داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

ارضای سرباز با جوراب خانومم در قطار

سلام می‌خوام داستانی براتون تعریف کنم که واقعیت داره ساخته ذهن نیست. کوتاه میگم که راحت بخونیین
من حمیدم
بلیط قطار گرفتیم بریم مسافرت هم کاری بود همم مسافرت حساب میشد که باید میرفتم بخاطر همون خانومم تصمیم گرفت بیاد من تنها نرم من بلیط گرفتم چون گفتم راحت باشه کوپه کلن دربست گرفتم که راحت بریم خودمونم راحت باشیم بعد چهار روز رفتیم راه آهن سوار قطار شدیم خیلی شلوغ بود مسافرا زیاد بود خلاصه که بعد نیم ساعت دیدم در کوپه رو میزنن درو باز کردم دیدم مهماندار گفت ببخشید آقا کوپه ها کلن ظریف پره گفتم اگه بشه این آقا به مسافتی کنار شما باشه اگه بشه مقدور باشه من که دیدم یه نفر خانومم گفت مشکلی نداره قبول کردیم دیگه شانس ما بود اومد تو مهماندار رفت بعد سلام احوال پرسی پسره وسایل گذاشت جاشو نشست همش گفت مزاحم شدمو ببخشید تعارف از این حرفا بعد فهمیدم پسره سرباز که داره میره شهرشون مرخصی اسمش بهنام بود ۲۰سالش بود یه پسر لاغر بچه جنوب ایران بود اونم از چهره پوستش معلوم بود بچه جنوبه بلاخره گذشت نشسته بودیم حرف می‌زدیم خانومم منم کنار نشسته بود راستی خانومم اسمش نگاره ۳۴ساله لاغر رنگ پوستشم سفید خانومم جذاب و خوشگل بله میگفتم بعد حرف اینا نشسته بودیم من به بهنام که نگاه میکردم دیدم همش کفش خانوممو نگاه می‌کنه هعی نگاهش به کفش خانومم بود چای خوردیمو گپ زدیمو باز دیدم هعی چشاش سر میخوره به کفش پای خانومم بعد چند دقیقه خانومم کفشاشو دراورد دیدم بهنام با یه نگاه عجیبی نکاه می‌کنه نگار کتونیشو درآورد دیدم چشاش درشت شد خانومم یه شلوار کوتاه لی تنگ پوشیده بود با یه جوراب سفید کوتاه منم حواسم به بهنام بود که یهو صداش زدم انگار از خواب پرید گفت یهو بله گفتم خوب دیگه چخبرا خدمت چطور که شروع کرد صحبت کردن من بهش گفتم چطوره بریم بیرون راهرو ببینیم چخبره من بلند شدم دیدم این بلند نمیشه حس کردم شق کرده نمیتونه بلندشه تا اینکه بزور بلند شد دقت که کردم دیدم اره شق شق رفتیم راهرو قطار همچنان صحبت میکردیم هوا تاریک شده بود راهرو قطار خاموش کردن که همه بخوان رفتیم تو بخوابیم که خانومم رفت تخت بالای بخوابه منو بهنام هم پایین من کمک کردم خانومم رفت بالا همون که نشسته بود دیدم همش داره کف پای خانومم نگاه می‌کنه اونم پایین خوابید منم اینورتر بعد که چند دقیقه گذشت چشامو باز کردم حس کردم بهنام داره جق میزنه خوب معلوم بود که بعد من یهو بیدار شدم اون دست از کارش برداشت زد به خواب من خانومم صدا زدم دیدم اونم نمیتونه بخوابه گفتیم خوب بیا پایین می‌گفت بالاا سخته اذیت میشم تخت کوچیکه همین صدای ما بهنام گفت ببخشید میخواید من برم شاید کوپه خالی باشه اونجا بخوابم شما راحت بخوابین گفتیم نه این چه حرفیه خانومم اومد پایین نشستیم بهنام هم بیدار شد نشست صحبت کردیم خانومم گفت میرم دستشویی کفشاشو پوشید رفت من گفتم بزار تا خانومم رفت ازش سوال کنم چرا هعی نگاه می‌کنه که گفت بهش دیدم کوپ کرد گفت منتظر جوابتم گفت ببخشیدا خودتون پرسیدینو می‌خوایین میگم گفتم اره راحت باش گفت من عاشق پای دختراو زنا هستم مخصوصان که جوراب مچی میپوشن و از همه مهم تر که سفید هم باشه دیونه میشم میبینم گفت موقع خواب داشتی کاری میکردی گفت نه چکاری گفتم داشتی ور می‌رفتی با کیرت گفت چیکار کنم ۵ماه پادگانم تازه میرم مرخصی دیونه شدم گفتم چی دوست داری کیرتو بمالی به کف پای خانومم اینو گفتم چشاش گرد شد گفت نه این چه حرفیه گفتم آره یا نه گفت نه من قصدی ندارم فقط فکرم همین که یهو خودش گفت میشه من خندیدم گفت ببخشید دیونه شدم گفتم وایسا تا زدم بیرون منتظر شدم خانومم اومدو بهش توضیح دادمو قانعش کردم قضیه چیه خانومم قبول نمی‌کرد ولی آخرش قبول کرد گفت حمید این بچه است گفتم حالاا که هرچی هست رفتیم تو بعد چند دقیقه گفتم خوب بهنام جان دربیار گفتش چی جدن گفتم اره نگاه کرد به خانومم اولش خجالت کشید گفت واقعان آقا حمید گفتم اره خوب بلند شد وایساد آروم آروم شلوار کشید پایین درآورد یه کیر سیاه در اومد بیرون پره پشم خوب گفتم نمخوای بلندش کنی خندید با دستش شروع کرد مالیدن که زودی شق شد معلوم بود حالش خراب بود داشتیم همینطور با خانومم نگاه میکردیم که گفتم نگار کفشتو دربیار خانومم شروع کرد در آوردن پاهاشو از کفش سمت بهنام برد بهنام میترسید دست بزنه گفتم راحت باش گفت اجازه هست گفتم اره اومد نزدیک دست زد کف پای خانومم گفتم خوب مگه نمی‌خواستی بمالی شروع کن که کیرشو مالید کف پای خانوممو دیدم داره حال می‌کنه کیرشو گذاشت لای کف پای خانوممو جلو عقب میکرد که چیزی نگذشت گفت ابم داره میاد گفت بریز رو جوراباش خانومم برد پایین تر پاهاشو آبشو ریخت رو جورابای خانومم بهنام سرباز ما خیلی حال کرده بود اونقدری خوشحال بود که نگو بعد چند ساعت رسید به مقصد اینم بگم مقصدش با ما معلوم شد یکی بود اینم از داستان ما
نوشته: حمید

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها