داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

بازی (1)

بازی (قسمت اول)

صبح زود که بیدارمیشم، چشمامو باز نمیکنمو با دستم دارم دنبال پرتو روی تختم میگردم، که اون تن ظریفشو بگیرمو بکشمش تو بغلم. اما پیداش نمیکنم. برا همین چشمامو باز میکنم.
اهههههه باز یه صبح سگی دیگه شروع شد. بدون پرتو. امروز روز سومیه که ترکم کرده و من هنوز از روی عادت موقعه ی بیدار شدن، با دستم دنبالش میگردم. به پنجره نگاه میکنم، که خورشید از لای پرده کرم رنگ، دزدانه داره سرک میکشه تو اتاقم. پا میشم میشینم توی تختم. فقط یه شورت تنمه. اسلیپ ، مشکی، پرتو برام خریده.
بی حوصله از جام پامیشم میرم دستشویی، که کنار اتاق خوابمه. صورتمو میشورمو مسواک میزنم و آماده میشم تا برم دنبال پرتو بگردم. حالا که نیستش شبها درست خوابم نمیبره. آخه چرا باید اینجوری بشه؟!! چرا باید کسی دنبال این باشه، که رابطه ی منو پرتو رو بهم بزنه؟!
تو این فکرم، که صدای آلارم وبکم بلند میشه. میدونم کیه. باعث جدایی منو پرتو همین شخصه. میرم طرف میز که کنار دراوره و کامپیوتر روش قرار داره. وبی که برام اومده رو تایید میکنم. بلافاصله تصویر باز میشه و دوباره همون خانوم، که دو هفته است بهم پیله کرده ، جلوی وبکم نشسته. یه ماسک سیاه از یه گربه به صورتش زده. با لوندی میگه: سلاااااام آقای داررررروک…صبحتون بخیر.
از دستش کلافه ام، برا همین میگم: تو چی میخوای از زندگی من؟
بدون کلام از جاش بلند میشه و فضای مکانی که اون توشه ، برام پیدا میشه. یه خونه ی کاملا شیک.
کمی از وبکم فاصله میگیره وشروع میکنه استریپتیز کردن. خیلی سکسیه. اندامش
فوق العاده است. میخوام وبکم رو ببندم، که صداش در میاد، نه صبر کن… امروز میخوام چیزای بیشتری نشونت بدم و یه باره سوتینشو باز میکنه. ودوتا سینه ی درشت و خوش فرم میفته بیرون. یکم تحریک میشم. وب رو میبندم و همینطور که آروم آروم غر میزنم میرم طرف یخچال. آدم حیرون میمونه تواین زمونه!! آخه این دیگه کیه؟ چرا داره با من اینجوری میکنه؟
چهار شب پیش تا اومدم خونه ، دیدم پرتو اصلا حالش خوب نیست و به زور جواب سلامم رو داد. همیشه تا وارد خونه میشدم، مثه بچه ها خودشو پرت میکرد توبغلم. اما اونشب یه جور دیگه بود.حتی نگاهمم نمیکرد، چه برسه به اینکه بپره بغلم! داشت غذا رو میچید روی میز آشپزخونه. رفتم جلو و از پشت بغلش کردمو، پشت گردنشو که بهترین رایحه ی دنیا رو داره بوسیدم. به زور خودشو از تو آغوشم بیرون میکشه و میره طرف یخچال تا ظرف آب رو بذار روی میز.
گفتم: چیزی شده عزیز دلم؟
هه. چه خودشم میزنه به موش مرده گی!! خوبه والا…
نشستم روی صندلی پشت میز و گفتم: تو هیچ وقت اینجوری با من حرف نمیزنی؟ میشه بگی چی شده؟!
یه دفعه خونش به جوش میاد. در یخچالو محکم میزنه بهم و فریاد میکشه: چی فکر کردی؟ من یه احمقم؟ شاخ روی سرم میبینی؟ پشت گوشام مخملیه؟
اونقدر عصبانی که از چشماش نفرت در حال فوران بود. اون صورت ظریف و خوشگلش حالا با اینهمه عصبانیت درسته جذابتر شده بود ، ولی یه تنفر، یه چیزی مثه تصمیمی علی رغم میل، توش موج میزد. اولین باره توی این دوسال همخونه بودن میدیدم، این اندازه از دستم عصبانیه. پس باید چیز مهمی باشه. سعی کردم خونسرد باشم، تا ببینم چی پیش میاد. برای همین گفتم:عزیز دلم، اگه نگی چی شده، که من نمیفهمم.
از آشپز خونه میره بیرون، میره طرف کاپشنم که به جا لباسی کنار در ورودی ساختمان آویزون کردمو یکم جیبهاش رو میگرده ، یه کاغذ از توش بیرون میکشه. همونجا بازش میکنه و شروع میکنه به خوندن. من دارم نگاهش میکنم. بعد یه دقیقه کاغذ رو تو دستش مچاله میکنه و با حرص لباشو میجوه و خشمگین بهم نگاه میکنه و میاد طرفم. وقتی کنارم ایستاده بغض داشت و اشک تو چشماش جمع شده بود. کاغذ رو میندازه جلوی من روی میز و میگه: دیگه شکم بر طرف شد. من ترکت میکنم آقای نویسنده… ولی فکر نکنم حقم این بود.
دست دراز کردم کاغذ رو برداشتم… بازش کردم. با یه دست خط زیبا یه متن توش نوشته شده بود. سعی میکنم بخونمش.
سلام عزیز دلم.
امروز هرچی منتظرت شدم نیومدی. چقدر دیگه باید صبر کنم ؟ آخه عشقم، دیگه طاقت ندارم. تورو خدا تکلیفت رو با پرتو روشن کن.

داشت رو سرم شاخ سبز میشد. به خودم اومدم دیدم، پرتو داره وسایلشو جمع میکنه. اما برام سوال شده بود، که اون از کجا میدونست این کاغذ تو جیب منه. بلند میشم دنبال پرتو راه میفتمو و همون سوالو ازش میپرسم. همونطور که تند و عصبانی داره وسایلشو توی دوتا ساک جا میده، بدون اینکه بهم نگاه کنه میگه: همون خانوم سکسیه که بهت وبکم میده بهم گفت. بعد از جاش بلند میشه و میره طرف اتاق خوابو چند لحظه ی بعد برمیگرده با یه مشت کاغذ دیگه. همه رو میریزه جلوی پای منو میگه: هه، این دو هفته همه ی اینهارو از تو لباسهات بیرن کشیدم. شرم که نداری!
واااای نه خدای من. نمیدونستم این دیگه کیه، که افتاده توی زندگی من. به پرتو نگفته بودم، چون فکر میکردم، حتما یه آشناست و داره سر به سرم میذاره. اما اینجور که معلومه، سفت و سخت پا وایساده که رابطه ی منو پرتو رو بهم بزنه.
جلوی پرتو سرپا میشینمو میگم:عزیز دلم، باور کن من نمیدونم چه اتفاقی داره میفته. یه موی تورو نمیدم به هزار تا زن سکسی و خوشگل دیگه. همونطور که میره طرف تلفن تا زنگ بزنه آژانس صداش بلند میشه:
ههه. خندیدم. بسه دیگه هر چی فیلم بازی کردی… تو فکر کردی منم شخصیتهای قلابی توی داستانهاتم؟ اشتباه میکنی آقای داروک…آ قااا ی دارررروک.
زیر پنج دقیقه وسایلشو جمع میکنه و از در ساختمون میزنه بیرون. دنبالش میرم توی حیاط بازوش رو میگیرمو میگم: صبر کن قربونت برم. داری اشتباه میکنی. بذار حرف بزنیم با هم. پرتو، باور کن من نمیدونم قضیه چیه. مگه تو تاحالا از من دروغ شنیدی؟ اینجوری منو تنها نذارو برو…داری اشتباه میکنی…
یه لحظه می ایسته، برمیگرده مستقیم تو چشمام نگاه میکنه و میگه: خیلی وقیحی… چه نقشه ها کشیده بودم . اما چی از آب دراومدی!! و بعد با سرعت از در خونه بیرون میره. منم دنبالش میدوم.
آژانسی که خبر کرده ، منتظرش ایستاده . به سرعت سوار میشه. ماشین هم حرکت میکنه.
حیرون و مات دارم به دور شدن پرتو نگاه میکنم. خوب میشناسمش. وقتی تصمیمی میگره، خدا هم نمیتونه منصرفش کنه. بغض گلومو میگیره و اشک تو چشمام جمع میشه. فقط خدا میدونه چقدر دوستش دارم.
برمیگردم تو خونه و یه راست میرم سراغ یخچال. شیشه ی عرقمو بر میدارم و همونجور سر میکشم. مزه ی تند عرق توفضای دهنم بیداد میکنه. با آستینم دهنمو پاک میکنمو یه خیار برمیدارم، گاز میزنم. گیج و سر در گمم. آخه چه اتفاقی داره میفته؟!
صدای آلارم وبکم بلند میشه. میدونم که همون زن…
وقتی تصویر باز میشه. خانومه با یه تاپ قرمز و یه دامن سفید کوتاه روی مبل نشسته و لپتاپش رو گذاشته روی میز جلوی مبل . مثه همیشه ماسک گربه داره. سکسیو جذاب. با پوستی برنزه و اندامی درشت. میگم: چرا داری با زندگی من این کار رو میکنی؟
میخوام ببینم چقدر توانایی داری تو نوشتن . به جای شاکی شدن بنویس.
-تو داری عشقمو ازم میگیری…! میگی بشینم بنویسم؟!
اووووه ، تو هم کشتی ما رو با این عشقت. دنیا پر از زنهای خوشگله. فکرشو بکن اگه دستت به من برسه بام چیکار میکنی؟
هیچی، مثه سگ میزنمت.
قهقه میزنه و میگه:منکه عاشق کتک خوردن از توام.
-تو دیوونه ایی…
آره ،اما دیوونه ی تو…برای رسیدن به تو هر کاری میکنم…
-اما این چه دوستداشتنیه که داری زندگیمو خراب میکنی؟
من زندگیتو خراب نمیکنم، فقط دارم جهتشو عوض میکنم. میبرمت به طرف یه عشق جدید. سکس جدید…حال نمیده؟
داد میزنم:بسه تورو خدا. فکر کردی با یه پسر شونزده ساله طرفی؟ فکر میکنی من این چرندیات رو باور میکنم؟ بر فرض اینم که درست بگی… من نمیخوام. من پرتو خودمو میخوام… و وب رو میبندم.یه سیگار روشن میکنم یه قلوپ دیگه از عرقمو میخورم و به پرتو فکر میکنم. ادامه دارد…

بازی (قسمت دوم)
سه سال پیش که بیست و پنج سالم بود. پدرم که از بیماری ام اس رنج میبرد، وضعیتش به حاد ترین شکل ممکن رسیده بود. جوریکه دیگه با ویلچر جابجاش میکردیم. خب منم یدونه پسر خونواده بودمو خیلی برا خودم برو بیا داشتم. وچون وضعیت پدر به اینجا رسیده بود. یه روز صبح که از خواب بیدارشد. برا زندگی من یه مامله ی حسابی راست کرد. که الا و بلا باید ازدواج کنی. من فقط یه پسر دارمو نمیخوام حسرت به دل از دنیا برم. به محض اینکه این حرفها از دهن پدرم دراومد، چهار نفره دیگه که سه تاشون خواهرای بزرگترم بودند و یکیشون مادرم، با پدرم دست به دست هم دادندو بنا رو بربیریخت کردن اوضاعمو نابود کردن آرامشم گذاشتند. هر روز کارم شده بود دعوا و جنجال، که من نمیخوام ازدواج کنم. اما مگه به خرج کسی میرفت!! هرچی من بیشتر انکار میکردم، اونا بیشتر اصرار میکردند. دیگه یه روز کاسه ی صبرم لبریز شد و تصمیم گرفتم برای یک بارم که شده بشینمو به جای داد و بیداد کردن، منطقی با همه حرف بزنم.
عصر یه روز تابستونی، مادرم حیاط رو که هنوز جنسش از خشتهای شصت سال پیش بود رو آب پاشی کرده و بوی نم تمام فضای خونه ی قدیمی به ارث رسیده رو پر کرده بود و صدای فواره ی وسط حوض که جنسش از ساروج بود، یه حالو هوای روحانی ایجاد میکرد. آخرین ماه تابستون بود و درختای مو که از وسط باغچه خودشونو روی داربست کشیده و غرق خوشه های انگوربودند. من اومدمو روی لبه ی ایوون نشستم گفتم:
ببین بابا، آخه من اصلا علاقه ایی به ازدواج ندارم. چرا میخواین با خودخواهیتون منو تو چیزی که برام اهمیت نداره گرفتار کنید؟
پدرم همونطور که روی ویلچر کنار حوض وسط خونه داشت وضو میگرفت جواب داد: بابا تو حالا جوونی، نمیدونی که تشکیل خونواده چقدر لذت داره. آدم تا جوونه باید به خودش سرو سامون بده.
مادرم در حالی که سینی چایی دستش بود. از آشپزخونه ی کنار حیاط به سمت ایوون اومد بیرون، وقتی کنار من رسید، اون تن ظریف و استخونیشو کنار من جاداد، دستی روی موهام کشید وگفت:بابات درست میگه پسرم. ما موهامونو تو آسیاب که سفید نکردیموسینی چایی رو گرفت جلوم… برگشتم به چهره ی شکسته شدش از گذر زمان و اون موهای خاکستریش که هنوزم مثه جونیهاش بهش میرسید نگاهی انداختم. دستمو بلند کردمو دور شونهاش گرفتمو کشیدمش تو بغلم و موهاشو بوسیدم. توآغوشم خندید و گفت: هنوزم مثه بچه گیهات بوی تنت مستم میکنه عزیزم.
-مادرمن، به خدا ازدواج تو این زمونه به این سادگیها نیست. من یه آدم بیکارم، که فقط بلدم خوب زر بزنم. نه شغلی نه پولی … آخه با چه پشتوانه ایی میخواین من زن بگیرم؟
سیمین خواهرم که یکسال از من بزرگتره همونطور که توی قاب چوبی پنجره بزرگ اتاقش که توی حیاط باز میشه نشسته بود و کتاب میخوند. با عصبانیت گفت: معلوم هست تو چی میگی؟
تو یه نویسنده ایی. خیلیها تو رو میشناسند. میدونی چند تا از دوستای خودم اگه از تو بزرگتر نبودند، حاضر بودند کنیزیتو بکنند؟
-سیمین جان، پیادشو با هم بریم. من فکر میکنم اگه هفتا دختر کور و کچلم داشتی با این زبونت همه رو شوهر میدادی.
سیمین از پنجره پرید روی حیاط اومد طرف من ، سرمو گرفت بین دستاشو صورتمو بوسید و با یه لحن بچه گونه گفت: قربون داداش خوشگلم برم. بذار بریم یکم خواستگاری بازی دیگه… وای به خدا خیلی حال میده . فکرشو بکن تو کت و شلوار پوشیده، کروات زده تو مجلس نشستی و دختره هم داره برات ضعف میره.
-ههه. نه که تحفه ام. دختره ام برام ضعف میره! آهان پس بگو؟! تو خواستگاری بازیشو دوستداری؟!
ییشششش. خیلیم دلشون بخواد.
-آبجی خانوم این روزا دخترا دلشون برا پول ضعف میره.
مادرم تند و غضب کرده، جوریکه انگار همین حالا یه دختر اونجا نشسته و ازمن پول میخواد گفت: مگه ما نداریم قربونت برم. چندتاشونو میخوای برات بخرمو در راه خدا آزاد کنم؟
-مادرمن، این چه حرفیه؟! مگه دخترا برده اند، که بخریو آزادشون کنی؟
سیمین دوباره صداش در اومد. داداشی گوش کن به من. اگه مشکلت پوله؟ که خودتم میدونی هیچ کمبودی نداری. هم خونه ات آماده است و هم ماشینتو و… هرچیز دیگه که بخوای.
-چیه از کیسه ی خلیفه میبخشی؟
صدای پدرم بلند شد که، یه عمرزحمت کشیدمو، نخوری کردم، تا تونستم یه مال و اموالی جمع کنم. اما فکر میکنی برا خودم جمع کردم؟ نه باباجون من دیگه پام لب گوره… همش مال شما بچه هاست.
هممون با این حرف پدرم شروع به اعتراض کردیم. ای ی ی ی چی دارید میگید؟ میخوام دنیا نباشه که من با پول شما خوش باشم. با این حرفش بغض گلومو گرفت. از جام بلندشدمو رفتم طرفش و سرشو تو سینه ام گرفتم. مثه بچه گیهام بوش کردم. زیر گوشم گفت دل باباتو نشکن. بذار یه حرکتی بکنیم.
با صدای عمه شهناز که تو آستانه ی دالون خونه ایستاده بود. به خودم اومد.
اوووه ، چه خبره پدرو پسر؟ تازه همو پیدا کردید؟ چرا درخونه بازه؟
با خودم گفتم: واااای همین یکیو کم داشتم…
عمه خانوم اومد جلو چادرش رو از سرش برداشت انداخت روی ایوونو همه رو یک به یک ماچ مالی کرد. و ادامه داد: خب به کجا رسیدید؟
شصتم خبردار شد که، برنامه از قبل چیده شده.
سیمین مثه بلبل داشت برای عمه توضیح میداد، که آره، هر چی ما میگیم، شهروز خان یه جواب سر بالا بهمون میده، اما کم کم داریم راضیش میکنیم. عمه ام رو به من کرد و گفت:چیه؟ میخوای تا آخر عمرت عذب بمونی؟ خجالتم خوب چیزیه والا!! مرد هم مردای قدیم. تا یه زن میدیدند، آب از لب لونچشون راه میفتاد. نه به اون وقتا که باید جلوی مردا رو میگرفتی و هزار چشمی می پاییدیشون که یه وقت زیرآبی نرندو یه هوو سرت بیارند. نه به حالا که باید التماس کنی تا بتونی پسرتو زنش بدی!! اصلا نکنه مشکل داری آقای نویسنده؟… هان؟ بعد نزدیکم شد، سرشو آورد زیر گوشمو گفت: راست نمیشه؟
از خجالت تا بنا گوش سرخ شدم. همه به خاطر رک گویی عمه شهناز ازش حساب میبردند.
من که سرمو از شرم زیر انداختم.
چیه؟ خجالت کشیدی؟ حالا تازه اولشه. اگه به حرفهام گوش ندی پدرتو در میارم.
-عمه جون خواهش میکنم، شما دیگه گیر ندید. عمه در حالیکه یک دستش و سرشو با هم به چپ و راست حرکت میداد با یه لحن کشدار ادامه داد: وااااای به خدا نمیدونی چه دختری برات دیدم . آ، مثه پنجه ی آفتاب…یه فرشته… هزارتا خواستگار داره…خونواده دار… خوشگل ، خوش هیکل…درس خونده…با کمال…به خدا هرچی ازش بگم کم گفتم.
سیمین صداش در اومد: عمه، یعنی از منم خوشگلتره.
الهی قربون تو برم عروسکم. تو هم ماهی . اما اون قرار عروسمون بشه. باید یه جور دیگه در موردش حرف بزنیم، تا شاید دهن شهروز خان آب بیفته.
-عمه جون به خدا نمیتونم خودمو راضی کنم، از این خونه به اون خونه راه بیفتم که چی؟ من میخوام زن بگیرم؟ دیگه دوره ی این حرفا نیست. اگه دوستام بفهمند من همچین کاری کردم…وااااااااااااای . دیگه آبرو برام نمیمونه. من چند ساله دارم تو مجلات برعلیه ازدواجهای سنتی مینویسم. حالا خودم… نه اصلا نمیتونم خودمو راضی کنم.
قربونت برم کله خرعمه. این دختریکه من برات دیدمو ببینی ، دیگه از خونشون بیرون نمیای، که بخوای بری خونه ی یکی دیگه. همونجا بست میشینی تا عقدتون کنیم.
-ههه، مگه کیه؟ مونیکا بلوچی؟ یا کاترینزاتا جونز؟
عمه دستاشو بهم زد و با هیجان گفت: اتفاقا چون این دختره که گفتی، مونیکا چی؟ آره همون… چون میشناسم، میخوام بگم درست شکل همونه.
با این حرف عمه تو دلم یهو خالی شد. همیشه تو تخیلاتم دختریکه من میخواستم شبیه اون بود.عمه ادامه داد: من قرار رو برای فردا شب با خونوادش گذاشتم. حالا اگه میخوای آبروی فامیلمونو ببری و اگه جرات داری بگو نمیام . بعد با ابروش به جلوی شلورام اشاره کرد و ادامه داد: یالا بگو نمیام، تا منم آبروت رو جلوهمه ببرمو بگم، چرا از زن گرفتن فرار میکنی. همه با این حرف عمه زدند زیر خنده.
اصلا این عمه شهناز شوخی بردار نبود. به یه چشم بهم زدن حیثیت آدمو میبرد.
-آقا قبول، باشه. اما یه شرط دارم.
همه با هم گقتند: چه شرطی؟

اینکه اگه اومدم و نخواستم، دیگه ادامه ندیم. یعنی فقط و فقط یه جا میام خواستگاری. اونم فقط به خاطر بابا.
همه به هم نگاه کردند. اما عمه بدون یک لحظه معطلی گفت: باشه قبوله. تو اگه از اون خونه تونستی بیای بیرون ما هم دیگه کاری به کارت نداریم.
من از اینکه بلاخره تونسته بودند، به هر ترفند که شده، مجبورم کنند که برم خواستگاری حالم گرفته شده بود. دلخور از جمع جدا شدمو به سمت اتاقم که اونطرف حیاط خونه ی دورسازمون قرار داشت، حرکت کردم. تا از زیر بار این همه رفتارهای زنونه فرار کنم.
صدای عمه رو پشت سرم میشنیدم که مدام داشت قربون صدقه ام میرفتو از دختره تعریف میکرد.
وقتی وارد اتاقم شدم، یه راست رفتم سراغ کامپیوتر و سایتیو که داستان (روزان ابری) رو توش مینوشتمو باز کردم. شب قبل ماجرای سکس علی و شیرین رو به تصویر کشیده بودم. تا وارد سایت شدم، از اونهمه کامنت جا خوردم. اونقدر از دست نوشتهام تعریف و تمجید وجود داشت که با خودم فکر کردم. نکنه جدی جدی من نویسنده ی تواناییم و خودم خبر ندارم!
تو قسمت پیامهای خصوصیم، حدود سی تا پیام داشتم. توی خود تاپیک که دیگه هیهات بود.
یه آی دی بود، به نام (رودابه) هر وقت این آی دی برام پیام میداد، ناخود آگاه یاد کتاب سرزمین جاوید ضبیح الله منصوری میفتادم.هیچ وقت توی تاپیکم برام کامنت نمیذاشت. و توی هیچ تاپیک دیگه هم اثری ازش نبود. و فقط توی قسمت خصوصیم هر چند روز یه چیزی برام ارسال میکرد. اکثرا هم چنان منطقی داستان رونقد میکرد، که از نوشتنم خجالت میکشیدم. و گاها فکر میکردم، که من دارم یه مشت اراجیف سر هم میکنم. اینبارهم برام پیام داده بود.
خب، این قسمت رو هم خوندم. باید بگم، خیلی وقیحی آقای داروک. واقعا با چه رویی میتونی اینقدر واضح و بدون پرده همه چیز یه سکس رو بنویسی؟! نمیدونم باید به داشتن اشخاصی مثه تو، توی این مملکت افتخار کرد، یا از وجودت شرمنده بود!! آخه پسرجون شرمو حیا هم خوب چیزیه، که تو نداری.
بهش جواب دادم. دوست محترم، مجبور نیستید به خوندن دست نوشته هام ادامه بدید. بعد جواب باقیه ی بچه ها رو دادم. و قسمت جدید رو که چند ساعت قبلش نوشته بودمو تو سایت گذاشتم.

تو خونمون هلهله بود. همه داشتند تلاش میکردند، که برای رفتن به خواستگاری تو بهترین شرایط باشند. منم نشسته بودمو خونسرد داشتم، رفتارهاشونو تو ذهنم هک میکردم. چون برام آخر و عاقبت داشت. نوشتن همین بود، که ببینم دیگران تو شرایط مختلف چه عکس العملی دارند.
خواهرام به ترتیب سارا و سپیده و سیمین. هر کدوم به نوبه ی خودشون توی رفتو اومد انجام کاراشون هر دفعه یه غری هم به من میزدند.
نگاش کن چه بیخیاله! پاشو برو حمام هپلی. لباسات آماده است؟
چی میپوشی و …
بلاخره غروب شد و همه آماده ی حرکت. من تو آخرین لحظه دوباره سری به سایت زدم و پیامهامو چک کردم. خیلی حال کردم. همش انرژی بود. بازم (رودابه) برام پیام داده بود که.
بی ظرفیت، تحمل انتقاد داشته باش. وگرنه همه ی عمرتو باید تو همین سایتهای سکسی و گمنام بنویسی. ولی خداییش با تموم ضعف ادبی ، بازم داستانت جذابه! یعنی واقعا شخصیت خودتم مثه شخصیت داستانته؟
صدای خواهرامو شنیدم که همه با هم داشتند جیغ میکشیدند. آهاااااااای کجایی دیر شد.
فرصت جواب دادن نبود. کامپیوترو خاموش کردمو از اتاق زدم بیرون.

وقتی پا به حیاط خونه ی دخترخانوم گذاشتیم، از اینهمه سلیقه و زیبایی باغچه ها حیرت کردم. ناخودآگاه به زبونم اومد. که وای چقدر این باغچه هاتون زیباست. مادر وپدر دختره که به استقبالمون اومده بودند. با هم گفتند: کار پرتو دخترمونه. اون باغبونی خونه رو انجام میده.
عمه شهناز نگاهی به من کرد و نیش خندی زد.
وارد ساختمان که شدیم چند نفر دیگه زنو مرد هم به استقبالمون اومدند و تعارفات شروع شد، تا وقتی روی مبل جا گرفتیم. همه ی خانوادشون از اون اصفهانیهای مذهبی و مقید به حجاب و روگیری از نامحرم بودند. درست بر عکس فامیل من. با اینکه ما هم اصفهانی اصیلیم . اما حجاب و محرمو نامحرمی نداریم. البته بچه های فامیل همدیگرو مثه خواهر و برادر دوستداشتند و اصلا نامحرمی برامون حرف خنده داری بود.
احساس میکردم یکم جو نا آرومه. جوریکه به نظرم رسید، که انگار همه ی میزبانان از چیزی نگرانند و واهمه دارند. هنوز همه توی تعارف بودند و من داشتم خونشونو برانداز میکردم. یه سالن بزرگ ، که سه سری مبل توش چیده شده بود و یه میز ناهار خوری دوازده نفره هم کنار اوپن آشپزخونه قرار داشت . اونطرف سالن یه راه پله با نرده های چوبی به رنگ زرشکی، که با پردهای خونه همرنگ بود، بصورت زیبایی با یک پیچ تا طبقه دوم امتداد داشت. اینجور که شنیده بودم، پدر دختر تاجر فرش بود و معلوم بود که پولش از پارو بالا میره. تواین تفکرات بودم، که یدفعه، یه دختر بی حجاب، تند و سریع از پله ها پایین اومد و یکراست اومد طرف جمع که هنوز در حال تعارف بودند. ناخود آگاه همه توجهات رفت طرف اون.
بینظیر بود. یه بلوز و شلوار ساده ی مشکی پوشیده بود، که با رنگ پوست دستاش و صورت و گردنش کاملا در تضاد بود. موهای لخت وبلند و سیاهش با اینکه از بیخ مثه دم اسب بسته بودش، تا روی باسنش بود. چنان این چهره وحشی و سرکش به نظر میرسید، که من با خودم فکر کردم . این بی رحمترین زن دنیاست.
حالا وسط جمع ایستاده بود. مغرور واز خود راضی. با گردنی برافراشته و آماده به جنگ. همه از این رفتار او متعجب شده بودند و ساکت داشتند نگاهش میکردند. نگاهی به همه انداخت. پدر و مادرش از وحشت رنگشون پریده بود. یک لحظه نگاهش توی نگاه من گره خورد. زهر خندی زد و بعد با صدایی بلند و رسا و البته گرمو دخترونه گفت: اولا سلام. دوما من از طرف پدر و مادرم از همه عذر میخوام. و برای اینکه دیگه پدر و مادرم این اشتباه رو تکرار نکنند، مجبورم حرفمو به این صورت بیان کنم. بنده به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم و نخواهم داشت. البته اگر خبر داشتم، اجازه نمیدادم که شما توی زحمت بیفتید. ولی خونوادم برای اینکه منو در مقابل عمل انجام شده قراربدند، تا چنددقیقه ی پیش هیچ حرفی به من نزده بودند. بازم از همه عذر میخوام و بعد روشو به طرف من کرد و با همون لبخند نیشدار که غرورمو شکست گفت:مخصوصا شما آقای داماد، براتون آرزوی خوشبختی دارم. خدانگهدار. و به سرعت برگشت و از همون پله ها بالا رفت.
چنان همه بهت زده شده بودند. که هیچ کس توانایی کلامی حرف زدن رو نداشت. خودم با اینکه انگار هیپنوتیزم شده بودم. اما غرورم به یاریم اومد و منو مجبور کرد که از جام بلند شم. و بدون کلمه ایی از در ساختمون خارج شم. ادامه دارد…

بازی (قسمت سوم)

اونقدر حالم بد بود، که از خودم بدم میومد. آخه این چه کاری بود که من کردم!! چرا خودمو دادم دست چندتا زن که برام تصمیم بگیرند. منیکه با اونهمه ادعا، همه به عنوان یه آدم ضد سنت میشناختنم. حالا برای راضی کردن دل خونواده، شرفم رو داده بودم. اونقدر بهم برخورده بود، که دلم نمیخواست دیگه هیچ کدوم از خونوادمو تا آروم شدنم ببینم. پیاده و بدون هدف راه میرفتم و با این خود درگیری در حال کلنجار بودم. از یه طرفم این کار دختره باعث شده بود، که یکم بیشتر به خودم بیام و تو دلم داشتم به خاطر اینهمه شهامت تحسینش میکردم. وقتی به خودم اومدم، دیدم تو تریای دوستم جاوید، که تو یکی از کوچه های خیابون نظره، نشستم. تریا شلوغ بودو دختر پسر درحال صحبت کردنو شوخی. بوی عطر قهوه فضای اونجا رو که با یه نور ملایم قرمز جلوه ی کلابهای اروپایی رو تو ذهن ترسیم میکرد پر کرده بود.
سیما یکی از دخترایی بود که برای جاوید کار میکرد. با دیدن من جلو اومد و گفت: به به. چه عجب یه سری به ما زدی؟!!
-جاوید کجاست؟ چشمای سبزش برق میزد. و یه لبخند خوشگلم رو اون لبایی که با رژ صورتی جلوشونو بیشتر کرده بود خودنمایی میکرد.
جاوید رفته بیرون. طبق معمول یه تیکه ی جدید گیر آورده.
-میتونی بهم یکم مشروب بدی؟
چیه انگار خیلی بهم ریختی؟
سیما سوال پیچم نکن. برو یکم عرق برام بیار.
ابروهاشو تو هم گره کرد و گفت: مگه اینجا عرق فروشیه آقای نویسنده؟!!
-اههههه. اگه میخوای کل کل کنی پاشم برم گورمو گم کنم؟
با یه عشوه ی حال به هم زن گفت:اخم نکن جیگر. هر چی بخوای برات میارم. وبرگشتو رفت. هیچ وقت از دختراییکه عشوه های زنونه تو رفتارشونه خوشم نیومده. این دختره هم خیلی سعی داشت یه جوری منو جذب کنه، که شاید یه اتفاقی بینمون بیفته. اما تا اون عشوه های مکش مرگ منو ازش میدیدم، به جای اینکه تحریک بشم، بدتر حالم گرفته میشد.
چند دقیقه بعد سیما با یه لیوان بزرگ، که به نظر میرسید توش شربت آلبالو و یا یه چیزی تو این مایه ها باشه، برگشت . لیوانو از توسینی برداشت و گذاشت جلوی من.
کجا بودی با کت و شلوار و کراوات؟ نیم نگاهی به صورت خندونش انداختم و جواب دادم. سیما میشه تنهام بذاری؟ پشت چشمو نازک کردو گفت: یییششش چقدرم که سگ اخلاقی!! و رفت.
لیوانمو برداشتم و تا خواستم اولین قلوپ رو بریزم به کامم، چشمم اوفتاد اونطرف گوشه ی سالن، که یه خانوم حدود سی سال با صورتی گرد و سفید و چشمای روشن، و موهای بلوند کرده ، با یه مانتوی کرم رنگ و یه شال قهوه ایی، فنجون قهوه به دست و سیگار لای انگشت بهم زل زده. لیوانمو به نشونه ی سلامتیش از لبم جدا کردم و بعد دوباره بردم طرف دهنم. لبخند ملیحی روی لباش نشست و اونم با فنجون قهوه حرکت منو تکرار کرد. دستشو زیر چونه ی گرد و خوش فرمش گذاشت و با همون لبخند به زل نگاه کردنش ادامه داد.
چون شکمم خالی بود، چند دقیقه بیشترطول نکشید، که تنم گرم شد. بلاخره زیر بار نگاه اون خانوم جذاب و سرو صدای چند تا دخترو پسرتوی تریا، لیوانمو تمومش کردم. و به سمت سیما که پشت صندوق ایستاده بود نگاه کردم. نگاهمون با هم گره خورد. با سر بهش اشاره کردم و پول مشروب رو روی میز گذاشتمو از جام بلند شدم. سرم گیج رفت جوریکه مجبور شدم برا چند لحظه به صندلی تکیه کنم. یه نگاه به طرف خانومه کردم که معلوم بود از سر بیکاری اونجا نشسته و فقط منو زیر نظر داره. خیلی گرمم شده بود. کراواتم رو گرفتم و از گردنم بازش کردمو گذاشتم توی جیبم. نفسم یکم باز شد. برای سیما دستی تکون دادمو، از تریا خارج شدم. حتی عرق هم نتونسته بود، درد فاجعه ی امشبو تو دلم کم کنه. تازه انگار باعث شده بود که تمرکزم روش بیشتر بشه. یه سیگار روشن کردمو بازم بی هدف به راه افتادم. به خیابون که رسیدم… وقتی میخواستم عرض کوچه رو طی کنم و وارد خیابون نظر بشم. یه ماشین کوفت رو ترمز، صدای جیغ لاستیکهاش همه ی چشمها رو به طرف خودش جذب کرد. نگاه کردم دیدم همون خانومه توی تریاس، سرشو از پنجره ی بی ام وی سیاهرنگش بیرون آورد و با لبخند گفت: هی آقا مگه مستی؟…
رفتم طرفش کنار پنجره ایستادم و تو چشماش نگاه کردم.
جدی جدی انگار مستی! خوش به حالتون.
دستامو گذاشتم روی لبه ی پنجره و کمی خم شدم. از بوی دهنم یکم خودشو کشید کنار و
گفت: اوه اوه…خفه شدم.
-تا حالا کسی بهت گفته خیلی خوشگلی؟ لحنم کشدا رو مستونه بود.
نه جون شما. اولین نفری که منو روشن میکنی. میخواین برسنومتون؟
نمیدونم چرا با دیدن دوبارش حس میکردم تو شلوارم داره یه اتفاقهایی میفته.
-نمیترسید یه پسر مستو سوار ماشینتون کنید؟
اگه اون پسر مست داروک باشه، چرا میترسم.
اووووه لعنتی منو میشناخت. پس بگو چرا تو تریا اونجوری گیر داده بود.
-خب ، پس با این حساب برو دختر خوبو ریسک نکن.
میخوام برم. اما نمیدونم چرا پام نمیره روی گاز! فکرکنم فلج شدم.
-زبونتون که خوب کار میکنه.
صدای بوق چند تا ماشین پشت سرش مجبورم کرد، که برای ادامه ی این کل کل برم وسوارشم.
تا کی وقت داری با هم باشیم؟
-تا آخر دنیا.
مامانت نگرانت نشه پسر کوچولو؟
اتفاقا میشه. چون… اما حال حرف زدن نداشتم. همون وقتم گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد.از جیبم درش آوردمو نگاه کردم روی ال سی دیش. سیمین بود. رد تماس کردمو برشگردوندم توی جیبم.
هههه. کیه؟ مامانجونت، یا دوست دخترت؟
-من دوست دختر ندارم.
اووه چه پسر نجیبی! پس مامانجونت بود؟ نگران یکی یدونه اش شده؟ آخی…
-شما منو از کجا میشناسی؟
واقعا منو یادت نیومد؟
دوباره به صورت ماهش نگاه کردم. اما بی نتیجه بود. چیزی یادم نیومد. شونه هامو از روی ندونستن بالا انداختم.
خندش گرفت. و گفت: من نادیا فرخی ام،. دخترسر دبیر مجله…
-اووه اووه نگهدار . نگهدار من پیاده شم . نگهدار. از لحن مضحکم خندش گرفت. و گفت: نترس قول میدم بهش نگم که مست بیرون دیدمتو سوارت کردم.

من از این نمیترسم. از حالتهایی که توی دلم داره برات ایجاد میشه میترسم.
چه حالتی؟ به همین زودی داری خاطر خوام میشی؟
-هر که را روی خوشو موی نکوست.
مرده و زنده ی من عاشق اوست.

بلند خندید و گفت: ای پسره ی هرزه

گوشه ی یکی از خیابونها نگهداشت. یکم به طرف من چرخیدو جاشو درست کرد. وبا اون چشمای عسلیش بازم بهم زل زد و گفت: خیلی وقته میشناسمت. توی خونمونم که پدرم راه میره و دائم از نوشته هات تعریف میکنه. اما نمیدونم فقط نوشتنت خوبه، یا کارای دیگه هم بلدی.
دوباره تو شلوارم یه اتفاقاتی داشت میافتاد. اونقدر این نگاها حریص و محرک بود، که کم کم داشت روی یه جاهاییم تاثیر بد میذاشت. تاثیر بد؟ درست گفتم؟
-ببین دختر جون برو آخر شبی خونتونو با دم شیر بازی نکن.
ابروهای خرماییشو بالا برد و با چشمای گشاد شده گفت: چی؟درست شنیدم؟ شیر؟ ههه پسر کوچولوی من. مامانت داره دنبالت میگرده.
یه دفعه دستمو جلو بردمو پشت سرشو گرفتمو صورتشو به طرف صورتم کشیدمو لبامو گذاشتم رو لباش.طعم لباش محشر بود. یکم تلاش کرد تا تونست سرشو از توی دستم بیرون بکشه و لباشو از دهنم جدا کنه. به محض اینکه آزاد شد، دستشو بالا برد و محکم یه چک نثار بنا گوشم کرد. از عصبانیت چهره شو تو هم کشیده بود و گفت: کی بهت اجازه داد همچین غلطی بکنی. اما من پروتر شدمو، اینبار با هر دوتا دستم صورتشو گرفتمو لباشو به کامم کشیدم. صدای اوووم اوووومش میومد و داشت با دستاش تلاش میکرد، که دستای منو از دوطرف صورتش برداره. ولی چنان محکم صورتشو گرفته بودم، که تلاشش به جایی نرسید. بوسه ی طولانی من اثر خودشو کرده بود و کم کم دست از مقاومت برداشت و آروم اروم شروع کرد با دستاش بازو های منو لمس کنه. تسلیم شده بود. و دیگه اراده ایی از خودش نداشت. داشت باهام همراهی میکرد و لبهامو میگزید. با یکی از دستام دکمه های مانتوش رو باز کردمو دستمو بردم توی یقه ی تاپش و سینه ی سمت چپشو از تو سوتینش بیرون کشیدمو با انگشتام نوکشو لمس کردم. نفسهاش به شماره افتاده بود و مرتب آه میکشید. و دیگه حاضر نبود یک لحظه دهنشو از دهنم جدا کنه. زبونشو ته حلقم احساس کردم. آب دهنش خوشمزه بود. یهو حس کردم دستش رفته روی شلوارم و داره آلتمو، لمس میکنه.
با خوردن چند تا ضربه به شیشه ی پنجره سمت نادیا به خودمون اومدیم و همدیگه رو ول کردیم.
واااای نه. یه گشت موتوری نیروی انتظامی کنارمون ایستاده بود و هر دونفر سوارش بهمون زل زده بودند.
نادیا شیشه رو داد پایین و خونسرد گفت: فرمایش؟
ماموره سعی کرد خودشو جدی بگیره برا همین با اخم گفت: معلوم هست چه غلطی دارید میکنید؟
نادیا هم جدی و محکمتر از اون جواب داد : نامزد بازی آقا، نامزد بازی. نکنه جرمه؟
ماموره که از لحن محکم نادیا یکم جا خورده بود، گفت: نامزد بازی جرم نیست، اما به شرط اینکه تو انظارعمومی دستتونو تو لباس هم نکنید.
ببینم آقا تو این تاریکیو با شیشه های دودی ماشینم، شما چطور تونستی ببینی ما دستمون تو لباس هم دیگست؟
لا الله…انگار تازه بدهکارم شدیم؟
نادیا کیفشو از صندلی عقب برداشت بازش کرد، چند تا دوهزارتومنی بیرون کشید و چپوند تو دست ماموره که گذاشته بودش لب پنجره. نیش ماموره تا بنا گوشش باز شد و گفت: خوش باشید جوونا. اما نه کنار خیابون و یه دنده به موتورش داد و گاز کش ترکمون کرد.بعد برگشت و مستقیم توی چشمای من نگاه کرد و گفت:پسره ی دریده.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: بهت هشدار دادم با دم شیر بازی نکن.
ههههه. دمشو بگو که آنی برا آدم سیخ میکنه. سپس یقه ی مانتوشو درست کرد و راه افتاد.
-کجا میخوای بری؟
بریم یه جا که کسی نباشه تا من دم آقا شیر رو بچینم…ادامه دارد

بازی (قسمت چهارم)

خندیدمو بهش گفتم: میخوای ببریم بهم تجاوز کنی؟
لبخندی شیطنت آمیز به لب آورد ، نیم نگاهی بهم کردو گفت: شایدم کردم.
چند دقیقه بعد وارد یه مجتمع بزرگ آپارتمانی شد، که توی محوطه ش گروه گروه پسر رو دختر ایستاده بودند. با تعجب گفتم: اینجا قرار مراسم دم چینی برگزار بشه؟ ترمز دستی ماشین رو کشید و در حالی که پیاده میشد گفت: فقط خدا به دادت برسه. بعد در برابر چشمای حیرونم رفت طرف چند تا پسر، که دور هم جمع شده بودند. چیزی به اونها گفت و با دستش به من اشاره کرد. داشتم فکر میکردم، چیکار داره میکنه؟! که دیدم اون چندتا پسر به طرف ماشین حرکت کردند. از رو غریزه احساس خطر کردم. برا همین درو باز کردم که از ماشین پیاده شم. اما اونها چون فکر کردند، من قصد فرار دارم، به طرفم دویدند و تا اومدم به خودم بیام، زدند دهنمو سرویس کردند. تو این فاصله هم نادیا ایستاده بود و پیروز مندانه به منظره نگاه میکرد. یه چند دقیقه اییکه منو زیر مشت لگد خورد و خمیر کردند. نادیا جلو اومد و گفت: بسشه بچه ها. منکه کنار ماشین رو زمین افتاده بودم با آستین کتم خون دماغمو پاک کردمو، به چهره ی خندون نادیا نگاه کردم. خم شد دستشو زیر بازوم گرفتو گفت: پاشو عزیزم تا بریم. بازومو از تو دستش بیرون کشیدم . جلوش ایستادم و شروع کردم با دستم خاک های روی لباسمو تکوندن. همه ی تنم درد میکرد. شاید حدود پنجاه نفر دورمون جمع شده بودند و نگاهم میکردند. نادیا به اون پسرا گفت: خب ممنونم از لطفتون، حالا تنهامون بذارید بچه ها. همه از اطرافمون پراکنده شدند. من هنوزم تو حیرت مونده بودم، که نادیا چرا این کار رو کرد!
دوباره دست پیش آورد و بازومو گرفت و با لبخند گفت: سوار شو پسر. تموم شد. باورکن. فقط میخواستم دم آقا شیر رو بچینم. باید گستاخیت رو تلافی میکردم، وگرنه عقده ایی میشدم. خندم گرفت. نمیدونم از چی، اما خندیدم. گفتم چه سگای وحشی داری؟! یکم تربیتشون کن. اصلا احساس بدی نداشتم. حتی حس نمیکردم بهم توهین شده. انگار از این کتک خوردن راضی بودم. از خندیدن من یباره چشمای نادیا گرد شد و گفت: تو میخندی؟! عجب جونوری هستی!
یکم دیگه خودمو تکوندم و بدون کلام راه افتادم به طرف در خروجی اون مجتمع. نادیا چند قدم دنبالم کرد و گفت: صبر کن. کجا داری میری. بازم خندیدم و گفتم: خونه.
ولی من هنوز باهات کار دارم. دماغتم داره خون میاد.
ههههه. چیه نذر کردی امشب منو دور شهر بگردونی و هر گوشه بدی یه شکم سیر بزنندم؟
اونم خندید.
به خدا این کتک زدنت علت داره. که برات میگم. اما متعجبم که تو چرا میخندی!
-هههه. شاید بوسیدنت ارزش این کتک رو داشته.
واقعا؟! پس نوش جونت. بیا باهم بریم تا بگم چرا این کارو کردم.
منم که ذاتا آدم فوضولیم، برا اینکه بفهمم چرا این بلا رو سرم آورد، دنبالش راه افتادم. وقتی نشستیم توی ماشین، سریع جعبه دستمال کاغذی رو برداشتو چند تا از توش بیرون کشید و گذاشت روی دماغم. برام جالب بود ، مثه کسی که انگار تو این کتک خوردن هیچ تقصیری نداشته، خون لب پاره شده و دماغم رو پاک میکرد و میگفت: بمیرم، ببین چی کارت کردند. وحشیهای پدر سگ.
دستشو گرفتم و از روی صورتم برداشتمو گفتم: نادیا تو بیماری روانی نداری؟
خندید و گفت: شاید. اما توضیح میدم. صبر کن برسیم اونجا که باید برسیم. سپس ماشینو استارت زد و راه افتاد و شروع به حرف زدن کرد.
میدونی، من پنج سال پیش ازدواج کردم. مثه اکثردخترای این زمونه با عشق خیابونی. بعد از ازدواج هر چی من به همسرم عشق میدادم،درعوض اون کتکم میزد. شبا همه ی عشقو تنمو در اختیارش میذاشتم ، عوضش اون صبح با کتک تلافیشو درمی آورد. بلاخره یه روزی خسته شدمو از خودشو عشقش دل کندموتصمیم گرفتم، اگه روزی با کسی خواستم ارتباط برقرارکنم، اول یه کتک مفصلش بزنم، که اگه بعد معاشقه خواست کتکم بزنه بی حساب باشیم.
-عجب خوش شانسم من. داشتم شاخ در میاوردم! نادیا ادامه داد.
خب امشب با اینهمه جسارت و گستاخی که تو وجود تو دیدم و باشناخت قبلی که ازت دارم احساس کردم باید اول کتک بخوری. چون فکر نکنم بتونم در برابرت مقاومت کنم. با اینکه حالا سه ساله که با کسی رابطه نداشتم. اما تورو خواستم.
یه دفعه ساکت شد و پیچید توی یه مجتمع کوچیک آپارتمانی و رفت توی پارکینگ که زیر زمین بود. ماشینو پارک کرد و گفت: باقیه اشو تو خونه برات میگم. و از تو کیفش یه کلید درآورد و داد دستم و گفت: طبقه ی دوم واحد دوازده. سعی کن کسی نبیندت.

وقتی کلید رو توی در میچرخوندم، با خودم فکرمیکردم، حالا تا درو باز کنم، یه لشکر آدم میریزند سرمو، دوباره روز از نو و روزی از نو. وارد آپارتمان شدم و دنبال کلید برق گشتم تا پیداش کردم. تصمیمو گرفته بودم. خودش اینجور خواسته بود. من اگه بوسیدمش فقط برای رو کم کنی بود. اما اون بد جوری جواب بوسه امو داد. حالا نوبت من بود، که تلافی اون دختره رو هم سر این در بیارم. وقتی خونه رو نور فرا گرفت، یه آپارتمان نسبتا شیک که باسلقیه چیده شده بود ، جلوی چشمام بود. یه آیینه ی قدی همون نزدیک در خونه به دیوار نصب شده بود. خودمو توش نگاه کردم. قیافم شده بود مثه جندهای کتک خورده. لبم ورم داشت و دماغم قرمز بود. دعا کردم که پای چشمام سیاه نشه. وارد دستشویی که درش کنار همون آیینه بود شدم. شیر آب رو باز کردم و شروع کردم صورتمو شستن. خونیکه زیر دماغم خشکیده بود رو شستم و توی صورتم زل زدم.
چرا اومدی دنبالش؟ چرا حس نمیکنی غرورت خرد شده؟ ههه، من غرورم خونه ی اون دختره خرد شد. اونوقت که اون با زهر خندش بهم گفت، که (خوشبخت باشید آقای داماد) دیگه از غرور چیزی برام نموند. بغض دارم . دلم میخواد گریه کنم.
چی میگی احمق؟ میخوای این دختره فکر کنه، به خاطر کتک خوردن گریه کردی؟ اونو که حسابش همین امشب تسویه میشه، نگران نباش. اما اگه گریه کنی خیلی خری.
گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. از جیبم درش آوردم. اینبار بابا بود که زنگ میزد.
مونده بودم چیکار کنم. نمیشد جواب پیره مرد رو نداد. مخصوصا که اون توی مجلس باهامون نبود و میدونستم که حالا دلش خیلی داره شور میزنه. پس به اجبار جواب دادم.
-سلام بابا.
سلام عزیزم. کجایی قربونت برم؟
-خونه دوستمم. نگران نباشید.
بابا تو خودتو ناراحت نکن. به جهنم که اینجوری شد. دختر که قحط نیست.
با یکم حرص گفتم: خورد شدن غرورم، ربطی به اون دختره نداره. اتفاقا فکر میکنم بسیار دختر درستی بود.
حالا تو بیا عزیزم خونه، تا ببینیم باید چیکار کنیم.
-کاری نباید بکنیم. من شرطمو گذاشته بودم. دیگه هم به هیچ قیمتی حاضر نیستم، یک قدم تو راه خواستگاری بردارم.
باشه باباجون، هر چی تو بگی. حالا بیا خونه همه نگرانتند.
-من دیر میام خونه. فعلا خدا نگهدار و ارتباط روقطع کردم. از دستشویی که اومدم بیرون، در خونه باز شد ونادیا وارد شد. درو بست وساکت به در تکیه داد و کیفشو انداحت رو زمین و با یه لبخند موذیانه سر تا پامو برانداز کرد. منم داشتم نگاهش میکردم. حدود سی ثانیه ساکت داشتیم تو چشمای هم نگاه میکردیم. بلاخره نادیا سکوتو شکست و گفت: چیه؟ شیر من شده موش؟ دیگه دمش سیخ نمیشه؟ میدونی چرا اینکارو بات کردم؟ چون میدونم چه جونوری هستی. چون میدونم نویسنده ی داستان روزان ابری هستی. چون میدونم دیشب تو داستانت ،علی با شیرین چیکار کرد.
دوباره داشتم شاخ در میاوردم. ادامه داد.
چون میدونم امشب میخوای با من چیکار کنی.
بازم داشت یه چیزی تو شلوارم تکون میخورد. اما مهمتر از اون این بود، که اون از کجا میدونه من کیم. برا همین ازش پرسیدم.
خندید و گفت: خب من تو دفتر مجله زیاد میومدمو میرفتم. چند بارهم با تو برخورد داشتم. اما هیچ وقت خودمو بهت معرفی نکردم. یه روز تو دفتر مجله داشتی ای دیتو چک میکردی اون روز دفتر خیلی شلوغ بود. منم صندلی پشت سرت نشسته ب

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها