داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانلود فیلترشکن پرسرعت و رایگان برای گوشی های اندروید

یادت باشه که همیشه عاشقتم

وارد اتاق مدیریت حراست شدم و رو به مریم گفتم: خانم سلحشور با من کار داشتین؟
مریم از بالای عینکش به من نگاه کرد و با لحن رسمی و خشک مخصوص خودش؛ گفت: براتون کمی زحمت داشتم. مجددا نیاز به دست‌خط شما داریم.
با روی باز گفتم: زحمتی نیست خانم، در خدمتم.
مریم یک پوشه به سمت من گرفت و گفت: داخل این پوشه بهت توضیح دادم که چی باید بنویسی.
به سمت میز مریم رفتم. موقع گرفتن پوشه، با انگشت شستش، پشت دستم رو لمس کرد. جلوی لبخندم رو گرفتم. لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم: تا فردا آماده‌شون می‌کنم خانم.
پوشه رو گذاشتم داخل کلاسور. وارد راهرو شدم و کلاسورم رو بغل کردم. یک نفس عمیق کشیدم و لبخند زدم. با دیدن مریم، بیشتر فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده بود. وقتی وارد ناهار خوری شدم، برای گوشی‌ام، پیام اومد. روناک پیام داده بود: مهدیس جان، برای جبران اون شب که توی خوابگاه، حسابی بهتون زحمت دادم، می‌خوام دعوت‌تون کنم. فقط بهم بگو رستوران راحت ترین یا تو خونه. منتظر خبرتم.

وقتی پیام روناک رو به سحر نشون دادم، بدون مکث گفت: همون شب تو خوابگاه، تابلو بود که از تو خوشش اومده.
لیلی گوشی‌ام رو از سحر گرفت. به پیام روناک نگاه کرد و گفت: مهدیس چی بهش بگه؟
ژینا گفت: به نظرم تو خونه بیشتر می‌تونیم با روناک صمیمی بشیم. بعدش قطعا ما رو وارد اکیپ نوید می‌کنه. بعد ترش هم چشم خیلی‌ها در میاد.
لیلی رو به ژینا گفت: آره چه کَسایی که از حسادت بترکن.
سحر رو به من گفت: نظر خودت چیه؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: هر چی شما بگین.
سحر اخم کرد و گفت: کوفتِ هر چی شما بگین. دختره نظر تو رو خواسته، نه ما.
کمی فکر کردم و گفتم: فکر کنم ژینا خوب گفت. بریم خونه‌اش. فضای رستوران، کمی رسمی و خشکه.
لیلی گوشی‌ام رو بهم برگردوند و گفت: خب چرا معطلی؟
برای چند لحظه به چهره سحر و لیلی و ژینا نگاه کردم و گفتم: پیش به سوی اکیپ نوید زارعی.

از خونه کوچیک اما دوبلکس روناک، خیلی خوشم اومد. به غیر از من و سحر و لیلی و ژینا، از افخم و هم اتاقی‌هاش هم دعوت کرده بود. یک جشن دخترونه که من رو یاد شبی انداخت که سحر من رو مجبور کرد با اون تیپ سکسی، جلوی همین جمع باشم. یاد آوری اون شب و لحظاتی که سحر، یواشکی باهام ور می‌رفت، حس خاصی بهم داد. ترکیبی از استرس و هیجان و لذت. غرق در افکار خودم بودم که ژینا نشست کنارم. بهم تنه زد و گفت: غرق نشی.
به خودم اومدم و گفتم: نجاتم دادی.
ژینا به دخترای وسط سالن که مشغول رقص بودن، اشاره کرد و گفت: چطوره؟
اول به دخترا و بعد به سحر و لیلی و روناک نگاه کردم. هر سه تاشون کمی مست شده بودن و می‌گفتن و می‌خندیدن. لبخند زدم و گفتم: از این بهتر نمی‌شه. فقط یکمی خسته شدم. دلم استراحت می‌خواد.
ژینا دستم رو گرفت و گفت: بریم مکان گیر بیاریم. منم خستمه.
با راهنمایی روناک، رفتیم طبقه دوم و وارد یک اتاق خواب شدیم. هر دو تامون به پهلو و رو به روی هم خوابیدیم. ژینا دستم رو گرفت توی دستش و گفت: دوست نداری در موردش حرف بزنیم؟
فهمیدم منظورش چیه اما خودم رو به نفهمیدن زدم و گفتم: در مورد چی؟
-همون روزی که بهمون تجاوز کردن.
+منظورت همون روزیه که دو تایی با هم عروس شدیم؟
ژینا خنده‌اش گرفت و گفت: تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم.
من هم لبخند زدم و گفتم: دقیقا چی در موردش بگیم؟
ژینا سعی کرد جدی باشه و گفت: باهاش کنار اومدی؟
کمی فکر کردم و گفتم: نمی‌دونم. وقتی به اتفاق اون روز فکر می‌کنم، خیلی دلم به حال خودم می‌سوزه و در عین حال عصبی می‌شم و حرص می‌خورم. انگار بدترین کلاه برداری تاریخ رو از من کردن.
-فکر می‌کردم تا آخر عمرت از من متنفر بشی.
+خودم هم همینطور.
-فکر می‌کردم ما رو زنده نذارن.
+چه جالب، این تو ذهن منم بود.
-لحظه‌ای که…
+چرا حرفت رو خوردی؟ لحظه چی؟
-لحظه‌ای که فرو کردن، یعنی اون پسره فرو کرد، خیلی درد داشتی؟
+نه خیلی. اینقدر بقیه جاهام درد می‌کرد که درد فرو کردن پسره رو خیلی حس نکردم. تو چی؟
-من خیلی دردم اومد. یعنی هم سوختم و هم دردم اومد.
+خب واژن تو، کوچولو و ظریفه. برای همین خیلی دردت اومده.
-مگه تو واژن من رو دیدی؟
+وا مگه کم شده که جلوم لُخت بشی؟
-پس حسابی رو من هیزی کردی.
+معلومه که کردم.
چشم‌های ژینا برق زد. دستم رو محکم تر فشار داد. آب دهنش رو قورت داد و گفت: باورم نمی‌شه همون مهدیس یک سال قبل باشی.
+شما سه تا خسته نشدین بس که این رو گفتین؟
-سحر می‌گه نمی‌خوای ترمیم کنی.
+تو چی؟ می‌خوای ترمیم کنی؟
-نه برام مهم نیست.
+واسه منم مهم نیست.
ژینا پاش رو انداخت روی پای من و گفت: الان یعنی دوست شدیم؟
+نمی‌دونم اما بعید می‌دونم اگه دشمن بودیم…
درِ اتاق باز شد. روناک اومد داخل اتاق و گفت: خب دخترا، راحتین یا نه؟
ژینا دست من رو رها کرد و ازم فاصله گرفت. نشست و رو به روناک گفت: تشک به این خوبی، مگه می‌شه راحت نباشیم.
روناک رو به من گفت: مهدیس جان، می‌شه یک لحظه دنبال من بیایی؟ چند لحظه باهات بزنم و برگرد به استراحتت برس.
چند ثانیه با ژینا چشم تو چشم شدم. بعد رو به روناک گفتم: حتما، چرا نشه.
همراه روناک، وارد اتاق خواب دیگه طبقه دوم شدم. روناک نشست روی تخت و گفت: این اتاق خواب بابا و مامانمه. اونی که به شما گفتم داخلش استراحت کنین، برای خودمه.
لبخند معنا داری زدم و گفتم: اجازه داری که تو اتاق خوابت، تخت دو نفره داشته باشی؟!
روناک خنده‌اش گرفت و گفت: از آخرین باری که بابا و مامانم توی این خونه بودن، هشت سال می‌گذره. این اتاق، تنها مکانیه که اونا رو یادم می‌اندازه. گاهی که دلم براشون تنگ می‌شه، میام و اینجا می‌خوابم.
نشستم روی صندلی جلوی میز آرایش و گفتم: بیشتر نگو که حسودیم می‌شه. من اگه جای تو بودم، اصلا دلم تنگ نمی‌شد.
روناک جدی شد و گفت: در جریان زندگی و خانواده‌ات هستم.
تعجب کردم و گفتم: چطوری؟
-مهم نیست چطوری. فکر کردی من الکی با کَسی دوست می‌شم.
+یعنی ما الان با هم دوستیم؟
-اگه دوست نبودیم، بهت نمی‌گفتم بیایی اینجا تا ازت یک خواهش مهم بکنم.
+خواهش؟! از من؟
-آره عزیزم. خیلی گشتم تا یکی مثل تو که مناسب باشه رو پیدا کنم. دختری که خیلی کون دنیا رو پاره نکرده باشه، اما در عین حال، عقب مونده هم نباشه.
از جمله روناک خنده‌ام گرفت و گفتم: از این بهتر نمی‌تونستی توصیفم کنی.
روناک جدی تر شد و گفت: فقط باید قول بدی که در هر شرایطی، هیچ حرفی از این اتاق بیرون نمی‌ره. البته در جریان رابطه احساسی تو و سحر هستم. بعیده که بتونی از سحر چیزی رو مخفی کنی. اما به هر حال، دوست ندارم موضوعی که می‌خوام مطرح کنم، از سمت شما پخش بشه.
تعجبم بیشتر شد و گفتم: تو چطوری این همه چیز می‌دونی؟
-چیز خاصی نیست. توی این دور و زمونه، کمتر پیش میاد، طرح چهره خالکوبی پیشنهادی یکی از مشتری‌هامون، تا این اندازه به چهره دوستش شباهت داشته باشه. در مورد شرایط خودت و خانواده‌ات هم که اکثر بچه‌های خوابگا‌ه‌تون در جریانن. دختر چادری که جنده صورتی شد.
چشم‌هام گرد شد و گفت: واقعا بهم می‌گن جنده صورتی؟
-مگه برات مهمه که چی پشت سرت می‌گن؟
+چند وقته که دیگه برام مهم نیست. آخه چادری هم که بودم، یه مدل دیگه مسخره‌ام می‌کردن.
-پس گور بابای همه‌شون. بریم سر وقت حرف خودمون. فقط قول شرافت بده که حرف‌های من، از سمت شماها، به جایی درز نمی‌کنه.
+قول شرف می‌دم.
روناک کمی مکث کرد. انگار هنوز مردد بود که حرف توی ذهنش رو به من بزنه یا نه. یک نفس عمیق کشید و گفت: از نظر و دید همه، من و نوید، دوست دختر و دوست پسریم. درسته؟
+آره درسته.
لحن روناک کمی تغییر کرد و گفت: ما با هم دوست نیستیم. یعنی دوست هستیم اما نه اونطور که بقیه فکر می‌کنن. یعنی پارتنر همدیگه نیستیم.
کمی گیج شدم و گفتم: بالاخره دوست هستین یا نه؟
-نوید، دایی منه. یعنی من خواهرزاده‌اش هستم. البته اختلاف سنی زیادی نداریم. برای همین از بچگی، بیشتر شبیه به دو تا دوست با هم بزرگ شدیم. به خاطر دلایلی، تصمیم گرفتیم تا به همه اینطور القا کنیم که پارتنر همدیگه‌ایم. در صورتی که هیچ رابطه جنسی و خاصی بین ما نیست.
با تعجب گفتم: وای خدای من! شما بر عکس بقیه هستین. عالم و آدم رابطه‌هاشون رو از بقیه مخفی می‌کنن اما شما هیچ رابطه خاصی ندارین و به بقیه گفتین که دوست دختر، دوست پسرین؟!
روناک که انگار پیش‌بینی تعجب من رو می‌کرد، لبخند محوی زد و گفت: به خاطر نوید حاضر به این کار شدم. نوید رابطه‌های کاری زیادی داره. نوع کار و فعالیتش باعث شده که با خیلی از آدم‌های مهم دوست بشه. با بعضی‌هاشون رفاقت رسمی و با بعضی‌هاشون، خیلی صمیمی و نزدیکه. یک موردی درباره نوید وجود داره که دوست نداشت کَسی بفهمه. موردی که فقط من می‌دونستم. وقتی دیدم سر این جریان داره اذیت و آشفته می‌شه، بهش پیشنهاد دادم که در نقش دوست دختر پوششی، ظاهر بشم. پدر و مادرم که توی ایران نیستن. کَسی هم من رو نمی‌شناخت. پس خیلی راحت تونستیم به همه نشون بدیم که من، دوست دختر نوید هستم.
به حرف‌های روناک دقت کردم و گفتم: آخه چه مشکلی داشته که…
روناک حرفم رو قطع کرد و گفت: از نظر من مشکل نیست. اما خب از نظر جامعه و قانون، مشکل محسوب می‌شه.
+خب چیه؟
-تو هم باهاش آشنایی و تجربه‌اش کردی.
+روناک بیشتر از این گیجم نکن.
-نوید همجنس‌گراست. نمی‌تونه و علاقه‌ای نداره تا با دخترها رابطه داشته باشه. از طرفی به خاطر شرایطش، دوست نداشت که کَسی به این مورد شک کنه. از نظر جامعه، آدمی با شرایط مالی و اجتماعی نوید، امکان نداره بدون دوست دختر یا پارتنر جنسی باشه. اگه بفهمن که نوید همنجس‌گراست، خدا می‌دونه چقدر پشت سرش حرف بزنن و براش حاشیه درست کنن. این جماعت هر کَسی که شبیه خودشون نباشه رو قضاوت و تمسخر می‌کنن. تازه قطعا تو شرایط کاری‌اش هم تاثیر می‌ذاره. نقطه ضعف نوید همینه که دوست نداره سر زبون‌ها بیفته. تو سایه بودن رو ترجیح می‌ده.
حسابی رفتم توی فکر و ناخواسته یاد مریم و حرف‌هاش درباره لزبین‌ها، افتادم. به روناک نگاه کردم و گفتم: خب چرا اینا رو داری به من می‌گی؟
روناک کمی مکث کرد و گفت: من دارم می‌رم خارج. البته نه برای همیشه اما خب تا چند مدت نیستم. از طرفی بیشتر از این نمی‌تونم نقش یک دوست دختر ساختگی رو برای نوید بازی کنم. دیگه نمی‌تونم این بازی رو ادامه بدم. خسته شدم و نیاز به پارتنر و رابطه واقعی دارم. اون تخت دو نفره توی اتاقم، دکوریه و هرگز توی عمرم روش سکس نکردم. چون به خاطر علاقه‌ام به نوید، حتی حاضر نبودم که ریسک بدنام کردنش رو به جون بخرم و با پسرهای دیگه و یواشکی سکس کنم.
هضم حرف‌های روناک برام سخت بود و گفتم: باورم نمی‌شه همچین مسیر سخت و پیچیده‌ای رو انتخاب کردی.
-آره سخت و پیچیده است. برای همین گزینه بهتر از تو سراغ ندارم که جای من رو بگیره. چون تو یک مزیت مهم داری که من ندارم. تو شبیه نویدی، یعنی همجنس‌گرایی. رابطه‌های خاص و مخفی خودت رو داری. شما می‌تونین مکمل هم باشین و رازتون رو از بقیه مخفی کنین.
چشم‌هام به خاطر پیشنهاد روناک گرد شد و گفتم: داری به من پیشنهاد می‌دی که دوست دختر نوید بشم؟!
-آره دقیقا.
توی بُهت و شوک رفتم و حرفی نداشتم که به روناک بزنم. روناک منتظر جواب من نموند و گفت: جای پای نوید، توی کار و زندگی‌اش، خیلی محکم شده. متاسفانه و کمابیش، یک عده آدم نامرد، یک سری شایعه‌ها درباره نوید پخش کردن. اگه من از پیشش برم و سینگل بمونه، شایعه‌ها، هر روز قوی تر می‌شن و اونی می‌شه که قطعا به روان و اعصاب نوید صدمه می‌زنه. وجدانم اجازه نمی‌ده همینطوری رهاش کنم و برم. دوست دارم یکی هواش رو داشته باشه. یک دختر مطمئن و منصف که ازش سوء استفاده نکنه و در عین حال، جای من رو پُر کنه. نوید از بچگی، عادت کرده که من پشتش باشم و بهش دلگرمی بدم. مهدیس جان، لازم نیست عاشقش بشی. فقط باهاش دوست باش. یک دوست ساده. نوید هیچ خطری برای تو نداره. برای جبران لطفت، مدتی که خارج هستم، این خونه رو در اختیارت می‌ذارم. می‌تونی اجاره‌اش بدی و برات کمک خرج بشه یا اصلا می‌تونی بیایی و اینجا زندگی کنی.
حرف‌های روناک هر لحظه، بیشتر درونم رو به هم می‌ریخت. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و گفتم: نوید هم از این پیشنهاد خبر داره؟
روناک بدون مکث گفت: فعلا نه. حتی شاید مخالف هم باشه. اما اگه تو اوکی بدی، راضی کردن نوید، با من. بعدش هم تمام ریزه کاری‌های نوید رو یادت می‌دم. البته این رو هم در نظر بگیریم که شاید تو خیلی بهتر از من بتونی گرایش جنسی نوید رو از بقیه مخفی کنی و همه شایعه‌ها رو پاک کنی. مهدیس جان، برای انتخاب تو، خیلی فکر کردم. باور کن تنها گزینه مطمئن، برای همچین کار احمقانه‌ای، فقط تو هستی. اگه این لطف رو در حق من بکنی، تا آخر عمر مدیون تو هستم.

چهره متعجب سحر و لیلی و ژینا، باعث شد که بزنم زیر خنده. چهره لیلی از همه خنده دار تر شده بود و گفت: الان داری سر به سرمون می‌ذاری؟ چرا توی این دو هفته، من هر چی می‌بینم و می‌شنوم، باور نمی‌کنم؟
ژینا رو به سحر گفت: بد کَسی رو جوجه کفترت دست گذاشته.
رو به ژینا گفتم: قرار نیست که دوست دختر واقعی‌اش بشم.
سحر با لحن خاصی گفت: اینطور که بوش میاد، جوابت، بله است.
هول شدم و گفتم: نه، یعنی هنوز مطمئن نیستم.
لیلی گفت: به قیافه‌ات نمی‌خوره آدمی باشی که دچار تردید باشه.
ژینا گفت: خب قبول کنه، مگه چی می‌شه؟ این خیلی بهتر از اونیه که فکر می‌کردیم.
سحر رو به ژینا گفت: فقط قرار بود بریم تو اکیپ نوید. نه اینکه مهدیس، دوست دخترش بشه.
ژینا گفت: مگه نشنیدی چی گفت؟ قرار نیست بهش بده.
سحر گفت: انگار این تو بودی که دقیق نشنیدی چی گفت. روناک خواهرزاده طرفه. برای همین باهاش سکس نداشته. اما اگه این دختره رو خفت کرد، چی؟ تو هستی که نجاتش بدی؟ گرچه اگه باشی هم، هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی. یکی باید باشه خودت رو نجات بده.
ژینا از جواب سحر خوشش نیومد و گفت: داری احساسی برخورد می‌کنی. این موقعیت برای مهدیس، عالیه. اصلا به فرض که پسره ازش سکس بخواد. خب می‌شه دوست دختر واقعی‌اش. چه عیبی داره مگه؟ دوست پسر بهتر از نوید می‌خواد پیدا کنه؟ موقعیت از این بهتر؟ عالم و آدم از خداشونه که دوست دختر همچین آدمی بشن.
سحر پوزخند زد و رو به ژینا گفت: چیه به بهونه جدید می‌خوای مهدیس رو دک کنی بره؟
ژینا بغض کرد. خواست یک چیزی بگه اما پشیمون شد. دلم براش سوخت و رو به سحر گفتم: اینقدر اذیتش نکن. گناه داره، همه‌اش اشکش رو در میاری.
لیلی رو به سحر گفت: نهایتا خود مهدیس باید تصمیم بگیره. چون پیش…
سحر حرف لیلی رو قطع کرد و گفت: خودم می‌دونم.
ایستادم و رو به ژینا گفتم: بیا بریم بیرون قدم بزنیم. هوا هنوز سرد نشده و عالیه.
بعد رو به سحر گفتم: ازت خواهش می‌کنم اینقدر باهاش بد نباش.

به خاطر خُرد کردن پیازها، اشک از چشم‌هام جاری شد و رو به مریم گفتم: هنوز جوابی به روناک ندادم. اما احتمالا، جوابم منفی باشه.
مریم، هم زمان که قابلمه غذاش رو بررسی کرد، رو به من گفت: چرا جواب منفی؟ طبق تعریف‌هایی که از نوید شنیدم، می‌تونه کلی به تجربه‌ات اضافه کنه. تجربه‌هایی که شاید هرگز با کَس دیگه‌ای نتونی به دست بیاری. در ضمن می‌تونه توی این شهر غریب، بهترین حامی تو باشه.
با ساعد دستم، اشک چشم‌هام رو پاک کردم و گفتم: اولا که من اینجا تنها نیستم و شماها رو دارم. دوما سحر راضی نیست.
مریم ظرف پیاز رو از جلوم برداشت و گفت: کافیه.
پیازها رو ریخت توی ماهی‌تابه. مشغول تفت دادن پیازها شد و رو به من گفت: سحر به خاطر پیشنهاد روناک، غافلگیر شده و نگرانه. حتی پشیمون شده که تو رو با روناک آشنا کرده. می‌ترسه بازم اتفاقی برات بیفته. وگرنه ته دلش با پیشرفت تو مشکلی نداره. آدمی مثل نوید می‌تونه تو رو با خیلی‌های دیگه آشنا کنه. آدم‌هایی که در هر لحظه از زندگی‌ات، می‌تونن به درد بخورن. یک خانم دکتر جوان و خوشگل و با استعداد که کلی دوست سرشناس داره. چی بهتر از این؟
ایستادم و دست و صورتم رو توی سینک آشپزخونه، شستم. حوله آشپزخونه رو برداشتم. صورتم رو خشک کردم و گفتم: هنوز سر جریان تجاوز به من، خودش رو مقصر می‌دونه.
مریم بدون مکث گفت: قطعا سر اون جریان، مسئوله. باید خودش رو مقصر بدونه تا دیگه چنین اشتباهی رو مرتکب نشه.
دوباره نشستم روی صندلی میز ناهار خوری و رو به مریم گفتم: شما می‌گی چیکار کنم؟
-برای جواب به روناک، اگه هنوز وقت داری، عجله نکن. به نظر من، پیشنهاد بَدی نداده. با سحر، بیشتر صحبت کن. سحر تو خونه من، آرامش خاصی داره. سعی کن همینجا باهاش حرف بزنی.
خواستم جواب مریم رو بدم که صدای زنگ خونه بلند شد. سحر و لیلی و ژینا، هر سه تاشون از بیمارستان می‌اومدن. از چهره سحر مشخص بود که حسابی خسته است. با من و مریم احوال‌پرسی کرد و رفت به سمت حموم. خواست درِ رختکن حموم رو ببنده که گفتم: بیام پشتت رو بکشم؟
سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: اگه نفله بازی در نمیاری، بیا.
چون فقط یک دست لباس تو خونه‌ای آورده بودم، دم درِ حموم، کامل لُخت شدم. لیلی ولو شد روی کاناپه و رو به من گفت: راحت باش، جمع خودمونیه.
مریم اومد به سمت من. به تتوی زنجیر دور رون پام نگاه کرد و گفت: چقدر این طرح زیباست. اصلا حواسم نبود ازت بخوام که تتوی رون پات رو ببینم.
به خاطر تعریف مریم، ذوق کردم و گفتم: چشم‌های شما زیبا می‌بینه.
ژینا گفت: دِ برو دیگه. امروز اعصاب معصاب نداره‌ها.
سحر، توی رختکن، مشغول لُخت شدن بود. از کنارش رد شدم و رفتم توی حموم. دوش آب رو ولرم کردم. سحر هم کامل لُخت شد. اومد تو حموم و مستقیم رفت زیر دوش. کنارش ایستادم و با دست‌هام، بدنش رو مالش دادم. بعد از چند دقیقه، صندلی حموم رو گذاشتم وسط حموم و گفتم: بشین تا پشتت رو بکشم.
سحر بدون اینکه چیزی بگه، نشست روی صندلی. پاهاش رو کمی از هم باز کرد. آرنج دست‌هاش رو به زانوهاش تکیه داد و به زمین خیره شد. مشخص بود که ذهنش درگیره و داره فکر می‌کنه. دوش آب رو بستم. لیف رو کفی کردم و دولا شدم تا کمر سحر رو لیف بکشم. هر بار که نگاهم به تتوی پشتش می‌افتاد، ته دلم می‌لرزید. با یک لحن ملایم گفتم: حال داری با هم صحبت کنیم؟
-درباره؟
+روناک.
-بگو.
+می‌خوام به روناک جواب منفی بدم.
سحر با یک لحن بی‌تفاوت گفت: چرا؟
+چون من فقط برای تواَم. نمی‌خوام برای کَس دیگه‌ای باشم.
-این شد منطق؟
+آره. خیلی هم منطق قوی و محکمیه.
-اگه دوست دختر نوید بشی، بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی سود می‌کنی. نه فقط در اختیار داشتن موقت خونه روناک. شاید صاحب همچین خونه‌ای بشی. یا شاید خیلی بیشتر. ثروت نوید صد برابر ثروت بابای منه. وقتی از نظر مالی مستقل بشی، راحت تر می‌تونی جلوی ننه احمقت وایستی و از حقت دفاع کنی.
+الان داری وسوسه‌ام می‌کنی؟
-نه دارم بهت واقعیت رو می‌گم.
+اما شاید دنیای نوید خطرناک باشه و توی دردسر بیفتم.
-خیلی بعیده. قبلا نوید رو می‌شناختم اما چند وقت اخیر، خیلی جزئی تر، درباره‌اش تحقیق کردم. به شدت قانون‌مند و محافظه کاره و آزارش به کَسی نمی‌رسه. اگه برای تو اتفاقی بیفته، حسابی میره زیر سوال و براش حاشیه درست می‌شه. اینطور هم که بوش میاد، بدجور از حاشیه فراریه. اتفاقا اگه دوست دخترش بشی، دیگه کَسی جرات نمی‌کنه طرف تو بیاد. امنیت تو پیش نوید، تضمین شده است.
+امنیت من پیش شما هم تضمین شده است.
-اگه تضمین شده بود، اون بلا سرت نمی‌اومد. هر بار فکر می‌کنم که اون روز می‌تونست بلای بدتری سرت بیاد.
+چرا داری اینکار رو می‌کنی؟ فکر می‌کردم مخالف دوست شدن من و نوید هستی.
-آره مخالفم اما به خاطر حس حسادتم. دوست ندارم تو رو با کَس دیگه‌ای شریک بشم. اما از طرفی نمی‌خوام مثل ژینا احمقانه و خودخواهانه رفتار کنم. شانس در خونه‌ات رو زده. من نباید اون آدمی باشم که جلوی شانس تو رو بگیره.
+پس کنسله، جوابم منفیه.
سحر دست من رو از پشتش پس زد و ایستاد. برگشت و از بازوهام گرفت و وادارم کرد تا بِایستم و به چهره‌اش نگاه کنم. با یک لحن جدی گفت: حق نداری به خاطر من جواب منفی بدی و حق نداری اگه جواب مثبت دادی، من رو فراموش کنی. می‌فهمی چی می‌گم یا نه؟
به چشم‌های نگران سحر زل زدم و گفتم: یعنی تا این اندازه نمک نشناس و عوضی هستم؟ صاحب من، تویی. ارباب من، تویی. فقط تو می‌تونی بهترین حس دنیا رو بهم بدی. چطور می‌تونم فراموشت کنم؟
سحر چند لحظه به من خیره شد. یک نفس عمیق کشید و گفت: همیشه این جمله من یادت باشه. من عاشقتم مهدیس. عاشقتم جوجه صورتی خوشگلم. نمی‌تونم مانع پیشرفت و موقعیت‌های خوب تو بشم، اما زندگی بدون تو رو هم نمی‌تونم تصور کنم.
چنان موج عجیبی وارد بدنم شد که نزدیک بود قلبم بِایسته. همیشه فکر می‌کردم خاص ترین امواج رو موقع سکس و لذت جنسی تجربه می‌کنم. اما این فرق می‌کرد. اینقدر قوی و موثر بود که تو کسری از ثانیه، ضربان قلبم رو نامنظم کرد. چشم‌هام به لرزش افتاد و بغض کردم. انگار جسمم توانایی تحمل این حجم بالا از احساسات رو نداشت. دست‌هام رو دور کمر سحر حلقه کردم. سرم رو گذاشتم روی سینه‌اش و گفتم: منم عاشقتم. برای همین…
سحر سرم رو فشار داد به سینه‌اش و اجازه نداد حرفم رو تموم کنم. لب‌هاش رو نزدیک گوشم کرد و گفت: من اگه جای تو بودم، از پیشنهاد روناک نمی‌گذشتم. دوست دختر نوید شدن، می‌تونه بهترین چالش زندگی‌ات باشه.

برای صدمین بار، توی ذهنم تکرار کردم: داری چیکار می‌کنی مهدیس؟
با صدای روناک به خودم اومدم. اخم کرد و گفت: بهت گفتم پر انرژی باش.
لبخند زورکی زدم و گفتم: خوبم.
روناک با دقت من رو نگاه کرد و گفت: هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
+اوکی حله.
-پس پیاده شو دیگه.
از ماشین پیاده شدم. همراه با روناک، وارد خونه‌شون شدیم. توی سالن خونه، یک موزیک ملایم فرانسوی پخش می‌شد. توی دلم گفتم: کاش بیرون از خونه، قرار اول رو می‌ذاشتیم. آخه این چه کاری بود که کردم؟
نوید تکیه داده بود به کاناپه و نگاهش به سمت پنجره خونه بود. با صدای سلام روناک، سرش به سمت ما چرخید. وقتی باهاش چشم تو چشم شدم، هول شدم و گفتم: س‌س‌سلام، خوبین؟
روناک لبخند زد و رو به نوید گفت: اینم از مهدیس خانم.
نوید سرش رو تکون داد و گفت: خوشبختم.
نمی‌تونستم نگاهم رو از چهره و چشم‌هاش بگیرم. هرگز مَردی رو تا این اندازه کاریزماتیک و جذاب ندیده بودم. در عین حال احساس کردم که برق خفیف درون چشم‌هاش، برام آشناست. دقیقا شبیه مواقعی بود که غمگین و افسرده می‌شدم و به چشم‌های خودم، توی آینه نگاه می‌کردم. روناک رو به من گفت: بشین مهدیس جان.
رو به روناک گفتم: آهان باشه چَشم.
سعی کردم مودبانه بشینم. زانوهام رو به هم چسبوندم و تکیه ندادم. روناک هم کنار من نشست و گفت: خب چرا ساکتین؟ خواستگاری نیست که خجالت بکشین.
دوباره با نوید چشم تو چشم شدم و گفتم: شما خوبین؟
روناک گفت: مگه دکتری، هِی حالش رو می‌پرسی؟
نوید رو به روناک گفت: مگه ایشون پزشکی نمی‌خونه؟
روناک گفت: آخ یادم رفت. راحت باش مهدیس جان. تا صبح حالش رو بپرس.
لبخند زدم و گفتم: داری جای لیلی رو پُر می‌کنی؟
روناک رو به نوید گفت: لیلی، یکی از سه تا هم اتاقی‌ خوابگاه مهدیس جانه که قبلا در موردشون باهات حرف زدم.
نوید رو به من گفت: مسئول خوابگاه، روی رفت و آمدت گیر نمی‌ده؟
بدون مکث گفتم: نه، یعنی آره. یعنی گیر که می‌دن اما نه به من و هم اتاقی‌هام.
نوید گفت: بعضی از شب‌ها لازمه تا دیر وقت در کنارم باشی.
روناک رو به نوید گفت: پس مبارکه، آقا نوید پسندیدن. مطمئن بودم از مهدیس خوشت میاد. اما فکر نمی‌کردم به این سرعت جواب مثبت بدی.
از حرف روناک خوشم نیومد و گفتم: پس من چی؟ نمی‌شه که آقا نوید، یک طرفه انتخاب کنه‌.
نوید بالاخره یک لبخند محو زد و از تکون سرش، این حس رو گرفتم که به خاطر واکنش من، سوپرایز شده. روناک متوجه اشتباهش شد و گفت: حق با توعه مهدیس جان. من خیلی معذرت می‌خوام. اصلا شما دو تا رو کمی تنها می‌ذارم تا بیشتر خراب کاری نکردم.
بعد از رفتن روناک، به نوید نگاه کردم و گفتم: ببخشید اگه تند حرف زدم.
لبخند نوید غلیظ تر شد و گفت: جالب بود، خوشم اومد.
برای تمرکز بیشتر، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نزدیک به یک ماهه که از پیشنهاد روناک می‌گذره. لحظه‌ای نیست که به پیشنهادش فکر نکنم. یک روز به این نتیجه می‌رسم که این کار اصلا منطقی و درست نیست. اما روز بعدش، حس می‌کنم که قبول کردن پیشنهاد روناک، باعث می‌شه که وارد یک دنیای جدید بشم و کلی به تجربه‌ام اضافه بشه. یعنی یک حس هیجان خاص و تعریف نشده‌ای بهم دست می‌ده. دقیقا شبیه همون حسی که بعد از وارد شدن به اتاق سحر بهم دست داد. البته نمی‌دونم که شما چقدر در جریان…
نوید حرفم رو قطع کرد و گفت: کامل در جریان همه چی هستم‌.
از قاطعیت کلامش حس بدی نگرفتم. کمی مکث کردم و گفتم: پس در جریان هستین که من و سحر…
توقع داشتم نوید حرفم رو تکمیل کنه اما سکوت کرد و به من‌ زل زد. خجالت کشیدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: برای اینکه دوست دختر تشریفاتی یا نمادین شما بشم، چند تا شرط دارم. اول اینکه شما حق نداری من رو لمس کنی. دوم اینکه هر جا که خواستیم بریم، باید به سحر اطلاع بدم تا بدونه کجا هستم. سوم اینکه ما هیچ وقت قرار نیست عاشق همدیگه بشیم. جلوی بقیه وانمود می‌کنم که عاشقیم اما…
نوید دوباره حرفم رو قطع کرد و گفت: چطوری وانمود می‌کنی؟ یعنی چطوری به بقیه ثابت می‌کنی که عاشق من هستی؟
به چشم‌هاش نگاه کردم و جوابی برای سوالش نداشتم. کمی فکر کردم و گفتم: باید چیکار کنم؟ یعنی جلوی جمع باید…
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: یعنی باید جلوی بقیه همدیگه رو لمس کنیم یا ببوسیم یا از همین کارا که…
نوید حرفم رو قطع کرد و گفت: یعنی بوسیدن و لمس کردن، این معنی رو می‌ده که دو نفر عاشق هم هستن؟
لبخند ناخواسته‌ای زدم و گفتم: آقا نوید من تا حالا هرگز توی زندگی‌ام، دوست پسر نداشتم. اصلا تا حالا دست یک غیر همجنس به من نخورده. اگه همه چی رو درباره من می‌دونین، پس باید بهتون گفته باشن که تا همین یک سال پیش، فرق چندانی با جلبک دریایی نداشتم. الان هم نمی‌دونم چی بگم. شاید شرط‌هایی که گذاشتم، مسخره و بچگانه باشه. اما تنها خواسته من از شما اینه که باهام بازی نکنین. دارم بزرگ ترین ریسک زندگی‌ام رو می‌کنم. به امید اینکه برای اولین بار، یک دوست غیر همجنس داشته باشم و بالاخره تجربه‌اش کنم.
چهره نوید کمی تغییر کرد. احساس کردم که تحت تاثیر حرف‌های من قرار گرفته. بعد از کمی مکث گفت: طبق صحبت‌های روناک، فکر می‌کردم که تصمیم قطعی خودت رو گرفتی.
لبخند محوی زدم و با طعنه گفتم: بله از نوع جواب مثبت دادن‌تون مشخص بود.
نوید بالاخره خنده‌اش گرفت و گفت: باید روناک رو بفرستم کلاس توصیف شخصیت. اصلا اونی نیستی که برام شرح داده بود.
سعی کردم نخندم و گفتم: پس حسابی نا امیدتون کرده.
نوید بدون مکث گفت: آره حسابی ازش نا امید شدم. چون تو خیلی خاص تر از اونی هستی که گفته بود. فکر نمی‌کردم تا این اندازه ازت خوشم بیاد. تا یک ساعت قبل، روناک من رو مجاب کرد که تو دوست دختر من بشی. اما حالا فکر کنم این خواسته خود من هم باشه.
به ظاهر مغرور و جاه طلب نوید نمی‌خورد که تا این اندازه نرم و منعطف رفتار کنه. سعی کردم تعجبم رو مخفی کنم و گفتم: یعنی تو همین چند دقیقه من رو شناختین؟
نوید لبخند غرور آمیزی زد و گفت: برای شناخت تو، به چند دقیقه نیاز نداشتم. همون چند ثانیه اول کافی بود.
استرس و هیجان درونم، اوج گرفت. هنوز باورم نمی‌شد که دارم چیکار می‌کنم. چهره مادر و برادرهام رو توی ذهنم تصور کردم و دلم از ترس، لرزید. نوید انگار متوجه تشویش درونم شد و گفت: نگران هیچی نباش. کَسی که دست دوستی به من می‌ده، حق نداره نگران باشه. در ضمن لازم نیست جلوی کَسی، کار خاصی بکنی. همین که هستی، کافیه. همینقدر متفاوت و همینقدر صادق.

چشم‌های ژینا از تعجب گرد شد و گفت: داری باهام شوخی می‌کنی؟
بدون مکث گفتم: نه.
ژینا رفت تو فکر و گفت: برای چی می‌خوای این کارو بکنی؟ اگه سحر بفهمه، داستان می‌شه.
چهره‌ام رو مرموز گرفتم و گفتم: شاید بخوام تلافی کنم.
تردیدِ توی چشم‌های ژینا، برام جذاب بود. اینکه نمی‌تونست درون ذهن من رو بخونه، بهم حس قدرت خاصی می‌داد. کمی فکر کرد و گفت: محاله کامبیز بهم کلید بده.
پوزخند زدم و گفتم: کی ازت خواست که ازش کلید بگیری. فقط ازت خواستم که با هم بیایی.
ژینا با دقت من رو نگاه کرد و گفت: اگه کلید نداشته باشیم، چطوری بریم؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: کی گفته کلید نداریم؟
تعجب ژینا بیشتر شد و گفت: ازش کلید گرفتی؟! چطوری؟
با یک لحن بی‌تفاوت گفتم: موقع برگشت از خونه روناک، رفتم پیش کامبیز و کلید باغش رو گرفتم.
ژینا خوابید روی تختش و گفت: وای خدا خسته شدم بس که گفتم باورم نمی‌شه تو همون مهدیس پارسال باشی. اوکی بریم. تهش اینه که می‌خوای تلافی کنی. برام مهم نیست. مرگ یه بار، شیون یه بار.

وقتی وارد باغ شدیم، مستقیم به سمت اتاقی رفتم که اون چهار نفر، من رو کتک زدن و بهم تجاوز کردن. اصلا سعی نکردم که جلوی استرس و امواج منفی که بهم حمله کردن رو بگیرم. وارد اتاق شدم. با دقت گوشه به گوشه اتاق رو نگاه کردم و لحظه به لحظه بلایی که به سرم آورده بودن رو توی ذهنم تجسم کردم. یاد کشیده‌های محکمی افتادم که توی گوشم می‌زدن. یاد لحظاتی افتادم که من رو به زور لُخت کردن و از ترس و خجالت، نزدیک بود قلبم بِایسته. دستم رو گذاشتم روی صورتم. بغض کردم و اشک‌هام سرازیر شد. به گوشه اتاق پناه بردم. نشستم و پاهام رو بغل کردم. ژینا هم انگار با دیدن اتاق، حال و روز بهتر از من نداشت. کنارم نشست و گفت: آوردی‌مون اینجا که جفت‌مون رو شکنجه کنی؟
سرم رو به علات تایید تکون دادم و چیزی نگفتم. ژینا هم پاهاش رو بغل کرد و گفت: حالا من حقمه، اما خودت چرا؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم: که یادم بیاد تا چه اندازه می‌تونم بی‌ملاحظه باشم. چند روزه که در مورد خودم دچار تردید شدم. یک روز از آدم جدیدی که شدم، خوشم میاد و روز بعد، ازش می‌ترسم.
-احیانا این موضوع ربطی به پیشنهاد روناک نداره؟
+آره فکر کنم.
-می‌ترسی اگه با نوید دوست بشی، دوباره همچین بلایی سرت بیاد؟
+آره.
-اینطوری، فقط بحث نوید نیست. طبق این ذهنیت، با هیچ پسری نمی‌تونی دوست بشی.
+می‌دونم.
-امروز چه جوابی بهش دادی؟
+ازش دو روز وقت خواستم.
-چطور بود؟ ازش خوشت اومد؟
+آره خیلی. هم مغرور بود و هم نرم و منعطف. اونم از من خیلی خوشش اومد.
-معلومه که خوشش میاد.
+مطمئنم اگه جواب منفی بدم، بعدا پشیمون می‌شم و اگه جواب مثبت بدم، از استرس سکته می‌زنم.
-چه تردید بدی.
هر دو تامون سکوت کردیم. ژینا بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: چرا من رو آوردی اینجا؟
+گاهی از دستت عصبانی می‌شم و دوست دارم بهت صدمه بزنم. مخصوصا مواقعی که به هم ریخته‌ام.
-الان یعنی داری بهم صدمه می‌زنی؟
+راه دیگه‌ای به ذهنم نرسید.
-سحر بفهمه اومدیم اینجا، جفت‌مون رو می‌ترکونه.
+جفت‌مون به سحر نیاز داریم که گاهی ترمزمون رو بکشه. احساس می‌کنم تنها آدمی که می‌تونه من رو کنترل کنه، سحره. کاری که انگار از عهده خودم خارجه.
ژینا ایستاد و گفت: خب بسه، رنگت پریده و حالت اصلا خوب نیست. بریم تا هوا تاریک نشده.
+چیه از تاریکی می‌ترسی؟
-تو نمی‌ترسی؟
+نه اگه تنها نباشم.
-من که در هر شرایطی از تاریکی می‌ترسم. تنها که باشم، هزار برابر می‌ترسم.
من هم ایستادم. با چند قدم، خودم رو به ژینا رسوندم و گفتم: نظرت چیه تو رو اینجا زندانی کنم و برم. تا صبح توی تاریکی بمون. دقیقا شبیه همون روزایی که مادرت رهات کرد و پدرت هم وقتی نداشت که پیشت باشه. همونقدر تنها و درمونده.
ژینا بدون اینکه پلک بزنه، به من زل زد. پوزخند زدم و گفتم: چیه دوست نداری به گذشته فکر کنی؟ نمی‌خوای یادت بیاد که چقدر برای مادرت، موجود بی‌ارزشی بودی؟ اما جفت‌مون خوب می‌دونیم که هرگز نمی‌تونی از این حقیقت فرار کنی.
یک قطره اشک از چشم ژینا سرازیر شد. چشم‌هاش به لرزش افتاد و گفت: بریم مهدیس.
از اینکه داشتم بهش صدمه می‌زدم، حس خوبی بهم دست داد. انگار بالاخره یک راه برای رسیدن به آرامش پیدا کرده بودم. پوزخندم رو غلیظ تر کردم و گفتم: می‌دونی به چی فکر می‌کنم؟ به نظرم تو حتی برای پدرت هم هیچ ارزشی نداری. چون اگه براش مهم بودی، اجازه نمی‌داد تبدیل به همچین موجود ضعیف و بدبختی بشی. که برای بودن کنار سحر، به هر خفتی تن بدی. خودت از خودت حالت به هم نمی‌خوره؟ آخه اینقدر آدم رقت انگیز؟
اشک‌های ژینا کامل سرازیر شد. بغض کرد و گفت: بس کن مهدیس.
+اگه بس نکنم، چی می‌شه؟
-ازت خواهش می‌کنم.
لب‌هام رو نزدیک گوش ژینا بردم و گفتم: من حداقل دلم خوشه که نهایت مقاومت خودم رو کردم. برای رسیدن به بدن لُخت من، کلی کتکم زدن و انرژی گذاشتن. اما تو چی؟ بدون هیچ زحمتی، لُختت کردن و مثل یک سگ ولگرد و بی‌ارزش، بهت تجاوز کردن. یعنی حتی اونا هم فهمیده بودن که تو چقدر موجود بی‌ارزشی هستی. نظر خودت چیه؟
صدای تنفس نا منظم ژینا رو حس کردم. هر چی که بیشتر تحقیر و خُردش می‌کردم، حس خوب بیشتری بهم دست می‌داد. از روی شلوارش، دستم رو گذاشتم روی کُسش و گفتم: لالی؟
ژینا جوابی بهم نداد. حرصم گرفت. دستم دیگه‌ام رو گذاشتم روی سینه‌اش. می‌دونستم سوتین نبسته. با تمام توانم سینه‌اش رو چنگ زدم و گفتم: زورم از تو بیشتره ژینا. اینقدر می‌زنمت تا صدای سگ بدی. بعدش هم می‌رم یک تیکه چوب پیدا می‌کنم و سوارخ کُس و کونت رو یکی می‌کنم، تا دقیق بفهمی اون روز چه بلایی سرم آوردی. حالا حرف می‌زنی یا نه؟
از چهره‌اش مشخص بود که دردش اومده. کامل گریه‌اش گرفت و گفت: آخه چی بگم؟ بگم که چقدر بدبخت و تنهام؟ تو رو تایید کنم که بدون سحر، یک لحظه هم نمی‌تونم دووم بیارم. آره هر چی گفتی راست بود. من همون موجود بی‌ارزشی هستم که تو فهمیدی. خب که چی؟ این چه سودی برای تو داره؟
با حرص و عصبانیت گفتم: بیشتر از اونی که فکر کنی برام سود داره.
منتظر واکنش و جواب ژینا نموندم. با حرص و عصبانیت، مانتو و تاپش رو درآوردم. عمدا موقع لُخت کردنش، ناخن‌هام رو به بدنش کشیدم. سادیسم درونم هر لحظه بیشتر اوج می‌گرفت و با حرص و ولع بیشتری دوست داشتم که به ژینا صدمه بزنم. انگار این تنها راه تخیله احساسات متناقضم توی چند ماه گذشته بود. شلوار و شورتش رو تا زانوش پایین کشیدم. ناخن‌هام رو توی رون پاش فرو کردم و گفتم: مثل مجسمه نباش.
انگار سعی داشت تا دیگه گریه نکنه. نشست روی زمین. اول کتونی سفیدش رو باز کرد. بعد با دست‌های لرزونش، شلوار و شورتش رو درآورد. وقتی کامل لُخت شد، شورت مشکی‌اش رو از روی زمین برداشتم. با شدت و حرص، فرو کردم توی دهنش و گفتم: دوست دارم دوباره حسش کنی.
انگار ژینا طلسم شده بود و هیچ توانی در برابر من نداشت. وادارش کردم که کامل بخوابه روی زمین. کنارش و به پهلو خوابیدم. یه دستم رو به زمین تکیه دادم و با دست دیگه‌ام، پاهاش رو از هم باز کردم. سه تا انگشتم رو یکهو و بدون مقدمه، فرو کردم توی کُسش. سوراخ کُسش اینقدر تنگ بود که باید با تمام زورم، انگشت‌هام رو توش فرو می‌کردم و برام مهم نبود که ناخن‌هام، جداره داخلی کُسش رو زخم می‌کنه. از شدت درد، کف پاهاش رو به زمین کوبید و به کون و کمرش، پیچ و تاب داد و چهره‌اش قرمز شد. صدای جیغ خفه شده‌اش، توی شورتش، لذت من رو به اوج رسوند. بدون ملاحظه، سعی کردم تا انگشت‌هام رو بیشتر و بیشتر فرو کنم توی سوراخ کُسش. اینقدر فشار وارد کرده بودم که احساس کردم، مچ دستم و انگشت‌هام خسته شده. اشک‌های ژینا دوباره جاری شد و رگ گردنش، به خاطر درد زیاد، باد کرد. انگشت‌هام رو از توی کُسش درآوردم. چند لحظه مکث کردم و چهار تا انگشتم رو فرو کردم توی سوراخ کُسش. اینبار عمدا سعی کردم که ناخن‌هام، جداره داخل کُسش رو زخم کنه. مطمئن بودم که اینطوری، بیشتر زجر می‌کشه. به چشم‌های قرمز‌ شده‌اش نگاه کردم و گفتم: خوبه؟ بهت خوش می‌گذره؟ یادت اومد که چه حسی داره؟
دوباره به کمر و کونش موج داد. صورتش، به خاطر درد زیاد، قرمز تر شد. شدت اشک‌هاش هم بیشتر شد و سرش رو به علامت تایید تکون داد. بعد از چند لحظه، انگشت‌هام رو از توی سوراخ کُسش درآوردم. فَکش رو محکم گرفتم و گفتم: حتی یک لحظه هم نمی‌تونی تصور کنی که اون روز چه بلایی سرم آوردی.
لرزش چشم‌هاش، بیشتر شد. نگاهش، ترکیبی از درد و غم بود. شورتش رو از توی دهنش درآوردم. یک دستش رو گذاشت روی کُسش و مشخص بود که حسابی سوخته و دردش اومده. وقتی دستش رو از روی کُسش پس زدم، چهره‌اش ترسید و شبیه یک جوجه‌ی مریض، دل دل زد. انگشت‌هام رو به آرومی توی شیار کُسش کشیدم و به خاطر ترس درون چشم‌هاش، هورمون‌های جنسی‌ام فعال شد. شهوت همه وجودم رو گرفت. کُسش رو رها کردم و دستم رو گذاشتم روی صورت لرزونش. لبخند زدم و اشک‌هاش رو پاک کردم. لذت نگاه کردن به چهره درد کشیده و مظلوم شده‌اش، وصف ناپذیر بود. احساس کردم که شهوت درونم داره من رو متلاشی می‌کنه. خودم رو کشیدم روش و لب‌هام رو چسبوندم به لب‌هاش. یک گاز نسبتا محکم از لب پایینش گرفتم و وحشیانه شروع کردم به خوردن لب‌هاش. برام مهم نبود که با گاز گرفتن لب‌هاش، بهش صدمه می‌زنم و لب‌هاش زخمی می‌شه. ژینا بعد از چند لحظه، دستش رو گذاشت روی کمرم و توی لب گرفتن، همراهیم کرد. بعد از چند دقیقه لب گرفتن، ازش فاصله گرفتم و من هم لُخت شدم. تو حالت نشسته، هر دو تا دستم رو تکیه دادم به زمین و پاهام رو از هم باز کردم و بهش فهموندم که کُسم رو بخوره. ژینا جلوم سجده کرد و لب‌هاش رو به کُسم رسوند. سرم رو عقب بردم و چشم‌هام رو بستم. تصور لب‌های ظریف و کوچیک ژینا روی کُسم، شدت تحریک و لذتم رو بیشتر کرد. بعد از چند دقیقه، کامل خوابیدم و با دست‌هام به موهاش چنگ زدم و وادارش کردم تا با شدت و سرعت بیشتری، کُسم رو بخوره. لحظاتی رو داشتم تجربه می‌کردم که برام جدید بود. ترکیبی از قدرت و شهوت، توی وجودم حس می‌کردم. وقتی چوچولم رو بین لب‌هاش گرفت، صدای آه و ناله‌ام بلند شد. احساس کردم که بدنم هر لحظه، بیشتر سُست می‌شه. ژینا، هم زمان که داشت چوچولم رو می‌مکید، با دست‌هاش، رون‌هام رو هم می‌مالوند. نفهمیدم چند دقیقه گذشت اما به یک باره، همه چی برام تیره و تار و زمان متوقف شد.
با صدای ژینا به خودم اومدم. با نگرانی به من نگاه کرد و گفت: حالت خوبه مهدیس؟
غروب شده بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت. تازه متوجه سرما شدم. خودم رو مُچاله کردم و گفتم: یخ کردم.
ژینا شورتم رو برداشت و گفت: باید لباس تنت کنی، وگرنه سرما می‌خوری.
موقعی که داشت شورتم رو پام می‌کرد، می‌تونستم لمس دست‌های لرزونش رو حس کنم. به خاطر کاری که باهاش کرده بودم، دچار عذاب وجدان شدم. کمک کرد و لباسم رو هم پوشیدم. هر چی که هوشیار تر می‌شدم، بیشتر یادم می‌اومد که چیکار کردم. ژینا بعد از اینکه من رو مرتب کرد، خودش هم لباس پوشید و گفت: بریم مهدیس، هوا تاریک شد. الان زنگ می‌زنم آژانس.

وقتی وارد اتاق شدیم، سحر توی صورت جفت‌مون بُراق شد و گفت: کجا بودین؟ گوشی بی‌صاحاب‌تون رو چرا جواب نمی‌دین؟
خواستم جواب سحر رو بدم که ژینا گفت: عمدا جواب ندادیم، چون وسط صحبت بودیم. شرایطی نبود که بتونیم صحبت‌مون رو قطع کنیم.
جواب محکم و صریح ژینا، سحر رو وادار به عقب نشینی کرد. چند لحظه به جفت‌مون زل زد و گفت: سری بعد، همون اول کار پیام بدین که کدوم گوری هستین.
ژینا به سمت ظرف‌های غذا رفت و گفت: باشه چَشم. هر چی شما بگی رئیس.
بعد رو به من کرد و گفت: امشب دو تایی با هم شام درست کنیم؟
به چشم‌های آبی ژینا خیره شدم. باورم نمی‌شد بعد از کاری که باهاش کردم، این همه پُر انرژی باشه و اینطور مثبت با من رفتار کنه. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: باشه با هم درست کنیم.
ژینا لبخند زنان گفت: پس تا من برم ظرف‌ها رو بشورم، تو چند تا سیب زمینی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها