داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

خانم استاد

سلام خدمت دوستان عزیز.
سلام، خوبید. امیدوارم که خوب باشید.
خیلی واسه نوشتن این خاطره ام زحمت کشیدم، چون من درگیر امتحانات هستم. من واسه پیدا کردن یک عکس، به این سایت کشیده شدم. با خوندن چند تا از این داستانا تصمیم گرفتم که منم خاطره خودمو بنویسم. البته از یه رفتاری خوشم نیومد، از اینکه میدیدم پایان هر داستانی فحش و ناسزا بود خیلی ناراحت شدم واسه همین تصمیم گرفتم کل ماجرا رو از سیر تا پیاز بنویسم، تا اینکه مبادا کسی فکر کنه دروغه و ناسزا بگه.
البته به شما هم حق میدم، خوندن یه خاطره به این بلندی خیلی خسته کنندس، ولی فکر کنم یه جورایی واسه بعضی از شماها چنین اتفاقاتی افتاده باشه ولی حوصله روی کاغذ اوردنش رو نداشته باشید. امیدوارم که خوب نوشته باشم تا یکم از خستگی چشاتون جبران بشه.
و اما خاطره من…
من (اسم مستعار: محسن) همیشه آدم ساکت و مغروری بودم (که کاملا تویه این خاطره آدم شدم، یعنی آدمم کرد)، همیشه فکر می کردم که با غرور میشه خیلی چیزها را بدست بیارم(اشتباه و اشتباه…) با افراد هم سن و سال خودم هم صحبت نمی شدم، همیشه افرادی رو انتخاب می کردم که از لحاظ اختلاف سنی با من، سن بالایی داشته باشند و افراد پخته ای توی مسائل زندگی باشن. من در حال حاظر دانشجوی کارشناسی IT هستم که همین، باعث اتفاق افتادن این خاطره شد. اصلا با دخترا ارتباط نداشتم، اگر راستشو بخواید از آبروم میترسیدم. نه اینکه آدم مثبتی باشم، نه… برعکس کارهای بخصوصی هم انجام میدادم ولی نه در حد دختر و این حرفها… . من از لحاظ صورت یه جذابیت خاصی داشتم (موهای مشکی، ابروهای کشیده، گونه های برجسته، چشم های سبز و پوست گندمی) ولی از لحاظ فیزیک بدنی اصلا خوب نبودم (قد: 167 وزن 54). درضمن منو مثل یک پسر جوون رشید فرض نکنید، قیافه من خیلی جوونتر از سنم هست و قیافم شبیه بچه هاست. علاقه شدید من به ورزش فوتبال و فوتسال در لاغر بودن من خیلی موثر بوده.
گفتم از داشتن دوست دختر می ترسیدم، اما علاقه عجیبی به دوستی با یک زن با تجربه داشم و اصلا به سکس فکر نمی کردم. شاید این هم مثل خصوصیات دوستیم با پسرهای هم سن و سالم باشه که واستون نوشتم، باشه. این خاطره ام شاید از نظر سکسی بودنش زیاد شما رو راضی نکنه، ولی بخاطر اتفاقاتی که واسم افتاده بشتر احساسی تا سکسی.
بگذریم…
تازه وارده دانشگاه شده بودم، خیلی اشتیاق تحصیل رو داشتم. شب و روز رو یکی میکردم و درس می خوندم. ترم اول رو با معدل 19.43 پشت سر گذاشتم. ترم دوم که شروع شد از اینکه یکم توی چشم دیگرون بودم بدم میومد. کسانی که توی کلاسای من بودن دیگه کاملا منو می شناختن، و موقعی که سوالی براشون پیش میومد، از من میپرسیدن از این وضعیت یه جورایی راضی بودم ولی از یه نظر هم برام ناخوشایند بود، چون خیلی از افراد با حسادت و … به من نگاه میکردن و از ارتباط نداشتن و طرز لباس پوشیدنه من، من رو اُمّل صدا میکردن. من خیلی رو جزواتی که می نوشتم حساس بودم. چند باری جزواتم رو زدن. یکی از استادام که خیلی با من خوب بود، میگفت: وقتی می بینی جمعی بخاطر خوب بودنت مسخرت می کنن به خودت افتخار بکن.
توی ترم سوم دیگه همیار استاد درس برنامه نویسی Cو ساختمان داده شده بودم. چند باری شده بود که مقاومتم در برابر بعضی از دخترای دانشگاه کم شده بود. شب پیامای جورواجور واسم میومد و همین به غرورم اضافه میکرد (غروری که همش منو احمق تر از همیشه میکرد). کلاس های خصوصی بیرون شروع شده بود. پروژه میگرفتم و حسابی به نون و نوایی رسیده بودم.
من درسهایی عمومی رو طبق راهنمایی مدیر گروهم واسه ترم چهارم گذاشتم. انتخاب واحد شروع شده بود و من باید درس فارسی عمومی، پروژه، کارآموزی، پایگاه داده و … رو برای ترم چهار انتخاب میکردم. درست یادم هست که موقع انتخاب واحد سه تا استاد معرفی شده بود (آقای فارسی، آقای بهرامی و خانم علیخوانی| فامیل واقعی). آقای فارسی خیلی استاد خوبی بود و خیلی ازش تعریف شنیده بودم ولی اصلا با کلاس تربیت بدنی و پایگاه داده-ام جور نمیشد به همین خاطر مجبور شدم که با آقای بهرامی کلاس بگیرم.
کلاسا شروع شده و منم طبق معمول به درس خوندن ادامه دادم. اصلا از کلاس آقای بهرامی راضی نبودم. آدم متعصبی بود و اصلا افکار دیگران رو قبول نداشت، منم به همین خاطر تا مهلت حذف و اضافه تموم نشده بود، رفتم کل شهریه داشگاه رو پرداخت کردم و از روی ناچاری با هزارتا دردسر و التماس خودمو توی کلاس خانم علیخوانی جا دادم. اصلا روحیه خوبی، بخاطر انتقادات و یا بهتر بگم مسخره کردنم توسط همکلاسی هام، نداشتم.
کلاس ها روال خودش رو طی میکردند، تا اینکه هفته بعد از تغییر کلاس فرا رسید. میخواستم ببینم این استاد چطور استادی (استاد فارسی عمومی، خانم علیخوانی)، خوب به مباحثش گوش می دادم. انصافا معلوم بود استاد با کمالات و درس خونده ای هست. ظاهر کاملا خوب و با حجابی داشت. آرایش معمولی میکرد. چشاش مشکی بود و ابروهای خیلی قشنگی داشت از همه مهمتر صورت خندونش آدمو به خودش جذب میکرد. صورت سفید و لبای رژ خوردش خیلی خوشگلترش میکرد. همیشه چادر سر میکرد. و هنگام درس دادنش هم چادرش رو از سرش نمی کشید.
همیشه عادت داشتم که ردیف جلو، صندلی نزدیک استاد بنشینم (از ترم اول و الانم هنوز همین عادت رو دارم، شاید بخاطر جسه کوچکمه). دیگه لحن شعر گفتناش واسم خیلی فرق کرده بود. نمیدونم بهش حسادت میکردم که اینقدر خوب حرف میزنه و یا بهش علاقمند شده بودم. وقتی توی کلاسش می نشستم اصلا دوست نداشتم کلاسش تموم شه و حتی یک کلمه هم نمی نوشتم چون اصلا دیگه حواسم به درس نبود و مرتب به صورت و سیماش نگاه میکردم. اصلا رو نداشتم که باهاش غیر از درس حرفی بزنم و مرتب به بهونه سوالات درسی خودمو باهاش هم کلام میکردم. فارسی عمومی شده بود برام چای و استاد علیخوانی هم واسم شده بود حبه قند، که راحت با هم حضمشون میکردم. کلافگی و سردرگمی، که مخرب اصلی آینده جوونای ماست، کاملا به سراغم اومده بود و کلا حواسم به علیخوانی بود. (البته فقط توی درس فارسی اینطور بودم) همیشه صبح روز بعد از کلاس، تصمیم می گرفتم که دیگه به اون فکر نکنم، ولی توی این یه مورد حسابی کم میاوردم.
همیشه عادت داشت وقتی وارد کلاس میشد، اول یک سر، دَم در کلاس، کل بچه ها را ببینه و بعد آروم با دسته راستش صندلی رو بکشه و کیف لپ تاپش رو کنار میز بزاره و روی صندلی بشینه و تا چند دقیقه لیستش رو چک کنه و اونوقت حضور غیاب کنه. وقتی به اسمه من میرسید می گفت: مثل همیشه آقای احسانی(مستعار) حاضر هستش. ولی اونروز حضور غیاب خیلی فرق کرده بود، آخه دو جلسه آخر بود و همه دانشجوها حضور داشتن. تا اسمه منو خوند یکی از دانشجوها که میشناختمش از ته کلاس داد زد: آقای املی حاضر. استاد تشخیص نداد که کی این حرف رو زد. و بعد نگاهی به من کرد و سری تکون داد. اصلا از این بابت ناراحت نشدم چون فکر میکردم شاید همین باعث حرف زدنه من و خانم علیخوانی بشه، ولی اصلا همچین اتفاقی پیش نیومد. دیگه بچه های کلاس هم از رفتار من فهمیده بودند که من چه دردی دارم.
دائم تیکه پرونی میکردن. دیگه دخترای کلاس هم روشون باز شده بود. توی وقتای آخر کلاس بودیم که بحث به ازدواج و این چیزا کشیده شد. بچه ها مرتب مخسره و شوخی میکردن. جو کلاس کاملا عوض شده بود و البته از کنترل خانم علیخوانی خارج شد. پسرا به دخترا تیکه مینداختن و دخترا به پسرا. منم که توی این حال و هوا داشتم لبخندای خان علیخوانی رو نگاه میکردم. تا اینکه سرش رو، رو به من کرد و سریع نگام رو ازش دزدیدم تا متوجه نشه.
صندلیش رو کشید عقب و اومد روبه روی صندلی من ایستاد. باور کنید از ترس داشتم میمردم و قلبم به ضربان افتاده بود. چون اصلا موقع نگاه کردنش متوجه زیر چشمی پاییدنش نبودم و همین ترسمو بیشتر کرده بود. چادرش کمی باز بود و از لای دکمه مانتشو میشد پیرهن قرمز زیرش رو دید. البته من آدمش نبودم که زل بزنم و سریع سرمو رو بهش کردم. خانم علیخوانی گفت: آقای احسانی چرا شما حرفی نمی زنید؟–؛. منم با لکنتی که توی زبونم افتاده بود(از سر دستپاچگی)، گفتم: من چی بگم، اونا که دارن خوب حرف میزنن.–؛. صندلی پشتیم که پسر پرویی بود گفت: خانم، احسانی حواسش جای دیگست. خودش جای دیگه رو داره دید میزنه.–؛. خانم علیخوانی کامل دوزاریش افتاد و فهمید که اونم (صندلی پشتیم) فهمیده و مطمئن شد که من داشتم بهش نگاه میکردم(نگاه که نه…).
خانم علیخوانی به روی صندلیش برگشت و گفت: بچه ها کلاس تمومه و خواهش میکنم امروز سوالاتون رو بزارید واسه کلاس بعد.–؛. مطمئن بودم که با منه. من حرفش رو نشنیده گرفتم و تا از کلاس رفت بیرون، دویدم دنبالش و ازش در مورد زندگینامه (انتخاب پروژه، واسه کنفرانس) مولانا سوال کردم. اونم گفت: آقای احسانی مگه من نگفتم که بزارید واسه جلسه بعد، مگه شما حواستون کجاست؟–؛. آخ… که آب سردی بود که با فشار زیاد روم باز شده بود. همونجا میخ کوب شدم، اصلا فکرشو نمیکردم که اینطوری باهام حرف بزنه. توی این موقعیت، پسره صندلی پشتی من بازم سر کلش پیدا شد و گفت: هر کی فکر کنه تو املی، من اینطوری فکر نمی کنم. همه با دوختر دوست میشن، ولی تو دستت رو گذاشتی روی خانم علیخوانی، کلک تر از تو آدم پیدا نمیشه.–؛. نمیدونم چرا چنین فکری رو پیش خودش میکر.
شهر ما یکی از شهرهای گرم جنوب هستش(باور کنید که جرات گفتنش رو ندارم؛ خواهش میکنم درک کنید). من توی اون گرمای آخر فروردین ماه یه فاصله 5-6 کیلومتری رو پیاده تا خونه رفتم، دائم توی راه فکر میکردم و خودخوری میکردم.
جلسه بعد هم رسید و منم کنفرانس رو دادم و هیچ سوالیم نپرسیدم. همه بچه ها تعجب کرده بودن. یکی از بچه ها که از همه باهاش صمیمی تر بودم، بهم گفت: اونروز حسابی کلک و پرتو ریختا.–؛. منم با یک سکوت جوابشو دادم. دیگه کلاسا تموم شد و منم دیگه خانم علیخوانی رو ندیدم. همیشه به اون فکر میکردم. بارها به سرم زد شماره تماسش رو از بچه ها بگیرم و باهاش تماس بگیرم. ولی بعضی از بچه ها نداشتن و بعضی ها هم نمیدادن.
فوق دیپلمم رو گرفتم و واسه کنکور کارشناسی خودمو آماده میکردم. کارم کلا، پرداختن به سایتم و رفتن به فروشگاه های لوازم سخت افزار و نرم افزار رایانه بود. خیلی روزگار بدی برام شده بود. اصلا فراموش کردنش واسم سخت بود. ولی چاره چی بود… دیگه کم کم داشتم فراموشش می کردم، یعنی کلا فراموشش کردم.
یه روز (سه شنبه مردادماه بود) داشتم از رَم های فروشگاه سخت افزار رایانه دوستم دیدن میکردم که دیدم خانم علیخوانی داره با صاحب فروشگاه در مورد لپ تاپ حرف میزنه. من گیج مونده بودم. همون لحظه دوستم به ردیف لپ تاپا اشاره کرد و به خانم علیخوانی گفت: شما اگه میخواید مدل ها رو ببینید، برید به دکور شماره 7، اگه سوالی هم داشتید می تونید از آقای احسانی بپرسید.–؛. من کامل هیجان زده و البته عرق کرده بودم(شاید بعضی از شما منو درک کنید). خانم علیخوانی، به من نگاهی کرد و انگار که اصلا منو نمیشناسه (شایدم واقعا منو فراموش کرده بود، چرا نکنه؟) به دکور شمارع 7 رفت. یکمی اینور اونور شد و صدا زد: آقای احسانی لطف میکنید چند لحظه تشریف بیارید–؛. منم با تعجب، رو کردم بهش و گفتم: خواهش میکنم–؛. رفتم نزدیکش وایسادم. کمی از من بلند تر بود. وای جذابیتش صد برابر شده بود. صورت سفید، چشای مشکی و موهای رنگ شرابیش که روی قسمت مشکی موهاش افتاده بود، لبای رژ زده ، همه و همه منو محو خودشون کرده بودن، تا حالا توی عمرم خانم علیخوانی را به اینصورت ندیده بودم.
خانم علیخوانی رو به من کرد و گفت: آقای احسانی اینورا میچرخید. تحصیل رو چه کار کردید؟–؛. بـــلـــه… کاملا منو یادشه. منم گفتم: من همیشه به این فروشگاه میام. آخه من این لپ تاپ ها رو واسه دوستم میارم. الانم دارم واسه کارشناسی می خونم–؛. علیخوانی: خیلی هم خوب. بارها تعریف شما رو از استاد های توی اتاق مشاورین دانشگاه شنیده بودم. معلومه پسر فعالی هستید–؛. من که توی دلم هنوز از برخورده روز های آخر کلاسش، ناراحت بودم. گفتم: خواهش میکنم.–؛. علیخوانی: میشه منو توی انتخاب لپ تاپ راهنمایی کنید. اگه بتونم یه لپ تاپ خوب بگیرم شیرینی شما، پیش من محفوظه.–؛. من از این حرفش خیلی ناراحت شدم. توی جوابش گفتم: شما پیش من حق دارید، نا سلامتی شما استاده من بودید. و حسابی منو کمک کردید–؛. لبخندی زد و گفت: مخصوصاً، جلسه آخری؟–؛. فهمیدم که دوزاریش افتاده، گفتم: نه… حتما اونروز عصبی بودید.–؛. گفت: در هر صورت من از شما معذرت خواهی میکنم. البته نه بخاطر راهنمایی کردن شما، نه… از اون روز توی دلم بوده.–؛.
منم کل لپ تاپ ها رو با دقتی که بهش داشتم، معرفی کردم. انگار توی چهرش معلوم بود که لپ تاپ ها رو نمی پسنده. گفتم: خانم علیخوانی اگه این مدل ها رو نمی پسندید، من به شما مدل بهتری رو پیشنهاد کنم. اما توی فروشگاه از اون نداریم. مدل سونی وایو، اصل آمریکا هست. اگه دوست دارید تا واستون سفارش بدم–؛. علیخوانی گفت: جدی میگید؛ آره راست میگید من اصلا از اینا خوشم نیومد. اگه بتونید این کارو کنید که خیلی خوب میشه. من چطوری میتونم ظاهر اونا رو ببینم.–؛. من گفتم: من می تونم تصویراشون رو به شما نشون بدم. ولی الان توی لپ تاپ خودم دارم، اگه میمونید برم واستون بیارم؟–؛. خانم علیخوانی: نه الان مزاحمتون نمیشم. فقط اگه زحمتی نیست، بعد از اینکه تصویر و قیمتو گرفتید، با شماره ای که الان بهتون میدم تماس بگیرید، تا فردا توی دانشگاه همدیگرو ببینیم.–؛. من خیلی از این حرف خوشحال شده بودم. شاید توی دانشگاه بود، ولی همینم فعلا از سرم زیاد بود.
من سریع به خونه رفتم و مدل لپ تاپ هایی که تا آخر اردیبهشت ماه می رسیدن رو چک کردم و چند تا از تصویرهای اونا رو هم توی اینترنت، به بقیه تصویر مدل های لپ تاپ اضافه کردم. می خواستم باهاش تماس بگیریم ولی گفتم اینطوری که خیلی تابلو میشه؛ حداقل بزارم واسه فردایی که خودش گفت.
فردا رسید، حدود ساعت 9 صبح تصمیم گرفتن که باهاش تماس بگیرم، ولی مگه این دو دلی و شک می زاشت. هر بار که از دفترچه تلفن گوشیم، نام Ali-Khani رو جستجو می کردم، از تماس منصرف میشدم. با خودم گفتم من که نمی خوام باهاش حرف خاصی بزنم. دکمه Call رو زدم، چند بار بوق خورد ولی جواب نمی داد، بیش از 5 بار زنگ زدم، ولی اصلا جواب نمی داد. حسابی داغ کرده بودم و با خودم حرف میزدم. همش میترسیدم اتفاقی افتاده باشه.
گوشی رو گذاشتم روی میز کامپیوترم و رفتم که کمی توی حیاط خونمون قدم بزنم. بعد از یه ربع قدم زدن، برگشتم و گوشی رو، برای اینکه یه بار تماس بگیرم، باز کردم. بــــــــلـــــــــــه… خانم علیخوانی تماس گرفته بود، ولی منه احمق با خودم گوشی رو توی حیاط نبرده بودم. هزارتا بدو بیراه به خودم گفتم و با خانم علیخوانی تماس گرفتم. گوشی رو برداشت و با یه صدای ضعیف و نازک گفت: بله–؛. من که کاملا دست پاچه و حول شده بودم، گفتم: سلام خانم علیخوانی، احسانی هستم. مدل لپ تاپ ها رو واستون فهرست کردم، هر وقت خواستید تا واستون بیارم دانشگاه–؛. خانم علیخوانی: ای وای، ببخشید، در حال رانندگی بودم و اصلا متوجه تماس شما نشدم. من امروز باید بخاطر چیزی که اصلا توقع فراموش کردنش رو نداشتم، به شیراز برم و دکتره پسرم رو ببینم–؛. شیراز تا شهر ما، حدود 8 ساعت راه هست و شهر ما تا بوشهر حدود 2 ساعت. بگذریم… من کاملا شکه شده بودم و داشتم از تعجب (واسه بچه دار بودنش) شاخ در می اوردم. با لحنی که اصلا فکر نکنه توقع شنیدن این حرفش رو نداشتم، گفتم: ببخشید که وسط رانندگی مزاحمتون شدم، به همسر و بچتون سلام برسونید و امیدوارم که مشکلتون به زودی رفع بشه–؛. حسابی به خاطر این سرکاری، داغ کرده بودم و عصبی بودم. خانم علیخوانی گفت: نه موردی نیست، من الان دشت ارژن هستم و وایسادم که واسه بهزاد(اسم بچش) خوراکی بگیرم. درضمن من همسرم فوت شده، تعجب میکنم شما اینو نمیدونستید، کل بچه های دانشگاه اینو می دونن؛ پسر من آلرژی و آسم داره، هر چند مدت یک بار باید بخاطر واکسناش، به شیراز بیام. امیدوارم که بخاطر این بد قولی شما منو ببخشید.–؛. من گفتم: من اصلا در مورد فوت شوهر شما چیزی نمی دونستم و بخاطر همین بهتون تسلیت میگم. امیدوارم که مشکل پسرتون حل بشه. واقعا فکر نمی کردم این همه مشکل داشته باشید. تصورم چیز دیگه بود–؛.
واقعا همینطور بود، اصلا تصورش رو نمیکردم ، که خانم علیخوانی یک زن بچه دار و شوهر دار باشه. خانم علیخوانی گفت: تصورتون چیز دیگه ای بود! تصور شما از من چی بوده؟، دوست دارم بدونم.–؛. من گفتم: تصور خاصی نداشتم، ببخشید، ولی اصلا فکرش رو نمی کردم که شوهر داشته باشید.–؛. خانم علیخوانی: شما همیشه در مورد مردم همچین فکرایی می کنید؟–؛. اصلاً فکرشو نمی کردم که بخاطر حرفم عصبانی بشه و بخواد حرفم رو قطع کنه، فهمیدم که با این حرفم حسابی گند زدم. اومدم که جمو جورش کنم که انگار بدترم شد.
دیگه بعد از اون جریان تا دو-سه ماهی جرات زنگ زدن رو نداشتم، همیشه به اون فکر می کردم و حس میکردم یه روز باهام تماس میگیره. گذشت، تا یه روز واسه حساب و کتاب لپ تاپ و دادن چند تا فاکتور به دوستم به فروشگاه (سخت افزار رایانه دوستم) رفتم. دوستم تا منو دید گفت: کجایی بابا، زود باش بیا به این شماره زنگ بزن، قول داده بودی براش لپ تاپ جور کنی، مگه ما با هم طی نکردیم که باید تمام خرید و فروشا توی فروشگاه انجام بشه.–؛ منم گفتم: علی (مستعار) اصلا حوصله ندارم باهات بحث کنم، من به کسی قول ندادم. علی (دوستم) گفت: پس این خانمو که امروز زنگ زده و میگه آقای احسانی قرار بوده برام لپ تاپ سفارش بده کیه دیگه؟. خودشو علیخوانی معرفی کرد. اینجوری نمیشه که تو از من مشتری بگیریا…–؛. خیلی تعجب کردم، میدونستم با کی هست. اصلا، انرژی گرفتم و حسابی روم باز شد(پیش دوستم) منم گفتم: یعنی چی، تو سفارشات منو توی فروشگاهت میزاری و 400 تومان 400 تومان سود میکنی، ولی من نمی تونم از فروشگات یه مشتری بگیرم، در ضمن اون مدل لپ تاپ های تو رو نپسندید و گرنه بهش قول نمی دادم. اگه خواستی هم میام سودشو روت پرت می کنم.– ؛. علی: حالا چرا ترش میکنی، جنبه نداریا، ما 2سال که باهم کار میکنیم چرا هنوز از من به این تندی دلخور میشی…–؛.
بگذریم…
من بلافاصله از فروشگاه اومدم بیرون و سریع گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم، بازم همون درد لعنتی، گوشی رو جواب نمی داد. خودم: اصلا من شانس ندارم، خاک تو سر من. این چه وضعیه، هر وقت زنگ زدم گوشیشو برنمیداره.–؛. دیگه حسابی اونروز رو شانس بودم، گوشی رو هم که بخاطر افتادنش توی خیابون، داغون کردم. دیگه چی میخوام. سریع رفتم از دستگاه های عابر بانک، یه 30 تومان گرفتم رفتم یه گوشی نوکیا معمولی خریدم و تا شب گذاشتم توی شارژ. اصلا خیلی واقعا بدشانسم، شماره خانم علیخوانی رو هم که توی گوشی قبلیم ذخیره بود، از دست داده بودم، حدود ساعت 10.30 شب بود که به علی زنگ زدم، دعا-دعا میکردم که گوشی رو جواب بده، بعد از کلی زنگ خوردن، گوشی رو جواب داد. من: سلام علی خوبی، کجایی بابا، چرا گوشی رو جواب نمیدی.–؛. علی: بابا تو هم امروز یه چیزیت میشه ها، اون از صبحت و اینم از الان، بابا داشتم مغازه رو می بستم که زنگ زدی. حالا بگو ببینم چته؟…–؛. من: این شماره خانمه توی حافظه تلفنت نیست، از بس که اعصابمو داغون کردی، گوشی از دستم توی خیابون افتاد و ال سی دی-ش داغون شد، این نوکیا 20 تومانی که ارزش درست کردن رو نداره، رفتم یکی دیگه گرفتم.–؛. علی: تو که وضعت خوبه چرا یه گوشی خوب نمیگیری.–؛. من: تو چه کار به این کارا داری، زود باش بگو ببینم شمارش افتاده یا نه… أه–؛. علی: باشه بابا چقدر تو بد اخلاق شدی امروز. بزار ببینم؛ ببین قطع کن الان باهات تماس میگیرم.–؛. علی بعد از چند لحظه با من تماس گرفت و شماره رو بهم داد.
من خیلی خوشحال بودم، ولی باز هم دلهوره داشتم، نمی دونستم امروزم چه سرکاری رو میخوام بخورم. خلاصه رفتم توی پارک روبه روی در حیاطمون نشستم، شماره رو گرفتم. بوق ممتد، چرا از صبح تا حالا جواب نمیداد. اصلا دیگه داشت حالم بهم میریخت. یکی – دوبار دیگه زنگ زدم، گوشی رو جواب نداد. دیگه مطمئن شدم یه خبرایی هست.
صبح فرداش، حدود ساعت 9 بلند شدم و گوشی تلفن اتاقم رو برداشتم و با تلفن ثابت زنگ زدم. سه تا بوق خورد که گوشی رو برداشت. من: سلام خانم علیخوانی، احسانی هستم. چند روز پیش با فروشگاه تماس گرفته بودید. دیشب هر چه با تلفن همراهم باهاتون تماس گرفتم، گوشی رو جواب ندادید. درخدمتم، امری داشتید؟–؛. خانم علیخوانی: ببخشید آقای احسانی، دیشب یه شماره همراه افتاده بود روی گوشی، دیر وقت بود واسه همین تماس نگرفتم. فکر نمی کردم شماره شما باشه؛ توی این مدت که تماس نگرفتید، فکر کردم دیگه کار نمیکنید، با فروشگاه که صحبت کردم، گفتن که هنوز تو کار لپ تاپ هستید. چرا پس تماس نگرفتید؟. چند روز پیش-هم بخاطر لپ تاپ با فروشگاه تماس گرفتم. ولی اونجا نبودید. اگه میشه امروز واسم مدل ها رو بیارید تا ببینم.–؛. من: من فکر میکردم شما شماره تماس منو دارید و از شیراز که تشریف اوردید با من تماس میگیرید. شما شماره تماس منو ندارید؟–؛. خانم علیخوانی: ببخشید، میدونم که باید شماره تماس شما رو ذخیره میکردم، ولی اون روز کلا مشغول ماشین پارک کردن شدم و بعدش که از دشت ارژن راه افتادم، در حال رانندگی بودم، به شیراز که رسیدم رفتم خونه مادرم و صبح فرداش رفتم دکتر، دیگه وقت نشد که شماره رو ذخیره کنم–؛. بازم خدا رو شکر کردم که نگفت، چرا ذخیره کنم؟ من: اشکالی نداره، الان ذخیره کنید. امروز میخوام بیام کار فراغت از تحصیلم رو انجام بدم، اگه میتونید بیاید که مدل ها رو نشونتون بدم–؛. خانم علیخوانی: من الان دانشگاه هستم، هر وقت اومدید، برید توی کتابخانه و یه تک به من بزنید.–؛.
بعد از خداحافظی رفتم دانشگاه، به کتابخانه که رسیدم گوشی رو برداشتم و واسه خانم علیخوانی یه تک زدم. حدود 15 دقیقه تنها توی کتابخانه نشستم. تا که درو باز کرد و طبق عادت همیشگی کتابخونه رو یه نگاهی کرد اومد صندلی جلوی من نشست. و گفت: من فکر میکردم شما رفتید سالن مطالعه.–؛. من: شما که به من گفتید بیاید کتابخانه، در ضمن سالن مطالعه آقایون، که نمی تونن خانم ها وارد بشن. خانم علیخوانی گفت: آره راست میگید. حالا میشه مدلا رو ببینم. اگه میشه سریعتر که باید برم کلاس دارم.–؛. منم 5 تا مدل نشون دادم که مدل سری F12 سونی وایو رو پسندید. و گفتم: شما که یه Dell داشتید، اونو چکار کردید؟–؛. خانم علیخوانی: من اونو گذاشتم واسه بهزاد، البته خیلی ویروس داره، سرعتش حسابی کند شده. اصلا نمیشه باهاش، دل راحت کار کرد. بهزادم که هنوز بچس نمی تونه ویندوز و این چیزا رو عوض کنه، خودمم که وقت ندارم. راستی میشه یه خواهشی کنم؟ –؛. من: بله بفرمایید.–؛. خانم علیخوانی: وقتی میام دانشگاه، بهزاد تنها میشه، وقتی می خواد با کامپیوتر کار کنه، 10 بار به من زنگ میزنه، منم که دلم نمیاد ناراحتش کنم، گفتم اگه زحمتی نیست، یه روز بیاید هم ویندوز سیستم رو عوض کنید و هم یکم با بهزاد کامپیوتر کار کنید. در ضمن هر چقدر هم زحمت کشیدید من حقتون رو پرداخت می کنم.–؛ من: این چه حرفیه، مگه می خوام چکار کنم. هر وقت گفتید من میام واستون ویندوز لپ تاپ رو عوض می کنم و حسابی بهش میرسم. ولی نمی دونم بهزاد بتونه همون روز یاد بگیره.–؛. خانم علیخوانی: شما بیاید، اگه دیدید بهزاد یاد میگیره، هفته ای سه شب، شبی 1 ساعت بهش یاد بدید، شاید واسه تعویض ویندوز پرداختی نکنم، ولی واسه تدریستون حتما باید حقتون رو پرداخت کنم؛ من که دیرم شده، ولی امشب واسه جوابتون، با شما تماس میگیرم هر چند می دونم در گیر درساتون هستید ولی اگه بتونید، خیلی ازتون ممنون میشم.
من سال بعد، کنکور دولتی جایی رو که دوست داشتم قبول نشدم واسه همینم گذاشتم واسه دوره ی بعد، از این بابت هم که یه فرصته دیگه به دست میاوردم خوشحال بودم. اما واسه سربازی نرفتن هم باید ترفندهایی رو که جوونای هم سن سال من اجرا میکردن رو پیاده میکردم.
بگذریم…
شب شد، خوب یادمه داشتم یکی از فیلم های نیکلاس کیج رو می دیدم که خانم علیخوانی زنگ زد. چند لحظه جواب ندادم تا فکرخاصی نکنه. گوشی رو برداشتم. خانم علیخوانی: سلام. خوبید آقای احسانی؟ ببخشید این وقت شب مزاحمتون شدم. می خواستم ببینم می تونید فرداشب بیاید، لپ تاپه بهزاد رو درست کنید. –؛. من: آره، حتما. فرداشب ساعت 10 خوبه.–؛. خانم علیخوانی: نمیشه زودتر، آخه ویندوز عوض کردن خودش طول میده، تازه اگه بشه، می خوام کمی با بهزاد ورد کار کنید. دوست دارم از الان مشغول شه، و کمتر بازی کنه–؛. من: مانعی نداره، اگه مشکلی نیست ساعت 8.30 میام، چون خودم توی شهر یه سری کار دارم که باید انجام بدم.–؛ خانم علیخوانی: من نرم افزار های آفیس رو ندارم اگه شد با خودتون بیارید.
شب بعد فرا رسید، قبل از اینکه برم به خونه ی خانم علیخوانی حسابی بخودم رسیدم. از عطرو ، اصلاح صورت بگیر تا … . دیگه کاملا آماده شدم. ساعت 8.40 راه افتادم. زنگ زدم آدرس رو گرفتم و چون آدرس راحت بود، سریع خونشون رو پیدا کردم. زنگ آیفون رو زدم، درو باز کرد و رفتم توی حیاط ایستادم، تا که خودش اومد. گفت: ای بابا چرا تشریف نمیارید تو، بیاید بالا–؛. من یواش از پله های توی حیاط رفتم بالا، خیلی کفش و دمپایی جلوی در گذاشته بود، حسابی عرق کردم، فکر کردم مهمون دارن. خونه ی اونا طبقه پایین بود، طبقه بالا که درش (درب به ساختمون بود) توی کوچه اونطرفی باز میشد. یه پیرزن، پیرمرد توی اونجا زندگی میکردن.
تا که به خانم علیخوانی رسیدم، با یه لحن نگران گفتم: سلام. انگار بد موقع مزاحم شدم، مهمون دارید نه؟–؛. خانم علیخوانی(با یه لبخند) گفت: نه بابا من مهمون کجام بود. عمداً کفش و دمپایی جلو درب میزارم که اگه مامور آبی، برقی و یا چیزی اومد و بهزاد تنها بود فکر کنه کسی خونه هست.–؛. من که خیالم دیگه از بابت مهمون راحت شده بود، گفتم: (با یک لبخند بابت اینکه خیالم راحت شده بود، زدم گفتم) ای بابا شما خانوما همه جور سیاست رو دارید. من که این به عقلم نمیرسید.–؛.
با یه سری تعارفات معمول وارد خونه شدم. خیلی خونه زیبایی داشت، نه اینکه چیزای گرون داشته باشه، نـــه… ولی همه چیز با سلیقه کامل چیده شده بود. گفتم: شما درسته خیلی مشغولید، ولی انگار خوب به زندگی خونه میرسید. خانم علیخوانی: آره، از وقتی که شوهرم فوت شده، از ترس اینکه بهزاد یه وقت فکر کنه که به اون اهمیت نمی دم، همیشه اتقاق و خونه رو تمیز می کنم، سعی می کنم غذای گرم بهش بدم و از این طور کارا. حالا چی شد که این حرف رو زدید؟–؛ من: آخه خیلی لوازم منزلتون با سلیقه و با حوصله چیده شده، قبل از که بیام فکر میکردم خونه شما شلوغ باشه.–؛. خانم علیخوانی: بازم در مورد دیگران فکر غلط کردید؟ خوب نیست، اول همیشه ببینید، بعد حرف چیزی رو بزنید، فکر کنم بهتر باشه.–؛.
خیلی تیپ ساده ای داشت. یه دامن بلند، با یه لباس بلند مردونه، همراه با یک دستمال. خانم علیخوانی لپ تاپ رو رفت همراه با بهزاد اورد. خیلی بهزاد خوشگل و عزیز بود، یه بچه سفید با موهای خرمایی، با چشای آبی. قدش خیلی کوتاه بود، ولی معلوم بود بچه ساکتی هست. بعد از چند لحظه که زبون باز کرد، فقط از بازی های روز ازم سوال می گرفت. خانم علیخوانی که اومد گفت: بهزاد جان، آقای احسانی، مثل شما اهل بازی نیستن، اون با کامپیوتر کار میکنه، درس میخونه.–؛. من حرفشو قطع کردم و گفتم: البته بازی هم می کنم–؛. بنظر خودم اوج راستگویی رو داشتم پیاده می کردم، که خانم علیخوانی به حالت چشم غره، بهم گفت: من اینو گفتم که اون بازی رو بزاره کنار حالا شما می گید من خودم بازی می کنم، واقعا که.–؛. من که خندم گرفته بود گفتم: باور کنید من اصلا نمی دونستم، گفتم شما خانوما با سیاستید، می گید نه.
مشغول تعویض ویندوز شدم، کاملا جو خونه ساکت شده بود و همگام با تعویض ویندوز، لیوان شربت رو هم سر میکشیدم. خانم علیخوانی با سوالی که پرسید سکوت رو شکوند، گفت: آقای احسانی، شما از کامپیوتر خوشتون میاد، چرا من اصلا از کامپیوتر خوشم نمیاد، نمیدونم اصلا حس نمی کنم که چیزه مفیدی باشه. منم در جواب گفتم: من تمام زندگیم رو روی کامپیوتر گذاشتم. هر کس یه علاقه ای داره، یکی به کامپیوتر، یکی به ماشین و یکی هم به طلا. شما که اینقدر سیاستمدارید، واقعا خوبی های کامپیوتر رو نمیدونید؟.–؛. گفت: زدید توی خال، من به طلا خیلی علاقه دارم، فکر کنم واسه عمد گفتید طلا، ولی اگه راستشو بخواید، بابت طلا هیچوقت پول ندادم ، تا زمانی که امیر(اسم مستعاری که واسه همسرش گذاشتم) بود اون فقط طلا واسم می خرید.–؛.
من خیلی کنجکاو بودم که درباره همسرش بدونم، واسه همینم دلو زدم به دریا و ازش پرسیدم که: چطور شد که همسرتون فوت کرده؟–؛ خانم علیخوانی: من همسرم رو موقعی که بهزاد دوسالش بود از دست دادم، همسرم تو جوونی 2 بار قلبش رو عمل کرد ولی فایده ای نداشت. بارها دکترا بهش گفتم که باید دستگاه توی قلبت بزاری، ولی اون گوش نکرد، واسه همین هم عمر زیادی نکرد. خیلی بعد از اون تنها شدم، خانواده شوهرم که همینجا هستن، بکل رابطشون رو با من قطع کردن، حتی یکبارم نشده که نوه-شون رو بیان ببینن، موقعی که امیر فوت کرد من هنوز دانشجوی کارشناسی ارشد بودم، امیر فقط همین خونه رو واسه ما گذاشت، دیگه نه پولی، نه پس اندازی؛ آخه همون اوایل زندگیمون این خونه رو خریده بود.–؛. من خیلی ناراحت بودم و به بهونه کار با لپ تاپ چهرمو از اون می دزدیدم.
گفتم: فکر کنم شما رو ناراحت کردم. اصلا سوال بجایی نکردم، ببخشید.–؛. خانم علیخوانی: نه اشکالی نداره، فقط نمی دونم چرا تا این حد که واسه دیگرون نگفته بودم، واسه شما گفتم. شاید با شما احساس راحتی کردم.–؛. من: خوشحالم که اینو میشنوم، منم سعی میکنم راز دار خوبی باشم. این از ویندوز حالا باید ورد رو نصب کنم.–؛ خانم علیخوانی: نه دیگه بسه، من میخوام شام بکشم، هر وقت صداتون کردم، تشریف بیارید توی آشپزخونه.–؛. منم با کلی تعارف قبول کردم.
وقتی شام می خوردیم یه صحبت های در مورد دانشگاه کردیم، بعد از خودن شام، من باز دوباره مشغول به نصب برنامه های لپ تاپ شدم. خانم علیخوانی بعد از انجام دادن کارهای توی آشپزخونه، اونم اومد نشست. و مشغول میوه پاک کردن شد. خیار سبزی رو که پوست کنده بود رو به من گرفت و گفت: شما که همش سرتون توی این لپ تاپه، هیچ چیزی هم میل نکردید، دیگه حداقل این میوه رو بخورید تا منم مثل شما فکرایی نکنم.–؛. من گفتم: چرا زحمت کشیدید، من خودم پوست می کندم، دستتون درد نکنه.–؛. خانم علیخوانی: شما یکم با بقیه بچه های توی دانشگاه متفاوت بودید، همیشه سرتون تو لاک خودتون بود، کاری به بقیه دانشجوها نداشتید. هنوز اون جلسات آخر رو فراموش نکردم. حسابی اون جلسه بهم ریخته بودم.–؛. من گفتم: منظورتون با جلسه ای بود که کلاس بهم ریخت، بعدشم گفتید که کسی سوال نپرسه؟–؛. خانم علیخوانی: آره، ولی یه سوال دارم، که باید بدون هیچ فکر اشتباهی و گمان بدی، به سوالم جواب بدید، وگرنه (با خنده) لپ تاپت رو ازتون میگیرم–؛. باور کنید که واقعا با این حرفش دیگه نمی تونستم هیچ چیز رو دروغ بگم، هر سوالی رو از من می پرسید مطمئن بودم واقعیت رو می گفتم، آخه چهرش خیلی دوست داشتنی بود. من گفتم: شما بپرسید.–؛. خانم علیخوانی: چرا اون روز به من زل زده بودید؟ چیز خاصی بود، من از لحاظ ظاهری مشکلی داشتم.–؛. خیلی جواب دادن به این سوال واسم سخت بود، ولی باید حتما جواب میدادم. من گفتم: شاید با این حرف نظرتون روی من برگرده، ولی همون طور که خواستید، می خوام واقعیت رو بگم–؛. باور کنید خیلی برام سخت بود، اصلا به همین آسونی که نوشتم، حرف نزدم. ماجرای کلاس فارسی رو بهش گفتم. ادامه دادم: من بعد از گرفتن کلاس با شما، از شیوه درس دادنتون خیلی خوشم اومد، نمی دونستم، حسادت بود و یا چیزه دیگه، ولی اصلا واسم تکراری نبود. همیشه سعی میکردم که کلاس های شما رو سر وقت بیام. حتی اگه شما هم طول میدادید خیلی ناراحت میشدم. یه جورایی به شما عادت کرده بودم. من اون روز فقط به شما زل نزده بودم، همیشه همینطور بوده.–؛. دیگه هیچ چیز واسم مهم نبود، سرخ شده بودم. زیر اون کولر حسابی احساس گرما می کردم. داغ داغ بودم. گوشم داشت آتیش می گرفت.
می خواستم ادامه بدم که حرفمو قطع کرد و گفت: حسابی داغ کردید بیاید این شربته منو رو هم بخورید.–؛. اصلا توقع نداشتم به این راحتی برخورد کنه.–؛. بعد از دادن شربت گفت: ببینید این احساس شماست، و کاملا می دونم چیرو می خواید بگید، ولی شما تنها نیستید که این حرفو به من زدید. همیشه دانشجوهایی بودن که چنین احساسی رو روی من داشتن.–؛. احساس می کردم که یک تریلر 18 تنی با بار داره روم رانندگی میکنه، کاملا خرد شده بودم، شاید این حرفش بدتر از صدتا توهین بود. حرفاش رو ادامه داد: اما شما رو خوب میشناسم، تا اونجایی که میدیدم شما اهل هیچ چیز نبودید، حالا نمی دونم ظاهرتون اینو نشون میده یا نه، ولی در کل من اینو حس کردم. ببینید، می خوام باهاتون راحت باشم، شاید اگه پیچیدش کنم شما بد برداشت کنید. و ناراحت بشید. در ضمن اگر شما هم به درستی حرفتون و نیتتون رو بگید من بهتر می تونم حرفامو تکمیل کنم.–؛
من می دونستم که می خواد چی جوابمو بده، چون حق داشت واقعا زود بود. واسه همین، سرمو رو به مانیتور لپ تاپ کردم و گفتم: علاقه من به شما از روی دوست داشتن شخصیت شما بود همین. هیچ منظور دیگه ای هم نداشتم. اگه چیزه دیگه رو ثابت کردم ازتون معذرت می خوام–؛. یه لبخندی زد، و چهرش داد میزد که می گفت خر خودتی.
اون شب دیگه هیچ لذتی برام نداشت و فقط می خواستم هر چه زودتر تموم بشه. توقع نداشتم که ازش بله بگیریم ولی فکر نمی کردم که بخواد اینجوری پیش بره. فردای اون روز ساعت 2 بعد از ظهر باهام تماس گرفت و گفت ساعت کلاسا رو مشخص کرده و اگه من مشکلی ندارم باهاش موافقت کنم. منم چاره ای نداشتم، البته هنوزم فکرم پیشش بود، نمی خواستم کم بیارم.
کلاسامون روزهای شنبه و سه شنبه و پنج شنبه، ساعات های 9-11 بود. قرار شد که من مجموعه آفیس رو به بهزاد آموزش بدم. روز سه شنبه که شد، اولین جلسه ما بود. من رفتم (البته این بار با یه وایت بورد رفتم). طبق معمول جلوی درب سالن خونشون منتظر من بود، من رفتم تو، یه تغییرات ریزی رو توی ظاهرش احساس می کردم، ولی نمی تونستم بفهمم. از لحاظ تیپ، همون تیپ قبلی رو داشت. فقط یه روسری روشن سرش کرده بود.
طبق معمول وسائل پذیرایی روی میز گذاشته بود، بهزاد امروز روش بازتر به نظر میرسید. با یه لبخند اومد پیشم و گفت: آقای احسانی میشه، برام بازی Rise Of Nation رو نصب کنید، خیلی دوسش دارم. مامان هر چه کرد نصبش کنه نتونست.–؛. من با تعجب از سلیقه خوبش، گفتم: چرا نمیشه، ولی اول از مادرت اجازه بگیر، اون وقت منم واست نصب می کنم.–؛. اونم با یه حرکت از زمین بلند شدو به سمت آشپزخونه دوید. بلافاصله چیزی طول نکشید که خانم علیخوانی اومد: آقای احسانی اگه میشه، تمام بازی ها رو پاک کنید، و فقط این بازی که میگه رو نصب کنید. این بازی که ایرادی نداره–؛. من: بازی هایی که روی ویندوز قبلی بودن دیگه قابل اجرا نیستن، این بازی یک بازی فکری و استراتژیکه که خیلی خوبه من خودم این بازی رو 10ها بار کردم.–؛.
بازی رو من نصب کردم و شروع به آموزش مبحث اولیه ورد به آقا بهزاد شدم. بهزاد هم با فکر بازی، خوب به حرفام گوش میگرفت. اگه راستشو بخواید، من حواسم زیاد به درس نبود مرتب به اتفاقات سه شب پیش فکر می کردم.
ساعت 10 شد که خانم علیخوانی از اتاق سمت راسته من که ته سالن خونشون بود در اومد. گفت: آقای احسانی یکم استراحت کنید، منم میشینم که با هم حرف بزنیم بلکه دست از این کامپیوتر بکشید.–؛. منم با یک لبخند جواب دادم، من دیگه به این کامپیوتر عادت کردم، مشکلی ندارم. راستی چرا این پیرمرد و پیرزن بالا زندگی می کنن، اینا سنشون که بالاست، اگه اینجا(طبقه پایین) بودن راحت تر بودن.–؛. خانم علیخوانی: در اصل خونه ما طبقه بالاست، توافقی جامونو عوض کردیم، اونا مستاجره من هستن. بهزاد تفریحش بیشتر بازی توی حیاط هست، میترسیدم مزاحم اونا بشه، بخاطر همین باهاشون حرف زدم و بندگان خدا نیز قبول کردن–؛.
من: خیلی جالبه، توی این دوره و زمونه کم پیش میاد دو تا خانواده توافقی خونشون رو عوض کنن، معلومه آدمای خوبی هستن. معلومه شما هم خیلی خوبید که قبول کردن–؛. خانم علیخوانی: واقعا اینطور به نظر میرسه. بعد از اون دو برخورده قبلی فکر نکنم اینطور به نظر برسه.–؛. من: من پوستم خیلی کلفته، اصلا به این زودیا از دست کسی ناراحت نمی شم، اونم استاد خوبی مثل شما.–؛. با یک لبخند گفت: امیدوارم که همیشه همینطور باشید. در برابر من باید خیلی مقاوم باشید، چون هر کس جایه شما بود (داشنجوهاش رو می گفت) تا حالا دیگه طرف منم نمی اومد. آخه بعضی ها فقط حرف میزنن، قدرت عمل کردن رو ندارن.–؛. من: من به خودم ایمان دارم. کارای خیلی سختی رو انجام دادم، الی بعضی چیزا .–؛. خانم علیخوانی: مثلا چه چیزایی؟–؛. من: گفتنش سخته. مثلا همین ارتباط پسرا با دخترا و … –؛. خانم علیخوانی: می خوای بگی که تو اصلا تا حالا ارتباط نداشتی؟ خیلی عجیبه و شایدم باورم کردنی نباشه. –؛. من: من ارتباط داشتم ولی نه در حد اینکه بیرون برم، کاری کنم و … (باور کنید اینو دروغ گفتم، آخه می ترسیدم فکرایی که هم کلاسی هام روم می کردن خانم علیخوانی هم رویه من کنه). –؛. خانم علیخوانی: من عادت ندارم حرفامو با کنایه بزنم، وقتی تو اینقدر مراقب رفتار و آبروت هستی پس چرا دیده شما رویه من چیز دیگه هست. نگو نه که حسابی شاکی میشم–؛
من حسابی از باز شدن بحث به این صورت متعجب شده بودم، به همین خاطر نمی خواستم این فرصت رو از دست بدم. نگرانی و استرس داشتم. آدمه عجیبی بود، آدمو با دست پس میزنه و با پا پیش می کشه. منم گفتم: بعضی وقتا، بعضی چیزا از کنترل آدم خارجه، من از اول ترم به شما علاقه داشتم، راه ش رو نمی دونستم، فکر می کردم مجرد هستید، بچه ها می گفتن که شما ازدواج کردید ولی من قبول نمی کردم، یعنی قبول کردنش برام سخت بود. موقعی که ترم تموم شد تصمیم داشتم که شماره تماستون رو پیدا کنم ولی ترس نمی زاشت. آخه من تجربه ای نداشتم، جرأت نمی کردم از کسی هم مشورت بگیرم، نه اینکه آدمه ترسویی باشم، نـــه… ولی بخاطر خانواده ای که دارم از فاش شدن خواستم می ترسیدم.–؛. حرفام در ظاهر تموم شد، ولی در باطن خیلی خیلی حرفا واسه گفتن داشتم که قادر به گفتنش نبودم.
خانم علیخوانی گفت: تو خیلی نقطه ضعف بزرگی داری، اینا ترس نیستن، اینا همش غرور بیجای تو هستش، میترسی مبادا کسی بفهمه که تو هم دوست داری با کسی رابطه داشته باشی. این خیلی کاره من و تو رو سخت می کنه.–؛. از گفتنه کلمه من و تو هیجان زده شم، خیلی خوشحال بودم که خودش رو کنار من میزاشت. ادامه داد: حالا تو پیشنهادی داری؟–؛. نمی دونم چی می خواست از زبونه من بشنوه، دیگه آب از سر گذشته، باید همه چیز رو بگم. من: پیشنهاد… راستش، دیگه ترس از مخالفت شما ندارم، حرفمو رک میزنم، مثل جلسه قبل حرفمو نمی خورم. من به شما علاقه دارم، نمی دونم چطوری می تونم اینو ثابت کنم، ولی واقعا به شما علاقه دارم. دوست ندارم شما رو از دست بدم. درسته سنه شما از من بزرگتره، ولی اینقدر روش فکر کردم، که دیگه واسم قابل هضم باشه.–؛. خانم علیخوانی حرفمو قطع کرد و گفت: اجازه بده منم حرفمو بزنم. اینکه تو عاقل و بالغ هستی من شکی ندارم، ولی اینجا من به یه چیزایی شک دارم، تو گفتی با دخترای دیگه ارتباط داشتی ولی یه ارتباط معمولی بوده، درسته؟ خوب چه چیزه ثابت شده ای هست که ثابت کنه تو منو از روی هوس انتخاب نکر

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها