داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عرفان شرقی

سلام خدمت تمامی دوستان عزیز
{{داستان سکسی نیست و کاملا عاشقانه و عارفانس}}
مث خیلی از این داستان نویسا ن میخوام بگم اسم مستعارم فلانه ن تاکید موکد کنم بر چیزی شاید این داستان صرفا یک دل نوشته باشه و اینکه چه اتفاقی افتاد که به عنوان یک انسان به عرفان های شرقی علاقه مند شدم و سعی کردم تمام گرایشات هنریم رو به این سمت و سیاق بکشونم.

داستان برمیگرده به چندین سال پیش اون زمانی که تازه لاین اومده بود و خب خیلی ترکونده بود.با چند نفر از دوستان نزدیکم تصمیم گرفتیم یک گروه لاین تشکیل بدیم برای دورهمی و …
گروه رو من تشکیل دادم و خب خیلی تبلیغات کردیم اون اوایل خیلی ترکوندیم و اسم گروهمون رو هم گذاشتیم رستاخیز(بعدا که تلگرام اومد گروهمون رو اوردیم تلگرام و میتونین تو نت سرچ کنین برای اثبات موضوع) فک میکنم دو ماهی گذشت از تاسیس که اولین جرقه های عرفان داشت شکل میگرفت.یک دختر 23 ساله به اسم مریم.از مریم اگ بخوام بتون بگم خب قد کوتاهی و هیکلش متناسب بود چشم های بسیار درشتی داشت به نحوی که اخرین شعری که نوشتم با این مضمون بود:
چشم های تو گاو هندی بود/از تو کنده و منت میشد
کاتب شعر های روحانی/بی خودی عاشق تنت میشد
خب مث هزار تا دوست معمولی دیگ من و مریم به مرور دوست های اجتماعی هم شدیم و خیلی اوقات صحبت میکردیم به دور از هر موضوعی ساعت ها به بحث و گفت و گو میگذشت.شاید بعد از 5 ماه(دقیق به خاطرم نمیاد) من متوجه شدم که مریم نامزد داره و این رو نه از زبان خودش بلکه از گفت و گو های بقیه دوستام متوجه شدم اما واسه من مهم نبود اخه من و مریم دو تا دوست ساده بودیم و من هیچ وقت فکر نمیکردم که قراره یک روزی برگه برگرده.من اون ورق بازی بودم که نمیدونس آس دل دست خودشه و یک باره اخرین برگه رو که رو کردم و بعد متوجه شدم که دلم رو به اب دادم و تا به خودم جنبیدم فهمیدم شاید واقعا دلباخته شدم اما رو نکردم حسمو و نخواستم بیشتر از اون ضعف نشون بدم و نخواستم در واقع نقطه ضعفمو دستش بدم.
در همون حال و هوا بودیم که یه دختر دیگه ای به اسم ساناز که پدرش سازنده ساختمان بود و شرکت انبوه سازی داشتن و از وضع اقتصادی خوبی بهره مند بودن در جریان یک سری فعالیت هایی طراحی(نقاشی) با هم اشنا شدیم.بر خلاف ساناز؛مریم دختر فقیری بود.ساناز قد بلندی داشت بسیار خوش چهره بود و البته تحصیل کرده خارج از کشور و خب قطعا همون طوری که هر پسری نسبت به همچین کیسی کشش پیدا میکنه من هم کشش داشتم و خب با هم بودیم و از این موضوع خانواده ها هم در جریان بودن.ساناز ازم خواست که به گروه دعوتش کنم و خب منم خیلی با افتخار درخواستشو قبول کردم و دعوتش کردم.و اونجا بود که فهمیدم
این حس من به مریم صرفا یک طرفه نیست و دو طرفس…با معرفی ساناز به دوستان؛ مریم دنبال یک بهونه میگشت که بزنه به پر و پای ساناز و این رو هم پیدا کرد و دعوی شدیدی بین ساناز و مریم رخ داد…بعد از چن روز مریم اومد و گفت من عاشقتم و خب خیلی مسائل دیگه و من چون متعهد به شخصی دیگ بودم و بسیار حساسم رو این موضوع ازش خواستم که کمی عاقلانه تر فک کنه ولی درونم مدام میگفت احمق الان موقشه الان میتونی…ترم جدید ساناز رسید و ساناز رفت فرانسه و خب منم تنها بودم و از طرفی هنوز من و مریم هم در کش و قوس مسائل بودیم تا اینکه یک روز بهش گفتم بیا نوع جدیدی از عشق رو تجربه کنیم یک عشق عرفانی…و شرو کردیم به مطالعه کتاب های عرفان های شرقی؛رو به رو هم نمایش نامه اجرا میکردیم؛من سه تار میزدم و مریم دف بسیار لذت میبردیم از بودن هم…3 یا 4 ماه همینطور گذشت و عمیقا احساس نیاز به همدیگه رو داشتیم و یک هو زد و گفتن باید بریم سربازی و رفتیم اموزشی…به صورت کاملا اتفاقی من شدم منشی مرخصی(فرمانده گروهان اشنامون بود ما میگیم اتفاقی بود شمام بگو اره خوبیت نداره)صبح ها که همه میرفتن رژه و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه من ساعتها با مریم صحبت میکردم و از برنامه هامون حرف میزدیم.قرار بود با مریم بریم مسافرت ولی چون مرخصی بیشتر از 2 روز امکان پذیر نبو
د( اونم تازه با موافقت موردی فرمانده گردان)من خودمو زدم به چلاقی و رفتم بیمارستان و یارو دکتر بی شرف مرخصی نداد اما کوتا نیومدم و دست خطشو تو بیمارستان تمرین کردم و اخر تونستم بنویسم(متن رو به این صورت نوشتم):

نامبره از تاریخ x تا y به علت ترک خوردی ساق پا و کشیدگی رباط صلیبی به مدت 4 روز مرخصی استعلاجی نیازمند است.
بعدم رفتم یه آتل فوری گرفتم و بستم ک شک نکن اما اینقدر دست خطه بد بود که با استرس بردم و خلاصه مهراشو گرفتم و رفتم مرخصی…

مریم عوض شده بود مدام بهانه میگرفت و عصبی بود.اواخر دوره اموزشی بود که به مدت 5 روز رفتیم اردوگاه.تو این 5 روز گوشی نداشتم و با هزارتا بد بختی با مریم در ارتباط بودم.
به چادر ما میگفتن چادر سومالیایی ها. تا کمر تو زمین بود و گودال کنده بودیم تو چادر که شبا گرم تر باشه و خب خییلی سیگار میکشیدیم.فرمانده گردان فهمید و هممون رو گذاشت پاس بخش نگهبان و از غذا روز اخر اموزشی و اردوگاه بود و من خییلی خوشحال که بعد این میرم با مریم و دیگ برام همه چی بی اهمیت بود.شب با هزارتا بد بختی گوشی گیر اوردم و زنگ زدم اما بهت زده با گریه های مریم رو به رو شدم و با گوشی که قط شد…

نگران بودم و خیلی زیاد نگران بودم…یکی از فرماندهان که درجه سرگرد داشت از دوستان فرمانده گروهانمون که اشنای من میشد بود و خودمو بهشون معرفی کردم و گوشیشو گرفتم و به مریم زنگ زدم و مدام میگفت خیلی دیر کردی مرتضی خیلی دیر کردی و فهمیدم مریم با نامزدش ازدواج کرده…
اشک توی چشمام حدقه زد ولی نخواستم خودمو ببازم…یه قرص اشتها اوری داشتم که خواب اور بود فقط میخواستم نعشه خواب شم و تو چرت و منگی باشم که اون شب بگذره.میدونستم حد دوز مصرفی دارو 100 میلی گرمه و اینم میدونستم که 40 میلیگرم از دارو باعث میشه وارد خلسه شی و رویا ببینی(اخه اکسترکت دارو رو تو مهمونیا به عنوان محرک استفاده میکنن و خیلیم جوابه)و من 50 میلیگرم از دارو رو مصرف کردم و وارد رویا شدم…رویایی که سراسر مریم بود…
تو رویا این شعر بم الهام شد و بعدا کاملش کردم:
عاشق چشم های رنگی بود/رنگ تو تیرگی افراطی
پلک هات مثل پتکی سخت/روی ماشین نمای اسقاطی

حالا زمان زیادیه که داره از اون موضوعات میگذره و سال هاست از ساناز و مریم بی خبرم و شاید الان به اون زمان و کارهای احمقانه و ناپخته خندم میگیره ولی اگر الان توی عرفان های شرقی پیش رفتم و قصد دارم گالری شو کنم همش رو مدیون اون زمان هستم…

مریم از تو مسیح میبارد…هر دم از تو مسیح میبارد

سرتون رو درد اوردم…
اگر داستان مورد پسندتون بود و در واقع دوست دارین راجع بع هنر در نهله های خاص بیشتر بدونین با همایت از داستان؛من رو ایجاب کنید تا بتونم براتون بیشتر مطلب بذارم.

نوشته: Morteza.zh

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها