داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دوباره و بکش!

تیک تاک!تیک تاک!تیک تاک!

احتمالا عذاب آورترین زمان زندگی زمانی باشه که خیره شدی به ساعت دیواری و همراه
باهاش لحظه ها رو میشماری…
منتظری تا یه اتفاق بزرگ بیفته.انقدر بزرگ که قادره زندگی خیلی از آدم ها رو زیر و رو کنه…یا نجات بخش باشه یا حتی پای مرگ رو وسط بکشه…
قصه ی زندگی من قصه ی تازه ایه واسه آدمهایی که فقط چند روزی میهمان روزای سرد و گرم زمین هستن اما به وسعت زمان تلخ و تکراری…
نمیدونم شنیدم یا اینکه جایی خوندم.به هر حال فرقی هم نمیکنه:
آدما برای اینکه لذت گناه رو دوباره تجربه کنن مجبورن اون رو بارها و بارها تکرار کنن.
وقتی تو مجبوری عشقت رو بکشی گناه بزرگی مرتکب میشی و باید برگردی و به اندازه ی طول یک زندگی دوباره و دوباره اون رو بکشی…

یکسال قبل:
اینقدر حالم خرابه که حتی مستی هم چیزی رو از یادم نمیبره…چطور ممکنه؟من؟یعنی واقعا این منم که این فکرها داره از مغزم عبور میکنه؟خدایا این چطور ممکنه؟؟؟
اشکهام بی اختیار آروم از گوشه ی چشمم پایین میریزن.
دوسش دارم!!!دوسش دارم؟؟؟
چی داری میگی آخه؟از کی تا حالا اسم چند لحظه هوس رو دوست داشتن گذاشتن؟
خیلی کثیفم درسته.خیلی آشغالم بازم درسته.اما صورت مسئله بازم همونه و من دوسش دارم.
کسی رو دوست دارم که آخرین خط قرمز یه مَرده.کسی که جایگاهش از اسم مادر یا خواهر هم بالاتره.
آخه چرا من زنده ام و نمیمیرم؟
بمیرم؟آخه حتی من لیاقت مرگ رو هم ندارم…
گوشیم داره زنگ میخوره.فقط همین رو کم داشتم که کسی نگرانم بشه.
-علو…بله؟
-سلام رفیق…کجایی؟نکنه بازم منو پیچوندی تنهایی داری عشق و حال میکنی؟
(رفیق؟خدا هم تو رو لعنت کنه که منو رفیق صدا میکنی هم منو که اسم رفیق رو به لجن کشیدم.)
-اُهووم!میخواستم مزاحمت نباشم داداش.تو دیگه خانواده داری و جات همونجاست.ما رو بیخیال…
-این چه حرفیه.تو فقط آدرس بده مثل برق خودمو رسوندم…
گوشی رو قطع کردم و انداختم یه گوشه.اما مگه حالا ول کنه…
اخه احمق اگه من میخواستم جواب بدم که لازم نبود اینقدر زنگ بزنی.گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم توی جیبم…
صبح با صدای زنگ در بیدار شدم.اینقدر تند تند زنگ رو میزد که حتی وقت کنار زدن پتو رو هم نمیداد.
-کی هستی؟مگه سر آوردی اول صبحی؟
-منم داداش.مسعودم باز کن.
-اخه بی شعور مگه تو کلید نداری که زنگ رو از جا کندی؟
-همون دفعه ی قبل که کلید انداختم اومدم بنده خدا رو زهله ترک کردم واسه هفت پشتم کافیه.گفتم شاید بازم تنها نباشی؟بد کردم به حریم خصوصیت احترام گذاشتم؟
-گمشو بیا داخل واسه منم سخنرانی نکن…
-هر چی خواستی تو یخچال هست.منم میرم بخوابم مزاحمم نشو اوکی!؟
-اخه مگه من اومدم در و دیوار خونه رو تماشا کنم با خودت کار داشتم.
-ببین تو دیگه کی هستی که کارت پیش یکی مثل من گیره؟وقت بهتر از سر صبح گیر نیاوردی؟
-سر صبح؟ساعت یک ظهره!اول صبح؟
-حالا ولش کن بنال ببینم چی میگی.فقط اگه موضوع مالیه همون اول بگم تازه اجاره رو دادم ماشینم از تعمیر گاه آوردم فعلا نه!
-اخه از توء پولکی بیشتر از اینم انتظار نمیره.بابا کارم خانوادگیه!
-پس گُه میخوری اومدی اینجا!درم رفتنی پشت سرت ببند.
-اعصاب نداریا!اگه کارم گیر نبود که پیش توء خل و چل نمیومدم.تولد سپیده اس.
-باشه فهمیدم.کادوشو با پست واسش میفرستم.امرِ دیگه؟
-یه ذره آدم باش.میخوام سورپرایزش کنم.
-آخه گاگول منُ سَ نَ نَ ؟
-میخوام همون مدلی که چند ماه پیش اون دختره رو سورپرایز کردی انجامش بدم.خیلی باحال بود.
-بیا این آدرس اون کافی شاپ.برو راحتم بزار.منم غلط اضافه کردم اون کارا رو انجام دادم.
-آخه به تو هم میگن رفیق؟یه کمک ازت خواستیما.نکنه باید منم دختر باشم که بهم احترام بزاری؟
-زر مفت نزن.فعلا برو.شب بهت زنگ میزنم با هم بریم همونجا بگم بچه ها کارت رو راه بندازن…
وقتی چهره ی مسعود رو میدیدم غیر از لعنت فرستادن به خودم کاری از دستم بر نمیومد…
تصمیمم رو گرفته بودم باید این دندون لق رو میکشیدم و دور مینداختم.دیگه تحمل سخت ترین عذاب وجدانا رو نداشتم.حتی شونه های پست ترین آدم های روی زمین هم تحمل همچین بار سنگینی رو نداره…
شهوت افسار گسیخته!غریزه ای که وقتی سرکش میشه مثل اسب وحشی لگد مالت میکنه و از روت رد میشه…
اما پس چرا فقط با دیدن اونه که حس و حال یه نوجوونِ پر انرژی رو که وقتی اولین عشقش رو میبینه لبخند رو لباش مشینه و گوش ها و گونه هاش سرخ میشن رو تجربه میکردم؟؟؟
چشمهای درشت و رنگی.چال گونه ای که انگار فقط مخصوص گونه های سفیدِ سپیده خلق شده بودن و لب های سرخ افراطی اون شده بود رویای شبانه ی من…
آروم گرفتن توی آعوشش و نوازش گاه و بی گاهِ موهاش صدای هر ثانیه ی قلب بی تابم شده…
گریه!گریه!گریه!اخه مگه مرد هم گریه میکنه؟؟؟
مرد؟؟؟خب پس انگار این جمله مربوط به نامردا نمیشه…
دوسش دارم!!!دوسش دارم؟؟؟
لعنتی! آخه میون این همه آدم توی دنیا دله من باید اسیر نگاه کسی بشه که بهش میگن ناموس رفیق؟؟؟خط قرمز؟؟؟خدایا چرا ما رو اینطوری آفریدی که همیشه میوه ی ممنوعه رو میخوایم؟؟؟
قرار بود شب تولد بعد از سورپرایز مسعود با چندتا از دوستاشون چند ساعتی رو وقت بگذرونیم.
با اسرار مسعود قبول کردم کردم که باهاشون باشم.اما خودمم میدونستم که نمیرم و دنبال بهانه بودم…
شب شد و دوباره طبق عادت قدیمی من بودم و بهترین همدمم که بیشترین درد ودل من رو شنیده بود.میز چوبی کوچیکم توی تراس و جامی که سالهاست با همیم.آرام بخش ترین قسمت زندگی من.
اووووووووه!چه روزایی که با این همدم قدیمی نداشتیم.از اوایل نوجوونی که بابام رفت و مادرمم ازدواج کرد تا دو رقمی شدن رتبه ی کنکوری که حتی نتونستم باهاش دانشگاه برم.از تنهایی! از آدم های جور واجوری که فقط مهمون چند روزم بودن…
توی حس و حال خودم بودم که صدای باز شدن درو شنیدم.
-سورپرایز!!!پس دیگه ما رو میپیچونی ها؟؟؟شب ما رو خراب کردی ما هم گفتیم حالتو بگیریم خراب بشیم رو سرت ادامه جشن تولدو اینجا بگیریم.ببینم کسی دیگه هم هست؟تنهایی؟اگه هست بگو بیاد خجالت نکش خودی هستیم.تازه دست پر هم اومدیم ناراحت نباش…
زیاد حال طبیعی نداشتم.واقعا سورپرایز شده بودم.
نگاه همه رو دیدم که روی منه و دارن آروم میخندن.خودمو دیدم که با یه شلوارک و رکابی با دمپایی لنگه به لنگه ای که وقتی عجله داشتم اشتباهی پوشیده بودم.موهای ژولیده و به هم ریخته و چشمای از حدقه بیرون زده و سرخ.جلوم هم چهارتا آقا و سه تا خانومی که واسه مهمونی آماده شده بودن و احساس خجالت و شرمندگی که تازه داشت میومد سراغم…
-شما بفرمایید بشینید من الان خدمت میرسم.
آماده شدم و خیلی آروم نشسته بودم تا اونا به جشنشون ادامه بدن.
-من واستون میوه ها رو آماده میکنم برمیگردم.
زیر لب به مسعود فحش میدادم و توی کشو و کابینت ها دنبال چیزی میگشتم که خودمم نمیدونستم دقیقا چیه…
از روی بوی عطرش فهمیدم که یه نفر پشت سرمه.خدایا خواهش میکنم فقط اون نباشه…
-کمک میخواید؟انگار دنبال چیزی میگردین؟
نه!!انگار واقعا خودش بود.بوی عطری که شاید چند ده بار شنیده بودم واسم تازگی داشت.بی اختیار تمام احساس سر در گمی و خجالتی که داشتم تبدیل شد به لذت!!!اما کدوم لذت؟؟؟
صورتش رو که دیدم دوباره تصویری از خیلی قبل اینقدر قبل که حتی خودمم یادم نمیاد واسم زنده شد.تصویری از یه دختر زیبا رو که خوابای منو رویایی میکرد.
از درون میسوختم صدای قلبم رو میشنیدم لبای سردم رو روی لبای گرمش گذاشته بودم بوی تنش رو با تمام وجودم استشمام میکردم.اما تمام اینها فقط رویایی بود که توی کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاده بود.نگاهم رو ازش دزدیدم…
-نه جانم فعلا که کمک نمیخوام اگه لازم شد صدات میکنم.
با یه لبخند خیلی مصنوعی بهش حالی کردم که باید بره.
-ببخشید دیگه مزاحمت شدیم.مسعود رو که میشناسی آقا امیر.یکم دیوونه ست اون گفت بیایم ما هم نتونستیم جلوش رو بگیریم.
-یکم که چه عرض کنم ولی بازم خوش اومدین اینجا هم خونه خودتونه…
-راستی مسعود گفت که واسه سورپرایز امشب کمکش کردین.خیلی شب فوق العاده ای بود از تو هم واقعا ممنون.
نگاهش کردم و واسه چند لحظه نگاهمون به هم گره خورد.
حس انتظار و کنجکاوی رو توی چشماش میدیدم که منتظر بود تا حرف بزنم…
بهش لبخند زدم و جمله ای که مدت ها توی دلم بود ناخود آگاه روی زبونم جاری شد…
-میدونستی چشمای خیلی قشنگی داری؟
جمله ای که فقط توی شرایط الان که یک درصد از خودم بودم میتونستم بزنم نه هیچوقت دیگه…
یه کم اخم کرد و خیلی جدی بهم گفت:
-ببینم !!!تو هم میدونستی دکمه های پیراهنتو بالا و پایین زدی؟
چند لحظه سکوت بینمون بود که در یه لحظه با خنده هامون شکسته شد…
مسعود هم اومد…
ببینم چی شده؟چی میگفتین که اینجوری میخندین؟
سپیده آروم با مشت زد روی شونه اش.
-ببینم همه چیز رو تو باید بدونی؟؟؟
-اذیت نکن بگو دیگه!؟
-چیز مهمی نمیگفتیم داداش.داشتم از قدیما و دیوونه بازیامون بهش میگفتم.حالا هر دوتون برید به مهموناتون برسید منم الان میام…
حالا دیگه تمام شب مثل یه خواب شیرین نزدیک به صبح از جلو چشمام میگذشت.لبخند های گاه و بیگاهِ سپیده و نگاه های زیر چشمی و یواشکی من که میدونستم متوجه میشه…
اما چیزی که نمیدونستم این بود که امشب شعله های عشق من توی وجود سپیده هم جوونه میزنه و کی میدونست یکسال بعد سرنوشت چه بازی هایی که باهامون نکرده؟؟؟

زمان حال:(یکسال بعد)

انتظار!انتظار!انتظار!
فکر میکنم وقتشه!
در اتاق خواب رو باز کردم.دستام رو به طرفش دراز کردم.از رو تخت بلند شد.دستم رو رسوندم به پاهاش و رو دستم گرفتمش.روی کاناپه ی توی حال دراز کشیدیم.لبای یخ زدم رو روی لباش گذاشتم دستم رو از زیر لباسش به سینه اش رسوندم و توی مشتم جاشون دادم.سردی بدن اون حتی از منم بیشتر بود.هر دومون میلرزیدیم انگار رَعشه توی بدنمون افتاده بود.به کمک هم لباسون پشت سر هم روی زمین می افتادن…
هیچ مانعی سر راه برخورد تن برهنه مون نبود.برش گردوندم با دستام کمرش رو نوازش میکردم…
نفسم به گردنش میخورد و با بوسه های آروم از لاله ی گوشش دیوونه اش میکردم…
انتظار!انتظار!انتظار!
داشتم لذت واقعی رو بهش هدیه میدادم که…
صدای چرخش کلید رو توی قفل در شنیدم.
بعد از چند لحظه سیمای کسی رو دیدم که توی چارچوب در خشکش زده بود…
آااااااااه…بالاخره…
دستش رو جلو دهنش گرفت.صدای هق هق و گریه ش رو همزمانی که از راه پله پایین میرفت میشنیدم…
معذرت میخوام سپیده.ای کاش هیچوقت مجبور نبودم باهات این کارو بکنم.
حالا این منم که باید تا زمانی که زنده ام دوباره و دوباره تو رو بکشم…

نوشته: j2c

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها