلکه فرجی شه.
عماد هم گفت: من از خدامه که شما آزاد بشین و قول داد که فردا مردام رو بیاره تا هم یکم همدیگه رو ببینیم و هم اینکه آرش و میلاد بتونن چند تا زنگ بزنن.
بهش گفتم: اگه کمک کنی که ما آزاد شیم، هر آخر هفته میام شمال، فقط برای اینکه با تو سکس کنم.
برای اینکه بیشتر هندونه زیر بغلش بذارم کلی از سکسش و کیرش و هیکلش تعریف کردم. اونم که حسابی کیفش کوک شده بود، شروع کرد به چهارتایی اومدن و هرچی داخل فیلمای پورن دیده بود رو برام تعریف می کرد و می گفت: خودش این کارارو کرده.

منم گذاشتم راحت باشه، چون میدونستم اینجوری میتونم بیشتر شرایط کلانتری رو به نفع خودم تغییر بدم. شروع کردم به تعریف کردن از کیر و سکسش ، تا حدی که دوباره راست کرد و من رو گذاشت روی میزش و شروع کرد به کردن ، هر چند چون کیرش کلفت بود احساس درد و سوزش بدی داشتم، اما چون میدونستم خیلی زود ارضا میشه، مقاومتی نشون ندادم. شاید یک جور قدردانی بود از اطلاعاتی که بهم داده بود، چرا که بعد از دوش، دیگه زده بودم به در بی خیالی و ازش پرسیده بودم، اگه ما فرار کنیم، چی میشه؟
گفت: همه کسایی که شیفتشون بوده باید برن زندان.
گفتم: خب اگه تو راه دادگاه فرار کنیم چی؟
گفت: نمیشه، چون با اتوبوس جمعی میرین دادسرا.
گفتم: یعنی تو هیچ راهی برای آزادی به ذهنت نمیرسه؟
اومد نزدیکم نشست و گفت: چرا یه راه هست. با مازیار بری بیمارستان و تو راه با مازیار فرار کنی ولی اون رو هم باید با خودت از ایران خارج کنی.
گفتم مهم نیست، من همه مخارج زندگیش رو میدم. ولی مردام چی؟
گفت: شاید خودت بتونی با یه سرباز فرار کنی، تازه اگه شانس بیاری و موقع خروج از ایران گیر نیفتی، یا دوباره بازداشت نشی،ولی هیچ راهی نیست که همه با هم فرار کنین.
پرسیدم نمیشه با پول آزاد شد؟
گفت: رئیس کلانتری محمودآباد، چون فرزند شهیده و از دست خامنه ای جایزه گرفته، نفوذ ناپذیر. همچنین متوجه شدم چون پرونده ما فساد جنسیِ و ما متهم به ساخت فیلم پورن شدیم ، شخص رئیس دادگستری محمودآباد داره پرونده رو پیگیری میکنه. برای همین اگه بخواهیم کاری هم بکنیم، باید از تهران اقدام کنیم چون محمودآباد کوچیک و رئیس دادگستری راضی نمیشه که اعتبار خودش رو زیر سوال ببره، چون آزادی یا تبرئه افرادی با شرایط ما تو شهر کوچیکی مثل محمودآباد، مساوی میشه با نابودی طرف.

دیگه تلاش کردم تا با کمک اصغر و مازیار و مرتضی و عماد شرایط مناسبی رو برای خودم و بچه ها فراهم کنم. کارتم رو از کیفم که تو اتاق عماد بود در اوردم و دادم به اصغر تا بره برای خودمون، احسان، آرش و میلاد و زنای بازداشتی یه ناهار خوب بگیره. چون به هر حال اون زن ها یکبار به من از شام خودشون داده بودن و من باید جبران می کردم. هرچند به اصغر گفتم، اگه برای خودشم پول لازم داره برداره، اما گفت برنداشته، منم فکر میکنم واقعا فقط به اندازه خرید ناهار و سیگار پول برداشت، چون اصغر پسر بی شیله و پیله ای بود.

متوجه شدم، که حرف های عماد رضایی تا حدودی درسته ، اگه یه دختر فراری رو دستگیر کنن سربازها و درجه دارها، به صورت شبکه ای با هم هماهنگ می کنن و هر کسی که بتونه به هر شکلی اون زن و یا دختر رو میکنه.همچنین متوجه شدم، هرچند که سربازای دیگه یا درجه دارها با من رابطه ای نداشتن، اما در جریان سیر تا پیاز ماجرا هستن و من شدم سوژه جق سربازا و گویا تنها رئیس کلانتری بود که از ماجرا خبر نداشته و از شانس بد ما اگه می فهمید ، وضعیت نه تنها بهتر نمی شد که بدترم می شد. چرا که خودش ما رو دستگیر کرده بود و اگه مایل به سکس و باجگیری بود، تو همون ویلا میتونستیم ماجرا رو ختم بخیر کنیم.

هرچند اصغر از اول من رو به دیگران پاس داد، اما پسر خیل

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها