داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

دبیرستان ممنوعه (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

همینجوری که دستمو بغل کرده بود ،منم نشستم کنارش و بهش زل زدم کم کم چشمام گرم شد…

کیا:
وقتی چشمامو باز کردم ، مهرداد و دیدم که روی میز کنار تختم نشسته بود دستش تو بغلم بود و خودشم سرشو روی تخت گذاشته بود و خوابید
سعی کردم بیدارش نکنم اما بیدار شد
وقتی منو بیدار دید ، یه لبخند زد و بلند شد

مهرداد:
نفهمیدم کی خوابیدم اما با تکون خوردن ، بیدار شدم کیا تلاش داشت که بلند شه وقتی منو بیدار دید
یکم ترسید منم با یه لبخند بهش جواب دادم
ازم پرسید
_مهرداد ، از کی خوابیدیم ؟!
+نمیدونم ، ساعت چنده ؟!
نگاهی به ساعت انداختم ، هفت و نیم غروب بود

نگاهی به کیا انداختم و بهش گفتم
+کیا حواست باشه غذاتو بخور ، بعد یه حموم برو سبک شی باشه ؟!
_باشه
بعد از تایید گرفتن ازش بلند شدم و باهاش خداحافظی کردم
رفتم خونه و تو فکر رفتم
کیا واقعا عاشق شده بود ، کیا واقعا عوض شده بود ، الان چیکار میتونم بکنم.

کیا:
مهرداد رفت
من موندم و یه دنیا درد ، یه دنیا دلتنگی، دیگه عادت کرده بودم به تنهایی
از روزی که خدا عشق منو گرفت همه چیز برام عادی شده بود
همه چیز انگار تکراری بود
تنها مرهم دردای من
پیامای سعیدم بود
همون پیامایی که هنوز دارمش
همونایی که وقتی زیادی دلتنگی بهم فشار میاورد ، میرفتم میخوندمش
چی شد واقعا ؟؟
سعید من چرا رفت ؟!
رفتم سمت گوشی
برنامه ایتا رو باز کردم
روی اکانت سعید زدم و اولین پیامی که بهم داده بود

_چه بیوی قشنگی ؟!😂💔
+عه سعید اذیتم نکن ، نگاه
_اذیت چیه خب الان عوض کردی 🤣
_الان این mکیه هان ؟😂
_الان میخوای بگی mمامانمه🤣🤣

+نه خیرم اقا ، مامانم نیست
این mیکی از دوستامه ، هر وقت بهم میگه دوست دارم من حس خوبی میگیرم به خاطر همون بیوم اینه 😍❤️
الان برو نگاه
_اوه ، الان این sکیه ؟!😂🤣
+سعید گمشو باهات قهرم!
_عه من چیزی نگفتم که
آرام باش گلم
+خیلی‌ دیوونه ای 😂❤️
_تازه فهمیدی
+نه خیرم از قبل میدونستم
_باااااشه😞
+حالا ناراحت نشو دیوونه از نوع دوست داشتنیش ، از اون دیوونه هایی که آدم می‌خواد قورتش بده
_اهههه ، قلبم 😍💋😘
_خب حالا چه خبرا ، حالت چطوره ؟!
+هیچی نشستم لباسامو در آوردم بدنم هوا بخوره 😜💋
+تو چیکار میکنی ؟!
لباس عوض کردی ؟ناهار خوردی ؟!
_منم هیچی ، لباس عوض نکردم
ناهار هم نخوردم
+گشاد
+برو لباس عوض کن ، ناهار بخور
_نمیخوام ، بیخیال خوبی تو ؟!
+دیوونه ، در محضر شما مگه میشه بد بود ❤️😂

دیگه طاقت نیاوردم گوشی رو خاموش کردم ، دوباره چشام پره اشک شد
سعید خیلی خوب بود
همه جا حامیم بود ، موقعی که زمین خوردم دستشو سمتم دراز کرد
سعی کرد از زمین بلندم کنه
اما چرا یک دفعه با من بد شد ؟!
چرا بینمون فاصله افتاد!
سرمو روی بالشت گذاشتم
ریز ریز گریه میکردم
شاید سبک بشم
دوباره گوشیمو برداشتم این‌بار رفتم تلگرام و صفحه چت خودمو و سعید را باز کردم
خیره شدم بهش شاید آنلاین بشه ،
شاید یه پیامی بهم بده
بالای صفحه رو نگاه کردم ،
آخرین بازدید خیلی وقته پیش
خسته شدم
خسته ی خسته
گوشیمو باز کنار گذاشتم
مامان برای شام صدام کرد
اما مگه میتونم غذا بخورم
میتونم اصلا
وقتی از سعیدم خبری ندارم
چجوری غذا بخورم
راوی:
کیا ،رفت غذا بخوره ولی بازم مثل این دو ماه غذای کاملی نخورد ،خیلی سعی کرد اتفاقاتی که افتاده را فراموش کنه ، ولی این اتفاقات تو ذهنش نقش نبسته بود بلکه توی قلبش ثبت شده بود
اتفاقاتی که براش افتاده بود
این‌قدر شیرین بود که فراموش کردنش کار هیچکس نبود
بعد از اون روزی که کیا موقع خداحافظی سعید را بغل کرد، خیلی‌ صمیمیت بینشون زیاد شد
روز بعد اون اتفاق وقتی کیا رفت مدرسه تا چشم سعید بهش خورد فوری رفت پیشش ، برق شادی تو چشماشون وصف نشدنی بود
انگار که هر دو بخشی از اون یکی دیگه
بود
این صمیمیت از مدرسه شروع شد
زمانی که تعطیل میشدن
باهم دیگه یه راه مشترک داشتن
اون مسیرو باهم طی میکردن
کیا همیشه پر حرف بود
در عوض سعید خوب گوش میکرد
همین باعث شده بود
کیا حرف هایی که سال هااا روی دلش سنگینی میکرد، به سعید بزنه
زمانی که کیا و سعید تو مدرسه باهم بودن
وقتی یکی میرفت پیششون
فوری اونو میفرستادن بره، البته بیشتر سعید این کارو میکرد
دلش نمی‌خواست کسی با کیا حرف بزنه
کیا همیشه بابت این کاره سعید خیلی خوشحال میشد
شاید بگین چرا؟!
سوال منم بود
تا اینکه فهمیدم
کیا میگفت، وقتی با همه بد باشه
به کسی رو نده
اما تا اینکه به تو میرسه
میشه مهربون ترین ادم دنیا
همین باعث میشه
بفهمم خیلی تو زندگیش ارزش دارم
اره رابطه خوبی داشتن
تا جایی که دوستای کیا فهمیدن یه خبری بین کیا و سعید هست
اما الان چی شده
چه اتفاقی افتاده

کیا:
شام نصفه نیمه خوردم
بازم رفتم سمت اتاقم
بالشت را بغل کردم و چشامو بستم

حس نفسای گرم یک نفر پشت گردنم منو به خودم اورد، یک دستش زیر سرم بود و با اون یکی دستش دورم حلقه زد، گرمای دستا آشنا بود
اون قدرتی که تو بغل کردنش بود آشنا بود
عمرا حقیقت داشته باشه
صدام بند اومده بود
چشام خیس شد
اشکم راهشو پیدا کرد و سرازیر شد
ریخت روی اون بازو
همون بازویی که تو خیابون وقتی یهوویی میخواست جلو بره میگرفتم
امکان نداشت
وقتی فهمید دارم گریه میکنم
با همون صدایی که کل دنیام بود گفت
:«تو مگه بهم قول ندادی گریه نکنی ؟!
سعید بود
سعید من
به زور بغضمو قورت دادم و با حسرت تمام اسمشو به زبون آوردم
س…سع…سعیدد؟!
جانم
جرات نداشتم برگردم صورتشو ببینم
گریه کردم
+سعید…هق.هق…خیلی نامردی
سعید میدونی چی کشیدم
سعید میدونی چقدر تنها شدم
کجا بودی اخه
مگه چیکار کردم که اینقدر راحت منو ول کردی

_کیا ، کیا جونم اشک نریز
ببین من طاقت ندارم
الان اینجام به چیزی فکر نکن
کنارتم
ببخشید
این آدم احمقو ببخش میدونم عذابت دادم
میدونم کار بدی کردم
اما…
اما خب نتونستم دوریتو تحمل کنم
بعد زدن این حرف محکم تر بغلم کرد و گردنمو بوسید
خودمو تو بغلش جا به جا کردم و وقتی برگشتم که صورتشو ببینم
با دیوار سفید رو به رو شدم
هههه
تمام این مدت خواب بود
دوباره بغض کردم
اما نمی‌خوام گریه کنم
بسه تموم شد
چند روز بعد…
مهرداد:
دو سه روزی بود هیچ خبری از کیا نداشتم ، نمی‌خوام همش کنارش باشم ، میدونم که دوسش دارم اما
خب اون یکی دیگه رو می‌خواد
تصمیم گرفتم باهم بریم بیرون
شاید حالش خوب بشه
درسته پسر قویه ولی الان خیلی شکسته ، خیلی خورد شده
باید کمکش کنم
من دوسش دارم ؟!
اره دیوونه وااار دوسش دارم
اما چیزی بهش نمیگم ، عشق همیشه به دست آوردن نیست گاهی از دست دادنه ، گاهی برای خوشحالی معشوقت باید قید همه چیزو بزنی
منم قید به دست آوردنشو میزنم

گوشیمو برمیدارم ، یه مسیج به کیا میزنم

«دو ساعت دیگه دم خونتونم حاضر باش بریم بیرون!
منتظر جواب نشدم
رفتم تا حاضر شم

کیا:
تو اتاقم مشغول آماده کردن باکس هدیه بودم
گوشیم پیام اومد
«دو ساعت دیگه دم در خونتونم حاضر باش بریم بیرون!
مهرداد بود
جوابی ندادم
چون هیچ تاثیری روش نداره
فقط رفتم
حاضر شم

راوی:
کیا و مهرداد ، هر دو حاضر شدن
هیچکدوم از غوغایی که تو دل اون یکی بود خبر نداشت
مهرداد میره سمت خونه کیا و بهش پیام میده که بیا بریم
کیا چند دقیقه بعد میاد بیرون از خونه
مهرداد همیشه با دقت خاصی به کیا نگاه میکرد
جذابیت چشمای کیا همیشه باعث میشد
مهرداد تو اقیانوس سیاه اون چشما گم بشه
کیا اومد جلو و دستشو برای سلام علیک دراز کرد
بعد از سلام علیک ،هر دو راه افتادن
مقصد مشخصی نداشتن
فقط باهم خیابونا رو میگشتن
کیا دیگه مثل قبل نبود ، دیگه پر حرفی نمی‌کرد
کیا دیگه اون انرژی قبلیو نداشت
کیا قبلی ، خیلی پر انرژی بود
هر وقت میومد بیرون اگه تو بدترین حال هم بودی باعث خوشحالیت میشد
مهرداد نگاهی به کیا انداخت دوباره رفته بود تو فکر
+کیا ، کجایی تو ؟!
_هیچی ، یاد یه چیزی افتادم
+یاد چی ، تو رو خدا بازم سعید ؟
_اره💔, این خیابونی که الان داریم قدم میزنیم تو همین خیابون ساعت هاااا با سعید توش قدم زدیم
وای نمیدونی چه حس خوبی داشت
سعید همیشه مثل یه بزرگتر برام بود
مثل کسی که چه جوری بگم
مثل پدر ادم
یه روزی یکی از همکلاسی هام ازم کتاب گرفته بود ، داخل همین خیابون هم بودیم هم من هم سعید
همکلاسیم گفت شنبه برات میارم
منم دادم در اومد که آهای چهارشنبه این هفته امتحان داریم ، شنبه چی میگه
که سعید عصبی شد ، قشنگ اگه من جلوشو نمیگرفتم اونجا دعوا راه مینداخت 😌
از روزی که پاش تو زندگیم باز شد ،، دیگه حس تنهایی نداشتم ،دیگه از چیزی نمی‌ترسیدم

کیا ساکت شد و مهرداد فقط نگاه میکرد ، نمیدونست چیکار کنه نمی‌خواست جلوی حرف زدن کیا رو بگیره
فقط گوش میداد ، گوش میداد تا دل کیا سبک بشه

مهرداد:
کیا یادته کیف سعیدو از تو کلاسش برداشتی 😂
_وای اره ، اون روز چقدر استرس داشتم ، چقدر بد بود 🤣
+اون روز هرچی پرسیدم چیزی نگفتی
کیفشو واسه چی میخواستی ؟!
_اون روز براش شکلات 🍫 گرفته بودم ، خوب بعد روم نمیشد خودم بهش بدم گذاشتم تو کیفش که دید برداره 😅
+خب وقتی دید چی گفت فهمید تو گذاشتی ؟!
_اره بابا فهمید کاره منه ، تو مدرسه وقتی زنگ تفریح بود
من تو کلاس بودم ، اومد داخل کلاس درو بست
همونجا بغلم کرد و سریع رفت بیرون 🤣
هعی عجب روزایی داشتیم ، مهرداد به نظرت میشه برگردیم به همون دوران

مهرداد جوابی در برابر حرف کیا نداشت ، فقط گفت
امید داشته باش
مهرداد و کیا هر دو برگشتن ، کیا یه مقداری سبک شده بود ، کم کم داشت به زندگی بدون سعید عادت میکرد
ولی بازم دلش هنوز پیش سعید بود
هنوزم وقتی شاد بود اولین اسم تو ذهنش مال سعید بود
هنوزم وقتی میخندید یه یاد سعید میخندید
کیا برگشت خونه
مثل همیشه کاراشو کرد
شام خورد ، تو کارهای خونه به مامان کمک کرد و آخر سر موقع خواب رفت تو اتاقش
دوباره دلتنگی کاره خودشو کرد
گوشیشو برداشت و رفت سمت پیامای
سعید

صفحه چت

_خب هنوز حواسم هست ناهار نخوردی
+سعید جان به خدا خوردم وایسا یه دقیقه‌
+عکس از بشقاب غذا
_افرین گمشو نوش جان کن 😂
_بهبه چه غذایی
+منم حواسم هست چیزی نخوردیا!💔
_عه چرا میشکنی ، من میرم خونه عدس پلو داریم 😝
_افرین مراقب باش غذا بخور
+چشم
_راستی سعید فردا باشگاه داری نه ؟!
+اره
_خب فردا باشگاه بری پس فردا مدرسه میای دیگه؟!
+هر چی شد سعی میکنم بیام!چون دلم واسه یه نفر تنگ میشه
_عه ، برای کی اونوقت ؟!🤣
+بچه پرو!
_چیه خب ؟!
+نمیگم برای کی تنگ میشه!😂
_باشه حالا ، ببخشید
راستی امروز خیلی خستت کردم شرمنده 😅
+نه خیلی هم خوب بود
تازه آخرش خستگیمم در رفت 😝
_وای سعید ببخشید اگه ناراحت شدی
+خیلی خری
ناراحت واسه چی
اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم!
_بازم ببخشید دست خودم نبود ، یک دفعه پریدم بغلت ❤️
+اصلا حرفشم نزن 😂

چشمای کیا دوباره خیس شد
دیگه نتونست ادامه پیام هارو بخونه
گوشیشو خاموش کرد و سرشو گذاشت روی بالشت
کیا خوابید ،،،
مهرداد درگیر یه جنگ بزرگ بین قلب و عقلش راه افتاده بود ،
قلبش میگفت به کیا بگو تو دوسش داری ، اون عشقته
اما عقلش میگفت ، نه این کارو نکن
تو بهترین دوستشی
اون به تو اعتماد کرده
مهرداد سعی کرد فراموش کنه
دیگه نباید این جنگ بین عقل و قلبش بیشتر ادامه پیدا میکرد

سه روز بعد

کیا:
صبح قشنگیه
با اولین اشعه نور خورشید که روم افتاد بیدار شدم ، از روی تخت بلند میشم
و میرم سمت پنجره
همون پنجره ی روبه روی در اتاقم بود
در پنجره رو باز میکنم و بیرونو نگاه میکنم
نسیم خنک اول صبح صورتمو نوازش میکنه
چشامو میبندم و میزارم که نسیم گونه هامو نوازش کنه
الان دقیقا دو ماه و سیزده روزه که من هیچ خبری از سعید ندارم
نه زنگ
نه پیام
نه هیچی
انگار که برام عادی شده
بدون اون انگار زندگیم داره میگذره
بیخیال
میرم سمت حموم
وارد حموم میشم و لباسمو در میارم
وقتی میرم زیر دوش آبو که باز کردم
انگار با هر خیزش آب روی بدنم
باری از روی بدنم برداشته میشه
حموم میکنم و میام بیرون
کنار آیینه وایمیستم
کیا چقدر لاغر شدی!😂
نگاه موهاتو چقدر بلند شده
اینجوری بود اقا کیا
کی خودتو فراموش کردی هااان ؟!
لباس میپوشم و میرم تو اشپز خونه
صبحونه حاضر میکنم
و مامان و بابا و خواهر و برادرمو بیدار میکنم
کنار خانواده ام صبحونه میخورم
بعد صبحونه اجازه میگیرم که برم بیرون

اول از همه میرم آرایشگاه
یه مدل موی بلند
دور سفید
وسط موهام حجمش گرفته بشه
کارم تو آرایشگاه تموم میشه
بعد میرم سمت لوازم آرایشی
کرم و ماسک و ضد جوش و اسپری و مام
همشو میگیرم

زندگیم داره روال عادیشو طی میکنه
به قول یکی از دوستام این نشد یکی دیگه 😄

برمی‌گردم خونه
وقتی مامان منو میبینه خیلی خوشحال میشه میاد سمتم
میگه مبارک باشه نگاه پسر گلمو
صورتشو میبوسم و میرم سمت اتاقم
لباسامو عوض میکنم و خریدامو میزارم توی کمد
وقتی در کمدو باز کردم
یه دفتر توجهمو جلب کرد
برداشتمش
وقتی صفحه اولشو باز کردم
با این جمله روبه رو شدم
دفتر روزای خوبم
هه خاطرات منو و سعید
ورق میزنم
یه تیتر منو برد به هشت ماهه پیش
اولین بوسه
داخل کلاس بودم
ساعت حدود شیش و پنجاه دقیقه بود
جز من و مستخدم هیچکس داخل مدرسه نبود
عادت داشتم وقتی داخل کلاسم
اونم این موقع
لامپ هارو خاموش نگه دارم
روی میز معلم نشسته بودم
کلاس ما دقیقا روبه روی در سالن بود
در سالن باز شد اما توجهی نکردم
وقتی سرمو بلند کردم
چهره خندون سعیدو دیدم
چقدر جذاب بود
قد بلند
لبای غنچه ای
چشمای عسلی که انگار توش غروب آفتابو نقاشی کردن
موهای کوتاه مشکی
اندام ورزشی
هه
از روی میز بلند شدم و با خوشحالی پریدم بغلش
+جانم ، خوبی ؟!
_مرسی تو خوبی ؟!
+فدات ، بازم اسپری مورد علاقمو زدی!
_همیشه میزنم
از بغل سعید در میام
سعید میره سمت در کلاس
درو می‌بنده
و نگاهی بهم میندازه
میاد سمتم
هیچ حدسی نزدم که قراره چی بشه
به تخته کلاس تکیه دادم که یک دفعه سرشو اورد سمتم لبام
دیگه سست شده بودم
انگار مثل یه پر سبک شده بودم
روی ابرا شناور
لباس طعم قهوه میداد
یه تلخی خاص
یه تلخی از نوع عشق
وقتی ازم جدا شد هنگ کردم
_حواست باشه
و رفت

اولین قطره اشک روی دفترم افتاد
اونهمه عشق چی شد
جاشو به چی داد

اینجاست که باید به اشکام بگم هیس
الان وجدان کسی که عاشقشم خوابه!

نوشته: شاهزاده تاریکی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها