داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

در کنار قبر بی جواب

چشام به آرومی به ساعت کنار تخت باز شد ، ساعت ۶:۳۰ بود ، تقویم سه شنبه ۱۳ خرداد ۹۳ رو نشون می داد …
رومو برگردوندم و کنارم مژگان هنوز خواب بود ، با یک تاپ سفید …
سرم سنگین بود و حال خوشی نداشتم ، به زور بلند شدم و سمت دستشویی رفتم و مسواک زدم بعد به سمت آشپزخونه رفتم …
در یخچال رو که باز کردم ، صدای مژگان در اومد ، بهم گفت به چیزی دست نزن الان میام …
روی میزنشستم و منتظر شدم که بیاد …
اومد توی آشپزخونه و صبح بخیر گفت و منم جوابش رو دادم
یکم خامه و مربا آورد و نونی که در فریزر بود رو گرم کرد و روی میز گذاشت …
اون روز اصلا حال خوشی نداشتم و فقط نگاهش می کردم …

شروع کن دیگه حسام جان

تو بخور منم می خورم عشقم

پنج لقمه ای خوردم و بعد بهش گفتم مرسی میل ندارم ، فقط نگاهش می کردم
عشق رو از چشام میتونست بفهمه …
نون رو بر می داشت ، بعد از گذاشتن خامه و مربا روی نون ، لقمه ای رو که با دست چپش به سمت لبای قشنگ و سرخش می برد رو دنبال می کردم
عشق می کردم وقتی نگاهش می کردم و وقتی لقمه رو به دندون می گرفت و می کشید بهش میگفتم ، نوش جونت عشقم …
صبحانه تموم شد …
حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان …
توی راه بهش گفتم قراره امروز سوپروایز جدید برای بیمارستان بیاد ، طرف مرده ، اگه خواست زیاد شوخی کنه و آدم نرمالی نبود ، محلش نده .
مژگان فقط سر تکون می داد
رسیدیم بیمارستان و از هم جدا شدیم ، اون رفت رختکن پرستاری و منم سمت اتاقم …
وارد اتاق شدم ، یه مردی بلند قد و با مو های بور و چهارشانه نشسته بود ،

سلام

سلام ، من سوپروایز جدیدم
دست دادم بهش ، نمی دونم چرا حس بدی داشتم

خوشبختم ، من دکتر هاشمی هستم ، دکتر این بخش از بیمارستان

مرسی آقای دکتر ، منم رضا مجیدی هستم

ظهر شده بود
وقتی برای ناهار به آشپزخونه بیمارستان رفتم ، رضا رو دیدم که همون اول کاری مخ دوتا پرستار رو زده بود …
بعد ناهار به بخش برگشتم و مشغول کارم شدم …
سر شب شده بود و باید شیفتم رو به دکتر بعدی تحویل می دادم …
لباسام رو که عوض کردم ، به سمت در خروجی رفتم و دیدم که مژگان با رضا داره حرف میزنه و بلند می خنده
حال بدی که از صبح داشتم و اون رفتاری که ظهر از رضا توی آشپزخونه دیده بودم و اینکه مردک با زن من چه کار داره و این خنده چیه … خستم کرده بود
توی ماشین منتظر شدم و مژگان اومد …

خسته نباشی

تو هم خسته نباشی عزیزم

سوپروایز رو دیدی؟

آره ، آدم بدی نیست …

دیگه هیچی نگفتم ، نمی خواستم فکر کنه آدم بد بینی ام و هیچی نگفتم بحث و عوض کردم …
رفتیم خونه ، شام رو خوردیم و خوابیدیم …
صبح چهارشنبه بود
خودم صبحانه رو آماده کردم و مژگان رو صدا زدم …
+عشقم صبحونه حاضره فدات شم

اومدم عزیزم

صبحونه رو خوردیم و رفتیم بیمارستان …
در اتاق رو باز کردم و دیدم تلفن زنگ زد ، برداشتم

الو ، سلام

سلام دکتر هاشمی

سلام جناب رییس بفرمایید

لطف کن تا اتاق من بیا …
دکتر ناصری رییس بیمارستان گفته بود برم پیشش…
رفتم در اتاقش در زدم

بفرمایید

سلام رییس

سلام هاشمی عزیز

کارم داشتید ؟ بفرمایید

یادته گفتم داران بیمارستان توی شهر های کوچک استان می سازم

آره ، یادمه

چند وقته متخصص برای بخششون ندارن ، میتونی چهارشنبه و پنجشنبه ها بری اونجا؟

چرا دکترای دیگه رو نمی فرستید؟

تو از پس همه چیز برمیای و سابقت بیشتر

آخه … تا کی باید برم؟

فقط دو هفته ، امروز و فردا و هفته ی بعد

امروز باید برم؟
بعد کمی تعلل قبول کردم…

از دفتر رییس مستقیم رفتم پیش مژگان و بهش گفتم ، اونم گفت شب ها چی؟
گفم منظورت چیه؟
گفت چهارشنبه شب ، بر میگردی یا نه؟
گفتم نه دیگه میرم سوییت …آخه پنج شنبه باید بازم برم…
گفت باشه
در حال خروج از بخش بودم که همه چیز رو به سوپروایز سفارش کردم
و رضا هم با خنده ای اعصابمو بهم ریخت ، دلم میخواست فکشو بترکونم…
رفتم خونه و سایلم رو بستم و رفتم سمت اون شهر …
۲ ساعت راه بود …
چهار شنبه و پنجشنبه اونجا بودم …
پنجشنبه برگشتم ، توی راه خونه به مژگان زنگ زدم…

سلام عشقم توی راهم خونه ام ، شام رو آماده کن

واااااای سلام ، دلم برات تنگ شده بود حسام من ، بدو بیا که به خانومتون رسیدم ، یک هلویی شده بیا و ببین ،امشب میخواد فقط با تو باشه

جیگر اون خانوم رو من بخورم ، دارم میام عزیزم

یه گل گرفتم و رسیدم خونه …
در زدم ، مژگان در رو باز کرد
فقط سه ثانیه محو اون همه زیبایی شدم ، یه شلوار تنگ ، و یه تاپ قرمز با صورت آرایش کرده …
پاهای تو پر و کس توپولی که از روی ساپورت معلوم بود، رون هاش دیوونم میکرد
شام خوردیم و فیلم دیدیم
آخر فیلم توی بغلم بود ، بعد کلی عشق بازی بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت
فقط بهش گفتم دیوونتم لامصب …می میرم برات و دوست دارم
عشق بازی و یه سکس مفصل که تا ۲ شب طول کشید ، انجام شد
جمعه ی عادی رو باهم گذروندیم و رفتیم بعد از ظهر پارک …
شنبه و یک شنبه و دوشنبه هم عادی گذشت …
این سه روز رضا رو کمتر می دیدم
سه شنبه صبح وقتی رسیدم بیمارستان و روپوش عوض کردم و مشغول شدم
ساعت ۱۲ رفتم سر به مریض ها بزنم و ترخیص کنم چند نفر رو …
توی بخش و بین مریض ها و پرستارا نه مژگان بود و نه رضا …
در حال برگشت به اتاقم بودم که دیدم کنار رختکن پرستارا ، مژگان و رضا دارن قهقهه می زنند …
رفتم اتاقم و رضا رو صدا زدم…

سلام آقای مجیدی

سلام ، بفرمایید دکتر

سوء تفاهم نشه و دلخوری پیش نیاد ، فکر می کنم زیاد دل به کار نمی دید

من از کارم مطمئنم اما اگه تشخیص شما اینه ،چشم حواسم رو بیشتر جمع میکنم

نظر شما مهم نیست ، رضایت من مهمه

بلند شد و از اتاق رفت …
با مژگان برگشتم خونه و لباسام رو جمع کردم که فردا صبح برم
صبح بدون اینکه مژگان رو خبر کنم ساعت ۵ صبح رفتم سمت اون شهر …
مشغول بودم توی بیمارستان …
شیفتم که تموم شد ، به مژگان زنگ نزدم …
گوشیم زنگ خورد ، دکتر ناصری رییس بیمارستان بود

الو سلام ، جانم آقای دکتر

سلام دکتر جان خسته نباشی ، خبر خوب دارم

جانم ؟ بفرمایید

از فردا دیگه نمیخواد اونجا بری ، برگرد شهر خودمون و فردا صبح بیمارستان خودمون باش …

چشم ، مرسی که خبر دادین خداحافظ

خداحافظ

به مژگان خبر ندادم ، شام بیرون دو تا کباب خوردم
ساعت ۸ بود…
راه افتادم سمت خونه ،وقتی رسیدم شهرمون توی راه خونه گل و شیرینی گرفتم ، مژگان رز مشکی دوست داشت
خواستم بیشتر به مژگان توجه کنم
رسیدم در خونه ،چراغ ها خاموش بود ، گاراج رو زدم بالا و ماشین رو تو گذاشتم
آروم رفتم بالا ، کلید رو انداختم توی در و رفتم توی خونه …
همه جا خاموش بود ، فکر کردم مژگان خونه مادرشه ، اما صورتمو که برگردوندم دیدم باریکه ی نوری از اتاقمون پیداست …
سمت نور رفتم …
به سه متری در اتاق رسیدم …
صدای آه و ناله ی یه زن میومد که با شدت و شهوت ناله میکرد …
یهو صدای یه مرد اومد

مرتیکه کس کش ، با من مثل طلبکار ها صحبت میکنی! کجاس الان که دارم مثل سگ زن جندشو می گام …

قضیه رو خوندم ،
خشکم زد و به دیوار تکیه دادم ، زانو هام خم شد
اشکام داشت می ریخت ، عادت داشتم همیشه توی سکوت و تاریکی و بدون هق هق گریه می کردم
گردنم خم شد ، سرم درد فجیعی گرفت و چشمام داشت سیاهی میرفت ، حتی باریکه نور رو نمی دیدم… از درد به خودم می پیچیدم
فقط گوشام کار میکرد و صدای زن و مرد می شنید…

آه اوووییییی

جانم جنده خانم ، کستو دارم می گام
کجاس اون شوهرت؟
می شنیدم که رضا توی آه و ناله های مژگان این جملات رو میگفت:

جنده منی تو مژگان ، همش می کنمت
کست خیلی داغ و آب داره
کونتم می خوام بگام جنده

همه أین ها رو می شنیدم و افتاده بود
سخت بود ، خیلی سخت بود کسی که من عاشقش بودم و بخواطرش روی همه چیز چشم بسته بودم الان روی تخته و داره مثل سگ کس میده و سه نفر دیگه بهش داره میگه جنده
برام مخیلی سنگین ، اون لحظه دیگه مغزم نکشید …
آخرین صدای اون لحظه این بود
رضا یه آهی کشید و مثل اینکه ارضا شده بوده
و آخرین چیزی که چشمم دید ، نوری بود که بخواطر باز کردن در اتاق توی صورتم افتاده بود …
دیگه هیچی ندیدم
صبح پنجشنبه
چشامو به سختی باز کردم نو نمیتونستم جایی رو ببینم ، فقط سفیدی می دیدم ،صورتمو برگردوندم مادرم بود که کنارم خوابیده بود … تازه فهمیدم بیمارستان
هیچی یادم نبود … اما نمیدونستم چرا اینجام؟
مادرم بیدار شد و گفت: سلام پسرم صدامو می شنوی؟
جوابی ندادم ، مادرم پرستار رو صدا زد ، پرستار اومد داخل و گفت : سلام دکتر هاشمی خدا رو شکر که خوبید ، الان دکتر رو خبر میکنم
همین رو که شنیدم ، همه ی اتفاقات اون شب برام مرور شد ، بلند فریاد میزدم که رضاااااا کجایییی؟ کسکش تویی لاشی ، مژگااااان آشغااال تو عشق من بودی ، روی تخم چشمای من بودی چراااا؟
هر دو دستم رو بلند کردم که پاشم اما نشد …
دست چپم یاری نمیکرد و سنگ شده بود ، اصلا احساس نداشت و پاهام حرکت نمیکرد
اما دست راستم نسبتا متحرک بود هنوز…
دهنم رو که باز کردم فریاد بعدی رو بزنم … بیهوش شدم …
داروی بیهوشی و آرام بخش به سرمم زده بودن…
دوباره به هوش اومدم ، کاملا متوجه شدم که سکته قلبی کردم …اتاق خالی بود و مادرم نبود
دست راستمو جمع کردم اما نشد ، بسته بودنش …
هه دوباره مثل دیوونه ها شروع کردم به فحش و بد و بیراه گفتن و سرمو به تخت میزدم که سه تا پرستار مرد اومد و دوباره
رفتنم و بیشهوشم کردن
صدای اذان رو می شنیدم ، هوا تاریک بود و مادرم مشغول نماز بود ، سحرگاه جمعه بود …
اشک می ریختم ، مادرم اومد و کنارم نشست ، دستی به سرم کشید و گفت پسرم ، خدا بهت صبر میده ، فقط توکل کن و آروم باش
پرسیدم مژگان کو؟
سرشو پایین انداخت و هق هق میکرد …
گفتم مژگان کوووو؟
بوسم کرد و بازم دست به سرم کشید و آروم گفت : زیر خاک و توی قبرش …
بلند دادکشیدم و با گریه …چراااااا؟
پرستار رو خبر کرد …
پرستار بهم گفت داد نزن دکتر … فردا صبح مرخصی وگرنه نگهت می دارن ها…
گریه کردم و خوابیدم …
صبح یکی از دکترای بخش اومد و ترخیص کرد ، هیچی نگفتم ، با ویلچر بردنم پایین و داداشم اومد دنبالم ، گفتم : مژگان چرا مرده؟
مادرم گفت پسرم برسیم خونه ، بعد از ظهر می برمت پلیس آگاهی تا همه چیز رو بشنوی …
عصر بود ، بیدار شدم و رفتیم آگاهی ، سروان شجاعی کپی گزارشی رو که از اون شب برای بازپرس فرستاده ، از بایگانی بهم داد و برام توضیح داد …
ساعت ۱۱ شب چهارشنبه ۲۱ خرداد ۹۳ … تماسی با اورژانس گرفته میشه و گزارش یه مریض بد حال داده میشه
عوامل اورژانس پس از حضور در محل و مراجعه ، با صحنه ای رو به رو شدند که با گزارششون مغایرت داشت ، اونها یه مرد عریان که چاقو در پهلوش وارد شده و یه مرد که با گل و شیرینی کنار دیوار بیهوش افتاده و زنی که خودش رو به دار آویخته مواجه شدند
سروان پیش بینی پلیس رو تعریف کرد …
ماجرا اینطور بوده که …
رضا وقتی در اتاق رو باز کرده که از اونجا بیاد بیرون شکه میشه ، مژگان بعد دیدن من سریع حاضر میشه و به رضا میگه کمکش کنه که بیمارستان ببرن منو
که رضا مخالفت میکنه ورضا با مژگان درگیر میشه و وقتی که حواس رضا نبوده ، مژگان چاقو رو به پهلوی رضا میزنه ورضا می میره …
بعدش هم مژگان با اورژانس تماس گرفته و خودش رو دار زده …
از آگاهی اومدم بیرون و فقط گریه می کردم …
صبح به داداشم گفتم بیاد دنبالم بریم سرخاک مژگان …
صبح زود بیدار شدم و به سمت قبرستون رفتیم …
وقتی رسیدیم به داداش گفتم منو ببرسر قبرش و تنهام بزار …
منو گذاشت سر قبر مژگان و رفت
قبری که سنگ قبرش یه تیکه سنگ سفید کوچک اندازه ۵۰ سانتی متر و فقط روش تولد و مرگ و اسم مژگان رو نوشته بود
از روی ویلچر خودمو انداختم پایین ، سرمو گذاشتم رو قبرش ، سرمو سه بار کوبیدم به قبرش و فریاد زدم : فقط به من گوش بده ،
بعد گفتم : تو عشقم بودی ، جونم بودی ، فقط بگو
فقط بگو چرا خیانت کردی؟
جوابی نداد ، به نظر شما چرا مژگان من اون لحظه سکوت کرد؟
نوشته: پیشنهاد ویژه

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها