داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

معاینه دردناک مارال

در باز شد وهوای سرد توی صورتم خورد. با اینکه آنروز بیرون هوا گرم بود، داخل مطب خیلی سرد بود. دیوارهای اتاق آبی روشن بودند که به احساس سرمای من اضافه میکرد. مثل یک بیمارستان خیلی شیک، با کف سنگ و صندلی های آبی. از دیروز بعد از ظهر چیزی نخورده بودم، قند خونم افتاده بود. صبح حتی زیر آفتاب هم سردم بود. منشی با زن عمو سلام و علیک تقریبا گرمی کرد. انگار ملیحه جان را میشناخت، احتمالا چون قبلش به مطب رفته بود و با خانم منشی و خود دکتر صحبت کرده بود و وقت گرفته بود. منشی ما را در اتاق انتظار باقی گذاشت و رفت که به دکتر حضورمان را خبر بدهد. و بعد با یک لیوان چایی برای زن عمو و یک لیوان آب برای من برگشت و گفت:»خانم دکتر، دکتر توی دفترشان منتظرشما هستند.» و به من اشاره کرد که بنشینم. زن عمو من و سینی چایی را تنها گذاشت و پیش دکتر رفت.

منشی خانم میان سالی بود که با وجود قد متوسط هیکل خیلی درشتی داشت، و یک عالم آرایش کرده بود. زیر چشم نگاه فضولی به مانتو و شلوار خاکستری و کفش اسپرت و کیف کوله صورتی و صورت رنگ پریده و بی آرایش من انداخت و چینی به ابرو پرسید: «مدرسه تمام نشده؟»

«نه هنوز، وسط امتحاناته»

«کلاس چندمی؟ پیش دانشگاهی؟…قرصهاتو بخور!»

با خجالت گفتم: «نه، سوم» تازه دیدم که توی سینی دوتا قرص قرمز رنگ ژلوفن بود. قرصها را برداشتم.

پرسیدم:»قرص برای چی؟»

» بعد از گذاشتن آیودی ممکنه یک کم زیر دلت درد بگیره»

و با بدجنسی اضافه کرد:» برای احتیاط دیگه، این اولین مریضه تو این سن سال داریم! …. موهای خودته؟»

«بله.» موهای من خیلی بلوند و صاف بود و یکدسته نامرتب آن از زیر مقنعه بیرون ریخته بود. ولی معلوم بود حتما فکر میکرد که بعله دیگه! دخترسوم دبیرستانی که برای گذاشتن ایودی آمده باشد حتما موهایش را رنگ کرده است.

زن عمو با ماشین شیکش درب مدرسه دنبالم آمده بود و مرا بعد از امتحان شیمی برداشته بود. روز قبل گفته بود:»ساعت 2 از دکتر وقت گرفتم، دیر نکنی…دکتر فقط بخاطر ما اون ساعت میره مطب، همه وقتهاش پر بود»

نگفته بود چه دکتری برای چه کاری، ولی چون قبلا اشاره کرده بود که شاید بزودی یکروز پیش دکتر زنان برویم، خودم حدس میزدم چه دکتری، ولی خدا خدا میکردم که حدسم غلط باشد. هفته قبل اول کمی با خوشحالی پرسیده بودم:»برای چی؟» فکر کرده بودم شاید میخواهد دست گل پسرش را جبران کند. چیزهایی راجع به ترمیم بکارت و اینها شنیده بودم. جوابم را داده بود که:»یک چیز کوچیک میگذاره، که نگران بارداری نباشی.»

بعد از فوت اول مامان در اثر سرطان سینه و بعد بابا به علت تصادف، 3 سال پیش عمواحمد قانونا سرپرستی مرا عهده دار شده بود. زن عمو اول با پشت چشم نازک به مامان بزرگ مادری ام گفته بود:»من پسر بزرگ دارم میدونید که، خیلی سخته! بهتره مارال پیش خودتون باشه…»

و عمو درآمده بود که:»مارال عروس خودمه، عقد پسر عمو دختر عمو هم که تو آسمانها بستند» و من را به خانه بزرگ خودشان در فرمانیه برده بود. عمو مهندس عمران بود، و توی کار بساز و بفروشی افتاده بود و حسابی پولدار شده بود. سرش به کار گرم بود. خودش خیلی کم توی خانه حضور داشت، در نتیجه همه مسئولیت من بر دوش زن عمو بود و من خیلی زود فهمیدم اگر قرار است با آرامش زندگی کنم بهتر است دل ملیحه جان را بدست آورم که کار سختی بود. زن عمو سختگیر و وسواسی و محتاط و یک کم مضطرب بود و البته از همان روز اول به من اولتیماتوم داده بود فکر یاشار را از سرم بیرون کنم. مرا کنار کشیده و گفته بود:»برای آینده خودت بهتره خیلی با یاشار نگردی، چون شما که محرم نیستید، مردم هزار تا حرف میزنند، بعد نمیتونی با کسی ازدواج کنی…» معنای ضمنی اش این بود که فکر ازدواج با یاشار به سرت نزند. از نظز من مهم نبود. من به یاشار علاقه ای نداشتم. یاشار به کنار، راستش اصلا به ازدواج فکر هم نمیکردم. دنبال درس و ورزش و بازی بودم…جایی که به پسرها مربوط میشد فوق فوقش چت کردن…اما یاشار خودش قصه دیگری بود. از همان روز اول گیر را داده بود. و خوب فکر میکنم او هم به فکر ازدواج نبود…فکر استفاده های دیگری بود که در کنار وعده ازدواج میشد از آدم کرد… 6 سال از من بزرگتر بود. از عهده سماجتش بر نمی آمدم، البته بین خودمان بماند که علیرغم اخطار زن عمو، از توجهی که به من میکرد ته دل لذت میبردم.

«حامله؟ ملیحه جون!؟ من که قول دادم دیگه تکرار نشه!»

«نه ببین مارال جان، اتفاقه دیگه»

«آخه منکه دیگه اینکارو نمیکنم!…قول دادم»

«تو که میگی اوندفعه هم نمیخواستی! ولی شد!»

«منکه قول دادم مراقب باشم…دفعه آخر بود»

«با اینحال برای احتیاطه دیگه»

با پررویی گفتم:»خوب برای احتیاط یک راههای دیگه ای هم هست…»

«جدا؟!… چه راههایی مثلا»

«خوب راههای دیگه مثلا… قرص یا…یا اه، مثلا…» من و زن عمو خیلی رویمان به هم باز نبود. من بیشتر اطلاعات اینچنینی را از بچه های مدرسه و اینترنت میگرفتم.

«چی؟ کاندوم منظورته؟» لبم را گاز گرفتم و با خجالت سرم را تکان دادم. ادامه داد:» نه مطمئن نیست تازه باید طرفت استفاده کنه، شاید نکرد. قرص هم اگر یکیش یادت بره کار تمامه، خودتو که میشناسی، حواست پرته همش. خیلی هم احساس مسئولیت نسبت به آینده ت نداری» حواس من پرت نبود، به فکر آینده هم بودم. ولی زن عمو هر روز همین را به همه میگفت. درواقع یاشار بود که اصلا به فکر آینده نبود، و همه را نگران کرده بود. زن عمو به شدت نگران این بود که بالاخره پسرش کاری دست من بدهد که مجبور به ازدواج شویم.

نمیدانستم این آیودی چیست یا کجا میگذارند. رویم هم نمیشد که بپرسم. ولی آنموقع که زن عمو گفت فکر کردم حالا تا آن روز! ولی مثل اینکه بزودی به همین زودی فرا رسیده بود. وسط امتحانات پایان سال. و اضطراب مغزم را فلج کرد.

معلوم بود که زن عمو حق ویزیت را پیش پیش پرداخت کرده بود، چ.ن صدای دکتر می آمد: «قابلی نداره، خانم دکتر! حالا عجله ای نبود که …» و صدای دکتر بم بود! وقتی با زن عمو وارد اتاق انتظار شدند، قلبم دیوانه وار شروع به تپیدن کرد…ملیحه جون گفته بود دکتر زنان. خوب، من فکر میکردم دکترهای زنان اکثرا زن هستنند، انتظارم یک خانم دکتر ظریف و مهربان قدبلند با موهای مش کرده بود. هیچوقت به ذهنم خطورهم نکرده بود که دکتری که پیشش میرویم، ممکن است مرد باشد. لب پایینم را گاز گرفتم و دلم که داشت از اضطراب پیچ میخورد را با دست گرفتم. از خجالت میمردم.

دکتر آرمان قدبلند و چهار شانه و درشت هیکل بود، با موهای سیاهی که جاهایی تک و توک سفید شده بودند و ریش پروفسوری و نگاه جدی خیلی نافذی داشت که از پشت عینک مستطیل دور نقره ایش تن آدم را یا اقلا تن مریض بدبخت را میلرزاند. ماکزیمم شاید40 یا 45 سال داشت. از آنها که چله تابستان زیر روپوش سفیدشان، پیراهن راه راه سورمه ای آستین کوتاه با کراوات میپوشیدند. بعد اتاق را آنقدر سرد میکنند که گرمشان نشود. نگاه سرسری کوتاهی به من انداخت و به خانم صابر گفت:»خانم با دکتر محمدی تماس بگیرید بگید اگر تمایل دارند، حضور داشته باشند، از نظر شما که موردی نداره خانم دکتر؟»

زن عمو گفت:»نه هرجور خودتون صلاح میدونید. فکر نکنم از نظر مارال هم مسئله ای باشه» من اصلا نمیدانستم راجع به چی حرف میزنند.

خانم صابر پرسید:»دکتر یاسر محمدی؟»

«نه دکتر محمدی خودمون، رزیدنت داخلیه!»

خانم منشی به زن عمو گفت:»خانم دکتر فقط شما این برگه را باید امضا کنید و دفترچه بیمه مارال جان هم به من بدید، اگه سونوگرافی یا آزمایشی هم دارید…»

من نگران از زن عمو پرسیدم:»برگه چی؟»

«هیچی من بعنوان ولی تو به دکتر اجازه میدم که معاینه کنه و کارو انجام بده دیگه…» بعد دفترچه بیمه مرا همراه با چند تا آمپول و سرنگ تحویل خانم صابر داد. زانوهایم سست شد و آب دهانم را به سختی قورت دادم. امپول برای چی؟ زن عمو چیزی راجع به آمپول نگفته بود. من از آمپول وحشت داشتم دلپیچه ام شدیدتر شد. برای دفعه هزارم از دیروز دلم میخواست به دستشویی بروم. زن عمو برگه ای را امضا کرد و تحویل دکتر داد.

منشی به ملیحه جون گفت:»خوب شما میتونید برید. اقلا یکساعت طول میکشه، شایدم بیشتر…تمام که شد من تماس میگیرم باهاتون…»

چی یکساعت طول میکشید؟ وحشتزده پرسیدم:»پیش من نمیمونید؟»

«نه عزیزم من الان وقت آرایشگاه دارم، به هر حال هم که دکتر اجازه نمیده من تو اتاق معاینه بیام…خانم صابر هم هست» بعد که فکر کردم دیدم من خودم هم از خجالت میمیرم اگر ملیحه جون میخواست موقع معاینه حضور داشته باشد.

بعد زن عمو مرا رسما به دکتر معرفی کرد:»دکتر این هم مارال…، خودتون هرکار لازمه انجام بدید دیگه، هر معاینه ای که صلاح دیدید، اختیار کامل دارید، اگر احیانا مشکلی پیش آمد هم با من تماس بگیرید. ولی خیلی بعیده…همکاری میکنه» قد دکترآرمان از آنکه قبلش به نظر آمده بود، بلند تر بود. همانطور که مرا با نگاه از بالا تا پایین بررسی میکرد سری به نشانه تایید تکان داد و ملیحه جون جلوی دکتر به من گفت:»ببین مارال جان، هرکار دکتر گفت انجام میدی، خانم صابر قبلا برای من توضیح داده، یک چکاپ و معاینه کامل باید انجام بشه، که من به دکتر اختیار کامل دادم…» بعد یک کم آرام تر ولی نه آنقدر که دکتر نشنود:»دکتر قراره معاینه لگنی بکنه، ببین، دیگه خودت حتما میدونی، باید شلوار و شورتتو دربیاری، بری روی تخت معاینه بخوابی، یا هر حالت دیگه ای که دکتر تشخیص داد، دکتر هرجور که صلاح دید معاینه میکنه، بعد دستگاه رو میگذاره. به هر حال…. بعضی معاینه ها …خوب… یک کمی ناراحت کننده ست ولی هرچی دکترآرمان گفت باید انجام بدی!»

آب دهانم را قورت دادم و سرخ و سفید در حالیکه سعی میکردم چشمم به نگاه سخت دکتر یا نگاه پر از کنجکاوی خانم صابر نیفتد گفتم:»چشم!»

و ملیحه جان در گوشم گفت:»مارال یادت نره عموت بفهمه قیامت میکنه، من با مسئولیت و هزینه خودم دارم اینکارو برات میکنم» از اینکه زن عمو را به خرج انداخته بودم شرمنده شدم.

دکتر در حال بدرقه زن عمو سرش را چرخاند و به من اشاره کرد و به خانم صابر گفت:»خانم صابر! مثانه اشو خالی کنه، لباسهاشو کامل دربیاره. برای معاینه آماده بشه»

ملیحه جان رفت و مرا تنها گذاشت. همیشه از دکتر زنان میترسیدم، بالاخره همه چیز مربوط به زنان داخل بدن آدم بود. اما هفته پیش که از مریم پرسیدم گفته بود که معاینه سختی نیست، اصلا هم درد ندارد؛ فقط کلا باید قید خجالت را بزنی، چون باید از کمر به پایین لخت بشی و پاهاتو تا جایی که میشه از هم باز کنی. مریم خواهر بزرگتر سارا دوستم بود که ازدواج کرده بود و خوب کلی تجربه داشت. ملیحه جون قدغن کرده بود که من به کسی ماجرا را لو بدهم. من فقط به سارا گفته بودم «یکی از دوستهام میخواد برای معاینه معمولی بره دکتر»، سارا شماره خواهرش را به من داده بود. دیشب هم وسط درس خواندن یک چیزهای خیلی مختصری از اینترنت خوانده بودم. اینطور که فهمیدم بیشتر دکترها برای کسی در سن و سال من بویژه که زایمان نکرده بود دستگاه آیودی نمیگذاشتند. انگار رحم به اندازه کافی بزرگ نبود یا نمیدانم به چه علتی؟… این دکتر را زن عمو پیدا کرده بود. ملیحه جان خودش پزشک عمومی و بازرس وزارت بهداشت بود. قبل از اینکه وارد مطب بشویم، گفته بود که دکترآرمان دکترخوبی است، یک کم بداخلاق و وسواسی است ولی دکتر خوبی است. وقتی زن عمو به یکی میگفت یک کم وسواسی…. گفته بود که این دستگاههای جدید را خودش وارد کرده. احتمال بارداری را تقریبا به صفر میرساند. ولی ظاهرا اندازه آیودی ها یک کم بزرگتراز معمول بودند، که من نمیدانستم به هر حال چه فرقی میکند…در اینترنت خوانده بودم، گذاشتن آیودی سرجمع ده دقیقه اگر طول بکشد. با وسیله ای به اسم اسپکولوم آنجا را باز میکردند، عکسش را توی همان سایت دیده بودم، یک چیز ترسناکی بود مثل انبردستی که عمود بر دوسرش که باز میشد، دوتا تیغه بلند فلزی چسبیده بود، آن تیغه های فلزی را توی آن قسمت فرو میکردند، و دکتر آنرا مثل انبردست باز میکرد. از فکرش حالم بد میشد ولی خوانده بودم که درد ندارد فقط وقتی باز میشود، یک کم فشار می آورد و ناراحت کننده است. مثل وقتهایی که دندانپزشک دهان آدم را تا جایی که میشود باز میکند. بعدش لابد دستگاه را یک جایی قرار میدادند و تمام! ….ولی هر چقدر هم به خودم میگفتم که این دکتر روزی هزار نفر را بدون لباس میبیند-با این فرض که هزار نفر حاضر بودند با وجود هزار دکتر زن این دکتر را انتخاب کنند- فایده ای نداشت. از شرم میمردم. مرا که کسی تابحال آنطوری ندیده بود. من از 8 سالگی نگذاشته بودم که کسی حتی درب حمام را باز کند. وقتی استخر میرفتم آنقدر مراقب بودم که حتما یک جایی لباس عوض کنم که کسی نبیند. حتی یاشار هم مرا در تاریکی دیده بود. درواقع ندیده بود بلکه فقط لمس کرده بود. از لحظه ای که ملیحه جون خیلی مختصر سر صبح گفته بود که بهتر است قبل از رفتن به جلسه امتحان حمام بروم و خوب… shave کنم، و من بالاخره خودم را قانع کردم که انگار دکتر مورد بحث قطعا دکتر زنان است، در دلهره و عذاب بودم. اینکار را هم قبلا نکرده بودم. و از صبح حتی با همه لباسهای تنم احساس برهنگی داشتم.

خانم صابر دم در اتاق دکتر پرسید که آیا سونوگرافی و نتیجه آزمایش بارداری دارم؟ من با سرخوشی از اینکه شاید جواب نه قضیه را کنسل کند گفتم:»نه، نگفته بودند که…»

«یعنی ممکنه حامله باشی؟»

مخصوصا گفتم:»نمیدونم!»

«تا به حال معاینه شدی؟»

«نه»

«باشه… برو دستشویی که موقع معاینه، دکتر فشار میده اذیت نشی»

بعد که برگشتم مرا به اتاق دکتر راهنمایی کرد که خودش مشغول مطالعه چیزی بود و خوشبختانه حتی سرش را بلند نکرد. و در نهایت اتاق معاینه که با دری از اتاق دکتر جدا میشد را باز کرد. تمام بدنم از عرق سردی پوشیده شد. یک کم طول کشید تا جرات کردم نگاه کنم. یک صندلی چرمی بزرگ و یک تخت معمولی مثل آنکه همه دکترهای دیگر دارند وسط اتاق بود. میز مربعی بین صندلی و تخت گذاشته بود هم سطح با تخت. با سینی نسبتا بزرگی که پر از وسایل فلزی ترسناک خیلی دراز بود، مثل سینی دندانپزشکی و بطری های مختلف و سمت راست صندلی هم یک میز دیگر بود با یک چیزی مثل کامپیوتر، که کیبرد و مانیتور داشت. خانم صابر ملحفه سفیدی به دستم داد و گفت:»خوب لباسهاتو دربیار،… به اون چوب لباسی آویزون کن»

کاش میشد فرار کنم. اما زن عمو…چاره ای نبود. مقنعه را درآوردم. بعد با اینکه مانتوی بلندی داشتم با کمی شرم اول کفش و شلوار و درنهایت شورتم را از زیر مانتو بیرون کشیدم و دمپایی خیلی گشاد قهوه ای رنگی پوشیدم. لباس زیرم را با خجالت توی جیب کیفم قایم کردم و ملحفه را دستم گرفتم. خوشبختانه مانتوی بلندی بود. مانتوی مدرسه ما مثل تونیکی تا سر زانو می آمد و جلوی آن سه تا دکمه داشت. خانم صابر برگشت و تا مرا دید زبان به اعتراض گشود:»اه، تو که هنوز لباس تنته».

«نه! درآوردم»

«نه دکتر خواستند همه رو در بیاری، حتی جوراب!»

با شرمندگی زیر ملحفه مانتو و جورابها را هم درآوردم و ملحفه را دورم پیچیدم. زیر مانتو فقط سوتین داشتم. روز گرمی بود. من هم صبح فکر کرده بودم شاید تا ظهر عرق کنم و جلوی دکتر شرمنده بشوم. ولی خوب به جاش از صبح لرزیده بودم و حالا دوباره شروع به لرزیدن کرده بودم…ملحفه را به دورم پیچیدم، از نگاه کنجکاو خانم صابر حالم بهم میخورد. ولی حضورش از نبودش بهتر بود…ممکن بود از ترس سکته کنم.

بالاخره دکتر بعد از چند دقیقه پر اضطراب درب را باز کرد و خانم صابر فورا گزارش داد:»دکتر نه سونوگرافی داره، نه قبلا معاینه شده، تازه میگه ممکنه حامله هم باشه!» دکتر سری تکان داد و نگاهی به من کرد:»لب اون تخت بنشین من اول یک معاینه عمومی بکنم» با ملحفه به دورم روی تخت نشستم. و پاها را از تخت آویزان کردم. دکتر با انگشت شست و سبابه چانه ام را گرفت و صورت را بالا گرفت و به این طرف و آنطرف چرخاند و از پشت عینکش که شیشه خیلی نازکی داشت، نگاهی جدی توی چشمهای من انداخت:»چشمهات سبزه؟»

«بله»

«چرا اینقدر رنگت پریده!؟…کم خونی داری؟ » بعد با شست پلک پایین چشمها را یکی یکی پایین کشید و گفت:» یک آزمایش خون برات مینویسم،… دهنتو باز کن»

خانم صابر با یک برگه کنار دست دکتر ایستاده بود و یک چیزهایی یادداشت میکرد، از من پرسید گروه خونت چیه؟

گفتم:»ب مثبت»

دکتر یک تکه چوب بستنی ته گلویم کرد و زبان را به پایین فشار داد، بعد با یک تکه چوب دیگر زبان کوچک را که ته حلق بود به بالا فشار داد و پشتش را نگاه کرد. بلافاصله شروع به عق زدن کردم. اگر شکمم خالی نبود بالا می آوردم.

دکتر یکدسته موهای من را از روی گوشم کنار زد و سرم را یه یک طرف خم کرد:»موهاتو بزن کنار توی گوشتو ببینم» کش سرم یک جایی گم شده بود. من درحالیکه ملحفه را با یک دست گرفته بودم، موهای بلندم را با دست دیگر کنار زدم تا با یک وسیله ای توی سوراخ هردو گوش را نگاه کرد و بعد زیر گلویم را محکم با انگشتان دست فشار داد:»آب دهنتو قورت بده»

خانم صابر از من پرسید:»جز مادرت سابقه سرطان تو خانواده ت نیست؟؟»

«چرا. خاله مامانم هم سرطان رحم داشته…»

دکتر گفت: «بچرخ …پشتت به من باشه» و با دست جهت چرخش را در جهت عقربه های ساعت نشان داد. من پاها را از طرف دیگر تخت آویزان کردم. دوتا دستش را از پشت سرم جلو آورد و به حالتی که معمولا توی فیلمها آدم را خفه میکنند، سرم را بالا داد و غدد لنفاوی زیر گلو را معاینه کرد و دوباره روبرویم ایستاد، و دماسنج جیوه ای که از خانم صابر تحویل گرفته بود راچند بار تکان داد و زیر زبانم گذاشت.

«خانم اون گوشی و فشار سنج رو به من بدید» و به من گفت:»ملحفه را تا کمرت پایین بیار» ملحفه را به پشتم لغزاندم و سعی کردم کپل لختم در معرض تماشا نباشد.

با چوب بستنی زیر کش سوتینم انداخت و کشید: «خانم صابر! گفتم لباس کامل دربیاد…»

خانم صابر نگاهی به من کرد و ترسیده گفت:»ببخشید دکتر من ندیدم»

دکتر دماسنج را از دهانم درآورد و نگاهی کرد:»تقریبا 37، به نظر داغتر می آی» و دستش را روی پیشانی و بعد زیر گلوی من گذاشت. دستش سرد بود. مثل همه چیزهای دیگر.

گوشی معاینه را توی گوشش گذاشت و فلز گرد سرد را روی قفسه سینه من گذاشت.

«نفس عمیق بکش……سرفه کن…» من اطاعت کردم.

بعد فشارخونم را اندازه گرفت. یک لحظه خیلی کوتاه دستم از فشار درد گرفت ولی بلافاصله تمام شد:»10 روی 6. فشارت پایینه. یا واقعا حامله ای؟ …بخواب ببینم!»

» حامله نیستم.» پاها را دراز کردم. دستش را روی شکم من گذاشت. و چند جا را با انگشتها فشار داد.

«چند سالته؟ بنشین!»

نشستم و گفتم:» نزدیک 17 سال.»

نگاه جدیش یک لحظه تحقیرآمیز شد:» «16؟….چه زود از نظر جنسی فعال شدی؟!…» بعد با چوبش به سوتین من اشاره کرد:» اینو درآر!… میخوام پستونهاتو معاینه کنم» صورتم داغ داغ شد.

خانم صابر که پشت من ایستاده بود از دکتر پرسید:»دکتر؟ داکتال لویج؟» و بدون معطلی گیره سوتینم را باز کرد. سینه هایم ناگهان سنگین و آویزان رها شدند. و من نمیدانستم چطور خودم را جمع کنم.

دکتر بدون اینکه نگاهی به خانم صابر بکند عینکش را جابجا کرد و با سر جواب مثبت داد. و خانم صابر رفت و مشغول کاری شد.

با خجالت سوتینم را در آوردم و به دست گرفتم. و بجایش با کف دستهایم جلوی دید دکتر را گرفتم. هیچکس جز یاشار تا آنروز به من دست نزده بود. تازه حتی یاشار هم از زیر لباس، در تاریکی. اینطور زیر نور چراغ، عریان! از خجالت شانه را به جلو داده بودم و قوز کرده بودم. دکتر روبرویم ایستاد: «دستاتو عقب بگیر!» و چند ثانیه وحشتناک با دقت نگاه کرد، و با چوبش به آرامی خط مایوی من را روی سینه ها دنبال کرد و ابروهایش را بالا داد:»اشعه آفتاب برای پوستهای به این روشنی ضرر داره،…» بعد مستقیم توی چشمهام نگاه کرد و امر کرد:» بهتره آفتاب نگیری!»

من سرخ و سفید گفتم:»چشم!»

با چوبش دوبار پشت سر هم زیر یکی از پستانها زد و کمی بالا آوردش وبعد ناگهان رها کرد، و لرزشی که ایجاد شده بود را نگاه کرد:»نسبت به سن وسال و لاغریت، پستانهای درشت رسیده ای داری،… ولی خوب این یعنی… بیشتر احتمال داره سرطان سینه بگیری!……کی بالغ شدی؟»

من باز احساس کردم سرخ و سرختر میشوم. ولی زن عمو گفته بود چکاپ کامل، تاکید کرده بود دکتر هر جور خواست معاینه بکند. و من یواش یواش داشتم میفهمیدم که هر جور خواست یعنی واقعا هرجور که دلش خواست…

گفتم: «3 سال پیش،….14 سالم بود»

«دستهاتو بالا بگیر!» بعد که من یک کم طولش داد خودش یکی از دستهایم را بالا برد و بعد خم کرد پشت سرم گرفت و مچ دستم را آنقدر عقب کشید که زیر بغلم درد گرفت و همانطور نگه داشت. بعد با دوتا انگشت شست و اشاره دست دیگرش شروع به گرفتن نیشگونهای کوچکی از زیر بغلم کرد. یک کم درد گرفت، بعد دستش را اندک اندک پایین تر لغزاند تا به زیر پستان رسید. دکتر آنقدر از قاعده به نوک و برعکس، از زیر بغل به زیر سینه و برعکس فشار داد و نیشگون گرفت و نوک سینه را با دست بیرون کشید، که نوکشان مثل سر انار بیرون زد و دردناک شد. از خجالت سرم را پایین و پایینتر میگرفتم. بعد دست دیگر را بالا گرفت و همین پروسه را یکبار دیگر با دیگری تکرار کرد.

دوباره سوتین به دست خودم را پنهان کردم. پشت سرم ایستاد و از پشت سر هردوتا آرنجم را عقب کشید :»دستاتو بنداز، شانه هاتو عقب بگیر» با شرم اطاعت کردم. دستهایش را از زیر بغلها آورد و زیر دوتا سینه قرار داد و اول وزنشان کرد. سینه های من یک مقدار زیادی حساس بودند. بعضی روزها اینقدر زیاد که ترجیح میدادم سوتین هم نپوشم. و آنروزها سعی میکردم خیلی جلوی دید یاشار و مادرش نباشم. به دو دلیل متفاوت. زن عمو حتما میفهمید و به من تذکر میداد که لباس مناسب بپوشم. یاشار هم…خوب درد میگرفت. امروز جز آن روزها بود. دکتر آنقدر با قاعده سینه ها از بالا و پایین و اطراف ور رفت و هر سانتی متر مربع را یکبار بین دو انگشت فشار داد و دستمالی کرد و بافت پستان چپ و راست را در جاهای مختلف با هم مقایسه کرد که نزدیک بود به گریه بیفتم…چرا تمام نمیشد؟ یاشار اقلا مهربان و با ملاحظه بود، اینقدر فشار نمیداد… بالاخره تخت را دور زد.

«خوب… پستونهات به نظر سالمند، توده ای نداری……»

اول فکر کردم خدا را شکر کار تمام شده و ملحفه را بالا کشیدم. ولی بعد خانم صابر یک سینی کوچک روی میز کنار دست دکتر گذاشت و یک دستکش پلاستیکی سفید تحویل دکتر داد و ملحفه را دوباره پایین کشید. با یک پنبه الکلی نوک سینه های مرا که دردناک شده بود پاک کرد که باعث شد یخ بزنم. بعد یک کم کرم سرد روی نوکشان ریخت و شروع به مالیدن کرد و درد کمی فروکش کرد. دکتر در حالیکه دستکشها را به دست میکرد و ساعت نقره ای اش را از زیر دستکشش بیرون میکشید، خونسرد از پشت عینکش پیشرفت کار را بررسی میکرد:»پریودت مرتبه؟»

گفتم:»تقریبا»

«یعنی چی تقریبا، هرماه خونریزی داری؟»

اضطراب داشتم. دستکش را برای چی می پوشید؟ گفتم: «بله»

یکبار دیگر ایندفعه از جلو نوک هردوتا را گرفت و بیرون کشید. هاله پستانها را کمی فشار داد و درد دوباره برگشت.

بعد نوک سینه راست را به دست گرفت و با شست و سبابه پوست نوکش را کنار زد. با دست دیگر یک چوب دیگر برداشت و با نوک چوب چیز سفیدی را از نوک سینه بیرون کشید. من با تعجب چوب را نگاه کردم. هاله صورتی پستان را مثل انبری محکم بین شست و سبابه گرفت. نمیدانم چه لزومی داشت جای به این حساسی را اینقدر محکم فشار بدهد؟

«قبلا هم ترشح داشتی؟»

و قبل از اینکه دهانم به نه باز شود، چنان فشار داد که از درد جیغ زدم:»نه!» یک قطره سفید از نوک سینه بیرون افتاد. اولی را رها کرد و بلافاصله هاله پستان دوم را به دست گرفت. در حالیکه اشک توی چشمهایم جمع شده بود، بی اختیار با هردو دست ملتمسانه آستینش را گرفتم.»دکتر…»

خونسرد سوتینی که در دست داشتم گرفت و توی جیبش گذاشت و بعد با دست چپ مچ دستهای مرا یکی یکی جمع کرد و پایین گرفت و دوباره پستان دوم را اینبار مثل اختاپوس با همه انگشتان به دست گرفت، و شکل اناری که آبلمو کنند کل سینه و هاله را از اطراف به مرکز فشار داد و درنهایت با فشار ناگهانی دو انگشت قطره قطره شیر جاری شد. احساس گاوی را داشتم که میخواستند شیرش را بدوشند، تازه در آنصورت هم بیشتر از این مراعاتم را میکردند. چند تکه دستمال کاغذی از توی جعبه اش بیرون کشید و کف دستهایش را پاک کرد. بعد جعبه را به سمت من گرفت. من به سختی جریان شیر را با فشار دستمال کاغذی بند آوردم.

دکتر درحالیکه یک چیزی مثل سوزن از توی سینی برداشته بود و کمی از همان کرم به رویش مالید، گفت:»ممکنه مشکلی نباشه، ولی یک آزمایش هورمونی ام برات مینویسم، اکسی توسین و… مادرت سرطان سینه داشته؟»

با دیدن سوزن قلبم شروع به تند زدن کرده بود.»چی؟»

«دکتر موسوی گفتند مادرت از سرطان سینه فوت شده»

«بله»

«خیلی خوب!… حالا کف دستهات رو پشتت روی تخت بگذار، سینه هاتو بده جلو…»

با کف دستش به پشت کمرم زد:» قشنگ بده جلو…. مادرت چند سال پیش فوت شده؟»

در حالیکه با فشار دستش از پشت سر کمرم را قوس میدادم که سینه جلوتر قرار بگیرد. بدون تمرکز گفتم:»5 سال» حواسم به بلایی بود که قرار بود به سرم بیاورد. با آن سوزن که دستش گرفته بود یک کاری میخواست بکند.

پستان چپ را به دست گرفت و شستش را بالای هاله گذاشت و نوکش را بالا گرفت:»گفتی مادرت چندساله بود؟…»

من با صدای لرزان گفتم:»چی؟…38″ در حالیکه آن سوزن را با دست دیگر به دست گرفته بود. «خیلی خوب، تکون نخور…والا این توی بافت سینه ت فرو میره…»

دستم را روی سینه ام گذاشتم. و ترسیده پرسیدم: «دکتر چه کار میخواید بکنید؟ با اون؟» دستهام شروع به لرزیدن کرد.

«این سوزن نیست، دیلاتوره نوکش خیلی تیز نیست… باهاش مجرای شیر رو گشاد میکنم که بشه نمونه برداری کرد….گفتم کف دستهاتو بگذار روی تخت! پشت سرت» خانم صابر سریع پشت سرم ایستاد و کف دستهایم را تقریبا به زور عقب روی تخت گرفت.

دکتر سعی کرد دیلاتور را از نوک پستان فرو کند. و به من که هی خودم را عقب میکشیدم یک کم با تمسخر گفت: «درد نداره! خیلی فشار نمیدم! بیا جلو»

«دکتر تروخدا چه کار میخواید بکنید؟» صدام میلرزید.

دکتر خونسرد و قاطع توضیح داد:» توی خانواده نزدیکت سرطان بوده، مجاری شیر باید برای مراحل اولیه سرطان نمونه برداری بشن!» و بالاخره علیرغم همه التماس های من آن سوزن را دقیقا از سوراخ نوک پستان فرو کرد.

داشتم از ترس میمردم…اولش درد نداشت. سوزن نبود. در واقع سیم نازک انعطاف پذیری بود که راحت فرو میرفت. یک احساسی مثل زخمی که دارد خوب میشود ایجاد میکرد. خیلی کم درد، بیشتر خارش و قلقلک. بعد فلز نازک را درآورد و دوباره در جهت دیگری چندین سانت از نوک سینه وارد یک مجرای دیگر و باز یکی دیگر کرد و… بعد آنرا توی سینی انداخت و یکی کلفت تر برداشت. این دفعه خیلی راحت نبود. درد بیشتر و خارش کمتر بود.

«آآخ آآآخ »

بعد لبم را گاز گرفتم و همه سعیم را کردم که هیچ حرکتی نکنم. میترسیدم تکان بخورم و آن فلز یک جایی را سوراخ کند. ولی فایده ای نداشت. داشتم از اضطراب میلرزیدم… تنها قسمتی که ثابت و بی لرزش بود همان بخشی بود که دکتر محکم به دست گرفته بود.

در حالیکه سینه من را مثل انبر گرفته بود دیلاتوربازهم کلفت تری را برداشت و از مسیر دیگری بیرحمانه وارد کرد. هی آن سیم را چرخاند و کمی سخت تر فرو کرد و بیرون آورد و از جای دیگری فرو کرد و سینه ام در راستای جدیدی شروع به تیر کشیدن کرد. من با هربار وارد کردنش یکبار ناله میکردم «آآآخ آآخ درد میگیره آآآییی» و بعد نفسم را حبس میکردم. اگر ملیحه جون چیزی راجع به این معاینه گفته بود اقلا قبلش خودم را آماده میکردم… سعی کردم به دست دکتر نگاه نکنم. روی دیوار یک عالم عکس از سینه و دستگاه تناسلی و جنین بود. با دقت همه را نگاه کردم. خدایا توی سینه چندتا مجرای شیر بود؟ چرا تمام نمیشد؟ طاقت من داشت تمام میشد.

بالاخره آن را هم در آورد و یک لوله فلزی که سرش سرنگ بزرگی بود را با دقت از نوک پستان فرو کرد و با فشار، کمی از محتوای آنرا که مثل آب ولرم بود را داخل مجرای شیر خالی کرد. احساس کردم سینه ام متورم میشود.»آآخ…آآخ» لوله فلزی را از مجرای دیگری وارد کرد و دوباره بخشی از مایع را تخلیه کرد. «آآی دکتر آآیی… درد داره» و باز یک مجرای دیگر… در نهایت وقتی سینه داشت از تورم میترکید، شروع به فشار دادنش در همان حالت با وجود فلزی که داخلش فرو کرده بود کرد. در همه جهات تیر میکشید و قطره های اشک دیدم را تار کردند. آستین دکتر را گرفتم و با بغض گفتم: «دکتر میشه لطفا یک کمی یواشتر!»

«خانم پستونهات بزرگه دیگه، مجاری شیرش زیاده، آخ و اوخ هم فایده ای نداره» خانم صابر خیلی سریع دوباره دستهایم را گرفت.

ولی خوشبختانه خیلی زود تمام شد. با همان سرنگ مایعی را که وارد کرده بود دوباره مکید و مایع سفید رنگ را داخل شیشه ای که خانم صابر آماده نگهداشته بود خالی کرد و سرنگ را توی سینی انداخت.

حالا نوبت پستان دوم بود. دست به سینه خودم را گرفته بودم. دکتر که خودش تا آن لحظه ایستاده بود و پایش را روی میله زیر تخت گذاشته بود، یک کم ایستاد تا من بالاخره تسلیم بشوم. ملتمسانه نگاهش کردم و آب دهانم را قورت دادم شرمنده گفتم:»دکتر تروخدا نه»

«نمیشه، لازمه. تقریبا همه سرطانهای پستان از مجاری شیر شروع میشن…» این روش احمقانه برای تشخیص سرطان را کی اختراع کرده بود. خودش نوعی شکنجه سرطانزا بود.

بغض گلویم را گرفته بود و به زحمت جلوی گریه ام را گرفته بودم خودم را عقب کشیدم و ملتمسانه گفتم:»اقلا میشه یک کم صبر کنید؟»

«نه! صبر کنیم آسونتر میشه؟» و خواست که کار را ادامه دهد، ولی من عقب تر رفتم. واقعا جرات نداشتم دستم را بردارم:»تروخدا، فقط یک لحظه، یک لحظه»

دکتر چند لحظه خونسرد صبر کرد. بعد تحملش تمام شد. با دست بالای آرنج مرا گرفت:»بیا پایین از لبه تخت» و در یک چشم به هم زدن مرا پایین کشید. یعنی من بیشتر درگیر جمع و جور کردن ملحفه دورم بودم. مقاومتی نکردم. یک گوشه بین میز و تخت گیر افتادم. خودش صندلی چرخدارش را کشید و جلوی من نشست و خیلی قاطع و تهدید آمیز دستور داد:» دستهاتو بگیرعقب!…بچه بازی هم درنیار!» چاره ای نداشتم. زورش بیشتر بود، مرا گرفته بود. عقبتر هم جایی نبود که فرار کنم. خانم صابر پشت سرم ایستاده بود و هر دو دست مرا محکم از آرنج گرفت… دکتر دوباره یک کم از آن کرم که ظاهرا بیحس کننده ای بود که خیلی هم بیحس نمیکرد، مالید. ملحفه را پشت سرم دور دستم پیچاندم و چشمها را محکم بستم و با هربار که سینه از درد تیر میکشید لبم را گاز گرفتم…. کاش سینه های من اینقدر بزرگ نبودند، یا دکتر اینقدر بیملاحظه و خشن نبود…وقتی مایع را با فشار وارد کرد، بالاخره موفق شد اشکی که خیلی وقت بود به زحمت نگهداشته بودم را از چشمهایم جاری کند و تمام صورتم خیس شد. دکتر دستکشش را در آورد و توی سینی انداخت:» خیلی خوب تمام شد…» نگاهی به من انداخت و گفت: » درد گرفت؟»

خانم صابر دستمال نمناکی به من داد تا آن قسمت را پاک کنم، من اول چشمهایم را پاک کردم و با بغض گفتم:»بله. خیلی زیاد» و دوباره چشمهایم پر از اشک شد.

» این تست دردناکی نیست!» لبخند کمرنگی گوشه لبش بود»عجیبه! انتظار نداشتم که اینقدر کم طاقت و نازک نارنجی باشی؟!»

از نشان دادن گریه ام به دیگران اکراه داشتم. بعد از مرگ مامان و بابا باعث برانگیختن دلسوزی دیگران میشد که من ازش متنفر بودم. بویژه همه همینطوری فکر میکردند من خیلی نازک نارنجی هستم. اصلا دلم نمیخواست به نظر آدم ترسوی کم طاقتی برسم….این واقعا اولین باری بود که به احساس همدردی یک نفر اینقدر محتاج بودم…که آن یک نفر هم کلا فاقد عاطفه از آب در آمده بود. از آنهم بدتر، داشت از این ماجرا تفریح میکرد. درحالیکه سعی میکردم پارچه به نوک دردناک سینه ها نخورد خودم را پوشاندم و اشکهایم را خیلی سریع با پشت دستم پاک کردم…

قبل از اینکه به موبایلش که شروع به زنگ زدن کرده بود رسیدگی کند به صندلی که پشت سرش بود اشاره کرد و دوباره جدی شد:» خیلی خوب خانم، شورتتو در بیار! روی اون صندلی بنشین، من الان برمیگردم که لگنتو معاینه کنم» نگاهش به صندلی معاینه، با کف دست تلنگری به پشت زانوی من زد که یعنی: زود باش! به خانم صابر گفت:»خانم صابر راهنمایی کنید خانم برای معاینه آماده بشه. قدش بلنده. پایه ها یک کم بازتر قرار بگیرند!» و موبایل به دست دوتا دستشو به نشانه بازتر از هم باز کرد و اتاق را ترک کرد.

خانم صابر ملحفه را کنار زد و نگاهی کرد و گفت:»ببینم…شیو کردی؟!» یکبار دیگر دلم خواست زمین دهن باز کند…

آن یک ذره شجاعتی که داشتم بعد از این معاینه از دست داده بودم. کاش میشد یک اتفاقی می افتاد و زن عمو پشیمان میشد و مرا از اینجا میبرد. احساس تهوع داشتم از اضطراب و نگرانی. صندلی را که درست دیدم تازه به ابعاد فاجعه پی بردم. صندلی مورد بحث در ارتفاع بسیار بالایی از زمین قرار داشت نزدیک 1و5 متر. برای رسیدن به آن بالا باید از پله های فلزی لب صندلی بالا میرفتی و آن بالا… مثل ماشینی که برای قرعه کشی در معرض نمایش قرار داده اند، در معرض دید همه بودی. احتمالا مثل خوابیدن روی صندلی ماشین بود. ولی 1 متر بالاتر! مثل صندلی ماشینی که پشتی اش را خیلی خوابانده باشند، ولی پشتی آن بلند و نشیمنگاه آن خیلی کوچک بود و به جای آنکه مستطیل باشد به شکل حرف u بود، وسطش خالی بود.همانطور که زانوهایم میلرزید بالا رفتم و به سختی روی صندلی نشستم. در واقع جای خیلی کمی برای نشستن داشت. کل حرف یو 10 سانت طول نداشت. یک یوی خیلی باز بود که رویش یک تکه پارچه نازک سفید انداخته بودند. زیرش هم یک ظرف استیل مثل سینک ظرفشویی بود. پاها را روی میله ای که وسط زیر صندلی قرار داشت گذاشتم. صندلی چیزی مثل دوتا دسته بزرگ داشت که شکل زین اسب بودند. که به جای اینکه به پشتی صندلی وصل باشند به نشیمنگاه وصل بودند. و آنقدر از هم دور بودند که زیر دست آدم قرار نمیگرفتند، خانم صابر گفت:»اون ملحفه زیرت نباشه دکتر دعوا میکنه، بنداز روت!… » ملحفه را از دورم باز کردم و رویم انداختم. پشت کمرم به چرم سرد طوسی که تخت معاینه را پوشانده بود چسبید و یخ کردم، چقدر سرد بود بعد خانم صابر وحشتناک ترین قسمت قضیه را توضیح داد»حالا باید کف پاهاتو روی این رکابها بگذاری، یکی اینور یکی اونور» و به دوتا دسته صندلی اشاره کرد و منتظر ماند. آب دهانم را با ترس قورت دادم. میدانستم باید پاها را باز کنم، نمیدانستم اینقدر باز! رکابها نزدیک یک متر از هم فاصله داشتتد! زیر ملحفه سعی کردم کف پاهایم را جایی که قرار بود بگذارم. ممکن نبود. خیلی فاصله داشتند. نمیدانم آیا واقعا لازم بود آدم را به آن حالت تحقیر آمیز بخوابانند؟ از خجالت میمردم. من فکر میکردم بقیه معاینه را هم روی همان تخت انجام میدهد. با بدبختی به شرایط موجود تن دادم. کف پاهایم روی آن زینها قرار گرفت. کشاله رانم از باز شدگی درد گرفت. سعی کردم تا جایی که میشود زانوها را به هم نزدیک کنم. ولی بیفایده بود. از یک حدی نزدیکتر نمیشدند . ملحفه را جوری روی پاها انداختم که پوشش کاملی داشته باشد. دکتر بی در زدن ناگهان وارد اتاق شد. خودم را زیر ملحفه پنهانتر کردم و نفسم را حبس کردم.

» خوب خانم آماده ای؟»

حتی رویم نمیشد جواب بدهم. دست زیر ملحفه برد و آنرا به آرامی بلند و مچاله کرد و تحویل خانم صابر داد.

به اعتراض گفتم:»دکتر! میشه… ملحفه رو؟»

«جلوی دست و پای منو میگیره. بعلاوه این ادا و اصول مناسب دختری که تو سن و سال تو کارش به معاینه لگنی کشیده، نیست، ….بیا جلوتر!» ممکن بود راست بگوید، بعضی از بچه های کلاسمان پنهانی رابطه داشتند، ولی هیچکس هنوز کارش به دکتر و معاینه نکشیده بود. ولی خوب چه فرقی میکرد؟ من داشتم خجالت میکشیدم…جلوتر آمدم. با دست مثل کسیکه به اتوموبیل در حال پارک فرمان میدهد به من اشاره کرد. پوست بدنم به چرم صندلی چسبیده بود، بلند که شدم چرم یواش یواش با صدا از پوست جدا شد، کمی جلوتر آمدم دوباره به چرم چسبیدم… داشتم از شرم میمردم.

همینطور که ایستاده بود گفت:» بازم جلوتر ، لگنت باید از لبه صندلی معاینه جلوتر قرار بگیره. من باید به این قسمت دسترسی داشته باشم… باز کن پاتو…» آن قسمت را با وارد کردن نوک چوبش توی واژن نشان داد. آنقدر جلوتر آمدم تا بخشی از کپلها از نشیمنگاه بیرون افتاد.

«آفرین! حالا زانوهاتو بازتر کن ….باز باز»

نمیشد، از آن بازتر امکان نداشت. دکتر از سر نارضایتی نوچی کرد و ابتکار عمل را به دست گرفت. کف دوتا دستش را وسط رانها قرار داد و تا جایی که میشد به اطراف فشار داد. با اینکار فشار روی کشاله رانم بیشتر شد و بعضی قسمتها خودبخود به جلو رانده شد و در اختیار دستهایش قرار گرفت و دیواره های آنجا که به هم چسیبده بودند، کاملا از هم جدا شدند. هیچ وسیله ای برای باز کردنش لازم نبود. خودش در آن حالت باز باز بود.

صندلی خودش را جلو کشید و وسط پاهای من نشست. کف پاهایم اینطرف و آنطرفش قرار گرفتند. لامپ بسیار قوی را روشن کرد و سر لامپ را آنقدر جلو آورد که قسمتهای مرطوب وسط پاهایم یکدفعه داغ شد. الان از شرم میمردم. خدایا چرا باید یک قسمتهایی از بدنم را که همیشه از همه پوشانده بودم و حتی به تماس با جریان هوا حساس بودند، را حالا اینطور بیشرمانه زیر آن نور شدید در معرض دستکاری یک دکترخشن قرار میدادم؟!

دکتر سر صبر دستکشهای سفید پلاستیکی اش را به دست کرد. احساس سرما و تهوع داشتم، از دیروزش اسهال گرفته بود و حالا لازم بود حتما به دستشویی بروم. وسط خرداد اتاق را زیادی سرد کرده بودند. دستهای خیلی بزرگی داشت با انگشتهای بلندی که تجربه نشان داده بود وقت معاینه بیرحم و سخت و بی ملاحظه میشدند، وقتی شروع به مرتب کردن سرانگشتانش کرد، شکم و پاهایم در وضعیت ناپایداری که داشتند شروع به لرزیدن کردند. با کف دستها صورتم را پوشاندم.

» لگنتو بده جلوتر. گفتی تا به حال معاینه نشدی؟» سعی کردم ولی واقعا جلوتر نمیشد.

«نه»

» چقدر لاغری؟! مشکل تیرویید داری؟»

«نه. نمیدونم»

«درست غذا میخوری»

«فکر میکنم. تقریبا»

«خیلی خوب!!» بعد با کف دست شروع به معاینه کرد. اول از دوطرف کشاله ران را فشار داد و پرسید:»درد داری؟»

«نه»

از بالا تخمدانها را فشار داد و دوباره پرسید:»درد؟»

«نه»

«تا امروز بیماری پوستی توی ناحیه تناسلی نداشتی؟ سوزشی؟ خارش؟ تغییر رنگ؟»

«نه»

دکتر کف دستهایش را یکی اینطرف و دیگری آنطرف آن وسط گذاشت و به اطراف کشید و با دقت زجرآوری با شستها لای چینهای آن وسط را یکی یکی باز باز کرد و نگاه کرد. خانم صابر یک پنس که سرش پنبه بود را با محتوی یک بطری که بوی سرکه میداد آغشته کرد و همینطور که دکتر همه چیز را باز نکهداشته بود پنبه خیس را به همه جای پوست من مالید و دقت کرد هیچ برجستگی با فرورفتگی از نظر دور نماند داشتم از شرم آب میشدم…

دکتر گفت:»دکتر موسوی خیلی نگران بیماریهای آمیزشی هستند….شرکای جنسیت هیچکدام بیماری آمیزشی نداشتند؟»

«نمیدونم!» روم نشد بپرسم منظورش از بیماری آمیزشی چیه؟

«آیودی انتخاب خوبی برای کساییکه روابط گسترده با آدمهای زیادی دارند نیست، باید روابطت جنسیتو محدود کنی، والا ریسک بیماریهای آمیزشی بالا میره!»

«بله… چشم»

پنس را از خانم صابر تحویل گرفت و واژن را با دست باز کرد و پنس و پنبه را یکی دوسانت وارد کرد و چرخاند:»اینجا خارش نداری؟» شروع به سوختن کرده بود. گفتم:»نه»

پنبه را توی ظرف استیل زیر صندلی انداخت و تکه جدیدی را به محلول آغشته کرد»از کی رابطه جنسی داری؟»

» خیلی وقت نیست» در واقع من فقط یکبار 15 روز پیش با یاشار رابطه داشتم. آن یکبار هم خیلی درد داشت و سخت بود. و من آنقدر بیتابی و گریه کردم که یاشا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها