داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

راز نگاه 52


صبحانه رو خوریم و یک تلفن هم برای مادرش زد و وقتی که شنید پدر و مادرش دیر وقت از آمل بر می گردن آن قدر خوشحال شد که فکر می کرد عروسیشه . با خیال راحت درساشو خوند و غروب به بعد دوباره مشغول شدیم . پدر و مادرش به نزدیکیهای تهران رسیده بودند که ما کوتاه اومده و رضایت دادیم که پس از ساعت دیگه یه تخفیفی بدیم -من از این به بعد سعی می کنم بیشتر بیام پیشت که تنها نباشی -میثم جون کاری نکن که همه به ما مشکوک بشن خیلی بد میشه مخصوصا اگه مامانت شک کنه -من اصلا خوشم نمیاد این همسایه پایینی ما نظر بد به تو داشته باشه . اون دفعه تو راه پله دیدمش که یه جور خاصی بهت نگاه می کرد . وای این پسره طوری رفتار می کرد که با یه روز کردن من شوهرم شده . تازه شوهرم نمی تونست همچه غلطی بکنه که آقا بالا سرم بشه . راست میگن که اگه بچه رو رو بدین آدمو سوار میشه ولی خب این یکی اول سوار شد بعد پررو . منم نخواستم توی ذوقش بزنم -میثم جون بذار هر چی فکر می کنه بکنه . تو بیخود خونتو کثیف نکن . من با تو و کیر تو حال می کنم . من تو رو دوست دارم من که سکسم با تو تامین باشه به غلط کاریهای دیگرون کاری ندارم . مثل دو تا عاشق و معشوق همدیگه رو بوسیدیم و این میثم که مثل خر از حرفام کیف کرده بود دوباره گرم افتاده سوتین منو بدون این که در بیاره کج کرد و شروع کرد به مکیدن سینه هام و نوکش که در جا سیخ شده بود -نه نکن دوباره کوسسسسسمو خیس نکن الان میان سر میرسن … دوست داشتم بازم منو بگاد و به عرش برسونه ولی دیگه احتیاط از همه چی مهم تر بود وخودمو کشتم تا این کنه و زالو رو قانع کردم تا دست از سرم ور داره . وقتی مامانش اومد دنبالش خیلی ازم عذر خواهی و تشکر کرد .-زحمتتو زیاد کردم فرشته جون . واقعا مجبور بودم خدا واسه هیچ یهودی نیاره که عزیز جوونشو از دست بده -خدا رحمتش کنه . ازبابت میثم جان هم وظیفه ام بود اونم جای داداش کوچیکه من … فرض می کنیم خواهر زاده من . پسر خیلی خوبی بود با ایمان .. سرش تولاک خودش بود درس می خوند . اصلا فکر نمی کردم کسی غیر من خونه باشه … خوشم میومد از این که این قدر داشتم چرت و پرت می گفتم و در خیالم به مادره می گفتم دیدی کیرت کرده کیر پسرتو واسه خودم دو قبضه کردم ;/;این هم گذشت و چند روز دیگه هم گذشت . چند روز بعد فروشگاه بزرگ لوازم خانگی رو راه اندازی کردیم . فکر می کردم نزدیک بازار وخرداد باشه آخه فرهاد و فرشاد هم صحبت از وسط بازار می کردن حتما از عشق کوس و کون من قاطی کرده بودن ولی این فروشگاه توی خیابون جمهوری بعد از ولی عصر به طرف غرب بود . وای چه دم و دستگاهی . این داداشا چهار میخه ام کرده بودند . چقدر پرسنل داشتیم به اندازه یه اداره کوچیک و یه بانک درجه . کاش می تونستم بگم و پز بدم که یک سوم این بند و بساطها مال منه و یک قمپزی در کنم . ولی من نفوذی بودم و نقش یک جاسوسو بین کار مندا داشتم تا بفهمم که کدومشون جنسشون خورده شیشه داره . با نگاه خوانی و قدرت چشمان خودم می تونستم یکی دو روزه قال قضیه رو بکنم ولی مگه می شد به این داداشا در این مورد چیزی گفت ;/;تازه اگه شانس می آوردم و مسخره ام نمی کردند باید حتما هر روز و هر ساعت از طرف اونا یقه یکی رو می گرفتم و از تو چشاش در می آوردم که خالصن یا ناخالص ;/;با این دوست دخترایی هم که داشتند کارم در میومد . دیگه لازم نبود مغازه بنشینم . ترجیح دادم صبر کنم و یواش یواش هر وقت خودشون صلاح دونستن کنارشون باشم و به عنوان یک شریک پیششون بشینم و کارای با کلاس تری رو به عهده بگیرم . من مثلا شده بودم اپراتور مسئول ورود و خروج کالا و آمار گیر و از این حرفا و یه سری کارای متفرقه دیگه هم انجام می دادم وبرای این کار یه کمکم لازم داشتم که قرار بود همین چند روزه استخدام کنیم . در هر حال تشکیلات ما خیلی قوی بود . حتی قوی تر از اداره و شرکت های دولتی . حتی اونا راحت تر می تونستن بی بهونه کار مندای خودشونو اخراج کنن تا ما . با این که همه جور امکانات رفاهی و از این وسایل برقی و زرق و برقی رو تو خونه خودمون داشتیم ولی مثل این ندید بدید ها هر وسیله شیکی که می دیدم دوست داشتم داشته باشم . اولش فکر می کردم کار خیلی راحتی بهم دادند و به فر هاد فرشاد می گفتم هر وقت دستم خالی شد میام تا کارای دیگه رو یاد بگیرم . وجدانم اجازه نمی داد که ببینم بقیه کار مندا کار می کنن من بیکارم . البته اگه خانوم رئیس می شدم حسابش جدا بود . فرهاد و فرشاد از این حرفم خنده اشون گرفته بود . همون روز اول فهمیدم چرا . حتی وقت نکردم چیزی بخورم . به غیر از چند نفری بقیه رو یکی دو ساعته بررسی کردم که ببینم وضع فکریشون چطوره . خوشبختانه همه شون نمره قبولی گرفتن ولی مگه میشد اینا رو با داداشا در میون گذاشت ;/;چند روز گذشت و حسابی خسته شده بودم . حتی وقتی که یه بار با سامان بر نامه داشتم همون اول تو بغلش خوابیدم یعنی خوابم برد . این جوری نمی تونستم ادامه بدم . تازه ماموریت داشتم که با بقیه بر خورده مخشونو کار بگیرم و به داداشام گزارش بدم . از نفس عمل خوشم نمیومد ولی با توجه به بلایی که سر فروشنده ومالک قبلی اومده بود این کار لازم بود . چند روز پس از این که کارمونو شروع کرده بودیم یواش یواش داشتم با این وضعیت عادت می کردم ولی با این حال به چند نیروی جدید نیاز داشتیم . یکی از این روزا که سخت سرگرم کار بوده و داشتم یه نگاهی به آمار یخچال و تلویزیون و ال سی دی ها و سایر لوازم می انداختم یه صدایی رشته افکارمو پاره کرد -خانوم ببخشید کجا می تونم مدیریت فروشگاه رو ببینم ;/;سرمو بلند کرده تا ببینم کی داره باهام حرف می زنه . مثل هیپنوتیزم شده ها بهش خیره شده بودم . یک مرد خوش تیپ و خوش اندام با لباسی ساده و معمولی روبروم وایستاده بود . طوری چشای آبی و خوشگل و صورت سرخ و سفیدش جذبم کرده بود که اصلا نخواستم یا به فکرم نرسید که فکرشو بخونم . موهای سیاه و پر کلاغی سرش انگار رفته بود زیر اتو بخار . قشنگ ترین پسری بود که توی عمرم دیده بودم -ببخشید خانوم اینجا یه اعلامیه زده که به چند اپراتور برای کار های فروشگاه لازم دارن من باید کی رو ببینم ;/;من که کمی به خود اومده بودم با انگشت دفتر مدیر و جای داداشا رو نشون داده و دیگه با این آشفتگی و حال و روزم نتونستم به کارم ادامه بدم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 
language=javascript> function noRightClick() { if (event.button==) { alert(“! حق کپي کردن نداري “) } } document.onmousedown=noRightClick

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها