داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

شب جهنمی (۱)

سلام دوستان خاطره‌ای که میخام تعریف کنم بر میگرده ۳۰سال پیش. یعنی زمانیکه ۱۵سال داشتم. ماجرا از جایی شروع شد که من تو کلاس پنجم ابتدایی به علت ۳بار مردودی دیگه منو ثبت نام نکردند و پدرم با راهنمایی مدیر مدرسه در کلاسهای شبانه (البته یک مدرسه دیگه) که دو خیابون بالاتر از مدرسه خودم بود ثبت نام کرد با اینکه اصلا علاقه ای به درس خوندن نداشتم ولی پدرم قبول نمی‌کرد و می‌گفت بايد حداقل تا دیپلم درس میخوندم. خلاصه کلاسها با دو هفته تاخیر در نیمه های مهرماه شروع شد و من اولین روز به کلاس رفتم . هم کلاس‌هام یکی یکی وارد کلاس می‌شدند. تفاوتش با کلاسهای روزانه زیاد بود کم سن وسال ترین شاگرد من بودم. و توی کلاس بعد از من طاهر که دو یا سه سال از من بزرگتر بود (نام شخصیت‌ها را واقعی مینویسم چون بعد سی سال فکر نمی کنم مشکلی پیش بیاد) طاهر رو قبلا میشناختمش ولی تا اون موقع رفاقتی نداشتیم فقط در مدارس روزانه هم مدرسه ایی بودیم. طاهر اون زمان پیش آرایشگری مردانه در سر چهار راه صبحها شاگردی می‌کرد و شبها درس میخوند ولی از نظر هیکل خیلی از من بزرگتر و قوی تر بود ما در کلاس پیش هم در ردیف اول نشستیم و در نیمکت پشتی ما مهدی و علی که هم محل های طاهر بودند نشستند. علی که سنش بیشتر از همه ما چهار نفر بود فکر کنم حدودا ۵ یا ۶ سال از من بزرگتر بود که ریش و سبیل پر پشتی داشت و مهدی هم ۳ تا ۴ سالی از من بزرگتر بود. کلاسها راس ساعت شش و نیم شروع می‌شد بعداز هفته ها از شروع کلاسها که من ساعت۵ بعد از ظهر می‌آمدم سر چهار راه مغازه ای که طاهر اونجا کار می‌کرد و از اونجا به بعد با طاهر میرفتیم مدرسه . در نزدیکی مدرسه یک مغازه بود که بازی آتاری اجاره میداد که دوتا تلوزیون سیاه و سفید دو تا آتاری و چندتا هم صندلی داشت یک ساعتی آتاری بازی میکردیم و بعد میرفتیم سر کلاس. روزها همین طور می‌گذشت و صمیمیت من روز به روز با طاهر و مهدی و علی بیشتر میشد. و هر وقت میرفتیم آتاری مهدی و علی اونجا بودند صاحب آتاری یک مرد ۲۷ و یا ۲۸ ساله به نام بابک بود با هیکل استخونی و کشیده که ظاهرش مهربون به نظر می‌رسید. بعدها دیگه بابک از من پول بازی هم نمی‌گرفت. در این میان طاهر یه روزی به من گفت که علی و مهدی به من گفتند اگه به حرفشون گوش کنم و باهم بعداز کلاس بریم تو باغ پولم بهت ميدند. با این حرف طاهر متعجب شدم و قبول نکردم. و دیگه با علی و مهدی حرف هم نمیزدم حتی به مغازه آتاری هم نمی‌رفتم چون علی و مهدی اونجا بودند. و در مدرسه مدام از فرصت استفاده می‌کردند خودشون رو از پشت به من می‌میچسبوندند. و من هم زیاد به روی خودم نمیاوردم . تا اینکه یک روزی تو راه مدرسه یکی از دوستام منو صدا زد و برگشتم دیدم فرهاد همسایمونه و اومد پیشم با عجله یه بسته بهم داد که توی پلاستیک مشکی گذاشته بود گفت اینو بزاز تو کیفت فردا ازت میگیرم منم قبول کردم بعد خداحافظی در طول راه کنجکاو شدم ببینم بسته توش چیه یک جای خلوت از کیفم در آوردم بسته رو بازکردم دیدم توش یه مجله رنگی بازش کردم تا نگاه کنم یه دفعه چشام از کاسه زد بیرون خشکم زد مجله سکسی بود دستام لرزید و فورا گذاشتم تو کیفم دور و برو نگاه کردم و راه افتادم کلا حواسم پرت بود و مدام به اون مجله فکر میکردم تا اون موقع من همچین چیزی ندیده بودم تا رسیدم دم مغازه طاهر .طاهر با دیدن من از اوستاش اجازه گرفت و کیفش رو برداشت با هم راهی شدیم واقعا ذوق زده شده بودم و این موضوع رو به طاهر گفتم و اون هم کنجکاو شد و خواست ببینه و یک جای خلوت پیدا کردیم و مجله رو در آوردم باهم مشغول تماشا شدیم و طاهر که قبلا تجربش رو داشت و به من توضیح می‌داد. سر گرم تماشا بودیم که یهو چشمم به ساعت افتاد و دیدم ساعت نزدیک شش و نیم هست به طاهر گفتم زود بریم مدرسه.و بعد طاهر گفت چند دقیقه وایستا گفتم باشه مجله رو گذاشتم توی کیفم که یک لحظه چشمم افتاد به کیر طاهر که حسابی از زیر شلوار زده بود بیرون راستش کیر خودم حسابی شق شده بود ولی چون مال من کوچک بود اصلا معلوم نمیشد ولی مال طاهر حسابی معلوم بود داشتم بهش میخندیدم و اونم داشت می‌خندید بعد اینکه کیر طاهر خوابید رفتیم مدرسه اون روز فقط به مجله فکر میکردم. خدا خدا میکردم هر چه زود مدرسه تموم بشه برم خونه با خیال راحت کل مجله رو نگاه کنم. کلاس تموم شد و راه افتادم به طرف خونه وقتی رسیدم خونه اول رفتم تو اتاق کیفم رو قایم کردم . مادرم اون موقع صدام کرد و گفت هرچه زودتر دستاتو بشور بیا سفره پهنه . گفتم باشه دستامو شستم رفتم سر سفره از شوق مجله اصلا اشتهام کور شده بود ولی باید غذام رو میخوردم و الا شک می‌کردند و بعد شام به مادرم گفتم میرم اتاق تکالیفم رو انجام بدم و بعد بخوابم و مادرم گفت باشه. زود رفتم اتاق کیفم رو برداشتم وقتی بازش کردم هر چقدر گشتم اثری از مجله نبود چند بار کیفم رو حسابی گشتم ولی بازم نبود مطمئن بودم که از وقتی که کیفم رو گذاشتم اتاق حتی هیچکس تو اتاق هم نرفته بود. داشتم دیوونه میشدم خدایا حالا جواب فرهاد رو باید چی میدادم

ادامه…

نوشته: جواد

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها