داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

نامردی یسه رفیق 166

دلم می خواست مدتی رو با خودم خلوت کنم . به جمعیتی نگاه کنم که با شور و نشاط خاصی از این سو به اون سو می ر فتند .  از بازیهای مختلف استفاده می کردند . سوار فان فار می شدند و سفینه فضایی . یه عده هم سوار قطار می شدند .. ما هم رفتیم  به دیدن یه تئاتر و نمایشنامه ای که بیشتر جوک بازی بود . حالافرصت بیشتری برای فکر کردن داشتم . به چهره آدما نگاه می کردم . از این که  من زود تر از اونا می میرم احساس حسادت نمی کردم . چون می دونستم که دیر یا زود همه مون این راه رو طی می کنیم و رد خور نداره . اما  دلم خیلی گرفته بود . چون آخرین باری بود که ستاره ها ی این جا رو می دیدم .. در این فضای تئاتری که شاید دیگه فرصتی برای باز گشت به این جا نبود . نگاه می کردم به بچه های کوچولویی که زندگی رو به شکل دیگه ای می دیدن . زندگی با همه یه جور بازی می کنه . حتی به خوشی هاش هم نمیشه دلخوش بود . چه برسه برای من که آهنگ جدایی می نواخت . ماه چه زیبا بود . کاملا گرد بود .. ماه شب چهارده بود . . ستاره ها زیاد مشخص نبودند . شاید به خاطر نور زیادی بود که بر اون جا حاکم بود . حس کردم چشام داره تار میشه . کمی هم خجالت می کشیدم . با این که سرم کلاه گذاشته بودم ولی احساس می کردم که مردم یه جور خاصی نگام می کنن . بی خیالش شدم . شاید اونا با خودشون می گفتن که این مرد در هم شکسته رو  چه کار با این زن و بچه . راستش هر کس صورت من و پدرم رو می دید و با هم مقایسه می کرد شاید فکر می کرد که من پدر پدرم هستم . مردم از جوک بازیهای هنر پیشه ها می خندیدند ومن حواسم بود جای دیگه . دلم نمی خواست که دور و بری هام به من نگاه کنن . می خواستم تمرکز داشته باشم . در عالم خودم باشم . به رفتنی ها و اونایی که در این دنیا پایدار نیستند هر قدر هم که از این زندگی یه سهمی بدی بازم حس می کنن که کمه . بازم حرص می زنن بیشتر می خوان . دوست دارن که روزای بیشتری رو زندگی کنن . از زندگی لذت ببرن . در حالی که اگه یک هزار سال هم عمر کنی همراه با لذت و آرامش و خوشی همه اینا رو پشت سر می ذاری . پشت سرت محو میشه … مهم اینه که پیش رو چی داری . و زمان حال رو چطور می گذرونی . این جاست که عشق به جاودانگی در آدما به وجود میاد . این که کسی دوست نداره بمیره . آدما می خوان همیشه زنده بمونن . و بهترین زندگی رو داشته باشن .
 سپهر کوچولو بیدار شده بود . خیلی آروم پیشونی پسرمو بوسیدم . چقدر از بوی بچه خوشم میومد .  می خواستم با خودم بجنگم و به چیزای منفی فکر نکنم . می خواستم فقط مثبت نگر باشم . ولی نمی تونستم .. یادم میاد یه ماه پیش , قبل از خود کشی  به یک ماه بعدش که حالا باشه فکر می کردم . این که در چه دنیایی هستم . برزخ و تاریکی های اون به چه صورته ! اما قسمت این بود که زنده بمونم و به خیلی چیزا برسم که تصورشو نمی کردم . آره خدا منو نجات داده . همین که نذاشت خود کشی کنم و منو به پسر و عشقم رسوند و آبروی منو محفوظ نگه داشت من دیگه چه توقعی می تونم از اون داشته باشم ;! شاید به خاطر همین چیزاست که امام رضا دعا های ما رو قبول نکرده ..خواسته ما رو به گوش خدا نرسونده . شاید مصلحت این باشه که بمیرم .. پدر و مادر و فرزانه و فروزان داشتن می خندیدن … منم برای این که همگام با اونا باشم لبخند های زورکی می زدم . در حالی که اصلا نمی دونستم موضوع نمایشنامه چیه .. نمی تونستم چیزی بخورم جز سوپ و آب اونو . معده ام تنبل شده بود و تقریبا خیلی از اعضای بدنم کارشو به درستی انجام نمی داد .   حتی دکتر بهم گفت که  اگه شرایط به همین صورت باشه احتمال این که تا مدتی دیگه کلیه هامو از دست بدم خیلی زیاده . دیگه شنیدن این خبر ها واسه من همچین ترسناک نبود . من دیگه عادت کرده بودم به این که هر روز یه جای بدنم در گیر شه . به درک .. چشام که تار شده بود .. دندونام که یکی یکی می ریخت و یا روکش می کردم یا می کاشتم .. موی سرم که همه ریخته بود … قسمتهایی از بدنم در اثر مصرف دارو و قرص زیاد و درست کار نکردن کلیه دچار رسوب شده بود .. یه رسوبات سنگی که بهش می گفتن رسوبات کلسیم .. نمی تونستم خوب بشینم و دراز بکشم .. بینی قلمی من شده بود استخونی و عقابی . گونه هام گود افتاده بود . شده بودم اسکلت .. وزنم زیر چهل کیلو و حدود سی و پنج بود … همه اینا نشون می داد که باید بار سفر رو بست و من خیلی سبکبال در حال رفتن بودم . ….. ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها