داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

جندگی مادرمو دیدم😢😍

سلام من عارف هستم ، 20 ساله و یک بی غیرت تمام عیار هستم و تمام حرفام هم راجب خواهر و مادر جندم هست و کاملا هم راسته و اصلا این پیجو زدم که جندگیای مامان و خواهرم رو بگم وامیدوارم که من رو دنبال کنید تا داستان های بیشتری رو بزارم ، اما بریم سر داستان ، موضوع برمیگرده به دوسال پیش که 18 ساله بودم ، تقریبا دم دمای عید بود که با دوستام تصمیم گرفتم برم شمال و تعطیلات رو اونجا بگذرونم ، یادمه چند روز مونده بود به عید که رفتم پیش نگار(مامانم ) و بهش گفتم با دوستام میخوایم بریم چالوس و کل تعطیلات رو اونجا بگذرونیم ، یهو برق چشماشو گرفت ، خیلی سریع گفت باشه پسرم و خوش بگذره و اجازه داد ، منم که تعجب کرده بودم ، چون معمولا تو این جور مواقع گیر میداد که کجا میری و فلان و فلان ،منم خیلی کنجکاو نشدم و دنبال دردسر هم نبودم ، حوصله نداشتم و فقط میخواستم تعطیلات رو برم بیرون ،خلاصه عید شد و روز اول پیش خانواده بودم و دوم با دوستام(محسن و امیر ) زدیم جاده …خلاصه ما رفتیم چالوس( ویلایی پدر محسن ) آخر شب گفتم یه زنگی بزنم خونه ، نگران نشن و این حرفا که نگار گوشیو برداشت ، با هم حرف زدیم ، احساس کردم اونجا شلوغه و سر و صداس ، از نگار پرسیدم ، ( قابل توجه مامانم رو نگار صدا میزنم ) گفتم اونجا کسیه ؟ چرا اینقد شلوغه؟ گفت نه ما بیرونیم و سر و صدا مال خیابونه ، میدونستم دروغ میگه ولی خیلی پاپیچ نشدم ، با خودم گفتم مثل همیشه با دوستاش مهمونی گرفته …همه چی خوب بود تا اینکه من کیفمو باز کردم ، دیدم ای دل قافل ، کارت بانکیم رو نیاورم ، هرچی پول داشتم تو اون کارت بود ، منم به محسن و امیر ماجرا رو گفتم ، اونا خیلی تعارف کردن که بابا کارت واسه چته و اصلا نمیخواد و این حرفا ، ولی من قبول نکردم ، بهشون گفتم برمیگردم خونه و کارتو میارم ، با کلی حرف بالاخره قبول کردم ، محسن هم سویچ ماشینش رو داد بهم …خلاصه من همون شب برگشتم ، تقریبا ساعت 9 : 40 بود که راه افتادم … تو راه برگشت شب بود و عید و ترافیک و بدبختی ، منم تقریبا نزدیک ساعت 2 رسیدم نزدیک خونه ، سرم داشت میترکید از بس تو ترافیک بودم …نزدیک خونه شدم ، جلو در پارکینگ وایسادم ، خواستم زنگ بزنم نگار درد باز کنه که یهو دیدم در باز شد ، دیدم دوتا مرد همسن و سال مامانم از خونه اومدن بیرون ، خشکم زده بود ، باورم نمیشد ، سریع درو باز کردم رفت تو خونه ، با خودم فکر کردم نکنه دزد بوده باشن و فلان ، در خونه رو که باز کردم دیدم حال خالیه ، آشپزخونه هم خالی بود ، رفتم طبقه بالا ، که اتاقا رو بگردم ، نزدیک شدم دیدم صدای آه و ناله داره میاد ، جیغ جیغ ، رفتم جلو تر ، در اتاق باز بود ، از لای در نگاه کردم دیدم مامانم داره با دوتا دیوث سکس میکنه اونم از نوع خشنش ، خشکم زده بود ، نمیدونستم چیکار کنم ، چند لحظه همونجا وایسادم ، صدای آه و ناله نگار داشت دیونم میکرد ، یه جوری میگفت منو بگایید منو بگایید که مغزم ایست کرده بود ، یهو یکیشون به نگار گفت بیا پایین آبم داره میاد بریزم تو دهنت ، نمیدونم باور میکنید یا نه ولی با شنیدن این حرف یه حسی رو تجربه کردم ، انگار شهوت بود ، اون دوتا دیوث که کارشون تموم شد به مادرم خوش و بشی کردن و قرار گذاشتن فردا شب بیان بکننش ، مامانم هم مثل جنده ها با اشوه و آه و ناله میگفت منتظرم بیبیا حتما بیاید ، خواستند که از اتآق بیان بیرون منم سریع قایم شدم رفتم تو اتاق خواهرم( النازم ، اول دقت نکردم ولی چشمم به تخت خواب افتاد ، دیدم لخت رو تخت بیهوش افتاد ، برقو روشن کردم دیدم رو بدن الناز پر اسپرم سفید و کاملا بدنش خیسه ، این صحنه رو دیدم هم مثل سگ ناراحت شدم از یه طرف حشرم زد بالا ، من خیلی فیلمای پورن میدیدم که مثلا طرف از بیرون میاد و میبینه که یکی زنشو گاییده و از این مسائل ، هم مغزم از عصبانی و شوکه شدن قفل کرده بود هم از طرفی این افکار باعث میشد شهوتی بشم حتی رو ناموسم ، همونجا تو اتاق وایساده بودم که نگار اون دوتارو تا دم در برد و وقتی برگشت اومد تو اتاق ، یهو منو دید ، کاملا لخت بود ، از دیدنم شوکه شده بود ، زبونش بند اومده بود ، منم تو اون حال و هوا بودم و هیچی بهش نگفتم ، از اتاق رفتم بیرون و رفتم تو حال مثل روح دیده ها نشستم و به یک گوشه خیره شدم …هم عصبانی بودم هم شهوتی ، هم شوکه شده بودم هم مثل سگ میخواستم دعوا کنم ، نگار اومد پیشم نشست و گفت مگه تو شمال نبودی؟ کلی باهام حرف زد ، سعی میکرد یه جوری آرومم کنه ، منم هیچی بهش نمیگفتم ، اصلا نمیدونستم چی بگم ، رفتم تو اتاقم گرفتم خوابیدم ، چندساعت بعد که صبح بود بیدار شدم ، رفتم تو حال نشستم ، نگار داشت صبحونه درست میکرد ، بهم گفت بیا صبحونه بخورا ، با هم صبحونه خوردیم ، هیچکدوم از دیشب حرف نمیزدیم ، صبحونه رو که خوردم بهش گفتم برگشتم که کارت بانکیم رو ببرم که جا گذاشته بودم ، الانم میخوام برگردم ، هیچی دیگه نگفتم ، اونم فقط گفت باشه ، رفتم پیش دوستام ،چند روز گذشت ، من کلا حالم گرفته شده بود ، کلا فکر و خیال داشتم ، من دیگه حوصله نداشتم ، چند روز زود تر از محسن و امیر برگشتم ، 8ام بود ، قرار بود من تا 12ام اونجا باشم ، نزدیک عصر بود که رسیدم خونه ، خونه خالی بود ، منم کنجکاو نشدم ، حوصله ام نداشتم ، رفتم تو اتاقم خوابیدم ،بعد چندساعت با سر و صدا بیدار شدم ، فهمیدم نگار و الناز بازم چنتا مرد آوردن خونه ، انتظار اینو نداشتم اما دیگه واسم مهم نبود ، فکر میکردم همون شب دیگه به اینکارا خاتمه دادن ولی اشتباه کرده بودم ، تا صبح با اون چند نفر سکس و عیاشی کردن ، منم که مثل سگ حشری شده بودم کلا دیگه ناموس یادم رفته بود ، منم با صداشون جق میزدم و خر شده بودم ، صبح که بیدار شدم رفتم تو حال نگار منو دید بازم خشکش زد ، انتظار نداشت برگردم ، نشستیم صبحونه خوردیم و یه دوش گرفتم ، نشستم پیش نگار ، بهش گفتم من دیشب اینجا بودم ، از همه چیم خبر دارم اما نگران نباش ، من مشکلی با این موضوع ندارم ، هرکار میخوای بکن …اونمم انتظار این حرف منو نداشت ولی اونم از خداش بود … خلاصه بدین ترتیب هم خوار و مادرمو گاییدن و هم شدم بی غیرت اعظم😂😍

نویسنده : عارف_بی غیرت

نوشته: عارف_بی غیرت

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها