داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

لاپای خبرنگار جوان

دو تا داستان در زمینه فتیش لا پا و دیده شدن شورت از زیر دامن تو این سایت گذاشتم، اولی به نام خاطرات من در شركت كه سال ١٣٩٠ نوشتم و دومی به نام لاپای زن همسایه كه همین چند ماه پیش پست شد و هر دو با استقبال خوبی از طرف شما دوستان خوبم روبرو شدند. برای همین تشویق شدم تا داستان سوم را در این زمینه بنویسم. البته داستان دوم من، بعدا دزدیده و به نام كس دیگه پست شد كه دوستان خوبم به خدمت دزد گرامی رسیدند . دمتون گرم و ممنون.

یك توضیح راجبه این داستان بدم كه در مورد یك خبرنگار زن هست ، كه شخصیت ایشان واقعیه و اكنون در امریكا، و در شهر ما ، زندگی می كنه و با خبرگزاریهای بزرگی هم كار می كنه. من ایشون رو اغلب می بینم و بخاطر رفاقت طولانی با هم حرف های زیاد می زنیم. دوستهای خیلی خوبی برای هم هستیم و با هم رودر واسی نداریم. این داستان با اقتباس از صحبتهای كلی ایشون، بر اساس وقایعی كه برایش اتفاق افتاده، اما با تغییرات زیاد توسط من و اضافه كردن جزییات نوشته شده و اصلا اصراری هم برای واقعی بودن و نبودنش ندارم. اگر چیز غیر واقعی ، یا تایپ اشتباه می بینید به بزرگی خودتون ببخشید . هدفم ، صرفا ، خلق داستان اروتیك فتیش تو همون زمینه ایی هست كه گفتم.

تو اوج كوران بگیر ببند های ٨٨ بود. بیست روزی بود كه دستگیرش كرده بودند و انداخته بودنش انفرادی. دیگه یواش یواش داشت به تمام مسایل وحشتناك درون زندان عادت می كرد و براش بی تفاوت می شد. مثل هر روز ، اون روز هم دو نگهبان در سلولش امدند تا برای بازجویی ببرندش. می دونست تو تمام چند تا راه رویی كه باید با چشمان بسته طی بكنه، انگشت این دو نگهبان، لای شیار كونش از روی لباس ، بالا پایین خواهد رفت. روزهای اول چند بار اعتراض كرد اما فهمید كه نتیجه اش فقط كتك خوردن بیشتره ، بنابراین بی تفاوت به نگهبانها اجازه می داد تا هر جوری دلشان می خواست ، از روی لباس با باسنش ور
بروند و وشگون بگیرند و انگشتش كنند. درونش اما پر بود از نفرت و خشم و اراده ایی قوی برای تحمل این شرایط سخت.

اسمش فهیمه بود (مستعار) و فقط ٢٤ سال داشت. از بچگی به دویدن عادت داشت ، برای همین هیكل ورزشكاری قشنگی داشت با سینه های متوسط اما سفت ، باسن كاملا گرد و كمر و شیكمی كه كوچكترین گوشت اضافه ایی بهش نبود.

صدای نكره خانوم نادری، زندانبان بخش تو پنجره در آهنی سلولش پیچید كه :
پاشو زنیكه ، باید بری بازجویی

در سلول با صدای بلندی باز شد و بعد از زدن چشم بند و دست و پابند ، تحویل دو نگهبان مرد هر روزه اش كه تا اتاق بازجویی اسكورتش می كردند ، شد.

فهیمه در حالیكه از دو طرف با دو نگهبان احاطه شده بود لخ لخ كنان، در راهرو به راه افتاد . با ناامیدی سعی كرد از زیر چشم بند به طرف نگهبانی كه حدس می زد داره با باسنش ور می ره نگاه كنه

فهیمه: خوش می گذره؟ كم و كسر نداری؟ تشریف نمیارین داخل؟ دمه در بده بخدا…

نگهبان: خفه شو زنیكه فاحشه تا نزدم سیاه و كبودت كنم دوباره ، سرتو بنداز پایین راهتو برو ، حاج اقا امروز باهات خیلی كار داره.

فهمیه: اخه عشقی، نامردی هم حدی داره ، تو كه داری استفادتو می بری ، لاقل دوزار خیرت هم به ما برسه.

نگهبان : گفتم خفه شو جنده.

نگهبان یكم صبر كرد و دوباره گفت: خیر ، خیر چی می خواهی؟

فهیمه: ها ، حالا شدی بچه خوب!، ببین چند تا روزنامه جدید می خوام ، برام بیار تروخدا

نگهبان با تشر : نخیر ، غدغنه، نمیشه

فهیمه: بیا یه معامله ، تو تمام روزنامه های مهم این هفته رو بیار ، منم امشب خشتك شلوارمو پاره می كنم ، شورتم نمی پوشم ، تا فردا از زیر مانتو انگشتتو به اصل كاری برسونی و حسابی حالشو ببری، چقدر پارچه می مالونی ، اصله كاری اون زیره

نگهبان یه مكسی كرد و معلوم بود داره با رفیقش پچ پچ می كنه.

نگهبان: ببینم حالا ، شاید

در اتاق بازجویی باز شد و فهمیه رو نشوندند رو همون صندلی فلزی سرد همیشگی

چشاش كاماكان پوشیده بود. دیگه به همه چی اونجا از بس تكراری بود، عادت كرده بود. انگار نوار یه فیلم رو هی می گذارند روی دور تكرار ، تكرار و تكرار

بازجو وارد شد ، همون صدای بد اهنگ با لحجه قزوینی اما از نوع دهاتیش. سوالهای تكراری ، تهمتهای تكراری، طبعا جوابهای تكراری

بازجو: خب برامون تعریف كن، وقتی فلانی ، فلانی و فلانی (سه تا از سران دستگیر شده اصلاح طلب) داشتند هم زمان از جلو و دبر و دهانه نجست می كردند، چی ازشون می پرسیدی تا جاسوسیه انگلیسو كنی، زنیكه فاحشه؟

فهیمه: حاج اقا ، من بخدا دخترم ، گواهی بكارت دارم ، این ماه قرار بود عروسیم باشه ، چجوری اخه؟

بازجو: شما فاحشه ها راهشو بلدید، تو هفت تا سولاختون فرو می كنین، دین و ایمان ندارید كه ، حلال حرام حالیتون بشه . دو تا دو تا از دبر می كردنت، اونجات بازه ، ماشالا فكر كنم قطار تهران مشد توش با واگناش جا شه.

و مكالمه به همین صورت ، چند ساعت ادامه داشت ، تكرار اتهام و توهم، همش هم از نوع جنسی، منتها از نوع تهوع اورش. حتی ذهن مریض طرف اجازه نمی داد تا اقلا یه توهم اروتیك از توش در بیاره. از سكس با سگ و خر تو ذهن مریضش می كذشت تا هم خوابگی با برادر و پدرش.

اخر بازجویی هم كه معلوم بود مثل همیشه. حاج اقا ، از كوره مثلا ارواح عمش ، در می رفت ، میامد فهیمه رو بلند می كرد، دستشو می گذاشت پشت گردنش، و روی میز فلزی جلوش ، خمش می كرد. بعد كیر شو از رو شلوار با باسن فهیمه تنظیم می كرد و شروع می كرد مثلا فحش دادن ، اما در واقع داشت با مالش كیرش به باسن فهیمه لذت می برد . ده دقیقه ایی كارش ادامه داشت ، تا اتاق كوچیك بازجویی پر می شد از بوی متعفن منی اقای بازجو . اون موقع بود كه فهیمه می فهمید خدارو شكر جلسه بازجوییش تموم شده، فقط می مونه انگشتهای گرسنه جناب اقایون نگهبان لای شكاف باسنش تا دم در سلول انفرادیش…
.
.

هشت سال از اون خاطرات بد گذشته بود. حالا دیگه فهیمه امریكا زندگی می كرد و شغل و كار خیلی خوبی داشت. برای چند تا مجله ، مقاله می نوشت . برای یه كانال خبری مهم گزارش تهیه می كرد ، خبرنگار رسمی شون شده بود وبرای مصاحبه با شخصیتهای مهم فقط اونو می فرستادند.

بجز پشتكار و استعداد عالیش تو این زمینه ، یكی از مهمترین عوامل موفقیتش ، زیبایی سحرانگیزش بود ، واقعا صورتش از زمان جونیش فرق كرده بود، هر چه سنش بالا تر رفته بود ، كامل تر و بهتر شده بود. حالا تو دهه سی زندگیش ، بجز هیكل بی نقصش كه از جوونی حفظ كرده بود، صورتش به زیبایی رسیده بود كه چشمان هر انسانی رو مسحور خودش می كرد و به طرف اجازه پلك زدن نمی داد.

البته فهیمه ، تكنیكهای خودش را هم برای پیشرفت داشت. وقایع وحشتناك پیش امده تو زندان های ایران ، بجای خورد كردنش ، اونو به یك كماندو اموزش دیده تبدیل كرده بود كه مخرب ترین سلاحش ، اندام زیبایش باشد. هیچ ابائی از استفاده از بدنش و نمایش اون نداشت و مفهوم خجالت یا شرم در این مورد كاملا برایش فرق كرده بود.

خودش هم فراموش كرده بود كه برای پیشرفت در كارش ، با چند نفر مدیر و رییس و مالك شبكه و سایت و مجله ، هم خوابه شده بود و دیگه براش اهمیتی هم نداشت.

امروز یه مصاحبه مهم با یكی از گردن كلفت های رژیم ایران كه برای كنفرانسی به امریكا امده بود، داشت. سوالاتشو توی سرش مرور كرد ، می دونست اگه بتونه از طرف مصاحبه اش ، جواب درست این سوالات رو بپرسه، غوغایی تو اخبار بین المللی بوجود میاره . برای همین باید از موثر ترین تكنیكهایی اختصاصی خودش برای نتیجه بهتر ، استفاده می كرد.

برهنه جلوی كمد اینه اش نشسته بود و موهای بلند خرمایی رنگشو سشوار می كشید. یه ست جوراب نازك توری مشكی بلند كه تا بالای روناش میامد و یه ست شرت و سوتین قرمز جیغ كه از ویكتوریا سیكرت خریده بود روی تخت اماده گذاشته بود. تصمیم داشت اون دامن مشكی بلند و طرحدار شو بپوشه كه تا زیر زانوش میامد و یه پیراهن قرمز دكمه ایی. نمی خواست در وحله اول دیدارش با طرف حكومتیش ، باعث اضطراب طرفش بشه. وقتی لباسشو پوشید ، یه شال بلند هم جای روسری روی سرش انداخت و راهی محل قرار ملاقات ، كه یكی از هتلهای پنج ستاره شهر بود، شد.

قبلا قرار كذاشته بودند كه برای اینكه مزاحمتی برای مصاحبه پیش نیاید ، در اتاق هتل ، مصاحبه صورت بپذیره. اتاق هتل بسیار بزرگ و مجلل بود و شامل سه اتاق متصل به هم می شد. اقای عباسی (مستعار) دمه در اتاق منتظر فهیمه بود. اونو پذیرفت و با هم داخل اتاق شدند. هر دو محافظ اقای عباسی تو اتاق بغلی نشسته بودند و تلوزیون تماشا می كردند. فهیمه با ضبط صوتش و دفترچه كوچك خبرنگاریش روی مبل راحتی نشست و عباسی كه از زیبایی چهره فهیمه، دهنش خشك شده بود روبروی فهمیمه روی صندلی ولو شد و مصاحبه اغاز گردید. مصاحبه با سوالات متعدد فهیمه و جوابهای كلیشه ایی و گاها بی ربط و آبكی ع
باسی ادامه داشت.

فهیمه پاهاشو رو هم انداخته بود، و دامن مشكی بلندش تا پایین ساق پاشو پوشانده بود. بدون اینكه حالت جدی و خشك صورتش رو عوض كنه، یواش یواش شروع به بالا كشیدن دامنش كرد. عباسی اولش متوجه نشد و داشت تند تند چرندیات همیشگی شو بلغور می كرد ، اما وقتی دامن فهمیه به سر زانوهاش رسید، تازه متوجه پاهای زیبا، كشیده و تراشیده فهیمه شدكه هر لحظه بیشتر در معرض دیدش قرار می گرفت. اهنگ صحبت كردنش كندتر و كند تر شد. فهیمه پاهاشو از حالت روی هم عوض كرد و اونا رو كیپ هم قرارداد و به بالا كشیدن خیلی اهسته دامنش ادامه داد. عباسی دیگه به تته پته افتاده و كاملا تمركزشو از دست دا
ده بود. با ترس به اتاق بغلی كه محافظاش نشسته بودند نگاه كرد و وقتی مطمئن شد اونا پشتشون بهش هست و نمی تونند صحنه رو ببینند ، نگاهشو دوباره روی پاهای فهیمه میخكوب كرد. دامن فهیمه دیكه به بالای زانوش رسیده بود و دیگه موقع اجرای نقشه اصلیش بود.

فهیمه: جناب عباسی، شایعات زیادی هست كه می گه حكومت شما هزینه های مالی عملیات گروه تروریستی … در اروپا تامیت می كنه، ایا این موضوع حقیقت داره؟

در یك لحظه و بسرعت ، فهیمه پاهاشو از هم باز كرد . عباسی خودش هم باور نمی كرد كه در مقابل چشمانش، یكی از زیباترین خبرنگاران مشهور ایرانی نشسته كه حالا ، با باز شدن پاهاش از هم ، می تونه شورت قرمز اونو بطور واضح و بدون هیچ مانعی ببینه كه روی كص پف كرده این زن خوش اندام جای گرفته.

عباسی كاملا گنگ شده بود، می شه گفت برای لحظه ایی نفسش بند امده بود. با چشاش از پایین پای فهیمه تا روی جوراب مشكیش رو مرور كرد و بالا رفت تا به رونهای سفید و بی نقصش رسید و در انتهای مسیر هم شكل زیبای یك مثلث قرمز رنگ توری بود كه بطور خفیفی كص یكی از زیباترین زنان عمرش رو پوشانده بود.

فهیمه خیلی جدی و اینبار محكمتر سوالشو تكرار كرد و برای بیشتر در معرض قراردادن لای پاش، كمی به طرف عقب خم شد و با انگشت اشارش، گوشه شورتش رو به یك طرف كشید تا كص بدون مو و زیباشو نشون عباسی بده.

عباسی كاملا عرق كرده بود و اصلا خون به مغزش نمی رسید ، به تندی و بی اعتنایی جواب داد : بله بله از طریق سوریه و بانك … براشون پول فرستادیم .

عباسی دستمالش عرقشو خشك كرد و اب دهنشو به سختی قورت داد اما نمی تونست لحظه ایی از صحنه مقابلش چشم برداره ، تا اینكه فهمیه بسرعت پاهاشو بست و بلند گفت: متشكرم اقای عباسی، دیكه برای امروز بسه.

بعد ضبط صوتشو خاموش كرد و بلند شد به طرف در اتاق راه افتاد. عباسی كه انگار تازه به این دنیا برگشته بود ، هنوز روی مبلش نشسته بود و تته پته كنان گفت خواه خواه خواهش می ك…

صدای محكم بسته شدن درب اتاق هتل بلند شد.

نوشته: Miagoalkapon

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها