داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

تنهایی پر هیاهو

صدای آه و ناله ای از پستوی خانه شنیده می شد . آهسته به طرف پستو رفتم . پرده را کنار زدم و دیدم که خواهرم روی زمین افتاده و پشت به من کون سفید و شهوت انگیزش با عضله چوچوله کس نازش از عقب بیرون زده بود و با دست به خودش ور می رفت . نفسم بند آمده بود و نمی توانستم آنچه را که می دیدم باور کنم . خانه خالی بود و بابا و مامان همین دو روز پیش ، بدون هیچ مقدمه ای بار سفر شمال را بسته بودند و تا دو هفته دیگر هم خیال برگشتن نداشتند . در گوشه ای نشستم و غرق تماشای مهناز شدم . مهناز حدوداً بیست سالش بود و خودش را برای امتحان کنکور آماده می کرد . من یک سالی از مهناز کوچکتر بودم . مامان همیشه می گفت که شما مثل خروس جنگی هستید و هیچ وقت چشم دیدن همدیگر را ندارید . راست می گفت . مهناز همیشه با تکبر با من رفتار می کرد و امروز فرصت خوبی بود تا عقده هایم را بر سرش خالی کنم . ابتدا تصمیم گرفتم همانجا بنشینم و با تماشای مهناز ، جلق بزنم ولی ناگهان فکری شیطانی سراپای وجودم را فرا گرفت . با دیدن حرکات مهناز و کون سفید و شهوت انگیزش بدون هیچ تعلّلی به طرف مهناز رفتم . بیچاره خشکش زده بود و با دیدن من قدرت هیچ حرکتی نداشت . با بهت و حیرت به من خیره شد و گفت : مگه سینما … حرفش را قطع کردم و گفتم : آرش نیومد و چه به موقع هم نیومد .
مهناز با دستهایش سعی مي كرد کس و کون و سینه هایش را بپوشاند ولی با دیدن من که در حال لخت شدن بودم روی زمین وارفت . به کیر شق شدم نگاه کرد و گفت : به یک شرط ، از جلو ممنوع !
با نیشخند به طرفش رفتم و در حالی که سینه هایش را می مالیدم گفتم : حالا کی خواست از جلو بکنه . با انگشت به کون خوش تراشش فرو کردم وگفتم تا این سوراخ هست نیازی به جلو ندارم .
مهناز پاهایش را روی زمین از هم باز کرد و به کیرم خیره شد . به سوراخ کس نازش دست کشیدم و گفتم فقط با زبون !
مهناز خندید و گفت از همین الان در خدمتتم حسام کوچولوی عزیزم .
سر کیرم را بوسید و به طرز ماهرانه ای شروع به لیس زدن کرد . باورم نمی شد این قدر خوب این کار را انجام بدهد . با لذت فریاد کشیدم و گفتم : چی بشه دو هفته با همیم تو خونه تنها !
مهناز گفت : یادت باشه که من امتحان کنکور هم دارم !
خندیدم و گفتم كيرم تو هر چي كنكوره ، فعلا كنكور ما کون و کس ناز مهناز خانمه . آرام کنار مهناز دراز کشیدم . برای اولین بار مثل دو تا بچه خوب کنار هم دراز کشیده بودیم . دستم را به زلف درهمش کشیدم و گفتم : می دونی چند ساله آرزو داشتم دستم را به موهات بزنم ؟
مهناز خندید و گفت : آرزوهای بزرگ !
به سینه هایش دستی کشیدم و گفتم : بزرگتر هم می شه !
مهناز دستی به کیرم زد و گفت ای ناقلا این را می گی . خم شد و دوباره سر کیرم را بوسید . لرزه ای سراسر وجودم را فرا گرفت . به یاد زنی افتادم که بارها در فیلم سوپر دیده بودم . با مهارت سر کیرم را به دهان گرفته بود و یک گاز کوچولو که تا مغز استخوانم را لرزاند از آن گرفت . سر کیرم در حال انفجار بود که آنرا از دهانش خارج کردم . با بهت نگاهم کرد و گفت چی شد کم آوردی ؟
خندیدم و به زور از فوران آب کیرم جلوگیری کردم و گفتم : نمی خوام به این زودی ارضا بشم تازه با خواهر گلم کلی کار دارم .
مهناز پاهایش را به حالت هفتی از هم باز کرد و برای اولین بار ، عمق یک کس ناز و خیس خورده را مشاهده می کردم . با لذت مشغول لیس زدن شدم . با انگشت ، چوچوله نازش را بیرون آوردم و با حشر شروع به خوردن کردم . موهای کوچکی اطراف کسش بود که لذت لیس زدن را چند برابر می کرد . با شهوت ، سرم را فشار می داد و با لحنی انجمن کیر تو کس و ملتمسانه از من می خواست که کسش را بخورم . عرق از سر و رویم جاری بود و مهناز با التماسهای پی در پی از من می خواست کسش را بخورم . پس از لیس زدن کس مهناز بر روی سینه هایش افتادم و با ولع سینه های ناز و اناری اش را که تازه بر آمده بود خوردم . نمی دانم چه مدت بود ولی هر چه بود با لذتی تمام سینه ها را خوردم و بعد در حالی که نفسهایمان به شماره افتاده بود او را به شکم خواباندم . بالشتی زیر شکمش گذاشتم و کون و کس قلمبه اش را آماده کردم . به آرامی کرم را دور سوراخ تنگ کونش مالیدم و با انگشت شروع به بازی کردم . مهناز از این حرکت ، حسابی حشری شده بود و مدام از من می خواست که با کیرم ، کون نازش را جر بدهم . حشر کار خودش را کرده بود . به آرامی سر کیرم را با کمک کرم ، درون کون خوش تراش مهناز جا دادم و با لذت شروع به تلمبه زدن کردم . مهناز با آه و ناله های دردناک و لذت آلود از من می خواست که این کار را با شدت بیشتری ادامه بدهم . نیم ساعتی بود که با هم بودیم و پس از آن در حالی که ناله های مهناز مانند ناله های گربه های شهوتی شده بود ؛ اول او ارضا شد و بعد از آن با لذتی وحشتناک به ارضای کامل رسیدم . بغل مهناز که از خوشی چشمهایش را بسته بود دراز کشیدم . دستی به موهایش کشیدم و صورتش را غرق بوسه کردم . مهناز چشمهایش را باز کرد . دستش را به دور گردنم حلقه کرد و کیرم را که خیس از آب و منی بود به وسط پاهایش فرو کرد و از من به خاطر این حس زیبا تشکر کرد . ساعت 5 عصر بود که از خواب بیدار شدم . به آرامی مهناز را بیدار کردم و در حالی که او را بغل کرده بودم به سوی حمام رفتیم .

( 2 )

روی مبل ولو شده بودم و با کیرم ور می رفتم . صدای موبایل من را متوجه خود کرد . مهناز موبایل را برداشت و به طرفم آمد . به کیرم نگاه کرد و گفت : آرشه .
مهناز پارچ شربت را گذاشت روی میز و کنارم نشست . دستی به کیرم زد که باعث شد صدایی شبیه ناله از من بلند شود . آرش با شنیدن صدای من خندید و گفت : ناقلا کسی را تور کردی یا کسی تو را تور کرده ؟ مهناز صدای آرش را شنید ولی به روی خودش نیاورد . به طرف تلویزیون رفت و مشغول تماشای کانالهای سکسی ماهواره شد . باورم نمی شد رمز کانالهای ماهواره را بداند . آرش بعد از کلی حرف زدن قرار شد فردا بعد از ظهر به خانه بیاید و من باید هر طور شده مهناز را راضی می کردم که از خانه بیرون برود . موبایل را روی میز انداختم و به طرف مهناز رفتم . کنارش نشستم و گفتم : ناقلا ، چشمم روشن . پس بگو این قدر خوب ساک می زدی . مهناز به گوشی اشاره کرد و گفت : چی می گفت ؟ با بی حوصلگی خواستم موضوع را عوض کنم ولی اصرار مهناز باعث شد که سر حرف را باز کنم . سر کیرم را مالیدم و گفتم : خودت می دونی که من و آرش چقدر به هم نزدیکیم .
مهناز لبخندی زد و گفت : اینا می دونم بقیش چی ؟
به تلویزیون خیره شدم و گفتم خوب هیچی اون می خواد فردا بیاد خونه ، فهمیده که بابا و مامان رفتن شمال اینه که می گه فقط من و …
مهناز پرید وسط حرفم و گفت : که مهناز خانم نباشه تا شما دو تا راحت به هم برسین .
سرم را پایین انداختم . عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود . مهناز لیوانم را پر کرد و گفت : ویسکی که نمی شه ولی بخور به سلامتی حسام جون خودم . امشب برات کلی نقشه دارم .
کمرم درد می کرد . سرم را بالا گرفتم و گفتم : حالا فردا چیکار می کنی ؟
مهناز چشماش را بست و با لذت گفت : خیلی دلم می خواد از نزدیک ببینمتون .
ته مانده شربت را سر کشیدم و گفتم : آخه چه جوری ؟
مهناز به صحنه پایانی فیلم که دختر با ولع آب کیر مرد را می خورد اشاره کرد و گفت : چقدر این صحنه را دوست دارم . دفعه بعد یادت باشه آخر کار باید چیکار کنی .
مهناز بلند شد و به آشپزخانه رفت . سرش را برگرداند و گفت : شوهر عزیزم دوست داره چی براش بپزم ؟
به طرف مهناز رفتم و از پشت کون شهوت انگیزش را در بغل گرفتم و گفتم : مگه فردا ساعت 3 بعد از ظهر آموزش شنا نداشتی ؟
مهناز مرغ را روی پیشخوان گذاشت و گفت : فردا من توی پستو می شینم و شما را تماشا می کنم .
سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : اگه آرش بفهمه که تو خونه ای و داری ما را دید می زنی خیلی بد می شه .
مهناز شورتش را پایین کشید و گفت بیشتر از دادن که نیست ، من هم آماده هر گونه همکاری ام . تازه می خوام ببینم فردا برادر عزیزم چه جوری کون می ده !
از این حرف مهناز کمی ناراحت شدم . به طرف مهناز رفتم و شورتش را بالا کشیدم . عصبی بودم و می شد این را از لرزش دستم فهمید . با خشونت روی میز نشستم و گفتم : تو دیگه نباید از این حرفا بزنی .
مهناز با ناز و عشوه روی پام نشست وگفت چه حرفی ؟

همین حرفایی که زدی .
که می خوام شما را ببینم .
سرم را خاراندم و گفتم نه بعدیش .
مهناز فکری کرد و گفت آهان که می خوام کون دادنت را تماشا کنم .
دوباره حالم بهم خورد . به سختی خودم را کنترل کردم و گفتم که رابطه من و آرش یه رابطه خاصه و اصلا رنگ و بوی شهوت نداره .
مهناز دستی به کونش گذاشت و با خنده گفت قربون رابطه خاص داداشم برم که هنوز داره سوراخ کونم می سوزه .
مهناز دوباره خندید و با خنده هایش هر لحظه مرا وارد دنیای تازه ای می کرد . شاید تقدیر بر این بوده که این گونه در خلوت این خانه دنج ، اوج لذتهای این جهان را با هم تجربه کنیم . شاید فردا و پس فردا من و مهناز همان طور که خودش گفت دور از چشم دیگران در جایی دور افتاده به عنوان زن و شوهر با هم زیر یک سقف زندگی می کردیم . تا این لحظه این طور از خودم و از درون خودم خبر نداشتم . حتی روزهای اولی که با آرش آشنا شده بودم . در حال یادآوری این خاطرات بودم که مهناز گفت : شام حاضره عزیزم . می آی یا برات بیارم . پس از شام ، مهناز اتاق خواب مامان و بابا را آماده کرده بود. برای اولین بار بود که تختخواب بابا و مامان را که بارها به یاد آن جلق زده بودم می دیدم . مهناز پرده ها را کشیده بود . نور کمرنگ چراغ خواب و بوی خوش ادکلن مست کننده ای در اتاق پیچیده بود . اتاق به طرز خاصی مانند حجله تزیین شده بود . تختخوابها با ملحفه های سفید پوشیده شده بود و آمادۀ هم آغوشی من و مهناز بود . مهناز با لبخند مرا به آغوش خودش کشاند . دستش را به کیرم زد و گفت : امشب فقط می خوام داستان تو و آرش را بشنوم . خودم هم خستم و میلی به کیر ندارم ولی از فردا شب باید مرتب با من سکس داشته باشی . از این صحبتها هم لذت می بردم و هم فکر آرش لحظه ای آرامم نمی گذاشت . مهناز انگشت سبابه اش را به آرامی در کونم فرو کرد و با این حرکت مرا از فکر و خیال بیرون آورد و گفت : خوب اگه نمی خوای بگی مهم نیست فردا خودم از آرش می پرسم . عرق شرم بر صورتم نشست و با لکنت گفتم : باشه می گم ولی قول بده به کسی نگی .
مهناز با شیطنت خندید و گفت : قول می دم .
چشمها یم را بستم و این طور خاطراتم را برای مهناز بازگو کردم : درست ساعت 1 بعد نصف شب بود که برای خوردن آب به آشپزخانه رفتم . در ِاتاق مامان و بابا نیمه باز بود و صدای پچ پچی می آمد . در نور کمرنگ اتاق ، مامان را می دیدم که به شکم خوابیده بود و بابا با تمام توان در حال کردن بود . صدای خفیف ناله های مامان مرا متوجه یک لذت ناگفتنی کرد . برای لحظاتی ، محو تماشای ناله های انجمن کیر تو کس مامان بودم و پس از آن به رختخواب رفتم . شورتم را پایین کشیدم و به یاد کون دادن مامان ، بهترین جلق عمرم را زدم . این را هم بگویم که چند بار وسوسه شدم که سراغ تو بیایم که آن شب به خیر گذشت . مهناز دستی به کیرم زد و گفت اگه اومده بودی که خیلی خوش به حالم می شد . اما اینا چه ربطی به آرش داشت ؟
فردا صبح که دبیرستان رفتم همه فکر و حواسم متوجه ماجرای دیشب بود . در صف بوفه ایستاده بودم تا نوبتم برسد که متوجه شدم کسی از پشت سر در حال فشار دادن به کونم بود . بزرگی و سفتی کیرش را با لذت احساس می کردم . برگشتم و با لبخند به آرش نگاه کردم . آرش با دیدن لبخندم جری تر شد و تا رسیدن نوبتم این کار را ادامه داد . من هم گاه گاهی کونم را به کیرش می مالیدم . ساعت آخر در راهرو منتظرم بود . به طرفش رفتم . شکلاتش را به من تعارف کرد. لبخند ملیحی زد و گفت اسمم آرشه . بعد دستی به کپلم زد و گفت اسم تو چیه خوشگله . با شنیدن این جمله سراپا غرق در شور و شوقی وصف ناشدنی شدم . از آن روز به بعد رابطه دوستانه ما با ملاقات در پارکهای خلوت و گاه دستشوییها به معاشقه و روبوسی و گاه مالیدن کیرهایمان به یکدیگر وارد مرحله تازه ای شد تا این که برای اولین بار یک روز به خانه آرش رفتم . پدر و مادرش به شهرستان رفته بودند و خانه خلوت و خالی وسوسه ها را صد چندان می کرد . دلم می خواست تصوّر کون دادن مامان و ناله های انجمن کیر تو کس اش را به عینه تجربه می کردم . سرآسیمه و با هیجانی که برای آرش تازگی داشت شلوارم را در آوردم . کیر دراز و قلمی آرش را در دست گرفتم و آرام شروع به لیس زدن کردم . بعد از مدتی که حسابی حشری شد کف هال روی قالیچه نرم اتاق به شکم خوابیدم . بالشتی را زیر شکمم گذاشت و قمبل کردم . آرش با وسواس و لذت ، حدود یک ساعت تمام ، وجودم را از عشق و لذت سرشار کرد . دیگر با تمام وجود ، لذت کون دادن آن شب مامان را احساس می کردم . دلم می خواست برای همیشه در همان حال می ماندم . بعد از ساعتی بی حال و بی رمق در بغل همدیگر افتادیم . آرش با حسی دوست داشتنی لبهایم را مکید و بعد از آن از من قول گرفت که برای همیشه با او بمانم . هرگاه زیر او می خوابم و کیر خوش تراشش سراسر روده هایم را جر می دهد احساس می کنم که چقدر این رابطه به ظاهر کثیف می تواند سرشار از لذت و دوستی باشد . از آن روز به بعد به هر بهانه ای با همدیگر عشق بازی می کنیم و حتی بارها به من پیشنهاد داده که او را بکنم ولی حسی خاص از نوع زن و شوهری مانع از این کار شده است . امروز که مهناز جانم را از کون کردم حتماً به این فکر می کنی که آرش بیچاره در همه این مدت از چه لذتی محروم بوده است . دستم را به سینه مهناز کشیدم . مهناز با آرامش به حرفهای من گوش می داد . انگار در ذهنش دنبال خاطره ای می گشت تا آن را بگوید . به پهلو غلتید و گفت : من از مدتها قبل از این رابطه شما با خبر بودم ولی هیچ وقت نمی توانستم باور کنم که یک رابطه هم جنس بازانه آن هم از نوع جنس مذکر می تواند این قدر لذت بخش باشد . کیرم را آرام لای پای مهناز فرو کردم . به طرف من چرخید و گفت : شیطونی بسه ، به حسام کوچولو بگو که وقت خوابه .
خندیدم . لبهای ناز مهناز را بوسیدم و با لذت گفتم : کی فکرشا می کرد اون کسی که سالها آرزوی کردنشا داشتم امشب تو بغلم خوابیده ، فقط کاشکی آرش هم اینجا بود و از نزدیک می دید که چقدر می شه با یک خواهر دوست داشتنی هم حال کرد .
مهناز کیرم را نوازش کرد و گفت : من هم خیلی دلم می خواد با دو تا پسر خوشگل بخوابم ولی …
به صورت مهناز نگاه کردم . دیگر از آن دلشوره ای که بعد از ظهر از تصوّر حضور آرش در خلوت خودم و مهناز داشتم خبری نبود . برای لحظه ای دلم برایش تنگ شد . دلم می خواست او همین الان با آن کیر قشنگ و قلمی اش مرا می کرد و من هم آرام ، کس سفید و بی موی مهناز را لیس می زدم . مهناز که انگار فکر من را خوانده بود گفت : خیلی زود همه چیز درست می شه . شاید یه روزی روی همین تخت من و مامان هم برای …
حرفش را خورد . انگار چیزی را به یاد آورده بود و سریع از گفتن آن پشیمان شده بود . لبخندی زد و گفت من و مامان هم برای خوشبختی شما دعا کنیم .
می دانستم که حرفش را خورده و برای این که کم نیاورد این حرف را زده بود . آرام نیم خیز شدم و در حالی که چوچوله کس نازش را بو می کردم گفتم : راستی از مامان و بابا خبری نشد ؟
مهناز لبخندی زد و گفت مامان بیچاره معلوم نیست تو بغل کی خوابیده .
با ناباوری در حالی که سعی می کردم در بغل نرم و گرم مهناز بخوابم گفتم : خوب معلومه تو بغل بابا ، خوش به حال بابا .
خستگی و خواب آلودگی و از سوی دیگر انتظار کشنده فردا باعث شد که چشمهایم را ببندم و به خواب عمیقی فرو بروم . خوابی که سرآغاز یک رویا بود .

( 3 )

آرش کرم را از روی میز برداشت و گفت : مطمئنی که کسی خونه نیست ؟
روی زمین کمی جابجا شدم و در حالی که به کیر قلمی و خوش تراشش خیره شده بودم گفتم آره .
کرم را دور حلقه کونم مالید و گفت ولی حس ششم می گه که یکی دیگه هم هست .
پاهایم را باز کردم و کونم را قمبل کردم و گفتم : کیرم تو حس ششمت ، مهناز خانم هم تشریف دارن راضی شدی ؟
آرش با دست زد به کپلهام و گفت آخ جون چطوره اول از اون شروع کنم .
با دلخوری سرم را چرخاندم و گفتم : ارواح کون مامان جونت .
آرش با دست به پشتم زد و در حالی که کیرش را وارد سوراخ کونم می کرد گفت : بخواب خار کسته که می خوام جرت بدم .
این حرفها بین من و آرش طبیعی بود ولی فکر می کنم برای مهناز بیگانه و شاید وسوسه کننده بود . دل شوره داشتم ولی وقتی به یاد دیشب افتادم آرزو کردم که همین الان خود مهناز ، لخت و برهنه روبرویم دراز می کشید و پاهایش را به حالت هفتی باز می کرد . چقدر لذت داشت . کیر آرش ، آرام و بی صدا کونم را جر می داد . لذتی وصف نشدنی سراسر وجودم را فراگرفته بود . صدای نفسهای تند آرش فضای خانه را گرفته بود . انگار با حرارت در حال جر دادن یک کس ناز بود . به زحمت از افتادن سنگینی اش بر روی من جلو گیری می کرد . این کار علاوه بر لذت فراوان باعث شد که آرش پس از نیم ساعت با صدای وحشتناکی ارضا شود . سنگینی بدنش را بر روی خودم احساس می کردم . کیر قلمی آرش آرام آرام وا رفت و لای پایم را پر از منی کرد . با انگشت سبابه آبها را به داخل کونم فرو می کرد. آرش بی رمق افتاده بود ولی دستهای نوازشگرش این کار را با مهارت انجام می داد . چشمهایش بسته بود و کنار من روی زمین دراز کشیده بود . با وحشت سرم را برگرداندم . برای لحظه ای خشکم زد . نمی توانستم باور کنم انگشتهای ظریفی که با نوازش ، آبهای آرش را به سراپای بدن و سوراخ کونم می مالید انگشتهای مهناز بود . مهناز لخت مادرزاد کنار ما نشسته بود . با اشاره از او خواستم خودش را مخفی کند ولی بر عکس با خنده ای انجمن کیر تو کس به کپل آرش زد . آرش چشمهای خمارش را باز کرد . برای لحظه ای با تردید به پستانهای اناری مهناز خیره شد . بهت و شگفتی از این همه زیبایی خشکش کرده بود . با تردید دستش را به سینه های اناری مهناز کشید . مهناز انگشتهای آغشته به منی اش را به دهان فرو برد و با حرص و ولعی دوست داشتنی آنها را خورد . باورش سخت بود ولی واقعیت داشت . آرش با ناباوری به من نگاه کرد . در حال مقایسه من و مهناز بود . انگار در شوک مهناز فرو رفته بود . به زحمت از روی زمین بلند شدم . سوراخ کونم کمی می سوخت ولی به روی خودم نیاوردم . با دست به حمام اشاره کردم و از آرش خواستم که با من بیاید . به طرف من آمد و گفت : پس این مهناز خانم شما … با خنده کیرم را گرفت و گفت ای ناقلا . خونه خالی و کون مفتی و …
مهناز به طرف ما آمد . دستی به کس نرمش کشید و گفت : کس مفتی .!
گوشهایم سرخ شده بود اما این مساله باعث نشد که با بچه بازی ، عیش و لذتمان را خراب کنم . آرش دستی به کپل نرم مهناز کشید و گفت به پای کون حسام جونم که نمی رسه ولی خوب یه کاریش می کنم . با شنیدن این حرف ، سرشار از لذت شدم . مهناز سر کیر آرش را به دهان گرفت و با یک مک صدا دار آبهای مانده را قورت داد و گفت : فعلا که جفتتون باید منا ارضا کنید . کی می تونه این کون و کس را سیراب کنه . آرش دستم را گرفت و به طرف حمام راه افتاد . نگاهی به سراپای مهناز انداخت وگفت ما خیلی زود برمی گردیم فقط یادت باشه که کس نازت را باید من افتتاح کنم .
با ناراحتی به مهناز خیره شدم . مهناز که ناراحتی من را دید با لحنی نیمه جدی گفت : قبلا پرده برداری شده ، دیگه هر کدوم بخواید آزادید .
آرش مرا در بغل گرفت و زیر دوش برد و گفت : خوش به حالت حسام . من اگه همچین خواهری داشتم هیچ غم و غصه ای نداشتم . دارم بهت حسودی می کنم . راستی مامان و بابات هم این قدر راحتن ؟
با این حرف یاد حرف دیشب مهناز افتادم . راستی مامان کجا بود ؟؟؟

( 4 )

آرش مهناز را به آرامی بلند کرد . مهناز پاهایش را به بغل پاهای آرش چسباند و با کمک من ، سوراخ تنگ کسش را روی کیر آرش تنظیم کرد . مهناز به آرامی شروع به بالا و پایین رفتن کرد و من با لذت ، محو تماشای این صحنه بودم . بارها چنین صحنه هایی را در فیلمهای سوپر دیده بودم ولی تماشای این صحنه آن هم از یک قدمی ، هم حس و حال دیگری داشت و هم در من نوعی حس حسادت نسبت به آرش بر می انگیخت . آرش به سختی و با لذت کپلهای مهناز را چنگ زده بود و سعی می کرد همگام و هم نفس با مهناز ، کیرش را درون کس مهناز فرو کند. چند دقیقه ای به این حالت ادامه داد و پس از آن مهناز را از پشت همان طور که کیرش درون کسش بود روی تختخواب خواباند . هنوز کیر آرش درون کس مهناز بود . آرش بر روی مهناز خم شد . قطره های عرق صورتش را با دستمالی پاک کردم و یک لب از آرش گرفتم . کیرم بلند شده بود و به طرز انفجار آمیزی آماده کردن بود . آرش که کیر بلند شده ام را دید به مهناز اشاره کرد و گفت : چطوره دو نفره امتحان کنیم . مهناز با ناز و عشوه به کیرم نگاه کرد . کمی جابجا شد تا آرش زیر او قرار بگیرد . آرش به آرامی و دقت کیرش را درون کسش جا داد و من که قمبل ناز مهناز را دیدم کیرم را درون سوراخ کون نازش فرو کردم . هم زمان کیر و خایه من و آرش در یک نقطه تلاقی می کرد . برخورد کیر و خایه هایمان آن قدر لذت بخش بود که برای لحظه ای ناله های دردآلود مهناز را فراموش کردم . مهناز با قدرتی وصف ناشدنی این شیوۀ دادن را تحمل می کرد و هم با لذتی وصف ناشدنی پشت سر می گذاشت . تلمبه های محکم آرش با برخورد خایه هایمان حس و حال عجیبی به من داده بود . نیازی به گفتن نیست که مهناز چقدر از این که هم زمان دو کیر تراش خورده ، کون و کسش را جر می داد لذت می برد . این را می شد از نفسهای انجمن کیر تو کس و ناله های دوست داشتنی اش فهمید . گاهگاهی با حشر پستانش را به دهان آرش فرو می کرد و از من لب می گرفت و با حرارت از ما می خواست که او را جر بدهیم . نیم ساعتی از این حالت عاشقانه می گذشت و هر چه بیشتر پیش می رفتیم کرختی خاصی را در سر کیرم احساس می کردم . در سر کیرم گویی هزاران عصب ، حساس شده بود و با اندک جابجایی درون کون مهناز به مرحله فوران می رسید . برای لحظه ای قدرت فوران آب را از سر کیرم احساس کردم . مهناز که گویی بی صبرانه منتظر این لحظه بود از من خواست تا کیرم را از سوراخ کونش بیرون بیاورم و در دهانش بگذارم . آرش نیز که از چهره اش مشخص بود که در حال ارضا شدن است با یک جهش از زیر مهناز بلند شد و کیرش را در دهان مهناز فرو کرد . در یک آن با فریادهای من و آرش و لذت جاودانه مهناز آبهایمان به سر و صورت مهناز پاشید . گویی همه لذتهای عالم را یک جا تقدیم مهناز کرده بودیم . مهناز با حالتی دیوانه وار قطره های آب را به دهانش فرو کرد و قورت داد . تا به حال چنین حالتی را با آنکه بارها برای آرش ساک زده بودم تجربه نکرده بودم و هر گاه در فیلمهای سوپر هم این صحنه را می دیدم سریع فیلم را جلو می بردم . نمی دانم شاید کرختی و بی حالی پس از انزال باعث می شد که این تفکر در من شکل بگیرد تا از آن لذت نبرم . مهناز با لذت در حال خوردن آبها بود و آبهای ریخته شده بر سینه اش را به سراپای بدنش می مالید . کیر آرش را لای پستانهایش گذاشته بود و با مشاهده قطره های آب ، آن را به دهانش فرو می کرد و شیره جان آرش را می مکید . چشمان زاغ و ناز مهناز به من و آرش خیره شده بود و از ما به خاطر این حس خوب تشکر می کرد . چشمهایش را می بست و هر از گاهی کیر یکی از ما ها را به دهان می برد و آبش را می مکید . آغوش گرم و نرم مهناز و شهوت صحنه به حدی بالا بود که با دیدن کس نازش بی اختیار خودم را روی او انداختم و کیر وا رفته ام را لای پرده های کسش فرو کردم . باورم نمی شد که می توانستم آزادانه از آن منطقه ممنوعه استفاده کنم . هنوز هم در شوک بودم و با آنکه کاملا از باز بودن پردۀ مهناز ، مطمئن بودم باز هم با وسواس به پرده کس ناز و خیس خورده اش دست زدم . با دلشوره به قطره های آبی که در اطراف کسش بود نگاه کردم . ترس از رسوایی و حاملگی لحظه ای به ذهنم خطور کرد . مهناز که گویی فکر من را خوانده بود ؛ بسته قرصی را که معلوم بود ضد بارداری است نشانم داد . با ولع شروع به بوسیدن مهناز کردم و گفتم : ناقلا فکر همه جا را کردی .
آرش کنار ما روی زمین نشست و گفت : پس فکر کردی مثل خودته ، این مهناز خانم که من شناختم هفت خط روزگاره .
سرم را برگرداندم و به آرش اشاره کردم تا همان طور که روی مهناز افتاده بودم روی من بخوابد . با قیافه وارفته و بی حالش فهمیدم که دیگر حس و حالی برایش نمانده . خودم هم خسته بودم و درد خفیفی در بیضه هایم احساس می کردم . از روی مهناز بلند شدم . دستش را گرفتم و به اتفاق آرش به سوی حمام روانه شدم .

( 5 )

یک ساعتی بود که آرش رفته بود . قرار بود با بابا و مامانش به شهرستان بروند . اصرار و التماسهای من و مهناز هم فایده ای نداشت و چند روزی را از کیر ناز و خوش تراش آرش ، محروم بودیم . با این حال پس از خوردن شام و تماشای یک فیلم سکسی و مهیج به اتفاق مهناز به اتاق خواب رفتیم . مهناز با دیدن سکوت من ، سر صحبت را باز کرد و گفت : آرش پسر خوبیه ، نیست ؟
نگاهش کردم و بدون این که حرفی بزنم با علامت سر و چشم حرفش را تایید کردم . سکوت ممتد من مهناز را به پیشگویی واداشت و با لبخند گفت : هنوز تو فکر کس منی حسام جون ؟
نمی دانم همه دخترها مثل مهناز قادر به خواندن ذهن دیگران بودند یا این که این قدرت فقط در وجود مهناز بود . نفس عمیقی کشیدم و گفتم تو دیروز گفتی از جلو ممنوع فقط برای من بود یا …
مهناز دستی به موهایم کشید و گفت باید زودتر بهت می گفتم ولی این تقریباً یک راز بود .
سرم را تکان دادم و گفتم بین تو و …
مهناز نگاهی به من انداخت و گفت : حتماً باید بدونی ؟
با بی حوصلگی سرم را پایین انداختم . مهناز با حالتی دمق گفت : آرش که رفته ، تو هم اگه بخوای به جای حال دادن ضد حال بزنی که باید از فردا برم تو پارکها ولو شم . اگه قول بدی پسر خوبی باشی و به کسی نگی برات تعریف می کنم .
با خوشحالی به طرف مهناز برگشتم . لبهایش را بوسیدم و گفتم قول می دم .
مهناز چشمهایش را بست . نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی می کرد خاطراتش را در ذهنش مرور کند آهسته و شمرده شروع به صحبت کرد . سرش را روی سینه ام گذاشت و با ناز و کمی لرزش گفت : سه هفته پیش را یادت می آد ؟
زلف مهناز را نوازش کردم و گفتم نمی دونم چه روزی را می گی ؟

همون روز که تو و مامان رفته بودین خونه خاله و اینا و زنگ زدین که آخر شبه و صبح بر می گردین .
خندیدم و گفتم آره چقدر هم حال داد با تینا رفتیم سینما و کلی بگو بخند .
مهناز نفسش را تنظیم کرد و گفت : همان روز که شما رفتید ، خانه یهو خالی خالی شد . نمی دانم چه حسی بود که مدام وسوسه می شدم . تازه از حمام آمده بودم . کامپیوتر را روشن کردم و محو تماشای فیلم سکسی که در درایو اف بود شدم.
کمی جا خوردم و گفتم تو از کجا پیداش کردی ناقلا ؟
مهناز خندید و گفت حالا بماند . همان روز آن قدر محو تماشای فیلم بودم که اصلا متوجه نشدم بابا از سر کار برگشته و ده دقیقه ای پشت سر من ، همه صحنه ها را ضبط کرده . از خود ارضایی و شورت پایین کشیدنم تا باقی ماجرا . با ورود بابا با هول و شرمندگی دست از کار کشیدم . قدرت هیچ حرکتی نداشتم . بابا در حالی که ظاهراً از این کار ناراحت به نظر می رسید به طرف من آمد . زیر چشمی نگاهش کردم و هر آن منتظر بودم تا مرا زیر کتک بگیرد . کامپیوتر را خاموش کرد و گفت : چشمم روشن از کی تا حالا این فیلمها را می بینی ؟
نمی دانستم چه بگویم و در واقع حرفی برای گفتن نداشتم . بابا چند باری سرش را نزدیک صورتم آورد . معلوم بود که در شک و تردید مانده بود که باید چه رفتاری با من داشته باشد . آخر سر با گفتن این جمله که باید تنبیه شوم به تختخوابش رفت و روی آن دراز کشید . از آن لحظه به بعد هزار جور فکر به ذهنم رسید و با اضطراب و دلشوره منتظر تنبیه بابا بودم . در ذهنم کمربند چرمی بابا را می دیدم که مدام بر سر و رویم می خورد و از او تقاضای بخشش داشتم . در همان لحظه تلفن زنگ خورد و مامان از آن سوی خط گفت که شب را منزل خاله می مانید . بابا در تمام مدتی که با تلفن صحبت می کرد عادی و طبیعی گویی هیچ اتفاقی نیفتاده با مامان صحبت کرد و بعد از آن به طرف من آمد . گوشه هال کز کرده بودم . لحن بابا کمی مهربان تر شده بود و می شد این را از صحبتهایش فهمید : امشب حسابی تنبیهت می کنم که دیگه از این شیطونیا نکنی پدر سوخته ، چشم بابا را دور دیدی و این کارا را می کنی . یه درسی بهت بدم که حظ کنی .
نمی دانستم باید از این طرز حرف زدن بابا ناراحت می شدم یا خوشحال . پس از مدتی از خانه خارج شد و نیم ساعت بعد با دست پر برگشت . با وسواس به اتاق من سر زد و گفت : فکر کردم فرار کردی و رفتی . برای لحظه ای خودم را سرزنش کردم که چرا فکر فرار به سرم نزده بود . دوباره زانوی غم بغل گرفتم و منتظر بودم تا ببینم چه اتفاقی می افتد . ساعت 8 شب سر میز شام نشستیم . بابا از بیرون جوجه کباب گرفته بود و با حرص و ولع شروع به خوردن کرد .
نمی دانم در ذهن بابا چه می گذشت . هر کار می کرد که مرا به حرف آورد موفق نمی شد و گاه گاه که مجبور بودم به سوالهای جور وا جور بابا جواب بدهم به گفتن یک کلمه یا جمله کوتاه اکتفا می کردم . شاید بیش از ترس از تنیبیه بابا ، شرمندگی من از اتفاقی که افتاده بود مانع از صحبت کردن من می شد . هر چه بود گذشت . ساعت 9 شده بود که بابا از داخل اتاق صدایم زد . با ترس و دلهره به طرف اتاق رفتم و به آرامی در را باز کردم . بابا با یک رکابی و یک شورتک روی تخت نشسته بود . آرام صدایم زد و از من خواست به طرفش بروم . با دلهره روبروی بابا ایستادم . دستهایم را گرفت و مرا که از وحشت به خود می لرزیدم روی پاهایش نشاند . آب دهانم خشک شده بود و زبانم مانند یک تکه چوب به سقف دهانم چسبیده بود . بابا شروع به نوازش موی سرم کرد و گفت : امروز بعد از ظهر خیلی ناراحت شدم ، ساعتها با خودم کلنجار رفتم . آخه تو دختر منی ، عزیز دل منی ، کمی آرام شده بودم . گونه ام را بوسید و گفت : می دونی بزرگترین دغدغه یک بابا نسبت به دخترش چیه ؟
چیزی نمی گفتم . آهی کشید و ادامه داد : این که ببینه دختر گلش ، خدای ناکرده از راه به در شده و کلاه سرش رفته ، اونم چه کلاه گشادی . من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که وظیفه هر بابا و مامانیه که اصول درست روابط جنسی را به فرزنداشون و به خصوص دختراشون یاد بدن . کی بهتر از خود بابا و مامانها .
با آرامش به حرفهای بابا که لحظه به لحظه به هدف خود نزدیک می شد گوش می دادم . پس از کمی مکث خندید . دستی به پیراهنم کشید و گفت تو نمی خوای پیش بابا راحت باشی ؟
منظورش را فهمیدم . بلند شدم و به سرعت لباسهایم را کندم و فقط یک شورت و کرست بر بدنم مانده بود . بابا با حرص و ولع بازوی دستم را گاز گرفت و گفت : دختر خوشگل بابا !
دیگر هیچ گونه دلهره ای نداشتم . دستش را آرام به ران پایم کشید و برای لحظه ای که سراسر بدنم را برق گرفت ؛ دستش را با لرزشی خاص بر روی کسم کشید . مرا از پشت روی تخت خواباند و صورتم را غرق بوسه کرد . به طرف گنجه رفت و از داخل آن بستۀ کوچکی را برداشت . چراغها را خاموش کرد و تنها چراغ خواب را روشن گذاشت . در نور کمرنگ چراغ ، بابا را می دیدم که در حال بیرون آوردن شورتش بود . دیگر همه چیز مثل روز برایم روشن بود و با بی قراری منتظر حرکت بعدی بابا بودم . تاب و توان هیچ گونه مقاومتی نداشتم و با دست خودم همه راهها را به روی خودم بسته بودم . کیر بزرگ و تا حدودی کلفت بابا در نور چراغ مانند کیر بازیگران فیلمی که بعد از ظهر دیده بودم آویزان بود و مانند یک بادبادک مدام در حال باد شدن و بزرگ شدن بود . چشمهایم را بستم برای لحظه ای آرزو کردم که کاش شما خانه مانده بودید ولی وقتی بابا با کاندوم کنارم نشست و از من خواست آن را به روی کیرش بکشم ترسم فرو ریخت و مشتاقانه منتظر خوردن آن شدم . بابا به کاندوم اشاره کرد وگفت به این می گن کاندوم برای احتیاط خوبه آخه امشب می خوام با دختر نازم که حسابی بزرگ شده یه کم بازی کنم . آرام دستش را به شورتم نزدیک کرد و از دو طرف به آرامی شورتم را از پایم در آورد . عرق سردی بر روی صورتم نشسته بود ولی همه اینها را برای یک تجربه تکرار نشدنی تحمل می کردم . بابا آرام بند کرستم را باز کرد و دیگر هیچ مانعی میان من و بابا نبود . با لبهایش پستانهایم را لیس زد و با لذت زیر گلویم را مکید . در خودم حس و حال عجیبی احساس می کردم . برای اولین بار لذت سکس را آن هم با بابای دوست داشتنی ام تجربه می کردم . شب از نیمه گذشته بود و هر چه پیش می رفت میل و رغبتم برای فرو رفتن کیر نازنین بابا در سوراخ کسم بیشتر می شد . با ناله از او خواستم کون و کسم را جر بدهد که این صحبت باعث شد تا او با شور و حرارت بیشتری به کار خود ادامه دهد . آرام روی من دراز کشید . دستهایش را به گوشه تخت گرفت و در حالی که سعی می کرد از افتادن سنگینی اش بر روی من جلوگیری کند با مهارت کیرش را درون کسم فرو کرد. ابتدا تنها تا حوالی منطقه ممنوعه و با آرامشی خاص ، کیرش را که مواظب بود پرده ام را جر ندهد حرکت می داد ولی ارضا شدن من و از سوی دیگر نزدیک شدن لحظه انزالش باعث شد تا با حدّت و تمام قوا در حالی که به شدت به من چسبیده بود کیرش را فرو کند . در نور کمرنگ اتاق ، قطره های خون را که بر روی ملحفه ها می چکید می دیدم . برای لحظه ای هاج و واج ماندم . بابا هنوز متوجه نشده بود و پس از انزال ، کنار من روی زمین بی حال و بی رمق افتاد . ترس و وحشت سراپای وجودم را فراگرفته بود . به آرامی بابا را تکان دادم و او را متوجه خودم کردم . بابا با نگاهی سرشار از لذت به من خیره شد و گفت : دختر عزیز بابا !
نمی دانستم چه بگویم . لبهایم را به زحمت تکان دادم و گفتم : من دیگه دختر نیستم بابا !
بابا با تعجب نگاهم کرد . به قطره های خون اشاره کردم . بابا با وحشت به قطره های خون نگاه کرد . به کاندوم که درونش پر از منی بود و بیرونش آغشته به خون کس من . برای لحظه ای قدرت هیچ صحبتی نداشت . پس از آن در حالی که سعی می کرد خودش را خونسرد نشان دهد مرا در آغوش گرفت و گفت : اصلا مهم نیست بابا . اگه به کسی نگی خودم درستش می کنم . تازه به نفع هردومونه که کسی بویی از این مساله نبره .
کمی آرام شده بودم . از آن لحظه حس عجیبی داشتم . گویی همه قدرت و اعتبار بابا حامی من بود . با اشتیاق صورت بابا را بوسیدم و با هم ملحفه ها را درون حمام شستیم . پس از آن تا صبح در آغوش بابا خوابیدم . چشمهایم سنگین شده بود و خوابم گرفته بود . در تمام مدت ، نفرت عجیبی از بابا در من ایجاد شده بود . همه این صحبتها را یک قصه می دیدم و نمی خواستم باورش کنم . صدای مهناز مانند صدای شهرزاد قصه گو در گوشم می پیچید . مهناز به آرامی سرش را از روی سینه ام برداشت و با دیدن چشمهای نیمه بازم گفت : شنیدی چی گفتم ؟ سرم را روی متکا جابجا کردم وگفتم : بخواب که فردا هزار تا کار داریم .
مهناز نفس بلندی کشید . گویی خودش هم از این که توانسته با این مهارت ، ماجرای دوست داشتنی اش را بازگو کند خوشحال بود .

( 6 )

از صبح فردا رابطه من و مهناز وارد دوره جدیدی شد . دوره ای که چند روز بیشتر طول نکشید . همین امروز مامان از پشت تلفن گغته بود که کارشان تمام شده و به خانه برمی گردند . با رقت به سراپای مهناز نگاه کردم . گویی آزادی عمل ما در حال اتمام بود و دوباره باید به پارکهای خلوت و دستشوییهای کثیف پناه می بردم . از سوی دیگر با یاد آوری ماجرای مهناز و بابا کمی از اضطرابم کاسته می شد . ترس از روبرو شدن با بابا و این احساس که او بفهمد راز او و مهناز بر ملا شده آزارم می داد . برایم قابل هضم نبود که چرا بابا و مامان ما را در خانه تنها رها کردند . جالب این بود که حتی در این دو هفته خاله هم نمی دانست که بابا و مامان به مسافرت رفته اند و از ما هم خواسته بودند که به کسی نگوییم . یک جای کار اشکال داشت و من سر در نمی آوردم . آرش دیروز زنگ زد و گفت که به یاد او مهناز را از کس بکنم که من هم با آن که مثل آبکش شده بودم و دیگر نای هیچ گونه کاری نداشتم به خواسته اش عمل کردم و مهناز را دو ساعتی از کس و کون سیراب کردم . نمی دانم چرا همیشه سکسهایم به کون خوش تراش مهناز منتهی می شد و لذتی که از این نقطه بدنش می بردم از هیچ جای دیگرش نمی بردم . روز پنجشنبه ، مامان و بابا با کلی سوغاتی به خانه پر مهر و محبتشان قدم گذاشتند . وضعیت ظاهری مامان به کلی تغییر کرده بود . مانتو تنگ بنفش رنگی که کون و کپلش را بیرون انداخته بود و شلوار تنگ و چسبان از موارد قابل ذکر در وضعیت دلربای مامان بود . بابا عینک آفتابی اش را برداشت و برای ما که پشت پنجره ایستاده بودیم دستی تکان داد . مامان با عجله وارد هال شد . ابتدا مهناز و بعد من را در آغوش گرفت. بعد از آن بابا وارد هال شد . به طرف مهناز رفت گونه هایش را بوسید و در یک فرصت مناسب با دست به کون خوش تراشش زد . مرا در بغل گرفت و گفت خونه که حسابی تمیزه دیگه واسه خودتون یه پارچه خانم و مرد شدین .
مامان روسری اش را کند . موهای طلایی رنگش می درخشید . لباس راحتی اش را پوشید و گفت : شام هم که حاضره ، مهناز به طرف آشپزخانه رفت و گفت : اگه با مزاج خانم خانوما و آقای خودم سازگار باشه . این جمله را با لحن خاصی گفت .
بابا رو به مامان کرد و گفت منیره جون اگه این آدم خورها چیزی گذاشتن بیار گلویی تازه کنیم .
بابا به طرفم آمد . با دست زد به شکمم و گفت : خوش گذشت ؟
شکمم را گرفتم و با خنده گفتم هی جای شما خالی .
مامان پارچ شربت را آورد و گفت : با مهناز کار هم کردی ؟
برای لحظه ای سرخ شدم و منظورش را نفهمیدم . بابا به کتابهای مهناز اشاره کرد و گفت منظور مامان کنکوره آی کیو .
با دستپاچگی سرم را خاراندم و گفتم یه کارایی کردم .
نمی دانستم چه بگویم. هول شده بودم و ضایع بود که مامان و بابا یه بوهایی برده بودند چرا که هر دو به طرز مشکوکی خندیدند و گفتند خوب ببینیم آخر سال چه آشی پختی .
من که تا حدودی از فشار اولیه خانه خارج شده بودم گفتم : فعلا که آشپز ما مهناز خانمه .
مهناز قابلامه را روی میز گذاشت و گفت گشنه هاش بیان جلو .
بابا با لذت هومی کشید وگفت بپر بریم که الان تموم می شه چی بهتر از دستپخت دختر گلم .
مامان لبخندی زد و خودش را سر میز رساند . زیر چشمی به بدن نیمه برهنه اش نگاه کردم . بدنش در لباس راحتی اش زیباتر و سکسی تر از پیش به نظر می رسید . دامنش را کمی بالا کشید . ساق سفید و نازش را دزدکی دید زدم و به چشمهای زاغ و قشنگش نگاه کردم . بابا به آشپزخانه رفته بود و بعد از کمی خوش و بش و خنده و شوخی با مهناز به کنار ما آمد . مشغول خوردن شدیم . بابا خیلی تابلو قربون صدقه دستپخت مهناز می رفت که این کار صدای مامان را هم در آورد و گفت : دخترم حسابی خانم شده ولی دستپختش به پای من که نمی رسه مگه نه حسام جون ؟
با لذت به چشمک مامان جواب دادم و گفتم اون که البته.
مهناز خندید و گفت ای نمک نشناس . نمک خوردی و نمک دون شکستی .
سوپ را هورت کشیدم و گفتم شاید هم بر عکس . بابا و مامان خندیدند.
بابا به مامان اشاره کرد و گفت دفعه بعد باید حتماً با هم بریم شمال . این دفعه هم اگه به خاطر کنکور مهناز نبود همه با هم می رفتیم .
در دلم گفتم آره چه درس و مشقی ، عشق و حال وکس وکون مفتی . کمی از آمدن بابا و مامان دمق بودم ولی رفتار جدید مامان، ساق پا و چشمک و باقی مسایل همه را به فال نیک گرفتم . شاید این آغاز یک داستان بود .

( 7 )

از آن روز به بعد رفتار مامان با من خیلی دوستانه شده بود . از طرز حرف زدنهای مهناز و مامان که گاهگاه از خنده روده بر می شدند تعجب می کردم . م

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها