داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

وسوسه در نیمه شب …

سردی شب پاییزی کویر رو، گرمی عرقی که زده بودیم بی اثر می کرد. همه چی داشت عالی پیش می رفت. به خاطر چند روز تعطیلی، اکیپ های دختر و پسری زیادی به اون روستا که پر از اقامتگاه های بومگردی و از مراکز کویرگردی ایرانه، اومده بودن و حسابی بساط همه نوع عشق و صفا جور بود. – اجازه بدید اسم اون کویر و روستا رو نیارم تا آخوندا و نوچه های عرزشی شون، در همونجا رم تخته نکنن – ما ولی چون پدربزرگ یکی از دوستانمون اونجا خونه داشت، توی هیچ کدوم از اقامتگاه های مسافری نرفته بودیم و مکان اختصاصی داشتیم. ما نه نفر پسر جوون بودیم. بین 22 تا 27سال. سینا، ابراهیم، سپهر، محمد، یونس، حامد، امیرعلی، جلال و من که سعیدم. یونس و جلال پسرخاله بودن. ما با دو تا ماشین مناسب آفرود که مال سینا و ابراهیم بودن، رفته بودیم به اون کویر. خونه توی روستا هم مال پدربزرگ همین سینا بود.

توی اون چهارشبی که ما اونجا بودیم، از ساعت 10 به بعد، اکیپ های دختر و پسری از محدوده روستا خارج می شدن و با راهنمایی جوون های بومی، هر کدوم توی یه نقطه مناسب از اون دشت وسیع کمپ می زدن و بعدش دیگه از هر جایی توی اون دشت بی انتها صدای آهنگ و رقص و بزن و بکوب بلند می شد. انگار اون کویر خشک، اون شب ها سرزنده زنده ترین جای کشور بود. ما هم از همون شب اول بعد از صرف شام و عرق مشتی ای که سینا جور می کرد، بین کمپ ها می گشتیم و هر شب یکی از کمپ ها رو که جو باصفا تری داشت و خصوصا دخترهای خوشگل تری توش بودن رو انتخاب می کردیم و آسه آسه می رفتیم قاطی بزمشون می شدیم و شب اول فکر کنم دو سه ساعتی رقصیدیم. اونشب اونقدر بالا بودم که جز حال خوشی که داشتم دیگه هیچی یادم نمونده. البته فقط این صحنه رو خوب یادم مونده که یک بار خبر رسید که ماشین گشت پاسگاه روستا داره میاد سرکشی و همه سریع رقص و آهنگ رو قطع کردیم و دخترها حجاب کردن و یک عده پراکنده شدن و یک عده دیگه با رعایت شئونات اسلامی دور دو سه تا آتیشی که روشن بود، نشستن.

اونایی که اهل اون منطقه بودن می دونستن گشتی ها هم دیگه به این جریانات عادت کردن و زیاد گیر نمیدن فقط یکی دوبار به قصد اعلام حضور و انجام وظیفه میان یه جولونی میدن و اگر مستقیما موردی نبینن، سریع میرن. اهالی هم که دیگه به این چیزها وارد بودن خودشون به کمپ ها خبر می رسوندن و همه چیز اوکی میشد.

خطر که رفع شد بعد از چند دقیقه دوباره همون آش و همون کاسه برقرار شد. اون شب من خیلی بالا بودم و دیگه جز رقصیدن با این دختر و اون دختر حواسم به هیچ کار دیگه ای نبود، ولی سپهر و محمد و ابراهیم حواسشون به همه چیز بود و اون لابه لاها مخ دو تا از دخترای یکی از کمپ ها رو زده بودن که شب بیان پیش ما.

وقتی برگشتیم حدودا سه چهار ساعت از عرق خوری گذشته بود و ساعت نزدیک 2 شب بود. مستی عرق کمی واگذارمون کرده بود ولی با وجود اون همه رقص و تحرک ، همه مون هنوز کلی انرژی داشتیم و البته سرگیجه و حال خوبی که انگار رو فضا بودیم، واسه مون باقی بود.

اونایی که حالشون بهتر بود، اومدن و همون نصف شبی بساط قلیون و چای و میوه و ویسکی و مزه رو آماده کردن تا وقتی دخترا میان یه بزم مشتی دیگه توی خونه داشته باشیم.

با اینکه ساعت حدود 2 بود اما کوچه های روستا هنوز پر رفت و آمد بود. بعضی کمپ ها هنوز تازه داشتن بر میگشتن و بعضی ها تازه توی اقامتگاه های خودشون شروع کرده بودن به بزن و بکوب. گمونم مردم بیچاره روستا هم دیگه اون چند شب خواب نداشتن. همون زمان دخترایی که بچه ها مخشونو زده بودن، اومدن. انصافا هردوشون پلنگ های خوبی بودن. همون اول گفتن اوه 9 نفرید؟ چه خبره؟ شما که گفتید 4 تایید!

جلال گفت ما همه سایز کوچیکیم نگران نباشید. یکی از دخترا که پر رو تر از اون یکی دیگه بود، با نیشخندی عشوه آمیز گفت هیکلاتون که اینو نمیگه. همه خندیدیم و با چند تا شوخی دیگه رفتیم و توی یک اتاق کوچیک که با یه بخاری نفتی دمای خوبی پیدا کرده بود، نشستیم و بزممون داشت گرم می شد. اما جلال و امیرعلی که خیلی بد مست شده بودن و اثر عرق سرشبی با ویسکی الان حسابی مخشونو تعطیل کرده بود، اینقدر چرت و پرت گفتن و شوخی های مسخره کردن که اون دو تا دختره هول برشون داشت و فکر کردن ما یه مشت اراذلیم که امشب میخوایم پارشون کنیم. دخترا کم کم تغییر فاز دادن و سر ناسازگاری گذاشتن.

ابراهیم و بقیه بچه ها که دیدن وضع داره خراب میشه خواستن جلال و امیرعلی رو از برق بکشن و کنترل کنن، اما یه دفعه توی حرف هایی که به شوخی و جدی به هم زدن، دعوای لفظی شد و بحث داشت بالا می گرفت که دخترا دیگه فرار رو برقرار ترجیح دادن و اونا که رفتن کار دوستای من دیگه داشت به بزن بزن می کشید، چون ضد حال بدی خوردیم. اما هر جور که بود دعوا خوابید و سینا و سعید با کمک هم، جلال و امیرعلی رو بردن بیرون که آرومشون کنن. ما هم بقیه هر کدوم خراب و داغون یه طرف افتادیم و افسوس دخترای جیگری رو که از دست دادیم می خوردیم.

این وسط من که توی دعوا مستیم کاملا پریده بود حالیم شد که انگار حال یونسم بده، اگرچه مثل جلال و امیرعلی بروز نمی داد. ولی یه جا تکیه به دیوار به حالت چمباتمه نشسته بود و زانوهاشو بغل گرفته بود ، سر و گردنش به یک طرف کج افتاده بود و چشماشو بسته بود. یونس پسرخاله جلال بود و به دعوت اون اومده بود به جمع ما و برای اولین بار بود جمع ما رو می دید واسه همین انگار هنوز یخش باز نشده بود و یا شایدم کلا کم حرف و درونگرا بود. ولی من که متوجه شدم حالش خیلی رو به راه نیست، و جلالم اینقدر بد مست شده که اصلا نمی تونست هوای مهمونشو داشته باشه، رفتم پیش یونس و بهش گفتم:

+چیه انگار تو هم بدحالی!
چشماشو باز کرد و یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
-آره یه کم میزون نیستم.
+تو که زیاد نخوردی. جلال و امیرعلی خیلی زیاده روی کردن!
-آره من فقط یه پیک ویسکی زدم ولی چون بدنم عادت نداشت اصلا نباید عرق و ویسکی رو اینقدر با فاصله کم می زدم.
+خب پاشو برو دستشویی یه انگشت بزن به ته حلقت، بالا بیاری خوب میشی.

قبول کرد ولی حس کردم نمی تونه تنها بره، رفتم بلندش کردم و زیربغلشو گرفتم و بردمش به سمت سرویس بهداشتی که توی حیاط بود. من بیرون ایستادم و اون رفت کارشو کرد و برگشت. خیلی پسر مودب و با شخصیت و خوش تیپی بود. خیلی تشکر کرد و توی برگشت راحت تر از قبل شده بود. اما بازم هواشو داشتم.

وقتی به اتاق رسیدیم دیدم بچه ها جلال و امیرعلی رو بردن توی یک اتاق دیگه بخوابونن که بخاری نداشت و سردتر بود. تا مستی شون زودتر بپره. جلال حالش هنوز خیلی خراب بود و گاهی داد می زد و فحش می داد و چرند و پرند می گفت.

یونس رفت به اتاق جلال و امیرعلی. منم که میخواستم هواشو داشته باشم باهاش رفتم. سینا و حامد هم اونجا بودن و داشتن اون دو تا رو آرومشون می کردن.

یونس گفت: منم امشب اینجا می خوابم.
سینا که یه جورایی صاحب خونه محسوب می شد گفت: اینجا سرده شماها برید همون اتاق بخوابید. من پیش جلال و امیرعلی می مونم.
یونس اما گفت نه باز هر چی باشه من پسرخاله جلالم و با من راحت تره. من می مونم.
نمیدونم چی شد که یک دفعه منم گفتم پس منم اینجا می خوابم و دو نفره هوای امیرعلی و جلال رو داریم و دیگه شما دو تا -سینا و حامد-برید تو اتاق بخاری پیش بقیه بچه ها. سینا و حامدم بدون چک و چونه زدن زیاد قبول کردن. انگار هممون یه جورایی از جلال و امیرعلی دلخور بودیم که با بی جنبه بازیشون اون شبمونو خراب کردن و باعث شدن دخترا رو از دست بدیم. من ولی نمیدونم چی شد که خواستم پیش جلال و امیرعلی بمونم. شاید چون از شخصیت یونس خوشم اومده بود. از عصر همون روز اول سفر که جلال، یونس رو با خودش آورد و بهمون معرفی کرد، حس خوبی نسبت بهش پیدا کردم. پسر با کلاس و خوش تیپی بود.

هر جور بود بعد از مدتی جلال و امیرعلی رو آروم کردیم و توی جایی که سینا براشون انداخت، به خواب رفتن.

بعدش سینا رفت و کمی بعد، از اون اتاق دیگه برای من و یونسم پتو و بالشت آورد و گفت ببخشید تعداد پتوها کمه. یکی رو زیرتون بندازید که از زمین سرما نخورید، یه دو نه رو هم دو نفره روتون بکشید.

یه نگاهی به یونس کردم و خندیدم گفتم: دیدی پسرخالت چیکار کرد؟ ما الان باید بغل اون دو تا دختر هلو می خوابیدیم ولی حالا باید پشمالو ها بغل هم بخوابن.

سینا یه دفعه با خنده بهم گفت: اوخیییی از خداتم باشه یونس که خوبه، من اون طرف با حامد گولاخ افتادم. ابراهیم که مثل همیشه قلدربازی درآورد و دو تا پتو رو تکی واسه خودش برداشت. سپهر و محمدم رفتن با هم. موندیم منو حامد با دو تا پتو برای زیر و رومون.

با شنیدن این حرف سینا من سریع رفتم یونس رو بغل کردم، گفتم غلط کردم، غلط کردم. خدایا ببخشید. کفران نعمت کردم. بابا یونس در مقابل حامد مثل حوری بهشتیه. سینا کارت ساخته است امشب.
هر سه خندیدیم.

دیگه حدودای سه بود با یک کمی خنده و شوخی دیگه، همه شب بخیر گفتیم و برقا رو خاموش کردیم. با خاموش شدن برق ها یونس شروع کرد به درآوردن لباسش. بهش گفتم:
+سردت نمیشه؟
-این خیلی ضخیمه من عادت ندارم موقع خواب زیاد لباس تنم باشه. با یه زیرپوش می خوابم فقط.
با خنده و شوخی گفتم:
+آخخخخ جااااان خب پس راحت باش شلوارتم در بیار.
اونم خندید گفت:

نه دیگه همینجوری خوبه.
+تعارف می کنی؟
-نه چه تعارفی؟
باز با همون لحن شوخی و شیطنت گفتم: خجالت میکشی؟ میخوای خودم درش بیارم برات؟
-بازم خندید گفت: نه داداش کوتاه بیا. میخوای انتقام کار جلال رو از من بگیری؟
+اوه از جلال نگو که واقعا فکر نمی کردم اینقدر بی جنبه باشه. این چه پسرخاله ایه تو داری؟!
-مگه بار اول بود با هم مشروب می خوردید؟
+نه صدها بار ولی دفعه های قبل اینجوری نشده بود. نمیدونم چرا اینبار خربازی درآوردن هم جلال هم امیرعلی.
-لامصبا اون دخترا هم گنگشون بالا بود.
+آره بد تو کفشون موندم لعنتیا. حشر من که حسابی زده بالا.
-خب دیگه باید امشبو با کف دست کارتو راه بندازی. چاره ای نیست.
+به تو هم میگن رفیق. یعنی تو اینجا باشی و من کارمو با دست راه بندازم
-خب چیکار کنم، میخوای بهت یه دست بدم راحت شی؟
+قربون مرامت. نیکی و پرسش؟
-بخواب آقا بخواب، بذار حداقل از آشنایی مون 24 ساعت بگذره
+بابا شوخی کردم. اصلا تو بیا بکن . مخلصتم هستیم.
-چاکرم

شوخی ها و حرف زدن هامون طوری صمیمی بود که هر کس نمیدونست فکر می کرد، چند ساله با هم دوستیم.

خلاصه دو تا بالشت برداشتیم و زیر یه پتو دراز کشیدیم و به محض اینکه پتو رو کشیدیم رو خودمون، ناخودآگاه گفتم اوففففف خود پتو هم اولش سرده بیا یکم بچسبیم بهم تا گرم شیم.

قبل از اینکه اون فرصت هیچ کاری پیدا کنه، من خودمو کاملا بهش چسبوندم و دیدم عجب بدن گرمی داشت. اما حقیقتش خودمم اونقدرا سردم نبود. بیشتر دلم هوس چسبیدن به یه آدم دیگه رو کرده بود. خصوصا اگر پسر تو دل برویی مثل یونس باشه. من اگرچه بیشتر ترجیح میدم با زن و دختر سکس کنم، اما همیشه بعضی پسرهایی که بر و رویی دارن یا اندام سکسی و کون درست و حسابی داشته باشن، برام تحریک کننده بودن و هستن. ولی فقط تا قبل از بیست سالگی با چند پسر هم سن و سال یا کوچیکتر سکس کرده بودم و از بیست سالگی به بعد یعنی تا اون شب توی بیست و هفت سالگیم دیگه تلاشی برای سکس با پسرها نکرده بودم و اگر نسبت به پسری تحریک هم میشدم، نادیده می گرفتم و حسم رو توی دلم مخفی می کردم و فقط افتاده بودم در مسیر عشق و حال با دخترها ولی اون شب انگار یونس داشت بدون اینکه خودش بخواد، حس سرکوب شده قدیمی مو بیدار می کرد.

هر دو کمی بوی هیزم و آتش صحرا رو گرفته بودیم ولی مشامم به خوبی می تونست عطر خالص بدن یونس رو شناسایی کنه و دلبسته اش بشه. هی دلم می خواست باهاش بیشتر حرف بزنم و صورتمو بهش نزدیک تر کنم تا نفساش بخوره به صورتم. در واقع دلم میخواست باهاش لاس بزنم و تا تونستم زدم. توی صحبت ها فهمیدم بیست و سه سالشه و چهار سال از من کوچیک تره، لیسانس معماری داره و از سربازی معاف شده و با دوستاش یه دفتر مهندسی دایر کردن که کارش طراحی و دکور آپارتمانی و تجاریه. یه کمم از زیدهامون حرف زدیم و دیگه کم کم یونس خوابش گرفته بود و نمی شد بیشتر از اون ادامه بدیم. اون همونطور که رو به من بود، خوابید و من با غوغایی در دلم محو تماشاش مونده بودم.

با چشمام که به تاریکی اتاق عادت کرده بود، کم کم می تونستم بعضی اجزای چهره شو بهتر ببینم. صورت سفید و موهای یک دست مشکی، ابروهایی پر و موژه هایی بلند و فردار که موقع بسته بودن چشماش انگار به هم گره میخوردن. ریش و سبیل پر که دو تا لب قلوه ای قرمز از بینشون بیرون زده بود. هر جای صورتشم که به خاطر تاریکی معلوم نبود، با تصوری که از قبل توی ذهنم مونده بود، تکمیل می کردم. خصوصا چشماش که از اولین باری که عصر همون روز دیدمش رنگ خاکستری براقش، دقیق به خاطرم مونده بود.

صدای خر و پف جلال و امیرعلی اتاق رو پر کرده بود. خصوصا خر و پف جلال اونقدر بلند بود که انگار می رفت بالا و توی سقف گنبدی اتاق می پیچید و بلندتر می شد. خواب یونس ولی آروم بود. تا این لحظه روی شونه چپ و رو به من خوابیده بود. اما کمی که خوابش سنگین شد، روشو به سمت آسمون برگردوند و خوابید. نفس هاشم دیگه به من نمی خورد. ولی باز همینم خوب بود که باهاش زیر یه پتو بودم. از اینکه احساس می کردم بخشی از گرمای زیر پتو از تن و بدن اونه، مست می شدم. اگرچه کلا هم زیاد فاصله ای نبود بینمون اما باز دوباره خودمو بهش نزدیک تر کردم. خوشبختانه اون شب بهانه خوبی داشتیم واسه این چسبیدن به هم. سرمو اونقدر بهش نزدیک کرده بودم که دیگه روی بالشت اون بودم. انگار صدای نبضشو می شنیدم. هر لحظه بیشتر نسبت بهش تحریک می شدم. کیرم سفت شده بود و منتظر فرمان حمله بود. دستمو بردم روش و کمی مالشش دادم. بهش گفتم دلتو الکی صابون نزن سالارررر. بعیده راهی بین تو و سوراخ داغ این پسر باشه. بخواب که فکر نکنم امشبو کاسب باشی.

دیگه منم کم کم خوابم برد. نمیدونم خوابم چقدر طول کشید. گمونم نیم ساعتی بود. ولی چه خوابی؟ همش رویا بود. قر و قاطی هم بود. یه صحنه انگار داشتم یه دختر خوشگل رو می کردم، یه صحنه دیگه یکی که بدن مردونه ای داشت ولی چهره اش معلوم نبود، نشسته بود و داشت برام ساک می زد، سرشو دادم بالا که ببینم کیه دیدم یونس بود اما با وجود بدن پشمالوی مردونه که مال خودش بود، دو تا سینه بزرگ زنونه داشت و من فوری کیرمو کردم لای سینه هاش و تلمبه می زدم. یه صحنه دیگه انگار توی مدرسه بچگی هام بودم و چند نفر که سایه های مبهمی ازشون می دیدم اما حس می کردم اعضای خانواده ام بودن روی سکوی کلاس سفره انداخته بودن و داشتن غذا می خوردن و از وسط اون سایه ها، هی مامانم منو صدا می زد که برم ناهار بخورم، منم اونطرف تر، بدون هیچ ترس و خجالتی جلوی چشم خانوادم داشتم یکی از معلمامو که بچگی ها، خیلی روش کراش داشتم، روی میز و صندلی خودش لختش می کردم که بگام، تف رو که انداختم کف دستم و مالیدم در کونش ، بابای مدرسه با یک جارو توی دستش اومد و گفت هر کار می کنید بکنید فقط تو رو خدا آشغال نریزید که من با این دیسک کمر دیگه نمی تونم اینجا رو تمیز کنم!!
نمیدونم چی شد یه هوو از اون خواب شیرین بیدار شدم. ای کاش ادامه پیدا می کرد و حداقل توی خواب به آرزوم می رسیدم و آقای طاهری معلم خوشگل ادبیات سال سوم راهنمایی مو که همه بچه های کلاس عاشقش بودن، می کردم.

ولی متاسفانه دیگه با یک کیر به شدت سیخ شده که داشت تند تند نبض می زد و بدنی عرق کرده از خواب پریدم و شایدم باید بگم خوشبختانه از خواب پریدم چون اگر خوابم با همون فرمون ادامه پیدا می کرد، تا چند ثانیه دیگه قطعا به جدول می زدم و تو خواب جُنُب می شدم.

بعد از بیدار شدن، همینکه با خر و پف های جلال و امیرعلی محیط رو شناسایی کردم و یادم اومد کجام و چه کسی بغلم خوابیده، متوجه شدم یونس پشتش رو به من کرده و اتفاقا منم رو به پشت اون خوابیده بودم و پتو یه مقداری اومده بود بین بدن هامون قرار گرفته بود، اما کیرم از روی پتو، تقریبا مماس با برجستگی کون یونس شده بود. دلم هوری ریخت و ولوله ای توی همه رگ و پیوندام به پا شد. بیخود نبود اون خواب ها رو میدیدم، چون توی واقعیت هم بدون اراده من، کیرم خودش راهشو به سمت کون یونس پیدا کرده بود.

یه لحظه ترسیدم یونس همین الان بیدار شه و توی اون حالت بفهمه من براش تیز کردم، خودمو یه کم عقب کشیدم. اما انگار هزاران نفر دیگه توی اعماق وجودم، منو به سمت تن یونس می کشوندن.

مونده بودم چیکار کنم؟ کون به اون خوبی اینقدر بهم نزدیک بود و من نمی تونستم بهره ای ببرم. این ظلم نبود؟

دلم می خواست حداقل یه دستی به اون کون قلمبه می رسوندم. بنابراین با هزار ترس و تردید وقتی مطمئن شدم یونس کاملا خوابه، دستمو آهسته بردم و روی یک پله کونش گذاشتم. خوشبختانه شلواری پاش بود که جنسی نرم داشت و قشنگ جذبش بود.

از لمس کون گوشتیش دلم لرزید و یه حس عالی ای بهم منتقل شد. اما زود دستمو برداشتم. اما این هوس لعنتی دست بر دار نبود. دوباره دستمو بردم روی کونش و اینبار آهسته دستمو روش کشیدم. وقتی از روی بین دو تا لپ کونش رد می شدم و انگشتام یکی یکی سر می خوردن توی قاچش، همه وجودم حالی به حالی می شد.

اما با اندک حرکتی، یا تغییر صدای خر و پف اون دو تا، یا حتی با صدای باد که برگ های خشک توی حیاط رو گاهی با خش خشی پر سر و صدا جا به جا می کرد، یا دویدن و جیغ و داد گربه های شب زنده دار توی حیاط و کوچه، می ترسیدم و دستمو سریع عقب می کشیدم.

این رفت و آمدها بین دست من و کون یونس اینقدر ادامه پیدا کرد که کم کم خیلی جسورتر از اول شدم و با خونسردی و احتیاط دستمو توی شلوارش کردم ولی چون می ترسیدم سردی دستم بیدارش کنه، داخل شرتش نرفتم و از روی شرت دستمو روی کونش می کشیدم و گاهی حتی پنجه می نداختم توی کپل هاش و یه کم فشار می دادم و بعد انگشت وسطمو از مسیر قاچ کونش می بردم پایین تا تقریبا به محل سوراخش می رسید، وقتی انگشتم، از روی پارچه نازک شرت گرمای سوراخشو حس می کرد، مست مست می شدم.

همه شهوت رانان عزیز می دونن که حشریت یه چیزیه که لامصب لحظه به لحظه شدید تر میشه و آدم ممکنه اولش فکر کنه فقط به یه لمس یا یه بوسه یا یه آغوش راضیه، ولی همینکه اون لمس یا بوسه یا آغوش در یک موقعیت مناسب اتفاق میافته، هی دلت بیشتر می خواد و کار سریع پیشروی می کنه و به جاهای باریک میکشه. این حکایت اون شب من بود. هر چی ترسم بیشتر می ریخت، بیشتر پیشروی می کردم. دیگه کاملا سرم روی بالشت یونس بود و داشتم از پشت سر گردنش و موهاشو بو می کردم و تو هوای تنش نفس می کشیدم. دستمم از پایین مدام در حال لمس و مالش کون یونس بود. دیگه نگران بیدارشدنشم نبودم چون اگر بیدار می شد سریع خودمو به خواب می زدم و وانمود میکردم توی خواب حواسم نیست و بهش چسبیدم. ولی خوشبختانه هیچ تغییری توی حالت نفس کشیدن و آرامش یونس ایجاد نشده بود.

کم کم شیطونه بهم گفت، سعی کنم شلوارشو بکشم پایین.

کار سخت و خطرناکی بود اما وسوسه شم به همون اندازه قوی بود. ممکن بود بیدار شه و مچمو بگیره و دو تا فحشم بده و آبروم پیشش بره، ممکنم بود سنگین خواب باشه و به این راحتی ها پا نشه، اصلا شاید خودشم خوشش میومد. به هرحال توی راهی افتاده بودم که احساس می کردم توقفش ممکن نیست.

آهسته دستمو بردم بالای کپلش و رسیدم به لبه شلوارش. انگار بالاش کشی بود. یه کم کشیدمش به سمت پایین که یونس یه تکونی خورد و برگشت دوباره رو به اسمون خوابید. منم فکر کنم با سرعت نور خودمو عقب کشیدم و رو به آسمون شدم و چشمامو بستم. انگار خواب خوابم.

چند دقیقه همونطوری گذشت. یونس خر و پفی نبود اما از روی نفس هاش حس می کردم که خوابه. دوباره به سمتش چرخیدم. اینبار دیگه پشتش به من نبود، باید سعی می کردم شلوارش رو از جلو بکشم پایین. آهسته دستمو بردم روی شلوارش. چون زیر پتو مشخص نبود دستم دقیقا داره کجا میره، ناگهان دستم خورد به کیرش که متوجه شدم کیر اونم سفت شده. شک کردم که بیداره یا خواب. آخه همه آقایون می دونن، کیر پسرهای جوون، معمولا توی خواب خصوصا دم دمای صبح سیخ میشه. واسه همین احتمال دادم هنوز خوابه. دستمو آوردم بالاتر و اینبار باز رسیدم به بالای شلوارش. اما کار خیلی سخت تر از تصورم بود. اینبار جرأتم بیشتر شد و خواستم اقلا دستمو ببرم داخل شورتش و بی واسطه بدنشو لمس کنم، اما در حین تلاش بودم که یونس دوباره یه تکون خورد و اینبار چرخید به سمت من.

ریتم نفس هاش با قبل فرق کرد و دیگه شک من بیشتر به این سمت رفته بود که یونس بیداره. برای چند لحظه دست از کار کشیدم. ولی وسوسه دست بردار نبود. برای اینکه ببینم خوابه یا بیدار آهسته صداش کردم. جوابی نداد. نفس هاش دوباره ریتم گرفت. توی این غلط زدن هاش پتو کمی رفته بود پایین و تقریبا تا زیر سینش بیرون از پتو افتاده بود. خوشبختانه بالاتنه شم هوس انگیز بود. یک تاپ رکابی تنش بود که یه کم کشیده شده بود به سمت دیگه بدنش و از کنار حلقه رکابی، نوک یکی از سینه هاش بیرون زده بود. یه کمی نوک سینشو با انگشتم لمس کردم. سینه هاش و کلا بدنش مو داشت اما به اندازه ای بود که ذائقه من می پسنده.

خیلی آروم انگشتمو دور نوک سینه اش، دایره وار می چرخوندم. این حالتیه که واسه خودم خیلی تحریک کننده است. اینکه کسی با انگشتش دور نوک سینم رو لمس کنه و دایره بکشه. یه مور مور خاص و دوست داشتنی ای توی همه بدنم ایجاد میشه. همین کارم واسه یونس کردم.
یه تکونی خورد و دستشو آورد روی سینه اش و همون حدود رو خاروند. بعد پتو رو تا نزدیک چانش کشید بالا. منم باز از ترس تا چند دقیقه چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. بعد از چند دقیقه آهسته چشمامو باز کردم و حس کردم بازم خوابیده. دوباره دستام دست به کار شدن. اینبار دوباره رفتم سمت پایین تنش. وقتی رسیدم به قسمت کیرش، دوباره یه لمسی کردم دیدم همچنان سفته. بعد دستمو بردم پایین تر می خواستم لای پاشو لمس کنم. آهسته انگشتامو هول دادم وسط پاش وگرمای رونش حشرمو بالاتر برد. یه دفعه متوجه شدم صدای نفس هاش تغییر کرده. نفس هاش مثل موقعی که مطمئن بودم، خواب بود دیگه عمیق و آروم نبود. انگار بیدار باشه.

همونطوری که دستم لای پاش بود، بی حرکت ایستادم. بعد دوباره شروع کردم به کشیدن دستم لای پاش. هی تا کیر و خایه اش میومدم بالا و هی می رفتم پایین. چون دیگه مطمئن بودم که بیداره، هر لحظه انتظار یک واکنشی رو از سمتش داشتم. بعد از شاید دو سه دقیقه یه جوری که انگار خوابه و میخواد بیدار بشه، بالاخره چشماشو باز کرد منم بلافاصله و خیلی خونسرد چشمامو بستم و گذاشتم دستم بی حرکت لای پاهاش بمونه. دیگه برام مهم نبود، بفهمه داشتم می مالیدمش. فقط می خواستم چشم تو چشم نشیم. برای چند دقیقه توی همون حالت موندیم. بعد شروع کرد به غلط زدن. من آروم دستمو از لای پاش کشیدم و اون دوباره دقیقا پشتشو کرد به من.

وقتی مطمئن شدم چشم تو چشم نیستیم، چشمامو باز کردم. اما هیچ حرفی نزدم و هیچ حرکتی نکردم. کاملا مطمئن بودم اونم بیداره و متوجه دستمالی های من شده. حداقل این چند دقیقه آخر رو مطمئن بودم که فهمیده. اما یه کمی گیج بودم. نمی دونستم این برگشتن و پشت کردنش به من به چه معنی بود؟ آیا چراغ سبزی بود که کونش رو در اختیارم بذاره، یا نشانه قهر و بی علاقگیش به ماجرا بود. به هرحال چند دقیقه توی همین گیجی موندم و می ترسیدم کاری بکنم. تا اینکه دیگه طاقتم سر اومد و بالاخره دل رو زدم به دریا.

دستم رو همون زیر پتو، بردم سمت کونش و بی هیچ حرکتی گذاشتم روی یکی از کپل هاش. قلبمم به شدت به تپش افتاده بود، چون یه کم از واکنش احتمالیش می ترسیدم. اما چون هیچ واکنشی نشون نداد، چند ثانیه بعد دل و جرأتم بیشتر شد و شروع کردم اینبار به کشیدن آروم دستم روی کپلش. بازم بی حرکت و ساکت بود. اینبار روی کپلش شروع کردم به کشیدن همون دایره ها که با انگشت روی سینش کشیده بودم. می دونستم کون هم یکی از نقاط بسیار تحریک پذیر بدن همه آدم هاست. هم واسه زن ها و هم واسه مردها. حتی مردهای کاملا دگرجنسگرا هم که فقط با زن ها حال می کنن، اگر پارتنرشون توی حالت شهوت، کونشونو لمس کنه و بماله، خیلی خوششون میاد. به همین خاطرگفتم حالا که زده به سکوت و عکس العملی نشون نمیده، بذار یه کم بهش حال بدم بلکه خودشم تحریک بشه.

دیگه هر دومون قشنگ فهمیده بودیم قضیه از چه قراره. منم این سکوتشو نشانه رضایت تعبیر کردم و با دل و جرأت بیشتری شروع به لمس و مالش کون و رون و لای پاهاش کردم. اینطوری بگم که دیگه آشکارا داشتم می مالیدمش.

وقتی که دید دیگه اوضاع خیلی خیطه و خواست یه واکنشی نشون بده، با صدایی که مثلا خواب آلوده بود، آروم گفت:

-داری چیکار میکنی؟
+جانم؟ ببخشید عزیزم، بیدارت کردم؟
-آره از بس وول می زنی!
اصلا هیچی به روی خودش نیاورد که همون لحظه دو دستی داشتم کون و کپلشو می مالیدم. منم که دیدم اینطوره، با جرأت تمام، گفتم:
+ببخشید یونس جان، خیلی سردمه.

و پشت بند همین حرف رفتم و کاملا از پشت بغلش کردم و دستمو دور بدنش انداختم و به سمت خودم فشارش دادم. کیرم آشکارا روی کونش قرار گرفته بود و هی فشار می دادم.
-ولم کن بابا زشته.
+چه زشتی ای داره، جیگرم؟ خب هوا سرده، تو هم که بدنت واقعا مثل یک شوفاژ گرمه.
هیچی نگفت فقط مثلا سعی کرد خودشو ازم جدا کنه، ولی من محکم تر بهش چسبیدم و پاهامم دور پاهاش حلقه زدم. کیرمو به کونش می مالیدم، با دستم سینه هاشو لمس می کردم و در گوشش یه چیزایی زمزمه می کردم
+جانمی جان. چه گرمه تنت فدات شم. خیلی دوستت دارم عزیزم. اوففففف تو کجا بودی تا حالا؟ قربون این بدن گرم و نرمت برم من
کمی که گذشت یکی از دستامو بردم سمت شلوارش و خواستم پایین بکشم. مقاومت کرد. بهش گفتم:
+عزیزم چرا نمیذاری؟ میخوام ماساژت بدم.
-سرده . ماساژ نمی خوام
+عزیزم من جوری ماساژ می دم که گرمت میکنه هاااا
-نه نکن میخوام بخوابم.
+یونس جان دیگه این شبا کی میاد اینجا واسه خواب؟ قربونت برم، بذار هم خودت یه حالی ببری هم من.
-عجب ادمیه هاااا میگم نکن، اصلا زشته.
+ببین باز رفتی که نسازیا
بعد یه صحنه سریع دستمو رسوندم به کیرش که سفت شده بود، گفتم:
+ببین، خودتم داری حال می کنی. آخه چیش زشته دو تا جوون میخوان یه کم از هم لذت ببرن؟

در حین گفتن همین حرف، طوری به سمت کف اتاق هلش دادم که روی شکم دمر شد.
اونم مثلا مقاومت می کرد اما معلوم بود مقاومتش نمایشیه و خودشم دوست داره. منم دیگه فهمیدم فرمون رو خوب به دست گرفتم و تصمیم گرفتم با همون فرمون تخته گاز برم جلو.

دمر که شد، فورا روش دراز کشیدم. توی این حالت زورم نسبت بهش خیلی بیشتر شد. یه کم دیگه کیرمو به کونش مالیدم و دوباره دستمو بردم سمت لبه شلوارش. دیدم اینطوری نمی تونم شلوارشو در بیارم، کاملا رفتم زیر پتو و سرمو رسوندم به کونش. بوی کونشو زیر پتوی گرم، دوست داشتم. یه حس عجیبی بهم داد. انگار میخکوب شده بودم. یه کم توی همون حالت بی حرکت موندم و دماغمو به چاک کونش فشار دادم و نفس عمیق کشیدم. گرما و بوی کونش مثل مرفین داشت آرومم می کرد. اونم هیچ حرکتی نمی کرد. حس می کردم الان اگر اون دخترای سر شب اینجا، بودن باز ترجیح می دادم با همین بچه خوشگل حال کنم.

کم کم حس کردم خیلی گرمم شد اون زیر، پتو رو کنار زدم و رفتم که شلوار رو در بیارم.
گفت:

-بیخیال بابا ضایع است، یه مترم با این دوتا فاصله نداریم.
+ولشون کن، اونا که الان غرق خوابن. بعیدم هست تا ده ، یازده فردا بیدار شن.

خلاصه شلوار رو یه کم تا زیر باسنش دادم پایین، یه دست به کونش از روی شرت کشیدم و بعد شرتشم همونقدر دادم پایین.

سفیدی کونش توی تاریکی شب مثل ماه می درخشید. شاید فکر کنید دارم اغراق می کنم، اما واقعا پوست روشن و شفافی داشت. گردی و قلبمگیشم واقعا تحریک کننده بود. بی معطلی لای کونشو باز کردم و باز با دماغم رفتم دم سوراخشو و نفس عمیق کشیدم. اونم انگار کاملا تحریک شده بود و همچی بفهمی و نفهمی داشت باهام همراه می کرد.

حس کردم وقتشه که برم سراغ کار اصلی و یه تف گنده انداختم روی سوراخش و شروع کردم به مالیدن و انگشت کردن. انگشت اولم نسبتا راحت رفت تو، ولی دومی با درد و مقاومت یونس همراه بود. دوباره کنارش دراز کشیدم تا با نوازش ارومش کنم. بهش گفتم یه بوس بده: خودش صورتشو آورد و لب گرفتیم از هم.

تو دستم تف کردم و کشیدم به سوراخش، دوباره انگشتمو بردم داخل، بازم انگشت اول راحت رفت، دومی و سومیش رو با درد تحمل کرد. بعد کیرمو گذاشتم رو سوراخش. فهمید میخوام تو کنم، مانع شد. گفت:

-بسه تا همینجا
+یونسسسس! بد نشو دیگه! بذار حال کنیم یه امشبو
-ای بابا چه گیری کردیماااا. خدایا این چه سفری بود من اومدم!
+چرا الکی سخت میگیری عزیز من؟ خودتم حال میکنی بخدا. اصلا تقصیر پسرخاله خودت بود که اون دخترا رو فراری داد. حالا تو باید جورشو می کشی.
-چرا من خب برو خود جلالو بکن!
+اوووووق جلال! آخه تا آدم خوشگل و خوش تیپی مثل تو اینجا باشه، کی به اون گامبو نظر می کنه؟
پوزخندی زد و گفت:
-خیلی تخم حرومی
+دیگه خندیدییییییییی . دیگه کار تمومه ه ه ه ه

مقاومتش کاملا شکسته بود، شرت و شلوارشو تا زانوش کشیدم پایین. بهم گفت پس اقلا پتو بکش، اینا یه دفعه بیدار بشن، ما رو لخت نبینن. حرفش منطقی بود، پتو کشیدم رومون و رفتم سراغ کونش. دلم می خواست کونشو قشنگ از نزدیک ورانداز کنم. خصوصا سوراخشو. چون تاریک بود، دستمو دراز کردم موبایلمو از کنار بالشتم برداشتم و آوردم زیر پتو. چراغ قوه شو روشن کردم و چشمم به کون سکسیش دوختم. خیلی خوش فرم و دوست داشتنی بود. بعد از اینکه حسابی مالیدم و باهاش ور رفتم، تف مالیش کردم و شلوار و شورت خودمم کشیدم پایین و آماده شدم واسه یه گای جانانه.

کاندوم داشتم ولی متاسفانه توی کوله پشتیم بود و کوله مم توی اون اتاق که بقیه خواب بودن گذاشته بودم. دیگه دل رو زدم به دریا و رفتم که کیرمو بکنم توش، که سینا گفت:

-کاندوم نمی کشی؟
+خودمم به کاندوم فکر کردم اما اینجا ندارم. همه وسایلم توی اون اتاقه.
-خب من دارم. توی جیب کاپشنمه. همینجاست. همون اول که از بیابون برگشتیم، من وسایلمو توی این اتاق گذاشتم.

خلاصه چند لحظه بعد کاندومم کشیدم و باز یه تف به کاندوم و یه تف به سوراخ یونس زدم و رفتیم که یه سکس هات داشته باشیم.
+یونس! قبلا کون دادی؟
-اره
+خب پس خوبه، زیاد اذیت نمیشی. سوراخت بازه

اما وقتی خواستم تو کنم دیدم خیلی تنگ بود و خیلی دردش میومد. بالاخره به سختی سرش رفت تو و آه و ناله اش راه افتاد.

-آی آی آیییییی آخخخخخخخخخخخ اوییییییی
+هیسسسس! یواش یونس جان. الان اینا رو بیدار میکنی.
-خب تو یواش تر تو کن، خیلی درد داره بخدا

دستمو گذاشتم روی دهنشو دوباره یک کم فشار دادم. اشکاش راه افتاده بود. می ریخت رو دستم. معلوم بود زیاد اینکاره نیست. خیلی تنگ بود. باید خیلی احتیاط می کردم هم برای اینکه بی اختیار جیغ و دادش بلند نشه، همه با خبر بشن هم واسه خودش که آسیب جدی نبینه. چند ثانیه در همون حال کیرمو نگه داشتم، بعد باز با یه فشار، یه ذره دیگه فرستادم تو. یه دفعه از درد، دستمو که رو دهنش بود بدجور گاز گرفت. دستمو کشیدم گفتم:
+اویییی چه خبره؟
خودشو کشید از زیرم کیرم از کونش در اومد. گفت:
-بسه تورو قرآن. خیلی درد داره.

ای بابا مگه بار اولته؟ این اداها چیه؟ مگه نمی گی قبلا دادی؟
-بابا اون مال خیلی سال قبل بود. دوازده سیزده ساله بودم، با یکی از پسرهمسایه هامون که هم سن و سال خودم بود، دو سه دفعه ای به کون هم گذاشتیم.
تجربه ات همین بوده یعنی؟ ای بابا خب از اول می گفتی عزیزم، ما به این کارا تو اون سن میگیم کون کونک بازی. اونا که سکس حساب نمیشه. آخه کیر یه بچه دوازده ساله کجا و کیر من بالغ 27 ساله کجا؟ اگه از اول درست میگفتی، قشنگ با حوصله بازت میکردم زیاد درد نکشی.
-چمیدونستم واسه چی داری می پرسی. آقا حالا بیخیال. توشی نزن، خیلی درد داره. لاپایی بزن.
تو به من اعتماد کن، کاریت نباشه. لذتش خیلی بیشتر از دردشه. فقط پاشو بریم بیرون از این اتاق
-کجا بریم توی این سرما و تاریکی. همینجا هر کار میکنی بکن
نه اینجا نمیشه سر و صدا میشه. پاشو بیا نترس. یه جای خوب هست

به زور و با هزار اصرار و خواهش راضیش کردم. پاشد شلوار و شورتشو کشید بالا و آسه آسه باهم رفتیم بیرون. مدل اون خونه روستایی اینطوری بود که از در سالن که وارد میشدی دو تا اتاق سمت چپ و راستش بود و روبه رو یه پلکان بود که به طبقه بالا می رفت و کنار پله کان یه دالون بود که جلوشو پرده زده بودن. اونجا آشپزخونه شون محسوب می شد. توش یه شیرآب و ظرفشویی و یخچال کوچیک و یه گاز سه شعله بود. ظاهرا آشپزخونه اصلیشون با دو تا اتاق دیگه ته حیاط بود. اون آشپزخونه کوچیک برای کارای دم دستی بود. دیدیم انگار آشپزخونه گرم تر از بقیه جاها بود. رفتیم همونجا و چون چیزی رو نمی دیدیم، چراغ قوه موبایل رو روشن کردم.

دوباره چسبیدم به یونس و کم کم با بوس و نوازش، شلوار و شورتشو کشیدم پایین. و حسابی انگشتش کردم تا سوراخش باز بشه. یونس گفت:

ببین روغنشون کجاست، یه کم روغن بزن، قشنگ چرب بشه

با نور موبایل دنبال گشتم، قوطی روغن مایع رو پیدا کردم، یه ذره ریختم روی سوراخ یونس و مالیدم و با انگشتم بردم داخلش به نظرم دیگه خوب چرب و آماده شد.
بعد ازش خواستم برام ساک بزنه. نشست جلو پام و آروم ساک زد. خیلی حال کردم از ساک زدنش. با اینکه معلوم بود وارد نیست ولی خیلی احتیاط می کرد که دندوناش کیرمو اذیت نکنه. با اینکه داشتم کیف میکردم ولی از استرس اینکه زود کار رو تموم کنیم، ازش خواستم پاشه و پشت به من خم بشه. همین کار رو کرد و منم دوباره کاندوم زدم سر کیرم و کاندوم رو هم تفی کردم و از یونس خواهش کردم، فقط چند لحظه درد اولیه رو تحمل کنه و سر و صدا راه نندازه، تا بعدش هر دو کاملا لذت ببریم.

دیگه این بار با هر سختی ای بود تونستم کیرمو تا ته بچپونم توش و اونم هر چی آخ و اوخ می کرد، سفت نگهش داشته بودم و نذاشتم از زیرم در بره. خوشبختانه من هیکلی بودم و اون ظریف نقش بود و زورم حسابی بهش می چربید. کیرم که تا دسته رفت تو، چند دقیقه بی حرکت موندم و فقط داشتم از حرارت سوراخش لذت می بردم. کلا هم بدنش خیلی داغ بود و هم سوراخش. کل بدنش یه حرارت خاصی داشت که انگار تب داشت. بوی بدنشم خیلی دوست داشتم.

وقتی شروع کردم به تلمبه زدن، اولش خیلی درد داشت و ناخودآگاه آه و اوهش بلند می شد. منم کلا توی سکس یه مقدار خشنم و همچین ضربتی تلمبه می زنم. فکر می کنم صدای شالاپ شولوپ تلمبه زدنم با آه و اوه یونس قشنگ توی اون سکوت شب می پیچید و اگر کسی از بچه ها بیدار می بود حتما می شنید. منتها لامصب شهوت یه چیزیه که باعث میشه همه ترس و احتیاط های دیگه رو کنار بذاری و فقط روی عشق و حال همون لحظه ات متمرکز بشی. خوشبختانه در اوج لحظات سکس مون صدای اذون روستا از مسجدی که نزدیک خونه بود، بلند شد و باعث شد سر و صدای ما توی صدای بلندگوهای مسجد گم بشه. جا تنگ بود و زیاد نمی تونستیم پوزیشن عوض کنیم، تمام مدت توی یه پوزیشن بودیم. سرپا ایستاده و من از پشت داشتم تلمبه می زدم. این آخرا هر دو به نهایت لذت رسیده بودم.

من آدم زود ارضایی نیستم ولی اون شب از بس استرس داشتیم فکر کنم 5 دقیقه ای آبم اومد و ریختم توی کاندوم. واسه یونسم با دستم جلق زدم و آب اونم سریع اومد. با قطع شدن صدای اذون کار ما هم تموم شد و هر دو راضی و خشنود از هم، یه لب گرفتیم و من کاندوم رو در آوردم، اما متاسفانه دیدم سرش پاره شده بود و آبی نگه نداشته بود. بعدها از کسی شنیدم جنس کاندوم یه جوریه که با روغن مایع سازگاری نداره و پاره میشه.

• به به . داداشا خوش بگذره. التماس دعا.

وای خدایا این صدای کی بود؟
تا هر دو به سمت صدا برگشتیم، فقط یه سایه سیاه دیدیم که پرده جلو آشپزخونه رو یه ذره کنار زده بود و داشت ما رو تماشا می کرد و فورا با گفتن: راحت باشید… راحت باشید… رفت و ما رو با بهت و نگرانی خودمون تنها گذاشت.

یعنی کدومشون بودن؟ چه بد شد، به خاطر اینکه فراموش کرده بودم، چراغ قوه موبایلمو خاموش کنم، سمت ما قشنگ روشنم بوده و هر کسی بود قشنگ تونسته بود چهره هامونو شناسایی کنه ولی ما فقط تونسته بودیم شبهی از اون رو ببینیم و اصلا نفهمیدیم کدوم یکی از دوستاموون بوده. صداشم چون آروم و پچ پچ وار حرف زده بود، برامون قابل تشخیص نبود.

بعد از یک سکس آتیشی محشر، ضد حال بدی خورده بودیم. یونس گفت:

-دیدی بدبخت شدیم. آبروم رفت. نکنه این پسرخالم بود؟
+نه بابا مگه ندیدی جلال الان تو یه خواب سنگینه، حالاها بیدار نمیشه. هر کی بود از بین پنج نفر توی اون اتاق بود.
-خداکنه هر کی بود، نره به جلال بگه.
+بیخیال دیگه فکر نکن، کاریه که شده. ولی دمت گرم، خوب حال دادی
پوزخند تلخی زد و هیچی نگفت.

دیگه یه کم که از شوک در اومدیم، سریع شرت و شلوارمونو بالا کشیدیم و رفتیم توی اتاق. من شاش داشتم و با اینکه می ترسیدم با کسی رو به رو بشم، مجبور بودم برم توالت که ته حیاط بود. یونسم بعد از من رفت توالت و بعد اومدیم دراز کشیدیم، فکر کنم تا یک ساعت داشتیم درباره اون اتفاق حرف می زدیم. یک نفر ما رو دید یا چند نفر دیده بودن؟ پیش خودش می مونه یا به همه میگه؟ از چه زمانی داشته ما رو می دیده؟ آیا بعدا به رومون میاره یا نه؟ شاید جواب همه این سئوالا صبح که همه از خواب بیدار شن، معلوم می شد.

وقتی صبح از سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم، حدوداً ساعت 10:30 بود. امیرعلی هنوز خواب بود. جلال اما بیدار شده بود و توی اتاق ما نبود.
بچه ها توی اون اتاق هی می گفتن و می خندیدن.
یونسم بیدار کردم. گفتم پاشو فکر کنم دارن درباره ما حرف میزنن.
هر دو نگران بودیم و خجالت می کشیدیم با دوستامون روبه رو شیم. اما چاره ای نبود، باید بالاخره باهاشون روبه رو می شدیم.
صدای سینا میومد که میگفت: نامردا یکه خوری آخه؟
یونس خیلی بیشتر از من دلهره داشت. من میگفتم بیخودی بزرگش میکنی، چیزی نشده که. اصلا تازشم که بفهمن میندازیم گردن مستی، میگیم حالیمون نبوده.

دیگه من پا شدم و رفتم وارد اون اتاق شدم. سلام کردم.
بچه ها هنوز پتوها رو جمع نکرده بودن. وسط اتاق ولو بود. جواب سلاممو دادن.
با اینکه می خندیدن و جو شادی حاکم بود، ولی حس می کردم همه نگاه ها روم سنگینی می کنه.
سینا یه دفعه بهم گفت: خب آق سعید چه خبرررر؟
من: گفتم چطور مگه؟
سینا: دیشب خوش گذشت؟
موندم چی بگم؟ هیچی نگفتم
ابراهیم رو به من کرد و گفت: تو نمی دونی دیشب بعد از اینکه همه خوابیدیم آشپزخونه چه خبر بود؟
من: چه خبر بوده؟ چرا شلوغش می کنید اینقدر؟
سپهر یه دفعه گفت: ای بابا یکی مسئولیتو قبول کنه دیگه.
بهترین کار رو این دیدم که خودمو به اون راه بزنم.
جلال گفت: بابا صبح سینا رفته آشپزخونه سماور رو روشن کنه، دیده یه کاندوم پاره که توش یه کم آب کمر بوده اونجا افتاده و قوطی روغن مایع هم سرش باز بوده روی میز معلومه یکی دو نفر دیشب زیرآبی رفتن .
اینو که جلال گفت، فهمیدم من و یونس دیشب یه سوتی دیگه هم دادیم و بعد از اینکه یک کسی دیدمون، دیگه یادمون رفته بود کاندوم رو معدوم کنیم و قوطی روغن رو هم ببندیم و بذاریم سر جاش.
شدیدا دپرس بودم.
اما خوشبختانه بچه ها یه کم دیگه که حرف زدن، فهمیدیم فکر میکنن، یک نفر نصف شبی یواشکی یه زن یا یه دختر آورده و باهاش سکس کرده. یعنی کسی فکرش به اینکه دو نفر از ما با هم سکس کردن نمی رسید.
اما قطعا حداقل یک نفرشون بود که دقیق می دونست دیشب توی آشپزخونه چی گذشته. اون ما رو توی نور موبایل قشنگ در حال سکس دیده بود و حتی در آخرین لحظه بهمون گفته بود داداشا خوش بگذره. اما اینکه کدومشون بودن،

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها