ساعت ۲ بعد از ظهر، وسطِ تابستون بود که میخواستم برم ببینمش. اون موقع ظهر و تو اون گرما، پرنده هم تو کوچهشون پر نمیزد و تنها آدمیزاد اون حوالی من بودم.
آروم وارد کوچهشون شدم و یه تکزنگ انداختم. نزدیک خونهشون که رفتم، در آروم باز شد. یکم اطراف رو پاییدم و وقتی مطمئن شدم کسی اون اطراف نیست، رفتم داخل.
نگار هم یه نگاه به کوچه انداخت و سریع در رو بست. خونهشون قدیمی بود و از در که وارد میشدی یه راهروی کوچیک داشت که دستشویی هم اونجا قرار گرفته بود، بعد یه در دیگه میخورد و وارد پذیرایی میشد.
اونقدر تشنهی بغلش بودم که همونجا تو راهرو بغلش کردم. چند ثانیه تو بغل هم بودیم که آروم کنار گوشم گفت: “چه داغ شدی! برای منه یا بخاطر گرماست؟”
خندیدم و گفتم: “اگه برای تو داغ نمیشدم، مثل کُسخلها تو این گرما نمیاومدم بیرون!”
یه نیشگون ازم گرفت؛ با یه حالت مسخره اَدام رو در آورد و گفت: “میثل کیسخلا تو این گیرما… آقای کُسخل اگه ناراحتی میتونی بری هاااا!”
کنار گردنش رو بوسیدم و گفتم: “شِکَر خوردم! بریم داخل؟”
گفت: “نه… داداشم داخله! مامانم اینا آبجیم رو بردن بیمارستان و داداشم رو پیش من گذاشتن…”
داداشش معلول بود و نمیتونست بدون کمک بیاد بیرون. یکم خورد تو ذوقم و انتظار نداشتم داداشش خونه باشه.
متوجه تغییر حالتم شد و گفت: “حالا نمیخواد دپرس بشی. همینجا سرپایی انجامش میدیم!”
سکس یواشکی و سرپایی تو راهرو، در حالی که داداشش تو خونه بود! جالب به نظر میرسید.
با یه حالت حشری لب پایینم رو گزیدم و گفتم: “پس بریم تو کارش.”
دوباره بغلش کردم و رفتم تو کار لباش. لباش رو میبوسیدم و همزمان کونش رو از رو ساپورت میمالیدم. چند لحظه بعد دستم رو از زیر کش ساپورتش رد کردم و به لای کونش رسوندم. با انگشت اشارهم سوراخش رو لمس کردم و فشار دادم. چشمهاش رو بسته و خودش رو تو بغلم رها کرده بود.
دستم رو از تو ساپورتش بیرون آوردم و به سمت دیوار برش گردوندم. دستش رو به دیوار تکیه داد و کونش رو به سمت من عقب داد. شورت و ساپورتش رو همزمان تا پشت زانوهاش پایین آوردم و همونجا زانو زدم. یه لیس محکم لای کونش زدم و با زبونم سوراخش رو خیس کردم. بلند شدم و دوباره به سمت خودم برش گردوندم، شلوارم رو هم تا زانوهام پایین کشیدم. بهش چسبیدم و کیرم رو بین پاهاش گذاشتم. به طوری که بالای کیرم، زیر کُسش رو لمس میکرد. تو همون حالت عقب و جلو میکردم و همزمان از پشت، انگشت اشارهم رو وارد کونش کردم. چند دقیقه به همون شکل لای پاهاش تلمبه زدم و انگشتم رو تو کونش عقب و جلو کردم. نفسهاش شدت گرفته بود ولی نمیتونست ناله کنه. لالهی گوشش رو گاز گرفتم و گفتم:
“یه جوری بکنمت که نالههات بلند بشه و داداشت بفهمه آبجی خوشگلش داره کون میده؟”
یه “آه” آروم گفت و با سرش تایید کرد. دوباره به سمت دیوار برش گردوندم. اینبار بیشتر قمبل کرد و کونش کاملاً در اختیارم بود. سر کیرم رو با آب کُسش خیس کردم و گذاشتم رو سوراخ کونش. یکم مالیدم روش، سفت فشارش دادم و سر کیرم داخل شد. اینبار آه بلندتری کشید و یکم دیگه پاهاش رو باز کرد. سوراخ کونش تنگ بود و مثل یه کِش سفت، دور کیرم رو گرفته بود. یه کم دیگه فشارش دادم و کیرم به سختی تا نصفه رفت تو کونش. خودش رو سفت کرد، دستش رو به شکمم چسبوند و مانع شد که بیشتر فشار ندم.
با یه صدای آمیخته با ناله گفت: “آخ درد داره مهران، تا همینجا خوبه و بیشتر از این…”
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و با یه فشار دیگه کیرم رو تا ته کردم تو کونش. کنترلش رو از دست و ناخواسته جیغ بلندی کشید.
در حالی که نفسنفس میزد گفت: “لعنت بهت مهران…”
کل تنم رو به تنش چسبوندم و آروم شروع کردم به تلمبه زدن. چشمهام رو بسته بودم و از تنگی و گرمی کونش لذت میبردم. تو همین حال بودیم که یهو زنگ خونهشون به صدا در اومد!
جفتمون شوکه شدیم و سر جامون خشکمون زد. نگار سریع خودش رو ازم جدا کرد و با بُهت بهم خیره شد. جفتمون ترسیده بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم. نگار آب دهنش رو قورت داد و بهم اشاره کرد که برم تو دستشویی. سریع رفتم تو دستشویی و در رو بستم. از ترس زانوهام مثل بید میلرزید.
نگار در رو باز کرد و مشغول حرف زدن با یکی شد. وقتی طرف نیومد داخل، یه کم خیالم راحت شد و فهمیدم پدر و مادرش نیستن.
چند لحظه بعد صدای بسته شدن در رو شنیدم و نگار گفت: “بیا بیرون!”
اومدم بیرون و به صورت نگار که عین گچ سفید شده بود خیره شدم.
یه نفس راحت کشید و گفت: “پیرزنِ سمج…”
بعد به دیوار تکیه داد و همونجا نشست. خیلی ترسیده بود و به تتهپته افتاده بود. کنارش نشستم و بغلش کردم. یه کم که آروم شد گفتم: “ادامه بدیم؟!”
گفت: “نه مهران… حالم خوب نیست. هر لحظه هم ممکنه مامان و بابام بیان.”
گفتم: “زود تمومش میکنم نگار، ضد حال نزن.”
خلاصه از من اصرار و از اون انکار. حس اون پریده بود، ولی من تا ارضا نمیشدم، آتیشم خاموش نمیشد. همونطور نشسته بغلش کردم و به دمر رو زمین خوابوندمش. یه کم مقاومت کرد ولی وقتی فهمید قصد بیخیال شدن ندارم، شل شد و خوابید. دوباره ساپورتش رو پایین کشیدم. لای کونش هنوز خیس بود، خیستر کردمش و کیرم رو روی سوراخ کونش گذاشتم. تموم وزنم رو انداختم روش و تندتند تلمبه زدم. نگار کلافه شده بود و هی میگفت زود تمومش کن. تلمبههام رو سریعتر کردم و چند لحظه بعد با فشار تو کونش ارضا شدم…
سریع جمع و جور کردم و زدم بیرون. یه سالی میشد که با نگار بودم. اولین باری نبود که همچین ریسکی میکردیم و بارها رفته بودم خونهشون. ولی اینبار، استرس و لذتش از هر بار بیشتر بود…
شبِ همون روز خونهی رضا خالی بود و قرار گذاشته بودیم با بچهها اونجا جمع بشیم. تا شب چند بار به نگار زنگ زدم، ولی جواب نمیداد و ظاهراً ازم ناراحت بود. همین باعث شد که شب یه کم دپرس باشم و با بچهها بند و بساط مشروب رو راه بندازیم.
آخر شب بچهها رفتن و فقط من و رضا موندیم. با رضا اونقدر مست بودیم که به جرز لای دیوار هم میخندیدیم. هنوز هم کمی مشروب توی بطری باقی مونده بود. رضا برش داشت؛ آخرین پیک رو هم ریخت و گفت: “به س… س… س… س…”
با خنده حرفش رو قطع کردم و گفتم: “میدونم! به سلامتی رفاقتمون…”
رضا لکنت داشت و خیلی تُپُق میزد. به حدی که موقع حرف زدن آدم رو کلافه میکرد. پیک آخر رو زدیم و جفتمون کف خونه پهن شدیم. دنیا دور سرم میچرخید و پاهام رو حس نمیکردم. بعد از خوردن آخرین پیک، رضا حالش عوض شد و توی خودش فرو رفت. چند دقیقه بعد رضا سکوت بینمون رو شکست و گفت: “مهران!”
گفتم: “بنال”
یکم مِنمِن کرد و گفت: “اگه یه… یه روز بفهمی، مادر من با یکی مخفیانه در ارتباطه، چی… چیکار میکنی؟ به من میگی؟”
میدونستم مسته و داره کُسشعر میگه. خندیدم و گفتم: “میرم به مامانت میگم. ازش آتو میگیرم و منم میکنمش!”
یه لگد بهم زد و گفت: “کُس… کُسشعر نگو مهران. دارم جدی حرف میزنم!”
نشستم و نگاهش کردم. انگار واقعاً جدی بود.
گفتم: “خب آره. بهت میگم و با هم میریم مادر طرف رو میگاییم.”
یه کم فکر کرد و گفت: “اگه اونی که با مادرم در ارتباطه سهیل باشه، اون… اونوقت چی؟!”
از حرفش جا خوردم. سهیل رفیق فابِ من و رضا بود. ما سه تا رفقای چند ساله بودیم و از داداش خونی چیزی کمتر نداشتیم. خیلی جدی بهش نگاه کردم و گفتم: “چیزی شده؟! ببین رضا حوصلهی بازی کردن ندارم. اگه این هم یه چیزی مثل اون امتحانهای کُسشعریه که از هم میگرفتیم تا بهم دیگه اثبات بشیم، بگو.”
گفت: “جواب من رو بده! اگه سهیل با مادر من در ارتباط با… باشه و تو خبر داشته باشی، چیکار میکنی؟ به من میگی؟”
یکم فکر کردم و گفتم: “عمراً سهیل همچین کاری کنه! ولی اگه همچین کاری بکنه، من باهاش حرف میزنم و نمیذارم ادامه بده. اگه گوشش بدهکار نبود و ادامه داد اونوقت حتماً بهت میگم.”
رضا دوباره رفت توی فکر، بهش گفتم: “رضا دارم نگران میشم، چیزی شده؟”
سرش رو به علامت تأسف تکون داد و بدون اینکه تو چشمهام نگاه کنه گفت: “شده داداش… فقط نمیدونم چه جوری بهت بگم!”
جدیتر شدم، صاف توی چشماش نگاه کردم و بهش گفتم: “به روح بابام اگه بفهمم داری کرم میریزی و اذیت میکنی، من میدونم و تو!”
بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. یه کم آب خورد و صورتش رو تو ظرفشویی شست. وقتی برگشت دوباره یه کم مِنمِن کرد و گفت: “مهران خی… خیلی وقته دارم با خودم کلنجار میرم. همهش تو مغز و دلم با خودم دعوا دارم. نمیدونم چی دُرُسته و چی غلط. عذاب وجدان شب و روزم رو سیاه کرده و بیش… بیشتر از این نمیتونم ازت مخفی کنم…”
عصبی شدم و گفتم: “جون به لبم کردی، دِ بگو ببینم چی شده لامصب؟!”
آب دهنش رو قورت داد و گفت: “یه عمریه که به هم میگیم داداش! پس ناموس من، ناموس توئه و ناموس تو، ناموس من…! هر وقت نشستیم پای مشروب، آخرین سلامتی که رفتیم به خاطر رفاقتمون بوده! ولی مادرت و سهیل…”
گفتم: “مادر من و سهیل چییییی؟”
گفت: “مادرت و سهیل چند ماهه با همدیگه در ارتباطن!”
پوزخند زدم و گفتم: “مادر من و سهیل؟!”
زدم زیر خنده. ادامه دادم: “آخه دیوث تو که جنبه نداری چرا زیاد میخوری؟”
گفت: “مستی و راستی…!”
هیستریک خندیدم و گفتم: “باورم نمیشه، داری کُس میگی. ادامه نده که یه کلمه دیگه از دهنت بیرون بیاد، سرویسش میکنم.”
اومد جلو، صورتم رو تو دستهاش گرفت و خیلی مصمم گفت: “احمق… بهت میگم جدیام. مادرت و رفیق فابریکت چند ماهه با هم هستن. اصلاً از خو… خودت پرسیدی چرا امشب سهیل نیومد؟! چرا تموم دورهمیها رو یکی در میون میاد؟ کار داره؟ چه کاری؟ اون از من و تو علاف تره. نفهم نباش مهران…”
خنده رو لبم خشک شد و گفتم: “باور نمیکنم رضا. داری کُسشعر میگی… سهیل اینقدر نامرد نیست!”
گفت: “از مردی تا نامردی یک قدمه داداش! یادته سهیل با پدرش دعواش شده بود و چند هفته خونهی شما پلاس بود؟! توئه ساده هم صبح میرفتی سر کار تا خودِ غروب! مادر بیوهی بر و رودارت رو هم با یه پسر جوون که سهیل باشه رو چند ساعت تو خونه تنها میذاشتی! رابطهی مادرت و سهیل از همونجا شروع شد. سهیل به من هم نگفت. یه اتفاقی اُفتاد که فهم… فهمیدم و اونم سیر تا پیاز قضیه رو برام تعریف کرد و ازم قول گرفت که بهت نگم…”
دستهام رو مشت کردم و گفتم: “خفه شو رضا. داری دروغ میگی. من مادرم و سهیل رو مثل کف دستم میشناسم و اونها به من همچین خیانتی نمیکنن.”
عصبی شد و گفت: “مجبورم نکن چیزی رو بگم که نباید بگم!”
گفتم: “بگووو.”
گفت: “شورت صورتی توریای که یه قسمتش پلنگیه! اگه بدونی سهیل با چه بهبه و چهچهی از بدن و همخوابی با مادرت میگفت…”
دود از سرم بلند شد. داغ کرده بودم و به شدت شوکه شدم. همه چیز خیلی یهویی اتفاق اُفتاد. باورش برام خیلی سخت بود. بهترین رفیقم و مادرم؟ نه امکان نداشت، حداقل اینجوری به خودم تلقین میکردم که محاله.
چند دقیقه هاج و واج و متحیر، حرفهای رضا رو تو ذهنم مرور کردم. هر چی بیشتر به حرفهاش فکر میکردم بیشتر عصبی میشدم. اونقدر عصبی که مخم جوش اومد و مثل خرسِ تیر خورده شدم.
یه جنون آنی بهم حمله کرد و بلند شدم که برم سراغشون. تو اون لحظه بجز کشتنشون، به چیز دیگهای فکر نمیکردم.
رضا سریع بلند شد و جلوم رو گرفت. هر کاری کردم، نذاشت برم و درِ خونه رو قفل کرد. داد میزدم و میگفتم “ولم کن برم”.
رضا هم میگفت: “داداش من رو بزن تا آروم بشی. چون نمیذارم بری و دستت رو به خون آغشته کنی و خودت رو بدبخت کنی. این راهش نیست.”
هرجوری بود مانعم شد. حال داغونی داشتم و نشستم زارزار گریه کردم. رضا هم بغلم کرده بود و چیزی نمیگفت.
یه ساعتی با همون حال گذشت. یه کم که آروم شدم گفتم: “رضا حالم بده… تا یه کاری دست خودم ندم آروم نمیشم. دیر یا زود میکُشم این بیناموس رو.”
رضا سرم رو بوسید و گفت: “داداش به خدا، به پیر، به پیغمبر، به موت این راهش نیست. من میدونم حالت خوب نیست، میدونم رفیقت که کم از داداش خونی نداشت در حقت نامردی و بیناموسی کرده، ولی بُکُشیش که چی بشه؟ تهش خودتم میری پای چوبهی دار. تهِ این راه پشیمونیه و این راهش نی داداش!”
کلافه شدم و گفتم: “راهش چیه رضا؟ ده سال عمرم رو گذاشتم پاش و به پاش رگ دادم که تهش همخوابِ مادرم بشه؟ تو جای من بودی چیکار میکردی؟ ها؟”
یه کم فکر کرد و گفت: “بیحساب بشید!”
پوکر نگاهش کردم و گفتم: “چی؟”
گفت: “یادته همیشه میگفتی چشم در مقابل چشم؟ ناموست رو زده، ناموسش رو بزن! اینجوری بیحساب میشید…!”
با تعجب گفتم: “مادرش؟!”
گفت: “نه! مادرش ریسکه و احتمالِ جور شدنش تقریباً غیر ممکنه.”
گفتم: “پس چی؟”
گفت: “خواهرش! دختر هر چی چِلتر واسه تو بهتر!”
رضا راست میگفت. جور کردن خواهرِ سهیل برام مثل آب خوردن بود. خواهرش ۱۸ سالش بود و جنس نگاهش به من متفاوت بود. رضا هم متوجه این تفاوت شده بود و از قدیما میگفت: “خواهرش ناجور روت کراشه”، ولی من هیچوقت به چشم دیگهای نگاهش نکرده بودم، چون خواهرِ رفیقم بود… ولی هر وقت که میخواستم و اراده میکردم تو مشتم بود!
بعد از حرفهای رضا، رفتم تو فکر. کلی فکر کردم و سبک سنگین کردم. رضا بد نمیگفت. اینجوری هم آروم میشدم و هم خودم رو به گا نمیدادم.
نیمههای شب بود که گفتم: “بیداری رضا؟”
گفت: “آره.”
گفتم: “من کلی فکر کردم.”
گفت: “خب؟”
گفتم: “شمارهی خواهرش رو داری؟”
گفت: “بزن تو گوشیت…”
فرداش که بیدار شدم حالِ گندی داشتم، اونقدر گند که کل فکر و ذهنم انتقام شده بود.
یه پاکت سیگار خریدم و تا خونه قدم زدم. وقتی رسیدم پاکت نصف شده بود.
مادرم هنوز خواب بود و بیدار نشده بود. رفتم دوش بگیرم که چشمم خورد به سبد لباسهای کثیف! دقیقاً همون شورت صورتیای که رضا بهش اشاره کرده بود، تو سبد لباسها بود. شورت رو برداشتم و با دقت بهش نگاه کردم. قسمت داخلی شورت و دقیقاً رو قسمتی که رو کُس قرار میگیره چندتا لکهی سفید دیدم!
دوباره ذهنم آشفته شد و فکرای بدی اومد تو ذهنم. کشتن… کشتن… کشتن…
ولی حرفهای رضا داخل ذهنم، مانع فکرای خودم میشدن و هی با خودم میگفتم این راهش نیست! این راهش نیست! این راهش نیست…
زیر دوش دوباره و دوباره به نقشهای که تو ذهنم بود فکر کردم. مو لا درزش نمیرفت، ولی یه ایراد داشت، اگه نگار میفهمید رابطهمون به کل به گا میرفت… ولی قرار نبود بفهمه و احتمالش کم بود.
وقتی از حموم بیرون اومدم، مادرم بیدار شده بود و داشت صبحونه رو حاضر میکرد.
در مورد اینکه دیشب کجا بودم و چرا دیر برگشتم سوال پرسید و منم جوابش رو دادم. سعی کردم طبیعی رفتار کنم، ولی کارِ سختی بود. ذهنیتم به کل در مورد مادرم به هم ریخته بود. هیچوقت به پاکیش شک نکرده بودم، هیچوقت!
موقع خوردن صبحونه متوجه کبودی روی بازوش شدم و دوباره آتیش گرفتم. سعی کردم آروم باشم و واکنشی نشون ندم.
به کبودیش اشاره کردم و گفتم: “بازوت چرا کبود شده مامان؟”
خیلی ریلکس گفت: “چیزی نیست. دیروز انبار رو مرتب میکردم، بازوم به لبهی درِ انباری خورد و اینجوری شد.”
دوباره مشغول خوردن صبحونه شدیم.
دوباره ازش پرسیدم: “مامان تو چرا ازدواج نمیکنی؟ هم جوونی و هم بر و رو داری.”
خندید و گفت: “چی شده که فکر ازدواج کردن من اُفتادی؟”
گفتم: “اگه به خاطر منه، من با ازدواجِ دوبارهت هیچ مشکلی ندارم.”
خندههاش بیشتر شد و گفت: “تو به فکر خودت باش. من قبل از بابات به کسی دل نبستم و بعد از بابات هم نمیخوام به کسی دل ببندم. اینجوری راحتم و از این بابت هم هیچ مشکلی ندارم!”
با خودم گفتم معلومه که مشکلی نداری! یه بُکُن جوون داری و دور از چشم من هر غلطی که دلت میخواد میکنی. بعد از عشقت به بابای بدبختم دم میزنی…
اسمِ خواهرِ سهیل ستاره بود و مثل سهیل چشم رنگی. بعد از ذخیره کردن شمارهش فهمیدم که اینستاگرام داره. تو اینستاگرام فالووش کردم و تا چند روز هیچ کاری نکردم. فقط استوریهاش رو میدیدم و اونم ظاهراً پیگیر استوریهام شده بود و تموم استوریهام رو میدید.
بعد از چند روز عکس چشمهاش رو استوری کرد و منم ریپلای زدم. از همونجا حرف زدنهامون استارت خورد. اوایلش خیلی رسمی و خشک بود، ولی رفتهرفته دوستانهتر شد و تنها دو ماه کافی بود که به بگو و بخند خودمونی برسه.
بیشتر از قبل ویس میداد و هر چند روز یه بار تو کلوز فرندش عکسهای خودش رو میذاشت. اینکه من رو تو لیست کلوز فرندهاش گذاشته بود، چراغ سبز بود و نشون میداد که دیگه وقتشه وارد عمل بشم!
صمیمیتم رو باهاش بیشتر کردم و اونم پا به پام، پا میداد و صمیمیتر میشد. دیگه جفتمون میدونستیم که رابطهمون داره جدی میشه. شمارهام رو بهش دادم و وانمود کردم که شمارهش رو ندارم. یه روز زنگ زد و چند ساعت بکوب با همدیگه حرف زدیم. لابهلای حرفهاش بهم فهموند که بهم حس داره و منم همونجا بهش پیشنهاد دادم.
یه کم بابت سهیل نگران بود و میترسید سهیل بفهمه! خیالش رو راحت کردم و گفتم اون با من…
بعد از چند هفته بیرون رفتنهای دزدکی و چتهای عاشقونه، کارمون به بوسه و سکسچتهای شبونه رسید. یه مدت بعد هم که نود دادن و دستمالی تو ماشین و کوچه پس کوچهها شروع شد.
تموم نودها و عکسهاش رو ذخیره کردم، ولی کافی نبود. اونی که من میخواستم نبود!
البته تو تموم این مدت حواسم جمع بود که سهیل و نگار از قضیه بویی نبرن و رابطهام رو همچنان با نگار حفظ کرده بودم.
شش ماه گذشت…
جفتمون تشنهی سکس بودیم و منتظر یه فرصت برای انجام دادنش. با این تفاوت که اون واقعاً عاشقم شده بود و بخاطرِ عشقش به من حاضر شده بود بهم تن بده، ولی من تمومِ فکر و ذهنم انتقام بود. البته انتقامی که به شهوت آغشته شده بود!
یه مدت بعد قرار شد آخر هفته، مادرم یکی دو روز بره روستا و به مادربزرگم سر بزنه. منم به بهونهی کار پیچوندم و نرفتم.
جریان رو به ستاره گفتم و قرار شد عصر بیاد خونهمون. قبلش به رضا گفتم که قراره چیکار کنم و بهش سپردم یه جوری سهیل رو دست به سر کنه که ستاره راحت بتونه بیاد اینجا. رضا هم اوکی رو داد و گفت سهیل با من.
همهچی رو اوکی کردم و منتظر ستاره موندم. نزدیکهای پنجِ عصر ستاره پیام داد که دمِ دره. یه نفس عمیق کشیدم و آیفون رو زدم…
ادامه…
نوشته: سفید دندون و هیچکس