داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

نفس بکش

داستان حاوی محتوای هم‌جنس‌گرائی است.
از وقتی یادم میاد، زندگی‌م مثل رویایی بوده که نمی‌تونستم ازش بیدارشم. نمی‌تونستم درکش کنم یا بهش پایان بدم و همیشه بین واقعیت و خیال، دو به شکم. این شک هیچ‌وقت از من دور نمیشه. مثل گزگز بعد از برخورد گیاه گزنه با عضوی از بدن، ممتد و سِریشه و دست از سرم بر نمی‌داره. حتّی همین شک هم، به انجام کارهایی مجابم می‌کنه که اشتباهه. ولی همه‌مون می‌دونیم برای هر بیماری، درمانی هست و برای هر درمانی، انگیزه‌ای.
اسم انگیزه‌ی من سهند بود. پسری که دو سال ازم بزرگتر بود و سه سال پیش تصمیم گرفت بدون در نظر عواقب کارش، عاشق من بشه. خب! چه می‌شه کرد؟ مگه می‌شه جلوی احساس کسی رو گرفت؟ قطعا نه! اما اگر می‌تونستم برگردم به سه سال قبل، هیچ‌وقت بهش اجازه نمی‌دادم وارد زندگی‌م ‌شه. نه به خاطر این‌که دوستش نداشتم، اتفاقا برعکس. نمی‌ذاشتم وارد بشه، چون این‌طوری می‌تونستم ازش در مقابل خودم محافظت کنم. می‌تونستم ازش دور بایستم و حسرت عشقش رو بخورم؛ ولی من خودخواه! من دیوونه! از وقتی دیدمش نتونستم از خودم جداش کنم و نتونستم هیچ‌کسی غیر از خودم رو کنارش ببینم.
واقعیت اینه که من یه عذرخواهی به سهند بدهکارم. عذرخواهی که یک ساله برای نوشتنش تلاش می‌کنم ولی اون هیچ‌‌وقت جواب نامه‌هایی رو که می‌نویسم نمیده.
مقصد نامه، سقفیه که قبلا بالای سر هر دوی ما بوده ولی خیلی وقته از اون آدرس جوابی به من نمی‌رسه. احتمالا اون هم دیگه توی خونه‌مون زندگی نمی‌کنه. اگر هم بکنه، علاقه‌ای به خوندن نامه‌هام نداره و نمی‌خواد ببخشدم یا کارم رو فراموش کنه. در هرصورت، این آخرین تلاشیه که می‌کنم. آخرین باریه که براش می‌نویسم و امیدوارم این بار جوابم رو بده. فقط نمی‌دونم چطوری باید نامه رو شروع کنم که تحت تاثیر قرارش بده. شاید این شروع، شروع بدی نباشه: از آخرین باری که با هم حرف زدیم، یک سال و دو روز و دوازده ساعت می‌گذره و بعد از گذشت این همه وقت، هنوز به یاد نمیارم که چطوری، من بدون تو زنده‌م…
————————————————————————
توی ماشین نشسته بودم و تلاش می‌کردم به بلوتوث وصل بشم ولی نمی‌تونستم. انقدر باهاش وَر رفتم تا بالاخره وصل شدم و صدای فریاد ابی، با بلندترین درجه‌ی  ممکن پخش شد که می‌خوند: آه یکی بود، یکی نبود، یه عاشقی بود که یه روز…
کمی از جام پریدم و با دست‌پاچگی صدای آهنگ رو کم کردم. بخاری رو که روی پنجره کنار دستم نشسته بود، با پشت دست پاک کردم و به اون دست خیابون نگاه انداختم.
سهند از داروخانه بیرون اومد. یقه‌های پالتوی مشکیش رو تا روی گوشاش بالا کشید، نگام کرد و بهم لبخند زد. جواب لبخندش رو دادم و به قامت استوار و قدم‌های مطمئنش -که عرض خیابون رو به سمت ماشین طی می‌کردن- چشم دوختم.
از خیابون رد شد و در ماشین رو باز کرد. پشت فرمون نشست و دولّا شد داروهام رو داخل داشبورد بذاره که دست سردش به پای چپم خورد و تنم رو مور مور کرد. 
دستش رو گرفتم، به لبام چسبوندم و گرمای نفسم رو روی دستش نشوندم.
سهند دستای سردم رو دو طرف گردن داغش گذاشت. به سمتم خم شد، کنار لبم رو بوسید و بعد، نیم‌رخ صورتش رو به نیم‌رخِ من چسبوند و گفت: من زیر بارون بودم، تو چرا انقدر یخی؟
+من همیشه سردم. همیشه. غیر از وقتایی که تو هستی.
-من که همیشه هستم!
+حتی اگه نبودنت به اندازه‌ی ربع ساعت و اندازه‌ی رفت و برگشت به داروخانه باشه.
-پس سِری بعد با هم می‌ریم و برمی‌گردیم.
+نه! سری بعد هم تنها برو. می‌خوام یادم نره دنیا بدون تو از سیبری سردتره.
-از لحنت مشخصه خیلی از سیبری خوشت نمیاد.
+معلومه که نمیاد! ولی می‌ترسم یه روز بیاد که تو تصمیم بگیری بری و من از روی جبر، به سوز سیبری عادت کنم.
-من هیچ‌وقت ترکت نمی‌کنم بردیا. یعنی نمی‌تونم این‌کار رو بکنم. تو دنیای منی، ولی اگه تو یه روز نخوای که من توی زندگی‌ت باشم…
دندونام رو با حرص روی هم ساییدم، نوک انگشتام رو محکم‌ توی گردنش فرو کردم و گفتم: جرئت داری یک بار دیگه این حرف رو بزن.
سهند در حالی که تلاش می‌کرد دستای من رو از روی گردنش برداره، گفت: من فقط خواستم بگم همیشه پیش توی دیوونه می‌مونم، مگر این‌که خودت من رو نخوای. بردیا، من دوستت دارم.
وقتی این جمله رو گفت، فشار دستم رو از دور گردنش برداشتم و بعد از چندتا دم و بازدم کوتاه و نامنظم گفتم: انتخاب من، هیچ‌وقت نبودن تو نیست! نه می‌تونم بگم بری و نه طاقت دارم بعد از رفتنت، کنار کس دیگه‌ای ببینمت. حتّی همین الان هم نمی‌تونم ببینم کسی غیر از من کنار توئه یا از من به تو نزدیک‌تره.
بالاخره دستام رو از روی گردنش برداشت، بوسیدشون و گفت: انحصار من برای تو. اصلا همه چیز من برای تو! خوبه؟
با گوشه‌ی لبم بهش لبخند زدم و گفتم: معلومه که خوبه عزیزم!
با دو انگشت شست و سبابه‌ش چونه‌م رو گرفت، صورتش رو‌ کج کرد و لباش رو بین لبام گذاشت.
بارون شدّت گرفت و با شدّت بارون، لب‌های مرطوب از بوسه‌ی ما هم با گیرایی بیش‌تری بین هم سُر می‌خوردن. سهند خودش رو ازم گرفت و نگام کرد. من با یک بازدم عمیق و صدای نسخ گفتم: خدایا! چرا اذیّتم می‌کنی؟ خودت رو ازم نگیر.
چندثانیه به چشمام نگاه کرد و یک لبخند خوشگل تحویلم داد. از اون لبخند‌هایی که وقتی روی لب‌های کسی می‌شینه، یعنی حال دلش خوبه و خوشحاله.
+چرا این‌طوری بهم لبخند می‌زنی جذّاب؟
سهند دوباره به لبم بوسه زد گفت: شیرینی لبات یه طرف و اشتیاقت برای بوسیدن لبای من یه طرف.
بعد از گفتنِ این جمله، زمزمه‌کنان با ابی خوند: گفتی که با وفا بشم، سهم من از وفا تویی، سهم من از خودم تویی، سهم من از خدا تویی…
وقتی رسیدیم خونه، سهند رفت زیر دوش و من روی مبل جلوی تلِویزیون دراز کشیدم. خودم رو کش و قوس دادم و قرصا رو از داخل نایلکس، روی تختم ریختم. چندثانیه بهشون زل زدم و به خودم گفتم: یه هفته‌ست که لب به هیچ‌کدوم از اینا نزدی و حالت بد نیست. تازه بهتر هم هستی و یواش یواش داری رو فرم میای. انگار داری تبدیل به بردیای سابق میشی. ولی اگه سهند بفهمه چی؟ اگه مشکلی به وجود بیاد؟
با فکر کردن به “بردیای سابق”، روی لبام خنده نشست و احساس سرزندگی، پیچک شد و به تنم پیچید، برای همین بقیه سؤالات رو از ذهنم دور کردم و از روی مبل بلند شدم. سمت پنجره‌ی آشپزخونه رفتم. تمام قرص‌هایی رو که باید می‌خوردم، یکی‌یکی از ورق‌هاشون در آوردم و از پنجره بیرون ریختم.
توی حال خودم بودم و به سقوط قرص‌ها، روی سطح نمناک آسفالت نگاه می‌کردم که صدای سهند هوشیارم کرد.
-بردیا، میشه یه شامپو بهم بدی؟
دست‌پاچه و بریده بریده، آره‌ای گفتم و با قدم‌های بلند، وارد اتاق رخت‌شویی شدم، شامپو به دست برگشتم و درِ حموم رو زدم.
وقتی سهند در رو باز کرد، نگام از روی گردنِ کلفت و سیب گلوش، تا ترقوه‌ها، قفسه‌ی‌سینه و شکمش پایین رفت و وقتی به کیر نیم‌خیزش رسید، کنج لبم رو گاز گرفتم.
سهند انگشتاش رو لای موهای خیس و مشکی‌ش فرو کرد. با دست دیگه‌ش یقه‌ی تی‌شرتم رو گرفت، سمت خودش کشیدم و محکم لبم رو بوسید. بعد از چندثانیه تی‌شرت رو از تنم در آورد و صورتش رو داخل گردنم فرو برد، زبونش رو روی پوست گردنم کشید و آروم مکید.
به پشت موهای کوتاهش چنگ انداختم، رون پای راستم رو به کیرش فشار دادم و دم گوشش گفتم: می‌خوامش سهند.
امیدوار به چشمام زل زد و پرسید: مطمئنی؟
با لب‌های نیمه‌باز، چندبار سرم رو تکون دادم که بهش نشون بدم از حرفم مطمئنم و‌ بعد، کیر شقش رو توی دستم گرفتم و جلوی پاهاش، روی زانو‌هام نشستم. کلاهک کیرش رو روی زبونم گذاشتم و وارد دهنم کردم. سهند بلند آه کشید و انگشتاش رو لای موهای خرمایی‌م فرو برد. صدای آهش رو که شنیدم، کیرش رو تا خایه توی دهنم کردم و نگه داشتم، در آوردم و دوباره این کار رو تکرار کردم. آخرین باری که کیرش رو از دهنم در آوردم، به چشمای تیله‌ای‌ش زل زدم و خایه‌هاش رو مکیدم.
صورتم رو بین دستاش گرفت و از روی زمین بلندم کرد، لبم رو بوسید و سمت دیوار برم گردوند. شرت و شلوارم رو پایین کشید، از پشت بهم چسبید و کیرش رو لای کشاله‌های به هم چسبیده‌ی رون پاهام فرو کرد. کنار گوشم یک آه بلند کشید و با شِکوه گفت: تن تو! لعنتی! تن تو!… دلم برای هم‌آغوشی‌مون تنگ شده‌بود.
بدنم رو به سمتش عقب دادم، دستم رو توی موهاش فرو بردم و ناله‌کنان گفتم: دل من هم تنگ شده‌بود و دیگه نمی‌تونستم توی این دلتنگی دووم بیارم.
سهند کف دستش تف انداخت و انگشت وسطش رو آهسته توی سوراخم فرو برد. بعد از چندبار جلو و عقب کردن، انگشت سبابه‌ش رو هم همراه با انگشت وسط، توی سوراخم هل داد و صدای ناله‌ی شهوت من توی حموم پیچید.
صورتم رو به دیوار چسبوند و لباش رو روی گونه‌م فشار داد. کیرش رو روی سوراخم گذاشت و توی کونم سُر داد. چندثانیه بی‌حرکت ایستاد و پرسید: درد نداری؟
گفتم نه و ادامه داد.
کیرش رو از کونم در آورد و دوباره فرو کرد. کم‌کم حرکات کمرش تندتر می‌شدن و صدای خرناس‌هاش و ناله‌هام شدّت می‌گرفتن.  با هر ناله‌ی عمیق من، سهند محکم بهم اسپنک می‌زد و به تنم چنگ می‌انداخت.
پیشونی و کف دستام رو به دیوار تکیه داده‌بودم و هربار که کیرش توی کونم‌ می‌رفت و در میومد، سعی می‌کردم دیوار رو چنگ بندازم.
از خود بی خود شده بودم و چیزی تا ارضا شدنم نمونده بود، واسه همین گفتم: سهند، تندتر، تندتر مرد من! لعنتی! عالیه، تندتر!
پهلوهام رو محکم گرفت و کیرش رو بدون وقفه توی کونم می‌کرد و در میورد. بعد از چندثانیه پهلوم رو رها کرد و آرنج راستش رو دور قفسه‌ی‌سینه‌م انداخت. توی آغوشش فشارم داد و در حالی که توی کونم کمر می‌زد، با دست دیگه‌ش کیرم رو بالا و پایین می‌کرد.
نفس‌هام منقطع شده‌بودن و حسّ می‌کردم چیزی به پرواز تنم باقی نمونده ‌که سهند دوتا تلمبه‌ی قوی توی کونم زد و من با تمام جونی که داشتم آه‌ کشیدم و ارضا شدم. سهند همچنان دستاش رو دور بدنم قفل کرده‌بود و من رو می‌گایید. چند دقیقه که گذشت، کل وزنش رو روم انداخت، پیشونیش رو روی سرشونه‌م گذاشت و با شدت توی کونم خالی شد. گرمای نفس‌های بلند و تندش روی گردنم می‌نشستن و من از شنیدن این صدا کِیف می‌کردم.
برگشتم سمتش و صورتم رو جلو بردم. زبونم رو روی لب پایینش سُر دادم و بعد، لبش رو بین دندونام گرفتم، آروم گزیدمش و گفتم: چه‌طوری انقدر چسبید؟
-چسبید، چون این آتیشِ برپا شده، کار تو بود. چسبید، چون تو زیر من ناله می‌کردی. چسبید، چون تو حضور داشتی.
با شنیدن این جملات، با تمام وجود احساس کافی بودن می‌کردم و با رضایت به صورت ماه سهند لبخند میزدم. ولی کم‌کم آثار لبخند از روی صورتم محو شدن و با خودم فکر کردم: داره با کس دیگه‌ای توی ذهنش مقایسه‌م می‌کنه؟ چرا باید انقدر روی ضمیر تو پافشاری کنه؟ یعنی میشه با کسی غیر از من…
-بردیا؟
سهند جلوی صورتم دست تکون داد و گفت: کجایی؟
+پیش توام عزیز دلم.
-نیستی، بهم بگو چی شده؟
+چیزی نشده! فقط رفتم توی فکر.
-خیلی وقت بود این‌طوری توی خودت فرو نمی‌رفتی. خوبه همه‌چیز؟
+آره جانِ من! همه‌چیز خوبه. فقط دارم یخ می‌زنم. بریم زیر دوش.
من زودتر کارم تموم شد و از حموم بیرون اومدم. خودم رو خشک کردم، با شکم روی تخت افتادم و چشمام رو بستم که استراحت کنم، امّا لرزش یک جسم سخت رو زیر تنم احساس کردم و وقتی بیرون کشیدمش، دیدم گوشی سهنده.
رمزش رو زدم و وارد شدم، امّا هیچ اعلانی وجود نداشت؛ برای همین دوباره صفحه رو قفل کردم و‌ چشمام رو بستم، ولی فکر یک موضوع مثل تیر از ذهنم گذشت و باعث شد با خودم بگم: اگه هیچ اعلان یا پیامی توی گوشی‌ش وجود نداره، پس چرا لرزید؟
خواستم دوباره وارد گوشی بشم ولی صدای باز شدن در حموم بلند شد و من گوشی رو سمت دیگه‌ی تخت انداختم.
سهند وارد اتاق شد. با حوله روی تخت پرید، در آغوشم کشید و گفت: احساس می‌کنم تا پنج سال آینده احتیاج به سکس ندارم.
خودم رو توی بغلش جمع کردم و گفتم: من هم همین‌طوور! این دو ماهی رو که نتونسته بودیم روی کار بریم، شُست و برد.
لبش رو روی سرم گذاشت و موهام رو بوسید. دستش رو زیر پیرهنم برد و در حالی که کمرم رو نوازش می‌کرد، گفت: من فقط تعجب می‌کنم که تو چطوری تونستی از پسش بر بیای.
هل شدم، ولی چند لحظه مکث کردم که بتونم آرامشم رو به دست بیارم و بدون اضطراب جوابش رو بدم.
+خود من هم تعجب کرده بودم! ولی احتمالا یک لحظه جذابیتت انقدر به چشمم اومده که به عوارض مصرف قرصام چربیده.
سهند بدون این‌که حرفی بزنه، با چشمای نیمه باز نگام می‌کرد و موهام رو نوازش می‌داد. می‌دونستم حرفم رو باور نکرده، چون من دروغگوی افتضاحی بودم، مخصوصا مقابل سهند.
آخر سر لب‌هاش برای صحبت کردن باز شدن و بدون این‌که به موضوع قبلی اشاره‌ای کنه، گفت: می‌خوای امشب رو به جای مهمونی، جلوی شومینه تشک پهن کنیم و با دوتا پپرونی و یه بطری شراب، فیلم ببینیم؟
با دَمی عمیق، بوی نمِ تنش رو نفس کشیدم و‌ گفتم: می‌دونی که من عاشق این ایده‌م ولی ما به نازی قول دادیم بریم. زشته.
-مگه ما کلی از این قول‌ها به این و اون ندادیم و به خاطر وضعیت تو، نتونستیم بهشون عمل کنیم؟
+ولی الان حال من خوبه و نیازی نیست این قول رو بشکنیم!
-چطوری حال تو طی این چند روز، انقدری عوض شده که هم می‌تونی سکس کنی هم دلت بخواد بری مهمونی؟ اونم مهمونی کی؟
+تو الان ناراحتی که من سرحال‌ترم؟ با این موضوع مشکلی داری؟
-این چه حرفیه؟ بردیا تو تحمل شلوغی رو نداری. مهمونی‌های نازنین هم که وضعیت‌شون مشخصه. من نگران حالتم.
این سِری نوبت من بود که با چشم‌های تنگ شده نگاهش کنم و ازش بپرسم: یعنی تو فقط نگران حال منی؟
-هم نگران حالتم و هم از نازنین خوشم نمیاد. می‌دونم یکی از صمیمی‌ترین دوستاته و نباید این‌طوری راجع بهش صحبت کنم، اما این دختر مشکل داره، آسیب می‌زنه و برای رسیدن به اهدافش از هیچ‌چیز کوتاه نمیاد.
پریدم وسط حرفش: سهند! این خصوصیات اخلاقی نازنین، به من و تو آسیبی وارد نمی‌کنن که لازم باشه نگرانشون باشی.
چند لحظه نگام کرد و با دلواپسی گفت: ولی من نگرانم.
با تعجب پرسیدم: بابت چی نگرانی عزیزم؟
+نسبت به این مهمونی احساس خوبی ندارم و نمی‌دونم چرا.
خواستم آرومش کنم که لبام رو بوسید و حرفش رو ادامه داد: ولی فراموشش کن! اگه تو دوست داری بریم، من هم همراهی‌ت می‌کنم، اما اگه جایی احساس کنم حالت خوب نیست، بر می‌گردیم و تو روی حرف من حرفی نمیاری، قبوله؟
دو ساعت بعد خونه‌ی نازنین بودیم و صدای خنده‌های من همه جا پیچیده‌بود. سهند با تعجب نگام می‌کرد و همراهم می‌خندید. نازنین هم از مسخره‌بازیاش کوتاه نمیومد و با کت و شلوار مردونه و کلاه شاپو، با دوست‌پسرش لاس می‌زد و می‌رقصید و گاهی بین رقصشون برای من چشم و ابرو میومد.
من به تن سهند تکیه داده بودم و به تاب خوردن ابروهای کلفت نازنین، جلو و عقب شدن شونه‌های پهنش و جدیت صورتش موقع رقصیدن، نگاه می‌کردم و با هر حرکت مردونه و هر لات بازی‌ای که در میوورد، ریسه می‌رفتم.
رقصشون که تموم شد، اومدن و خودشون رو کنار ما، روی کاناپه پرت کردن. نازنین نفس‌زنان گفت: چته بردیا؟ صدای خنده‌هات کرمون کرد!
لبم رو به گوشش نزدیک کردم و گفتم: نازی یه وقتایی حس می‌کنم شبا دیلدو می‌بندی، ترتیب شاهو رو میدی.
دم گوشم گفت: تو چه می‌دونی؟ شاید واقعا دیلدو می‌بندم و ترتیبش رو میدم. زیاد سؤال بپرسی ترتیب تو رو هم می‌دم!
همون‌جا من دوباره شروع کردم به ریسه رفتن و توی بغل سهند پخش شدم. نازنین با خنده‌م خنده‌ش گرفته بود و انگار که از دیدن حال خوبم خوشحال باشه، دستش رو توی موهام فرو برد و گفت: دیدی! نصیحتی که بهت کردم چه‌قدر توی حالِت تأثیر گذاشته؟ داری میشی بردیای دوران دانشگاه و وقتی این‌طوری می‌بینمت، احساس شادی می‌کنم.
ابروهام به هم گره خوردن و با چشمام به نازنین فهموندم که حرفش رو ادامه نده، اما همون موقع سهند رو به نازنین گفت: مگه چه نصیحتی بهش کردی که انقدر حالش رو تغییر داده؟
نازنین بدون رغبت به سهند نگاه کرد و گفت: این چیزیه که به من و بردیا مربوطه! راستی، امشب دوست‌پسرت مال منه. چندوقته رفیقم رو انقدر سرحال ندیده‌م و میخوام باهاش حال کنم. تو هم دوست‌پسر من رو بردار که یر به یر شیم.
سهند دستش رو دور گردنم انداخت، پیشونی‌م رو بوسید و با نیشخند گفت: بردیا رو نمی‌دم، شاهو هم مال خودت.
-می‌دونی سهندجان؟ من از تو اجازه نگرفتم. در واقع وقتی تویی داخل زندگی بردیا وجود نداشت، من کنارش بودم و جالبه که از وقتی تو اومدی، مریضی‌ش هم شدت گرفته.
ابروهای نازنین توی هم فرو رفته، چشم‌هاش از نفرت پر شده بودن و لحن محکم صداش بهم می‌گفت که اگه جلوش نایستم، خاطر سهند آزرده میشه، برای همین وسط حرفش پریدم و با جدیت گفتم: نازی! این چه حرفیه؟ این موضوع تقصیر کسی نیست!
نازنین شونه‌هاش رو بالا انداخت و با صدای بلند گفت: آره واقعا! شایدم نیست! خب من می‌رم لباسام رو عوض کنم. وقتی برگردم می‌خوام حسابی باهات برقصم.
نازنین از جاش بلند شد و رو به دی‌جی فریاد زد: شادش کن علی. شادش کن که می‌خوام با عشقم خوش‌بگذرونم.
وقتی نازنین رفت، شاهو با خجالت‌زدگی سهند رو نگاه کرد و گفت: خودت می‌دونی منظوری نداره و نمی‌خوا‌د کسی رو ناراحت کنه ولی اخلاقش تنده. من از طرفش عذر می‌خوام.
سهند دوباره پیشونی من رو به لباش چسبوند، بدنم رو توی آغوشش فشرد و به شاهو گفت: من می‌دونم نازنین نگران بردیاست، همون‌طوری که من هستم. در هر حال مهم اینه که امشب به همه‌مون خوش بگذره.
شاهو دستش رو روی بازوی سهند گذاشت و گفت: حتما همین‌طوره سهند جان.
وقتی چشمم به دستِ شاهو و انگشت‌های پیچیده شده‌ش دور بازوی سهند افتاد، احساس قی پیدا کردم. دلم می‌خواست دستش رو از روی بازوی سهند کنار بزنم، ولی خودم رو نگه داشتم و با نگاه کردن به سمتی دیگه، تلاش کردم حواسم رو از این موضوع پرت کنم، اما نتونستم و این تصویر، مثل خوره به جون مغزم افتاده‌بود و روی ذهنم رژه می‌رفت. حتی این اتفاق باعث شد دوباره یاد ویبره‌ی گوشی سهند بیفتم و لرزشش رو زیر خودم احساس کنم. همین موضوع هم کاری کرد که با خودم بگم: نکنه شاهو و سهند…
تنم گُر گرفت. عرق از رستن‌گاه موهام پایین می‌ریخت و نفس‌هام به شماره افتاده‌بودن. سهند یک نیم‌نگاه به صورتم انداخت و وقتی متوجه‌ی حال خرابم شد، برای آزاد کردن بازوش از زیر دست شاهو، انگشت‌هاش رو داخل هم فرو برد و دستای به‌هم قفل شده‌اش رو به سمت بالا کشید و با یک خمیازه‌‌ی بلند و ممتد، رو به من گفت: چرا انقدر جدی شدی؟ واسه سهند بخند. من قربون لبات بشم. بخند دنیای من!
به زور روی لبام خنده نشوندم و برای دور کردن فکر خیانت و برداشتن اتهام از روی سهند، چشمم رو بستم. ولی هر چقدر بیش‌تر چشمام رو بسته نگه می‌داشتم و موضوع رو انکار می‌کردم، این افکار بیش‌تر توی ذهنم بسط پیدا می‌کردن و قلبم رو به درد میووردن.
دیگه نمی‌تونستم چشمام رو بسته نگه دارم؛ برای همین بازشون کردم و یقه‌ی سهند رو گرفتم. صورتش رو به صورتم نزدیک کردم، محکم لب‌هاش رو بوسیدم و گفتم: تو مال منی. گوش می‌دی؟ به عشقمون قسم اگه بفهمم یه غریبه رو وارد زندگی‌مون کردی…
-بردیا؟
یقه‌ی سهند رو رها کردم و با اضطراب به چشمای متعجب و وحشت‌زده‌ش چشم دوختم. دستای لرزونم رو نزدیک صورتش بردم، لب‌های ‌بازش رو نوازش کردم و وقتی می‌خواستم ازش عذرخواهی کنم، نازنین یک شات ویسکی روی میز جلوی من کوبوند و گفت: بیا خوش‌تیپ، برای تو آوردم.
چشمام رو از روی سهند برداشتم و به شاتی که جلوم بود، زل زدم. نازنین دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: می‌بینم که حالت خیلی خوبه و انرژی‌ت توی کالبدت نمی‌گنجه! دقیقا مثل قدیما! بلندشو عزیزم. باید این انرژی رو تخلیه‌ کنی.
چندبار سرم رو به نشونه‌ی‌ تایید حرفش تکون دادم و شات رو نوشیدم. وقتی دستش رو گرفتم که بلندشم، سهند دست دیگه‌م رو کشید و سر جام نشوند. فکّم رو گرفت، صورتم رو سمت خودش چرخوند و گفت: بردیا، به عشقمون قسم بخور که قرصات رو مصرف کردی. قسم بخور!
چند لحظه خیره نگاش کردم و وقتی چشمای سرزنش‌گر و نگرانش رو دیدم، خواستم بهش حقیقت رو بگم، اما نازنین دوباره مانعم شد و با تمام توان دستم رو کشید، از سهند دورم کرد و بین جمعیت، هلم داد.
صدای آهنگ توی سرم می‌کوبید، دنیا دور سرم می‌چرخید و هر چقدر بیش‌تر از سهند دور می‌شدم، بیش‌تر حال معده‌م بهم می‌ریخت.
نازنین دستاش رو دور گردنم انداخته بود و از هفت دولت رها، می‌رقصید. تنش رو به تنم چسبوند، زبونش رو روی لب پایینش کشید و گفت: خودت رو رها کن بردیا. آزاد باش. یه‌کم از فکر سهند بیرون بیا، مثل قدیما.
بدون توجه به حرف نازنین، سرم رو به امید پیدا کردن سهند به هر طرف می‌چرخوندم که پیداش کنم ولی نمی‌تونستم. آخر سر نازنین صورتم رو ثابت نگه داشت و گفت: سهند پیش شاهوئه. بهت قول میدم اون‌جا بهش خوش می‌گذره! باهام برقص و نگران چیزی نباش. ببین از وقتی قرصات رو نمی‌خوری چقدر سر حال‌تری! از حال خوبت استفاده کن و خوش بگذرون.
+نازی من نمی‌خوام. نمی‌خوام سهند پیش شاهو باشه. من الان باید پیشش باشم. ما باید خونه باشیم. بذار من برم.
دستاش رو از روی صورتم برداشت، روی گودی کمرم گذاشت و گفت: بی‌خیال! چرا انقدر حساس شدی؟ با این حرفا می‌خوای از من فرار کنی؟
+نمی‌خوام از تو فرار کنم. فقط می‌خوام پیش سهند باشم. اصلا بیا با هم بریم.
-چرا هیچ‌وقت اندازه‌ی سهند دوستم نداشتی؟
+نازنین! سهند کجاست؟
-جوابم رو بده بردیا.
نمی‌تونستم روی سؤال نازنین فکر‌ کنم. تنها دغدغه‌ی ذهنم سهند بود و نمی‌دونستم کجاست. نازنین که سکوتم رو دید، دستم رو گرفت، بین پاهاش گذاشت و گفت: من از سهند چی کم‌تر دارم؟ تو کیر می‌خوای؟ خب، من هم مصنوعی‌ش رو دارم!
نازنین که دید قصد جواب دادن ندارم، دوباره سؤالش رو تکرار کرد و عاجزانه گفت: من چی کم‌ دارم بردیا؟
زنگ صداش توی گوشم پیچید ولی کلماتش برام گُنگ بودن و تصویرش، درهَم و مات. تنها چیزی که واضح می‌دیدم، درخشش شلوار قرمز تنگ و برآمدگی نه چندان محسوس لای پاهاش بود.
آهنگ عوض شد و صدای جیغ و خنده و همهمه بالاتر رفت. من سرم رو به سمت راست چرخوندم و از بین جمعیّت، شاهو و سهند رو دیدم که کنار هم نشسته بودن، صورت‌هاشون به هم نزدیک بود و می‌خندیدن. بین خنده‌ها، شاهو کف دستش رو روی پای سهند کوبید و دیگه برش نداشت.
این صحنه رو که دیدم، روی سرم احساس سنگینی کردم. نازنین رو از خودم روندم و سمت سهند و شاهو گام برداشتم. اما اواسط راه ایستادم و با خودم گفتم: حرف دکتر رو یادته؟ گفت ذهنم، من رو بازی میده. گفت من اتفاقات رو بزرگ‌تر از حد معمول می‌بینم و گاهی حتّی اتّفاقاتی رو می‌بینم و تصوّر می‌کنم که واقعی نیستن. اگه این هم جزو بازی ذهنم باشه چی؟
چندباری چشمام رو مالیدم، راهم رو سمت دستشویی کج کردم و به سمتش دویدم. وقتی وارد دستشویی شدم و صورت مشوش و خیس از عرقم رو توی آیینه دیدم، شیر رو باز کردم و چند مشت آب روش پاشیدم. کمی صورتم رو نگاه کردم و بعد به خودم گفتم: این حال بد، به خاطر نخوردن قرصاست. الان میریم پیش سهند و بهش می‌گیم بریم خونه. از فردا هم دوباره مصرف قرص‌ها رو شروع می‌کنیم، باشه؟ همه‌چیز درست می‌شه.
این رو گفتم و با امیدواری از دستشویی بیرون رفتم. به جایی که قبلا سهند و شاهو نشسته‌بودن نگاه کردم، امّا اون‌جا نبودن. برای همین به سمت دیگه‌ی خونه حرکت کردم و وسط راه، نازنین رو دیدم که بین جمعیتِ در حالِ رقص، ثابت ایستاده‌‌بود و با لبخند به صورتم نگاه می‌کرد. ملتمسانه به چهره‌ی بی‌روحش نگاه کردم و زیر لب گفتم: اون کجاست؟
نازنین دستش رو بالا آورد و با انگشت سبابه‌ش به پشت سرم اشاره کرد. من برگشتم و سمت اتاق خواب‌ها دویدم. درِ اوّلین اتاق قفل بود، در دوّمی قفل بود، در سوّمی قفل بود و وقتی خواستم در اتاق چهارم رو باز کنم، از پشت در صدای ناله‌های عمیقی‌ رو شنیدم که به نظرم آشنا می‌اومدن. دستام عرق کرده بودن و دیگه گیری داخلشون نمونده بود، امّا با ته مونده‌ی زورم دست‌گیره رو فشار دادم و وارد شدم.
سهند پشت شاهو بود و با یک دست، پهلوش رو گرفته بود و با دست دیگه، تی‌شرتش رو توی مشتش فشار می‌داد و بدون وقفه کمر می‌زد. می‌خواستم برم سمتشون، اما جونی توی پاهام وجود نداشت. تلاش می‌کردم سهند رو صدا بزنم، ولی صدایی از گلوم خارج نمی‌شد. سرِ جام میخکوب شده‌بودم و به گونه‌های سرخ شاهو نگاه می‌کردم و با هر ناله‌ای که از گلوش خارج می‌شد، اشک می‌ریختم.
صدای شالاپ و شلوپ برخورد کیر و خایه‌ی سهند با کون شاهو توی گوشم پیچیده‌بود و هربار که این صدا رو می‌شنیدم، تنم می‌لرزید و محکم پلک می‌زدم، اما خیلی طول نکشید که‌ متوجه شدم بعد از هر بار باز و بسته کردن چشمم، صورت سهند و شاهو تغییر می‌کنه.
دیگه نه تنها به سهند، بلکه به خودم و چشمام هم شک داشتم و تمیز دادن واقعیّت از خیال برام سخت شده‌بود. تصمیم گرفتم بدون این‌که پلکم رو ببندم تلاش کنم بفهمم اون صورت، صورت سهنده یا نه، اما قطرات عرق توی چشمام می‌ریختن و باعث سوزش می‌شدن، برای همین دوباره چشمام رو روی هم فشار دادم و وقتی باز کردم، سهند با دندوناش بهم لبخند زد و گفت: چند دقیقه بهمون زمان بده، دارم ارضا می‌شم.
این رو که گفت، پنجر‌ه‌ی اتاق باز شد و باد سرد به داخل هجوم آورد. شاهو با یک آه بلند ارضا شد و من از هوش رفتم…
وقتی به هوش اومدم، نازنین بالای سرم نشسته بود و موهام رو نوازش می‌کرد. حس می‌کردم چشم‌هاش چیزی رو مخفی می‌کنن ولی نمی‌فهمیدم چی.
چندبار پشت هم پلک زدم و وقتی به یاد آوردم که چرا توی اون اتاقم، با شتاب از روی تخت بلند شدم و گفتم: سهند کجاست؟
نازنین از کنارم بلند شد، یک نخ سیگار کنج لبش گذاشت، روشنش کرد و گفت: با شاهو توی همین اتاق بودن، نمی‌دونم الان کجان.
دندونام رو به هم فشردم و با وجود احساس سرگیجه‌ای که داشتم، تلوتلوخوران سمت در اتاق حرکت کردم، اما قبل ازین‌که بتونم بازش کنم، نازی جلوم رو گرفت و گفت: عجیبه که تو تا الان نفهمیدی من عاشقتم! بردیا قبولش کن. احساسم رو قبول کن. تنها چیزی که من از تو می‌خوام همینه.
در حالی که از سر راهم کنارش می‌زدم، گفتم: من خائن نیستم نازنین. چرا نمی‌فهمی که من عاشق سهندم؟ چرا نمی‌پذیری که ما نمی‌تونیم با هم باشیم؟
نازنین دوباره ثابت نگهم داشت و خودش سمت میز آرایش رفت. قفل کشوی اول رو باز کرد، یک کلت کمری از داخلش در آورد، به دستم داد و با قاطعیت گفت: پس حداقل اون دو خائن‌ رو بکش.
با تردید به اسلحه‌ی توی دستش نگاه کردم و آروم گفتم: بگو چیزی که دیدم واقعیت نداشت. بگو من توهم زدم و اون دوتا پسر، سهند و شاهو نبودن. نازنین، من نیاز دارم این حرف‌ها رو بشنوم.
نازی اسلحه رو روی قفسه سینه‌م گذاشت و گفت: من هم دلم می‌خواست بهت بگم چیزهایی که دیدی واقعی نبودن. ولی همه‌ی اون اتّفاقات واقعی بودن. تو حق داری به خودت شک کنی ولی به من نه! منی که رفیقتم. منی که می‌شناسمت. منی که توی زندگی‌ت قِدمت دارم.
دندونام رو به هم فشردم. اسلحه رو ازش گرفتم، زیر تی‌شرتم گذاشتم و سمت در اتاق راه افتادم. وقتی بازش کردم، داخل جمعیت دویدم، از بینشون رد شدم و سمت حیاط رفتم.
داخل حیاط، چشمم به سهند و شاهو خورد که لبه‌ی استخر، کنار هم نشسته‌‌بودن. وقتی شاهو من رو دید، اسمم رو بلند صدا زد و با هیجان گفت: بیا بردیا! ما این‌جاییم.
یعنی چی؟ چرا انقدر خون‌سردن؟ چرا سهند چیزی نمیگه؟ نکنه من اشتباه کردم؟ اگه من اشتباه کردم پس حرف نازنین چیه؟ اصلا چرا تاییدم می‌کنه؟
وقتی دیدن جواب نمی‌دم، از جاشون بلند شدن و به سمتم اومدن. سهند تنم رو توی آغوشش کشید، عرق صورتم رو با دستش پاک کرد و گفت: چرا انقدر رنگت پریده جان من؟
توی بغلش احساس انزجار می‌کردم؛ واسه همین بیرون اومدم و گفتم: بیا بریم، باهات کار دارم.
شاهو به حرف اومد و پرسید: چی شده بردیا؟
با کلافگی گفتم: به تو مربوط نیست، اگه میشه ما رو تنها بذار.
شاهو اخماش رو تو هم کشید و سمت دیگه‌ی حیاط رفت، ما هم سمت دیگه رفتیم و وقتی کنار درخت توت رسیدیم، چشمام رو به چشمای نگران سهند دوختم.
-یه‌جوری نگام می‌کنی که احساس می‌کنم از انسانیت فاصله گرفتم.
+هیچ آدمی رو پیدا نمی‌کنی که انسان مطلق باشه.  حالا بگو ببینم، تو خودت می‌دونی چقدر حیوونی؟
-همون‌قدری که همه هستن. شاید یه‌ذره کم‌تر، شاید یه‌ذره بیش‌تر.
+یعنی انقدر حیوون هستی که موقع خیانت کردن، به چشمام نگاه کنی و بهم لبخند بزنی؟
-بردیا! چی داری میگی؟
+من با شاهو دیدمت. دیدمت که توی اتاق داشتی…
سهند وسط حرفم پرید: من تمام مدّتی که با نازنین بودی، تک و تنها، کنار استخر نشسته بودم. حتی شاهو هم چند دقیقه بیش‌تر نیست که اومده پیشم.
سرش فریاد زدم: چرا دروغ میگی؟ من خودم دیدمت! دیدم که… سهند چطوری تونستی؟
-تو خودت می‌دونی من هیچ‌وقت این‌کار رو نمی‌کنم! من چطوری به عشق تو خیانت کنم بردیا؟ بیا بریم خونه، باشه؟ این مهمونی بوی مرگ می‌ده. انقدر ترسناکی که می‌ترسم بهت بگم خودتم بوی مرگ می‌دی!
+مگه مرگ چه بویی می‌ده؟
-بوی پایان. بوی جنون. بوی نبودن تو.
تفنگ رو از زیر تی‌شرتم در آوردم، روی پیشونی‌ش گذاشتم و گفتم: شایدم تو.
سهند با تمسخر گفت: بی‌خیال! فندکه نه؟ آخرین کسی که باور دارم می‌تونه بهم آسیب بزنه تویی. تو بدون من می‌میری! نه فقط تو، من هم بدون تو می‌میرم.
با خونسردی پرسیدم: مطمئنی؟
ردّ شکّ و تزلزل به چشم‌های سهند افتاد و بعد از چندثانیه مکث، گفت: داری اشتباه می‌کنی. تو خودت می‌دونی من هیچ‌وقت نخواستم و نتونستم بهت صدمه بزنم.
+ولی امشب فرق داشت نه؟ امشب، هم خواستی و هم تونستی بهم صدمه بزنی.
-بیا بریم خونه باشه؟ فردا دوباره از روان‌پزشکت وقت می‌گیریم. اوضاع دوباره درست میشه.
+برای من و تو، فردایی وجود نداره.
سهند با چشم‌های خیس و قرمز نگام کرد و با صدای لرزون گفت: بردیا!عزیزم! چرا انقدر چشمات بی‌رحمن؟
بهش لبخند زدم و‌ در حالی چند قطره‌ی اشک از چشمام پایین می‌ریخت، گفتم: چون تو بی‌رحمی عشق من!
ماشه رو کشیدم و گلوله، مغز سهند رو شکافت. تکّه‌های متلاشی مغزش به درخت پاشید و سهند روی زمین افتاد. من با اضطراب روی زمین نشستم و تن بی‌جونش رو به درخت تکیه دادم. با کف دستم حفره‌ی ایجاد شده توی سرش رو پوشوندم، امّا خون بی‌وقفه از لای انگشت‌هام پایین می‌ریخت و من نمی‌تونستم زخمی رو که زده بودم، درمان کنم.
تنم می‌لرزید و چشمام از وحشت باز مونده بودن. برای این‌که خودم رو آروم کنم بین پاهای سهند نشستم و به شکم و قفسه‌ی‌سینه‌ش تکیه دادم. دستاش رو گرفتم، دور تنم حلقه کردم و با بغض گفتم: میشه نفس بکشی سهند؟ نفس بکش باشه؟ غلط کردم. سهند بردیات حالش خوب نیست! مگه صبح نگفتی هروقت حالم خوب نباشه بهت بگم و بعدش بریم خونه؟ خب‌ من حالم خوب نیست. پاشو بریم جلوی شومینه بشینیم و پیتزا سفارش بدیم. من نمی‌خوام این‌جا باشم. بلندشو عشق من.
تکون نمی‌خورد، هرکاری می‌کردم و هرچی بهش می‌گفتم قانعش نمی‌کرد.
آدما یکی یکی دور ما جمع می‌شدن و برای این‌که متفرِّقِشون کنم، لبخند به لب، با دستای خونی‌م، قطرات اشک رو از روی صورتم پاک می‌کردم و می‌گفتم: چیزی نیست. فقط یه سوءتفاهم بود. سهند خسته‌ی مهمونیه. الان بیدار میشه.
کم‌کم صدای آدم‌ها اطراف ما بیش‌تر می‌شد و می‌شنیدم که از هم می‌خوان با پلیس تماس بگیرن. من دوباره چشمم رو بستم و وقتی باز کردم، نازنین رو دیدم که وحشت‌زده به سمت من می‌دوید و اسمم رو صدا می‌زد. وقتی بهم رسید، جلوی پاهام زانو زد، با دستای سردش صورتم رو نوازش کرد و گفت: بردیا پاشو، پاشو بریم تو. پاشو بریم. خودم از این مهلکه نجاتت میدم.
هلش دادم و از خودم دورش کردم. دیگه نمی‌تونستم جلوی گریه‌م رو بگیرم و با هق‌هق گفتم: تو گفتی بُکُشش. تو گفتی خائنه. تو گفتی با شاهو دیدی‌ش. تو توهّم من رو تایید کردی نازنین. از چی می‌خوای نجاتم بدی؟ سهند مُرده! عشق من، دنیای من، مرد من مُرده. تو می‌خوای برای من چی‌کار کنی؟
نازنین دوباره چاردست و پا به سمتم اومد و با دست‌پاچگی گفت: بردیا مهمّ نیست چی‌کار کردی. من هوات رو دارم. تنها نیستی. من پیشتم.
با غیظ به صورتش چشم دوختم، اسلحه رو بالا آوردم، روی پیشونی‌ش گذاشتم و گفتم: فکر کردی اگه سهند نباشه تو جاش رو می‌گیری نه؟ فکر کردی من اون رو به تو می‌فروشم؟
نازنین با اطمینان به چشمام زل زد و گفت: بردیا! چیزی که تو دیدی واقعی بود. من هم دیدمشون. باور کن دیدم. اگه قراره کسی بمیره، من نیستم! من توی تیم توام عزیزم. شاهو رو بکش. اون مسئول همه‌ی این اتّفاقاته.
کرخت و خسته، سرم رو بالا گرفتم و بین جمعیت، دنبال چهره شاهو گشتم. وقتی دیدمش، یاد سرخوشی و ناله‌های بلندش زیر سهند افتادم و اسلحه رو به سمتش گرفتم، محکم پلک زدم و وقتی دوباره چشمام رو باز کردم، فهمیدم اون پسر شاهو نیست.
به خودم لعنت فرستادم، سرم رو پایین انداختم و با حسرت به نازنین گفتم: توی حرومزاده… توی کثافت… سهند هیچ‌وقت به من دروغ نگفت. اون بی‌گناه بود. شاهو بی‌گناهه. ولی تو… تو گناهکاری.
نازنین لب‌هاش رو باز کرد که حرف بزنه، امّا قبل از این‌که بتونه، لوله‌ی تفنگ رو روی سرش گذاشتم و دوباره ماشه رو کشیدم. چشم‌های نازنین خمار شدن، خون از کنار لبش شرّه کرد و با صورت، روی زمین افتاد.
صدای جیغ بنفش و عربده‌ بلند شد و همه به اطراف دویدن. من دوباره توی آغوش سهند فرو رفتم، پیشونی‌م رو به پیشونی‌ش تکیه دادم و گفتم: فقط مونده انتقامت رو از یه نفر بگیرم.
لبام رو بین لب‌های سرد و مرده‌ش گذاشتم و بعد از بوسیدنش، تفنگ رو زیر چونه‌م گذاشتم و برای آخرین بار، ماشه رو کشیدم…
————————————————————————
یک سال گذشت و من به فضای آسایشگاه عادت کرده بودم. دیگه اثری از بردیای سابق نبود. من دیگه هیچ‌کس نبودم غیر از یه دیوونه‌ی فراموش کار که تنها دارایی‌های با ارزشش، دفتر و مداد و دلتنگیاش بودن.
روی نیمکت حیاط آسایشگاه نشسته بودم و با یک مداد نه چندان نوک تیز، توی دفترچه‌ی یادداشتم برای سهند نامه می‌نوشتم که پیرمردی، عصازنون اومد و کنارم نشست. چندثانیه براندازم کرد و گفت: از وقتی اومدی این‌جا روزی ده‌تا نامه می‌نویسی و دور میندازی. مخاطب نامه‌ت کیه؟
با تحکّم گفتم: هیس! تمرکزم رو به هم نریز پیرمرد. شاید این آخرین نامه باشه. شاید با این یکی از دلش دربیاد و ببخشدم.
پیرمرد به پشتی نیمکت تکیه داد و با یک دم عمیق، هوای سرد و تیره‌ی اون روز زمستونی رو وارد ریه‌هاش کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: بوی شیرینی دانمارکی میاد بچّه، من هم بدجور هوس کردم. تو هوس نکردی؟
با سرم حرفش رو تایید کردم و گفتم: دل من هم هوس کرده. سهند هم دانمارکی دوست داشت.
پیرمرد دوباره بهم زل زد و پرسید: سهند کیه؟
سرم رو پایین‌تر انداختم و‌ مداد رو با شدّت بیش‌تری روی کاغد حرکت دادم. پیرمرد با خونسردی گفت: می‌تونی بهم اعتماد کنی. من از جوون‌های نسل شاهم. نسلی که ازدواج بیژن صفّاری و سهراب محوی رو دید.
-کارِ ما به ازدواج نکشید.
+اگه زنده می‌موند می‌کِشید؟
-نمی‌دونم. ولی اون دلش بچّه هم می‌خواست.
+از تو؟
-مگه نمی‌دونی؟ من نازام پیرمرد.
پیرمرد خندید و گفت: چرا می‌دونم. ولی می‌تونستین بچّه به سرپرستی قبول کنین. نمیشد یعنی؟
با هیجان به پیرمرد گفتم: دوتا دختر، هان؟
پیرمرد بهم لبخند زد و گفت: اون چی دوست داشت؟
+من رو.
-منظورم بچّه‌ست.
با کلافگی روی حرفم پا فشاری کردم و گفتم: فقط من رو.
پیرمرد دیگه چیزی نگفت. پالتوش رو محکم‌تر دور تنش پیچید و به دفتر یادداشتم نگاه کرد. بعد از خوندن دو سه خطّ گفت: اوضاعت خیلی خرابه.
نیشخندی زدم و گفتم: می‌دونم. حال من این روزا حال خوبی نیست. مثل مردی که اراده کرد سه نفر رو بکشه و یکی از اون سه نفر، خودش بود. ولی وقتی نوبتش رسید، دیگه گلوله‌ای توی تفنگ باقی نمونده بود.
-حال من هم خوب نیست بچّه. در واقع دیگه اصلا نمی‌دونم حال خوب چه حالیه. فقط یادمه خوب بودن حالم به دلبرم ربط داشت. وقتی حالش خوب بود، من هم خوب بودم و نیازی به دلیل دیگه‌ای برای سرحال بودن نداشتم.
+دلبرت کجاست پیرمرد؟
-سینه‌ی قبرستون. مال تو کجاست؟
+پیش دلبر تو. آخ که دلم براش شده اندازه‌ی ناخن گربه.
-حالا چرا گربه؟
+چون اون گربه دوست داشت، حتّی من رو هم شبیه گربه می‌دید. راستی ما یه گربه هم داشتیم.
-شبیه تو بود؟
+نمی‌دونم! ولی می‌دونم یه‌شب که سهند خواب بود گردنش رو شکستم.
پیرمرد چندثانیه با ابروهای گره خورده نگام کرد و پرسید: چرا؟
در حالی که بدون فکر، قلم رو روی کاغذ حرکت می‌دادم و ادامه‌ی نامه‌ رو می‌نوشتم گفتم: آخه نمی‌خواستم سهند غیر از من گربه‌ی دیگه‌ای رو دوست داشته باشه. راستی پیرمرد، دلت می‌خوا‌د نامه‌ای رو که برای سهند ‌نوشتم، برات بخونم…؟
پایان

نوشته: نیکان

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها