داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

دانستن چیزی…(2)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست
چون هست ز هر چه نیست نقصان و شکست
انگار که نیست هر چه در عالم هست
پندار که هست هر چه در عالم نیست

اهورا در گوشه ی اتاقش نشست و به شعاع های نور خاکستری که از پنجره ی اتاقش به داخل نفوذ میکرد، خیره شد. صدای باران بدنش را مورمور میکرد و یک نوع آرامش زودگذری در او تولید کرده بود که تمام افکارش را از بین برده بود. دلش طاقت نیاورد که در همچین بارانی که گویا آسمان با زمین اتمام حجت میکند در خانه بماند . بلند شد و از اتاقش خارج شد و بدون اینکه از پدر و مادرش خداحافظی کند از خانه خارج شد. اصلا چرا باید خداحافظی کرد؟ خدا خودش حافظ است و گاهی حافظ هم خود خداست! شور و شوق عجیبی اهورا را در بر گرفته بود . مدت ها بود همچین حس نابی به او دست نداده بود گویا امروز قرار بود اتفاقات خوبی برایش بیفتد. با اینکه خوشحال بود اما لبخند نمیزد. اصلا مدت ها بود که لبخند را فراموش کرده بود و شاید مجبورش کرده بودند که فراموش کند. بی هدف در پیاده رو های این شهر سیاه و سفید و غبار گرفته به راه افتاد. خیابان های خاکستری و آلوده که هر از چند گاهی اتومبیلی با صدای آزار دهنده ی خود توجه او را به خود جلب میکرد. ساختمان های این شهر کثیف و خالی از روح و معنا بودند و گویا ساخته شده بودند که ساکنان خود را ببلعند و پس از مدتی جنازه ی آنها را بازگردانند ! او از این خیابان ها متنفر بود اما امروز با همیشه فرق میکرد. محو صدای برخورد قطرات باران با زمین شده بود این صدا گویا اسراری را با خود حمل میکرد. راز های که از گذشتگان به این باران ارث رسیده است و این قطرات حالا با برخورد با زمین قصد دارد این اسرار را فاش کنند. اهورا اصلا خودش را از یاد برده بود گویا یک نوع حالت فرازمینی و شیطانی در وجود او بیدار شده بود. فقط راه میرفت و راه میرفت.
پس از مدتی احساس کرد که هوا کمی سرد شده است. خود را روبه روی کافی شاپی که گاهی اوقات تنهایی به آنجا میرفت، یافت. برای اینکه خستگی اش را رفع کند و کمی گرم شود وارد آنجا شد و به سمت میزی که در گوشه ی آن قرار داشت رفت. اهورا همواره پشت این میز مینشست و به تنهایی در افکار خود غرق میشد. این کافی شاپ بیشتر اوقات خلوت بود و از این نظر محل مناسبی برای اهورا بود که وقت خود را در آنجا بگذراند. قهوه ی تلخ خود را سفارش داد و کمی از آن را نوشید و از گرمای آن لذت برد. ناگهان توجهش به میز کناری جلب شد. پسری را دید که به تنهایی در آنجا نشسته است و سیگاری را بین دو انگشتان خود گرفته است و به دود آن خیره شده است. پسرک گاهی زیر لب جملاتی را با خود تکرار میکند. ابروهای کشیده و پلک های افتاده و بینی باریک و لب های گوشتی از او چهره ای بچگانه و جذاب میساخت. گاهی پکی به سیگارش میزد . گاهی از جیبش بطری ای درمی آورد و کمی از آن را داخل لیوان نوشابه ای که سفارش داده بود میریخت و از آن را میخورد. اهورا میتوانست بوی ضعیف الکل را از این فاصله نزدیک بشنود. پسرک گویا احترام خاصی به این لیوان و محتویاتش داشت! چیزی که توجه اهورا را به پسرک جلب کرده بود این بود که او از لیوان نوشابه ی آمیخته با الکلش چشم برنمی داشت و به آن خیره شده بود. مثل اینکه روح اجدادش را در این لیوان جست و جو میکرد! اهورا یادش آمد که این پسر همیشه همینجا می نشست اما هیچگاه به او توجه نکرده بود. شاید اتفاق خوبی که قرار بود با این باران همزمان شود ملاقات این پسر بود. در این لحظه او در نظر اهورا بسیار شگفت انگیز و در عین حال دور و خشن جلوه میکرد. پسرک در نظر اهورا یک موجود آرام و تقدیرپذیر بود که شاید دوست دارد همیشه لبی تر کند! اهورا که در تمام عمرش خود را دور از دیگران نگه داشته بود حالا تصمیم گرفته بود که با این پسر آشنا شود. نمیدانست چه کار باید بکند. اصلا تا حالا برای صحبت با کسی پیش قدم نشده بود. رفتار متمدنانه را هیچگاه نیاموخته بود هر طور که بود بالاخره از صندلی خود بلند شد و به سمت میز بغلی به راه افتاد و بدون اجازه روبه روی آن پسرک نشست. اهورا نمیدانست چه بگوید. پسرک که گویا انتظار این حرکت را داشت با خونسردی تمام سرش را بلند کرد و به چشمان اهورا خیره شد و بدون مقدمه شروع به صحبت کرد:
(( اونا همه چیزو بی ارزش کردن. اونا همیشه دوست دارن مسائل رو پیچیده کنن و بعدش با سعی و تلاش ابلهانشون اونو حلش کنن و بعد به خودشون افتخار کنن. تو جایی زندگی میکنی که آدماش دوست دارن بهت بفهمونن که دوسِت دارن اما ندارن! اونا با چندتا حرکت مسخره و ادا اصول های بچگونه شون میخوان مغز تو رو توی دستشون بگیرن. بدبختانه تو ظریفی تو طوری ساخته شدی که مجبوری حرفاشونو باور کنی. اونا دوست دارن به بدن تو تسلط پیدا کنن و بعد از چندوقت تورو ول کنن و برن سراغ یکی دیگه. تو ضعیفی. وقتی اونا به جسمت نفوذ کردن هویتتو ازت میدزدن…هویتی که بعد از دزدیده شدن ، مجبوری توی آغوش یکی دیگه جست و جوش کنی… ولی افسوس که هر چه قدر بیشتر دنبالش میگردی بیشتر گمش میکنی… اونا همه چیزو بی ارزش کردن… اونا تو رو از اول زندگیت سرکوب کردن توی ذهنت ایده های احمقانه و تقلید های دست و پاشکسته تولید کردن … هدف های دست نیافتنی در تو ایجاد کردن و بعد از اینکه متوجه شدی نمیتونی بهشون برسی احساس گناه میکنی… زمانی که در تو احساس گناه ایجاد شد اونا به هدفشون رسیدن… از حالا به بعد تو برده ی اونا شدی حالا دیگه هرچی بگن قبول میکنی تا از شر این حس گناه خلاص بشی… میدونی چرا تاریکی رو اینقدر دوست داری؟ چون که اونا برنامه ریزی کردن که دوست داسه باشی… چون که به نفع اوناس که طغیان نکنی و شرایطو قبول کنی… میدونی چرا دارن میخندن؟ چون که قراره از صدای خنده هاشون زجر بکشی… حالا تو فکر میکنی که یه آدم متفاوتی هستی؟ فکر میکنی که از این جماعت جدا هستی؟ تو همین الانشم یه برده ای… یه آدم احمق که فکر میکنه متفاوته… فکر میکنی چرا داره بارون میباره؟ به نظرت چرا به خاطر این بارون خوشحالی؟ به خاطر اینکه اونا همین الانشم اون بالا نشستن و دارن تماشات میکنن و بهت میخندن!.. تو مایه ی سرگرمی اونا هستی… اونا توی همه چیز دخالت کردن و من بهت اطمینان میدم که اونا توی هر چیزی که دست بردن فاسدش کردن… مطمئن باش اونا همین الانشم دارن به من و تو میخندن… مطمئن باش اونا تا آخرش آرام و باشکوه همه چیزو مال خودشون میکنن… اونا همه چیزو بی ارزش کردن… بعد از اینکه تو رو در اختیار گرفتن نوبت میرسه به زمینی که روش نشستی… زمینی که فکر میکنی اینقدر قرص و محکم تو رو حمل میکنه، روزی به خاطر کثافت کاری های این جماعت شروع میکنه به لرزیدن… اونموقه هست که تازه به یاد میارن وارثان زمین هستند! اگه فک میکنی که اینجا براشون آخر خطه باید بگم که در اشتباهی… اونا حتی لرزش های این زمین رو هم تحت کنترل خودشون میگیرن… فاسدش میکنن… اونا همه چیزو بی ارزش کردن…))
پس از این خطابه ی غیرمنتظره و طولانی، ناگهان سکوت آزاردهنده ای بین اهورا و آن پسرک ایجاد شد. پسرک لیوان آغشته به الکل را برداشت و تا ته آن را سرکشید و بلند شد و کافه را ترک کرد و رفت…
اهورا با چشمانی متعجب به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود. سعی میکرد حرف های آن پسرک را تجزیه و تحلیل کند. اما هرچه قدر بیشتر به آن فکر میکر بیشتر زجر میکشید. اصلا آن پسرک جذاب که قرار بود اولین دوست اهورا باشد، چه گفت؟! آیا او یک دیوانه بود؟دوست داشت باور کند که آن پسر یک دیوانه بود . یک روانی که تازه از آسایشگاه گریخته بود و عقده های دوران بچگی اش را در قالب کلمات زجرآور به اهورا میگفت. اما نمیتوانست. اهورا در جملات آن پسرک بارقه های آزاردهنده ای از حقیقت را یافته بود. حقیقتی که اهورا در طول زندگی اش فقط آن را حس کرده بود و هیچگاه جرات به زبان آوردن آن را نداشت. همانطور که جرات “سلام” و “خداحافظی” کردن به پدر و مادرش را نداشت! حرف های آن پسرک همچون صاعقه شده بود که به او واعتقاداتش برخورد کرده بود. آن پسر به صورت ناگهانی، آمد و رفت و شادی ناشی از این باران ناخوانده را نابود کرده بود. اهورا پشت میز خشکش زده بود و از حقیقت هولناکی که دریافت کرده بود، زجر میکشید. معلوم نشد که چند ساعت به آن حالت نشسته بود… باصدای پیرمرد صاحب کافی شاپ به خودش آمده: “دخترجون داریم میبندیم اگه میشه تشریف ببرید”. اهورا به سختی سرش را بلند کرد و برای یک لحظه در و دیوار آن کافی شاپ به نظرش زنده و متحرک جلوه میکرد. رنگ قهوه دیوار هر لحظه پر رنگ تر میشد و به سمت خاکستری شدن پیش میرفت تا همرنگ خیابان های این شهر غم زده شود. میز و صندلی ها گویا زنده هستند و نفس میکشند. به سرعت از آن مکان دهشتناک خارج شد. باران شدیدتر شده بود. اما این باران دیگر نمیتوانست اهورا را گول بزند. این باران ناخوانده دیگر نمیتوانست او را مسخره کند. او مغموم و سرگشته تر از گذشته، مشکوک تر از گذشته، و بی هدف تر از گذشته شده بود… خطوط خیابان ها به طرز مشکوکی متحرک به نظر میرسیدند. اتوموبیل ها با عبور سریع خود از این خیابان ها گویا واژه ی “مرگ” را با خود زمرمه میکردند… مرگ… مرگ… هر اتوموبیلی که رد میشد صدای لاستیکش “مرگ” را در گوش اهورا طنین انداز میکرد و رعشه های آن تا عمق استخوانهایش را میلرزانید. کودکی شیرخواره در پیاده رو افتاده بود و با صدای گوش خراشی گریه میکرد. ناگهان پیرزنی فرسوده آمد و او را در آغوش گرفت . این پیرزن به طرز مشمئزکننده ای میخندید! کودک آرام گرفت و به خواب عمیقی فرو رفت. خوابی که گویا دیگر بیداری از آن ممکن نیست… اهورا گام هایش را سریعتر کرد و سعی کرد تمرکزش را از این وضع غریب دور کند… چه مدت طول کشید که به خانه برسد؟ چطور در خانه را باز کرده بود؟ اصلا آیا خانه خودشان را درست آمده بود؟! چرا که اهورا دیگر به هیچ چیز اعتماد نداشت. وارد اتاقش میشود. آیا این اتاق خودش بود؟ آیا این اتاق که قبلا تنها محلی بود که در آن احساس آرامش میکرد، سراسر موهوم و خیالی نبود؟
تردید غریبی او را فرا گرفته بود. این بار اصلا برایش مهم نبود که پرده ی اتاقش را بکشد و مانع نفوذ نور شود یا نه. در این لحظه نور و تاریکی و باران همگی آزاردهنده شده بودند…

ادامه…

نوشته:‌ earthless

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها