داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

من سیاه دل سپیدم (2)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

فلاسکو برداشتم و دو پیک ریختم. خبات پیکشو بالا گرفت و گفت به سلامتی اولین سفر دوتایی مون و پیکشو به پیکم زد… حدود سه چهار پیکو بالا رفته بودیم و کم کم داشت اثر میکرد. یه شیشه “اوزو” با آب میکس شده بود. با اینکه حسابی تو فلاسک سرد شده بود، ولی گرمای زیادی به آدم منتقل میکرد. عجب تناقضی! نوشیدنی سردی که گرمارو به انسان میبخشه. یه کم شیشه رو دادم پایین و یه سیگار روشن کردم. خبات داشت با تلفن صحبت میکرد و حواسش به من نبود. یهو صدای تیک اف ماشینی از پشت سر، سکوت شبو بهم زد. از آینه بغل نگاه کردم. صدای آژیر پلیس روشن شده بود و همش چراغ میداد که وایسیم. همین که خبات متوجه شد، گوشی رو سریع قطع کرد و پاشو رو پدال گاز فشار داد. یه دنده معکوس و صدای زیادی که از موتور بلند شد… شوکه شده بودم. سیگار به دست با دهن باز نگاهم به حرکات سریع خبات بود. داد زد : “شیشه رو بده بالا و کمربندتو ببند.” دستم به شدت داشت میلرزید و خاکستر سیگار ریخت رو شلوارم. نمیدونستم باید چیکار کنم. یک دفعه به خودم اومدم و سیگارو از شیشه انداختم بیرون و شیشه رو دادم بالا. خبات به سرعت داشت پیش میرفت. همش سه کیلومتر مونده بود که از شهر خارج بشه. سمند هنوزم آژیر میکشید. هنوز اونو جا نگذاشته بودیم که یه دفعه از یکی از فرعیا یه گشت سمند دیگه پیچید جلومون. سرعتمون زیاد بود و به احتمال زیاد باهاش تصادف میکردیم. خبات نگاهی به من انداخت و لبخند کوچیکی زد. حالت چهره ای عوض شد و دستی ماشینو کشید و فرمونو به طرف چپ چرخوند. در چند قدمی سمند جلویی ماشینمون داشت سر میخورد. سمند پشت سرمون نزدیکتر شده بود و منم احساس میکردم بیناییم مختل شده. چشمام تار میدید. سرم داغ بود و تحت تاثیر مشروب گرمای زیادی تو سرم احساس میکردم. چشمام داشت میسوخت. ماشینمون تقریبا نیم دور خورده بود . حدود 1 متر با ماشین جلویی فاصله داشتیم. خبات با تموم قدرتش پاشو رو پدال گاز فشار میداد. روبروم دکان بسته ای میدیدم با تابلوهای تبلیغاتی رنگارنگی که توی شب میدرخشیدند… ویه خیابون فرعی…همون خیابونی که سمند ازش اومده بود بیرون. حدود نیم متر با سمند فاصله مونده بود و بکس بات لاستیکا و فشاری که به جلو میاوردن، با صدای به هم خوردن شیشه های مشروب، سکوت شب رو شکسته بود. تعادلمو از دست دادم و پشتم به درب سمت راننده کوبیده شد. گیج شده بودم. تنها چیزی که میدیدم چراغ گردون قرمز رنگی بود که برام معنای خاصی نداشت. بالاخره ماشین شروع به حرکت کرد و وارد فرعی شدیم… از تو آینه بغل تصادف سختی که دوتا سمند با هم کرده بودن پیدا بود. سواری های دیگه ای کم کم داشتند دورشون جمع میشدن. کسی حواسش به ما نبود.
-“آهههههههااااا… اینم از این…”
لبخند بلندی زد و از همون مسیر رفت و وارد یه جاده خاکی شد. ایست بازرسی خروجی شهر به طرف کرمانشاه رو هم دور زد.
-“شاهو گفته بود امشب مهمون دارم. ولی باورم نمیشد اینقدر سمج باشن. انگارواقعا رودست خوردیما… ”
-“خبات… هه! عوضی… نگفته بودی آرتیست بازی.”
-“هنوز تموم نشده. اگه میخوای تا پیاده ات کنم؟”
-“نه نه… تازه دارم حال میکنم. یه کم هیجان… همون چیزی که خیلی وقته لازم دارم!”
-“عقبو بپا دارن میان.”
-“اینارو میخوای چکار کنی؟”
-“خوب نگاه کن باید یاد بگیری…”
خنده دیگه ای سر دادمو گفتم “عمرن!”، یه دکمه کنار فرمون گذاشته شده بود که تا حالا بهش دقت نکرده بودم. یهو خبات دکمه رو فشار داد و گاز بیشتری به ماشین داد. داشتم عقبو نگاه میکردم. دود غلیظی همه جارو فرا گرفته بود. باورش برام سخت بود. انگار داشتم فیلم میدیدم. هر لحظه دود بیشتر و بیشتر میشد. تقریبا دیدن پشت سرمون محال شده بود… دیگه اتفاق خاصی نیفتاد. به هر شهری که نزدیک میشدیم از یه مسیر راهشو کج میکرد و تقریبا به هیچ گشتی برخورد نکردیم. نزدیکی های اهواز یه جا ایستاد و بارو خالی کرد. اثر مشروب نمونده بود. تازه فهمیدم چه حماقتی کردم. حقیقتن اونقدر ترسیده بودم که پیاده شدم و با اتوبوس برگشتم…

چند روز گذشته بود. دلم برای خبات تنگ شده بود. باهاش تماس گرفتم و با هم رفتیم بیرون. برای شام دعوتم کرد به یکی از شیک ترین رستورانهای شهر. داشتیم شام میخوردیم و اون مدام داشت حرف میزد. داشتم به دقت به حرفاش گوش میکردم. سرمو بلند کردم که یه دفعه نگاهم به نگاهی گره خورد. یه فرشته روبه روم نشسته بود و داشت به من نگاه میکرد. تنها چیزی که از اون لحظه به یاد دارم دو جفت گوی آتشین مشکی بود که همه چیزو داشت. کامل کامل بود. آه بلندی کشیدم و گفتم میشه کلاس فلسفه رو تموم کنی و یه نگاهی به پشت سرت بندازی؟ لبخندی زد و گفت اون دختری که مانتوسرمه ای پوشیده و ناخن هاشو یکی در میون طرح زده و ساپورتش مشکیه رو میگی؟ اسمش سانازه …” گفتم : “بله بله همون”. گفت: “میخوایش؟” گفتم : ” نیکی و پرسش!؟” در برابر چشمان بهت زده من از جاش بلند شد و به طرف میز اون رفت. نمیتونستم بشنوم چی داره بهش میگه، ولی بعد از چند لحظه صورت جمع شده دختره گل انداخت و نشست پیشش و شروع به حرف زدن کرد. داشتم از فضولی میمردم که برام پیامک فرستاد که الان ساناز میاد پیشت ببینم چیکار میکنی. دیگه داشتم شاخ در میاوردم. یعنی واقعا منتظر بودم هر لحظه با کیفش چان ضربه ای به سرش بزنه که مجبور بشم امشبو تا صبح باهاش بیمارستان بمونم. ساناز اومد به طرف میز من و گفت اجازه هست؟ از جام نیم خیز شدم و تعارف کردم که بشینه. نشست و تو سکوت فرو رفت. نمیدونستم چی باید بگم که گند نزنم. در جریان حرفای اونا نبودم. بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست و گفت: “شما همیشه اینقدر ساکتین؟” نیشخندی زدم و گفتم: ” سکوتم از رضایت نیست… دلم اهل شکایت نیست.” اخماش رفت تو هم و گفت : “اگه مزاحمم…” فهمیدم گند اولو زدم. میون حرفاش پریدم و گفتم :
-“نه نه… منظورم اینه که سکوتم از رضایت نیست فقط یه کم خجالتی ام.”
پشت چشمی نازک کردو گفت :
-“اوه اوه… بمیرم برا شما پسرا که اینقد خجالتی هستین.”
-“خدا نکنه. شما بمونو طاقت بیار.”
لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
-“سعی میکنم این چند دقیقه رو طاقت بیارم.”
-“سعی کن، سعی کن واقعا… چون تا حالا کسی نتونسته بیشتر از یه دقیقه منو تحمل کنه.”
همزمان تموم فسفر های مغزم داشت میسوخت و داشتم تحریکش می کردم که “دفعه بعدی” به وجود بیاد. ولی انگار فن تحریک رو این جواب نمیداد چون جواب داد:
-“برای تحمل شما پسرا کافیه گوشمونو ببندیم.”
سریع سیستم بازی رو به “سه شش یک” تغییر دادم و گفتم
-“ولی ما پسرا نمیتونیم چشممون رو به این همه جمال خدادادی ببندیم.”
خندید و فهمیدم از تعریف شنیدن خوشش میاد. به همین خاطر مقداری پیاز داغشو بیشتر کردم و گفتم :
-“تا حالا کسی بهتون گفته چشماتون سگ داره؟ پاچه میگیره…!؟”
صورتشو جلو آورد و با لحن آرومی گفت:
-“چشم آدما مث آینه عمل میکنه. میدونستی؟”
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. گفتم :
-“البته یه ذره معرفت و شخصیت می ارزه به کل جمال خدادادی.”
از جاش بلند شد و رفت. داشتم مسیر رفتنش رو نگاه میکردم که خبات شاد و شنگول برگشت و رفتیم بیرون. یه نگاهی به من کرد و گفت
-“کارتون به کجا کشید هیوا؟”
-“اول بگو بینم باز چه کلکی سوار کردی؟”
-“کلک چیه؟ تو اینجور مواقع فقط باید گوش خلاق داشته باشی، نه چشم خلاف.”
-“حالا بجای طفره رفتن جواب منو بده.”
-“بیخیال… بگو بینم چی شد؟”
-“هیچی… فکر کنم فقط ظاهرش خوشکل بود.”
از خبات جدا شدم و به طرف خونه به راه افتادم. خسته و دمغ بودم. جلو در خونه که رسیدم یاد همه بدبختیام افتادم. اصلن اونجا راحت نبودم. مشکلات زیادی با پدرو مادرم داشتم. یادم افتاد که هروقت با پدرم بگو مگو راه مینداختم آخرش با تهدیدای بچگونه از طرف اون و غرور من تموم میشد. سرکار هم همچین اوضاع خوبی نداشتم. درگیری با رئیس و اینکه مثل همیشه باید حرف، حرف اون میشد و ناخواسته باید راه های جدیدی برای کلک زدن به مشتری ها پیدا میکردیم. انگار تو دنیایی زندگی میکردم که کلمات معنای خودشونو از دست داده بودن…
فکری به سرم زد. بالاخره وقتش شده بود که روی پای خودم وایسم. رفتم تو خونه و بدون هیچ حرفی وسایلامو جمع کردم و از خونه زدم بیرون. سیم کارتمو عوض کردم و با خبات تماس گرفتم و تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم. وقتی منو دید انگار همه چی رو از چشمام خوند. گفت : “انگار جایی رو نداری بری.” گفتم : “دقیقا!” گفت: “کافیه ازم بخوای که چند روزی پیش من بمونی.” با تعجب بهش خیره شدم. از جاش بلند شد و با حالتی بی حالت رفت حساب کرد و برگشت. تو چشمام نگاهی کردو منتظر شد. سکوت بینمون رو شکستم و گفتم: “میشه یه مدت مهمونت باشم!؟” خنده بلندی سر داد و با دست روی شونه ام زد و گفت: “باشه رفیق… بیا تا بریم خونه مو نشونت بدم…”

اونجا یه خونه ویلایی دو طبقه بود. یه حیاط بزرگ داشت. قسمت اعظم حیاط رو یه باغچه پوشونده بود و یه درخت بید مجنون و چند تا درخت میوه. یه درخت انار و یه درخت انجیر و یه درخت انگور…
رو به من کرد و گفت:
-“طبقه بالا من میشینم. طبقه پایین هم مال تو. البته وقتایی که مهمون ندارم میتونی بیای پیش من.”
-“منظورت از مهمون چیه؟”
-“امشب خودت میفهمی…”
هوا سرد بود و برف میبارید. بخاری رو راه انداختیم. تقریبا کارمون تموم شده بود که زنگ در زده شد.
-“این فاطیه… دختر خوب و آرومیه ولی یه مشکل بزرگ داره. همش سعی میکنه خودشو گول بزنه. اره… خودشو گول میزنه که به من بگه عاشقمه. هر چند منکر این نمیشم که دوستم داره ولی جوونای امروزی اصرار دارن هر دوست داشتنی رو به عشق ربط بدن. کلمه عشق هرزه شده. من همه چی رو براش روشن کردم و حدود دوستیمونو هم همین طور. اونم قبول کرده… ولی متاسفانه مغز کوچیکش نمیتونه این شرایط رو قبول کنه. از من انتظار بیشتری داره. به هیچی جز ازدواج فکر نمیکنه. فکر میکنه سنش یه کم بالا رفته و به تدریج داره جوونی شو از دست میده. فکر میکنه اگه تا یکی دو سال دیگه ازدواج نکنه دیگه هیچوقت نمیتونه یه زندگی معمولی داشته باشه. نمیتونه بچه دار بشه. فکر کنم عاشق اینه که تو روزمرگی آدما بیافته تا اون امنیتی که میخواد نصیبش بشه… ”
-“میخوای چکارش کنی؟”
-“هیچی… کار خاصی از دستم بر نمیاد. من سعی خودمو کردم که از امنیت قلابی دورش کنم. ولی اون نمیخواد. پس بهتره همه چی تموم بشه.”
رفت بیرون تا درو باز کنه. کنجکاو شدم ببینمش. لای پرده رو کنار زدم. فاطی وارد حیاط شد. یه دختر سبزه، لاغر اندام، با قد تقریبی 165. صورتش قشنگ و جذاب بود. چشماش عسلی بود. از موهای بالای شقیقه یه خط موی پهن سفید تا کناره گوش راستش کشیده شده بود، که زیبایی و وقار خاصی به موهای خرماییش بخشیده بود.
با خودم گفتم چقدر راحت فکر میکنه. کاش منم اینقدر راحت دل میکندم! ولی یه آن یادم اومد که من هیچوقت راحت دل ندادم که راحت دل بکنم. شاید این یه ضعف بود. شایدم نبود! یاد یه جمله از یک آدم عزیز افتادم “آزادی تو فکر و روح آدماست”
وقتی معاشقه رو شروع کردن، صدای آه کردناشون بلند شده بود. رو تخت خواب نشستم و سعی کردم بخوابم اما صداشون خیلی زیاد بود. حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم. بالشو از زیر سرم برداشتم و محکم رو صورتم گرفتم که صدای کمتری به گوشم برسه…

ادامه…

نوشته: هیوا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها