داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

بوجود آمدن حس مفعولی با عباس (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

خلاصه یه روز دیدمش
کجا ، نزدیک مدرسه ، بعد از خیلی ، چند ماهی شده بود ، ترسیدم و یادم افتاد ، مسیرمو عوض کردم ولی دید و اومد دنبالم تا بهم رسید ، جلومو گرفت و اولین حرفش این بود ، این مردم میدونن کون میدی؟ میخواستم گریه کنم ، دوباره گفت اینا میدونن کیر کلفت تا ته میره تو کونت و آبشو میریزه داخل؟ میدونن کیر بزرگ چجوری ساک میزنی؟ التماسش کردم آروم ، وای گفتم خدا کنه کسی نشنیده باشه ، گفتم الان میام خونتون چشم ، رفتم و وسایلمو گذاشتم و رفتم خونشون ، در باز بود ، با شرت تو حیاط بود ، گفت کونی راهتو کج میکنی ، گفتم بخدا این کارو دوست ندارم ، گفت قسم نخور خدا کیلو چنده ، تو کونی منی ، بشین ببینم ، نشستم جلوش ، گفت اگه عین یه کونی واقعی نخوردی میبرمت تو خیابون جلو بقیه میکنمت ، دیگه نگاه صورتش نکردم ، فقط چشمام به کیرش بود ، چشمامو بستم و خوردم ، هر قر و فری بگی رو کیرش کردم که شاکی نشه ، تا رضایتشو اعلام کرد و گفت اهان نشون بده کونی هستی و چطوری ساک میزدی برام ، کیرشو در اوردم یهو با اخم نگام کرد ، ناخوداگاه با دستم گرفتمش و مالوندمش ، بهش گفتم میخوای همیشه بیام برات ساک بزنم ولی دیگه نکنی؟ گفت چی؟ کونت از دستم در بره؟ کون تو فرمش بهتر از کون دختره ، کسم خله از دستش بدم ، هرچی التماس کردم بیشتر عصبانی شد ، یقمو گرفت و عین حیوون بردم بالا ، توی همون اتاق ، گفت لباس میپوشی گفتم توروخدا نکن ، گفت اخه تو حال نمیدی قبلا با کیرم عشق میکردی ، حالا فقط میخوای بخوابی من بکنم ، یه صحنه توی فیلم سوپر خودش دیده بودم ، براش اجرا کردم ، اون فرم کونمو دوست داشت ، منم کونمو بردم نزدیک صورتش و قمبل کردم و شلوارمو اروم کشیدم پایین ، یهو گفت جووون کونی خودم ، و پرید کونمو خورد و لیس زد ، و هی میگفت ببین حالا کونی خودم بشی اذیت نمیشی ، اگه مثلا قبلا بهم کون بدی نمیزارم دردت بیاد ، کونم‌و خورد و لیس زد و انگشتم کرد ، بازش کرد و کیرشو گذاشت توش ، اروم کرد و خوابید روم ، یواش تلمبه میزد ، من شدت حس قبلا رو نداشتم ، ولی اعتراضی هم نبود ، کرد و همونجوری خوابید روم تا آبش اومد ، اینبار کشید بیرون قبل از اینکه آبش بیاد ، یهو کیرشو گرفت جلو صورتم گفت باز کن منم دهنم باز کردم ، نمیدونستم چی شد ، کیرشو گذاشت تو دهنم و سرمو گرفت ، یه لحظه یه چیزی پرید تو گلوم و عوق زدم ، حالم بد شد ، در حدی که خودش بردم پیش سینک و آب زد به صورتم و آب غرغره کردم و ریختم بیرون ، آب زدبه صورتم ، اومدیم جمع کنیم گفت امشب بیا ، گفتم چرا؟ گفت خونه خالیه بیا ،گفتم بس نیست امروز؟ گفتم میگم بیا ، خودت امشب میای ، هوس میکنی و میای ، منم رفتم خونه ، شب که شد انگار کونم مور مور میشد ، یه جوری شدم ، رفتم در خونشون ،درو باز کرد و رفتیم تو حیاط گفت امروز کونت باز شده ولی آبیاری نشده اگه نمیومدی خوابت نمیبرد ، گفتم فقط امشب چون امتحانام نزدیکه ،گفت اتفاقا منم امشب کارت دارم ، رفتیم بریم بالا دیدم توی پله ها چندتا کفش گذاشته ، گفتم کسی هست؟ گفت نه بابا بیا ، رفتیم جلوتر چند پله رفتم بالا دیدم صداهای چند نفر میاد ، خواستم برگردم گفت کونی تلویزیونه ، اروم سرمو بردم داخل نگاه کنم ، پامو گذاشتم تو اتاق اول که دید داشته باشم دیدم چند نفرن و لباس تنشون نیست ، یکی هم گوشه اتاق خوابیده روی یکی و میکنه ، خواستم فرار کنم یهو عباس رو پله اول گرفتم ، دست کرد دهنمو بست و یکیشون اومد کمکش ، من گریه میکردم و بزور بردنم داخل اتاق ، خواستم داد بزنم یکیشون بد سیلی بهم زد ، قول دادم سروصدا نکنم ، عباس لخت شد و رفت اونور ، بهشون گفت دیدین حرفم دو نشد ، حالا بزارین منم اینو بکنم ، نگاش کردم دیدم حمیده ، حمید زیرپای یه نره خر دلشت میخندید و باهاش خوش بش میکرد ، سیگار تو دستش بود ، شاخ دراوردم , سنی نداشت ، عباس خوابید روش و حمید کیف میکرد و میخندید ، بقیه همشون اومدن دور من ، بالای سرم نشستن ، لباسامو بزور دراوردن ، عباس گفت اونم مثل این کونی لباس میپوشه ، متوجه شدم لباس فاطی تن حمیده ، تن منم کردن ، خوابوندنم کف زمین ، همشون بالای سرم نشستن ، واای قیافه ها رو ببین ، از این سیبیلیای تریپ لاتی ، ازینا که هنوز تو فیلمهای بهروز گیر کردن ، همه هم که ادعای مردی میکنن ، شروع کردن با دستاشون تنمو میمالن و هی میگن جون ، بچه خوشکلو ، عجب کونی ، یکی با سیبیل بدفرم خم شد واسه لبم ، بزور لبشو گرفت ، دوتای دیگه خم شدن سینه هامو خوردن ، یکی هم پاهامو داده بود بالا کونمو میخورد و کیرمو میمالید ، چند دقیقه ای برام جهنم بود و همش مقاومت میکردم ، اما کار تیمی تاثیر خودش رو گذاشت و ول شدم ، یهو سیبیلو بلند شد و کیرشو گذاشت جلو صورتم ، همه با شرت بودن ، یه کیر خوش فرم ، خوردنش خالی از لذت نبود ، اونم خیلی خوشش اومد ، بقیشونم طالب شدن ، اما دهن یکی بود ، اونیکه پایین بود بلند شد زور زد بکنه تو کونم ، سیبیلو پرید گفت اینجوری که نیست ، جاشونو عوض کردن ، یه کیر کله قارچی اومد ، متنفر بودم از فرمش ، نمیرفت توی دهنم بزور لیسش میزدم ، سیبیلو خواست انگشت کنه دید خیلی هم تنگ نی که عباس گفت یادت رفته بعد از ظهر کیرم توش بوده ، اونم با دلخوشی گذاشت و فشار داد ، دیگه نتونستم کیر قارچی رو بخورم ، فیلم بازی کردم که درد دارم و چهرمو هی تغییر میدادم که درد توشه مثلا ، اون دوتا انگار نخودی بودن ، دور من و حمید دور میخوردن ، حمید که انگار بهش بد نمیگذشت ، لااقل قیافش اینو میرسوند ، تازه به من میگفت الان یکم گذشت خوشت میاد ، عادت میکنی ،اولشه ، مشکل من با نفس کار بود که ازش بدم اومده بود ، وگرنه اگه توی شرایط خیلی خوب بود ممکن بود خودم بخوام ، اما اون مدت مقابله میکردم باهاش ، اقای سیبیلو دور رو داد به بچه ها ، یکی یکی میومدن میکردن و تعویض میشدن ، به شکم خوابیدم ، داگی شدم ، سوار کیر شدم ، نابودم کردن ، یکیشون بیشرف گفت بیاین اینارو دو کیری بکنیم ، یهو سیبیلو که از ساک اول ارتباط چشمی باهام گرفته بود مانع شد ، گفت ما میخوایم یه حال کنیم و بی سروصدا باشه ، اینطوری پاره میشن این بچه ها ، شر درست نکنید ، اوناهم قبول کردن ، دیگه حواسش بیشتر بهم بود که یعنی تو هم بهم حال بده ، اونا که میکردن عباس گفت آبتونو داخل نریزید ، تا نفر آخر من بکنم ، اونا کردن و آبشونو داخل نریختن ، سر حمید هم که هی جا عوض میشد ، نفر آخری که اومد سراغم همون سیبیلو بود ، دراز کشید گفت بیا بشین روش ، نشستم و کشیدم سمت خودش که تو بغلش باشم ، بهم میگفت تو انگار از من خوشت میاد ، منم میگفتم اره ، اروم حرف میزدیم ، میگفت به من خوب حال میدی؟ گفتم هرجور بخوای ، یهو جون گرفت و زد زیرم و پاشد ، منم همینجور سر کیرش بودم ، یه لحظه موقع بلند شدن کیرش تا ته رفت داخل کونم دردم اومد ، یه جوری شدم ، نشست و منم نشستم تو بغلش ، و بالا پایین میکنم ، هی کمرمو میمالید و بوسم میکرد و و قربون صدقم میرفت ، لبامو میخورد ، حال میکرد اساسی ، منم چیزی نمیگفتم ، تا آبش اومد یهو کمرمو گرفت کشید پایین ، کیرش رفت ته اعماقم و آبش اومد ، حال عجیبی بود ، نزاشت از تو بغلش دربیام ، ولم نمیکرد ، همونجوری نشسته بودیم و با بقیه حرف میزد ، عباس گفت من آخرش مجبورم بریزم تو کون حمید ، دیدم حمید خوشحال شد ، سیبیل جان منو بلند کرد همونجوری بردم تو حیاط تو حمام کونم‌و تمیز کرد ، آوردم داخل لباسامو بهم داد و هی بوسم میکرد ، منم ازش راضی بودم ، فقط میخواستم زود برم ، حمید هنوز زیر پا بود ، به من میگفت وایسا باهم بریم ، حالا که یادش میفتم میگم این دیوث یه جوری گفت وایسا باهم بریم انگار ما کس پولی از طرف خاله بودیم ، خلاصه سیبیل جان گذاشتم تو بغل خودش و کیرش زیر کونم بود ، هی بوسم میکرد ، متوجه شدم کیرش بزرگ شده ، خواستم پاشم گفت نترس بشین که نمیکنم ، فقط میخواست یه حال و حولی کرده باشه ، عباس که رضارو آبیاری کرد بلند شد بهش گفت پاشو بدو کونتو بشور و برو ، حمید یه جوری شد ، رفت خودش اماده کرد و اومد که بریم ، توی راه ناراحت شده بود و باهام حرف میزد ، گفتم تو از امشب خبر داشتی ، گفت اره ، بهم گفت بیا منم اومدم ، گفت وقتی رفتم فهمیدم توروهم قراره بکشونه اونجا ، خلاصه این کسکشا به ما دوتا ضربه روحی بدی زدن ، قبل از خواب اونشب فکرهام شروع شد و با خودم گفتم ببین امشب چند نفر منو کردن ، دیگع ابروم رفت ، همه میدونن ، بدبخت شدم ، گریه کردم و خوابیدم ، فرداش شد ، رفتیم مدرسه …

امتحانا نزدیک بود ، اون مدت رو به همون شیوه حاج اقا رفتم جلو و خداروشکر مردود نشدم ، اما روحیم داغون بود ، امتحانات تموم شد و من توی خونه بیرون نیومدم ، روحیم داغون بود ، فکر میکردم بزرگتر بشم عباس رو بکشم بعدش هرچه باداباد ، یا میگفتم یه بلایی سرش بیارم مثلا زبونشو با چاقو ببرم که نتونه حرف بزنه ، یا مثلا خودمو بکشم ، یا یکی رو وادار کنم انتقام بگیره ، اما هیچکدوم نمیشد ، یه بچه بودم و بیچاره ، این راهها هم توی فیلما دیده بودم ، معنی نداشت، اون تابستون کلا سر شد و من حتی فکر بازی کردن توی کوچه به ذهنم نرسید ، بس که روحیم خراب بود ، دوباره مدرسه شروع و باید از اونجا میگذشتم ، روز اول رد شدم خبری نبود ، کمی حالم بهتر شد ، همینجور چند روزی گذشت و کمی بهتر شدم ، منم بزرگتر شده بودم و باید تغییر میکردم ، حس خارش از بین رفته بود ،دیگه به روزای عادیم رسیده بودم ، تقریبا یک ماهی گذشته بود ، یک روز که برمیگشتم جلو خونه نامردا که رسیدم در خونه باز شد ، یه لحظه ترسیدم ، نمیدونین چه حال بدیه ، دیدم فاطیه ، با لبخند و مهربونی باهام سلام کرد و گفت چطوری خجالتی ، گفتم مرسی خوبم ، ممنون ، گفت نیمیبنمت توی کوچه و نمیای در خونه ، گفتم تابستون کلا کلاس ورزشی بودم ، به دروغ ، و چند رشته ورزشی کار کردم ، گفت به به همینه معلومه قویتر شدی ، یهو بی ربط هروقت خواستی بیا یه سر بزن عزیزم ، منم از تنهاییی درمیام ، گفتم تنهایی چرا؟ گفت عباس هم رفت پیش اون نجستر از خودش ، گفتم چی کی کجا ، گفت اونم افتاد زندان ، خداروشکر تابستون نیومدی پیشش و باهاش نگشتی ، من هنگ کردم ، خداحافظی کردم و رفتیم ، تو هنگ بودم ، شب رفتم تو فکر ، یعنی این الان تنهاس ، فاطی تنهاس ، منو دوست داره ، خودش بهم ورمیره ، شیطون ماشالله بیشترین تاثیر رو روی من داره ، کارش با من خیلی راحته ، دوست داشتم دوباره سینه های فاطی رو ببینم ، مثل الان نمیفهمیدم حالش چیه ولی دوست داشتم تو بغلش بودم و یه بدن متفاوت برای لذت بردن در آغوشم بوده ، البته من توی آغوشش بودم ، خلاصه گذشت ، روز بعد موقع برگشتن من چشمم به در خونه اونا بود ،خودمو آماده کرده بودم واسه اون ، یه لحظه متوجه خنده چند نفر شدم ، اما سرمو دور ندادم ، چشمام به در اونا بود ، آروم آروم راه میرفتم ، متوجه شدم چندتا دختر پچ پچ میکنن و میخندن ، اما فاطی برای من مهمتر بود ، یهو صدای فاطی رو شنیدم که گفت حواست کجاست خجالتیه خاله ، دیدم کسی در خونشون نیست و صدا از یه طرف دیگه اومد ، سرمو برگردوندم دیدم فاطی با دوتا دختر دیگه وایسادن جلوی در خونه اونا که همسایه های اجاره نشین جدیدا ، و میگن و میخندن ، فاطی بهم گفت چرا روتو دور نمیدادی ، گفتم همه حواسم به در خونه شما بود ، یهو اونا هم خندیدن ، فاطی نگاشون کرد و نگاه معنادار بهم کردن ،بعد بهم گفت خاله عزیزم صبر کن تا باهات بیام تا خونه تنها نرم ، یه چیزی با اونا پچ پچ کرد و اومد ، رفتیم تو مسیر دستمو گرفت ، گفت همسایه هارو شناختی ، گفتم شنیدم یه مدته اومدن ولی من ندیده بودمشون ، گفت دوتا خواهرن ، به اسمهای شیرین و شهلا ، میگفت هی میگن این پسر چه خوشکله و خوش هیکله بهش نمیاد دبستانی باشه ، گفتم مرسی خاله لطف دارین ولی این پسره نه و این آقاهه ، فاطی تعجب کرد و گفت واای ببین نیما دیگه خجالتی نیست ، زبونشو ببین سه متره ، رسیدیم در خونشون وایساد و منم یه لحظه از ترس اینکه با ناراحتی جدا نشه گفتم خاله من که بی ادبی نکردم ، من تورو خیلی دوست دارم ، یهو بغلم کرد و بوسیدم گفت قربون خاله گفتنت بهم همون فاطی بگو ، گفتم ناراحت نمیشی؟ زشت نیست؟ گفت نه عزیزم ، بهم بگو فاطی جونم که من کیف کنم فدات ، خداحافظی کردم و رفتیم ، تو دلم قند آب شده بود ، باز انرژی داشتم ، چه حالی چه شوری ، رفتم خونه همش تو فکر فاطی بودم که نزدیک به ۱۵-۲۰ سال ازم بزرگتر بود ، کی اینارو میفهمید ، غروب اومدم تو کوچه ، اصلا تمایلی به بازی نداشتم ، تمام فکر و دیدم اونجا بود ، گفتم برم در خونشون پرسه بزنم ، رفتم تا سر کوچه که بچه ها شک نکنن و بازیشون تموم بشه برن ، خلاصه اونا رفتن منم به خونه فاطی نزدیک شدم ، مونده بودم چی کنم ، دست و دلم میلرزید ، من بچه چی بگم ، هرچی فکر کردم قفل بود ذهنم ، یه بهانه به ذهنم رسید ، در زدم فاطی با چادراومد ، درو باز کرد ، دید منم لبخند زد و یه نگاه به دوطرف کوچه انداخت دید کسی نباشه و سه قدم با هم رفتیم داخل حیاط و سلام کرد و گفت عزیزم چی شده اقانیما ، گفتم فاطی جون گفتی تنهام اومدم بهت سر بزنم ببینم کاری نداری برات انجام بدم؟ چیزی نمیخوای برم برات بخرم فاطی جونم؟ خندید و نگام کرد و لپمو گرفت و گفت ببین فسقلی چه زبونی دراورده ، و بوسم کرد و بغلم کرد ، توی بغلش متوجه بدنم ، لرزاشم ، داغیم ، با احساس و نیت بغل کردنش ، موقع بغل کردن تمام بدنمو به بدنش چسبوندم ، همه رو متوجه شد و از عمد از توی بغلش جدام نکرد ، یه یک دقیقه ای توی همون حالت بودیم و هیچی نگفت ، بعد که یکم عقب رفتیم دستش رو شونم و صورتم بود و گفت خب عزیزم چیزی میخوای بگی بهم؟ من زبونم بند اومد کسخل شدم گفتم نمیدونم ، خندید دوباره بغلم کرد ، بوی عطرش ادمو مست میکرد ، بلند شد دستمو گرفت بردم بالا تو اتاق ، نشست و منم نشوند پیشش ، سرمو گرفت بغلش و نوازش کرد ، شروع کرد حرف زدن ، گفت عزیزم تو الان تو بغل منی و منم دوستت دارم و همیشه پشتتتم ، باید با فاطی جونت راحت باشی ، ، مخمو شست که حرفمو بزنم ، منم یه بچه از خداخواسته ، گفتم فاطی من دوستت دارم ، همش توی فکرتم دلم میخواد پیش تو باشم ، فاطی هم که مطمئن شد و از زیر زبونمم دیگه کشید گفت پس چشمت دنبال خاله ست ، گفتم اون روز که خاله بازی کردیم من خیلی خوشحال و شاد بودم ، گفت ازت معلوم بود ، گفتم اولین بارم بود ترسیده بودم ، خندید بوسم کرد و گفت عزیزم ، دراز کشید و باهام حرف زد ، که باید رازدار خاله باشی و با خاله مهربون باشی ، همیشه بهم راست بگی و اینجور حرفها منم که چشم میگفتم ، خوابوندم کنارش و عشق و حال شروع شد ، لامصب جونش میرفت واسه خوردن من که کسشو بخورم یا سینشو ، خلاصه با خوبی و خوشی انجام شد و رفتم خونه ، بمب انرژی بودم ، شب یه لحظه این فکر اومد سراغم که ببین چون با خدا بودم و گناه رو ترک کردم ببین خدا چطوری خواهرشو گذاشت سرراهم که جبران اشتباهاتش بشه ، از فردا با شوق میرفتم مدرسه ، خودمو تافته جدا بافته میدیدم ، غرور داشتم ، با شادی میومدم سمت خونه ، یه هفته گذشت و تقریبا هر غروب وعده کس لیسی فاطی انجام میشد ، البته اونم کسشو در اختیار من ممیزاشت ولی من چه میدونستم حال کس کردن چیه ، وگرنه الان براش پر پرمیزنم ، اون خودشم میگفت عاشق وقتیه که کسشومیخورم ، یه روز بعد مدرسه جلو در وایساده بود بهم گفت برو وسایلتو بزار و بیا ، منم مثل فرفره از خدا خواسته ، رفتم خونه وسایلمو گذاشتم ، سنم کم بود ولی خداییش فهم داشتم دوش میگرفتم و لباس خوب میپوشیدم و عطر میزدم البته لباس ورزشیایی که بود که باهاشون پز میدادم(ما وضع مالیمون خوب بود و من همه چیز لوکس و برند داشتم)
اونم بخاطر همین میگفت هم جثه ت خوبه هم کیرت نسبت به سنت بزرگتره هم شعور داری ، وقتی میدید عطر زدم کیف میکرد و میخندید و بهم میگفت تو اینارو از کجا میفهمی ، خلاصه سریع رفتم سمت خونشون ، رفتیم داخل و تو اتاق نشوندم تو بغلش ، گفت یه چیزی میخوام بهت بگم ، راستش بغض کردم ، فکر کردم میخواد بگه بار اخره و منم بهش عادت کرده بودم ، یعنی میشه گفت واقعا علاقه داشتم ، یهو قیافمو دید گفت چته چی شد ، گفت فاطی من دوست دارم پیشت باشم ، خندید گفت من چیز دیگه ای میخوام بگم ، گفت یادته شیرین و شهلا جلو در هی با من نگات میکردن و میخندیدن ، گفتم اره ، گفت اونا میدونن میای پیش من ، من ترسیدم ، فکر میکردم بفهمن یعنی دعوام میکنن ، گفتم خب چیکار کنیم ، گفت کاری نمیخواد بکنیم ، گفت من همون روز بهشون راجبه تو میگفتم و میدونستم که آخرش میای پیشم واسه همین ، گفتم دوستش دارم قندک منه و آخرش مال خودم میشه ، گفت حتی بهشون گفتم پارسال باهم لخت شدیم اینجا ، دود از سرم بلند شد ، گفتم چی گفتن اونا ، گفت اونا هم میگن ماهم یه بار بیایم پیشتون ، من اولش فازم لذت جنسی بود ، به فاطی وابسته شده بودم و بهش علاقه داشتم ، گفتم فاطی من فقط تورو میخوام ، اونم میخندید بهم میگفت دیوونه فقط میخوایم چندبار باهم باشیم من که نمیخوام ولت کنم ، قبول کردم و همون موقع زنگ زد خونشون اومدن ، اونا اول با حس کنجکاوی اومدن ، میخواستن ببینن یه بچه دبستانی موقع سکس چطوریه ، اینکه فاطی گفته نسبت به سنش کیرش خیلی بزرگه چقدره ، یا اصلا کلا این ماجراها راسته یا دروغ ، اومدن و اولش من خجالت میکشیدم ، فاطی با ور رفتن به من لباسامو دراورد و لخت شدیم ، یخم باز شده بود ، وقتی سینه های فاطی رو میخوردم به اونا میگفت حالا جلو شما خجالت میکشه ، شهرا گفت میخوای ماهم لخت بشیم ، من سرم تو سینه های فاطی جدا نشد ، یهو شیرین بلند شد و لباساشو دراورد ، اومد جلو و کیرمو گذاشت دهنش ، به شهلا میگفت راست میگه واقعا به سنش نمیاد ، هر سه با لبخند باهم حرف میزدن ، کم کم شهلا هم اضافه شد ، دفعه اول مثل موش آزمایشگاهی بودم واسه دو خواهر ، گذشت و رفتیم ، شبش باز تو فکر بودم ، میگفتم ببین توی همون خونه که بهم گروهی تجاوز شد یه گروه زن و دختر باهام حال کردن ، خدا چقدر دوسم داره ، چند سالی گذشت و منم بلوغ رسیده بودم و کیرم خیلی بزرگ شده بود ، هنوز اون کوچه پسراش و بازیاش برای من بیخود بود و تنها جای من خونه فاطی بود ، هرروز موقع برگشت مدرسه فاطی نشسته بود جلو در و باهام هماهنگ میکرد ، شیرین و شهلا که هروقت میتونستن پایه ثابت بودن ، بعضی وقتها فقط من و فاطی ، بعضی وقتها فقط شهلا مبومد ، بعضی وقتها فقط شیرین ، بعضی وقتها هم دوتاشون ، به زور یه موبایل گرون خریدم ، خانوادم توان مالی داشتن ولی میگفتن زوده برات ، به زور خریدم ، اولین روز فورا شماره خونه فاطی اینا هم زدم ، دیگه راحت بهم زنگ میزد ، شیرین و شهلا که ول کن نبودن ، کی بهشون شک میکرد؟ دوست پسر نمیگرفتن که از خونه برن بیرون ، همه هم بهشون میگفتن پاکدامن ، هرروز هم مشغول حال کردن با من بودن ، شهلا که مطلقه کم سن بود و شیرین دختر ، فاطی هم که مطلقه بود ، منتهی بعدا فهمیدم فاطی هر روز صبح تا ظهر میره توی یه خونه که اول فکر کردم کار میکنه بعد فهمیدم میره اونجا به طرف حال میداده و صیغش بوده ، خرج زندگیش با اون بوده ،که حق داشته ، منم که در حد خرج زندگی نبودم ، من بعد از فهمیدن این موضوع بیشتر با شهلا حال میکردم ، انصافا بدنش درجه یک ، سینه ۸۵ کون سفید و بزرگ ، کس صورتی ، محشر بود ، اما فاطی همچنان عزیز بود ، اولین رابطه زندگی بود ، خلاصه گذشت تا فاطی به اجبار داییش باید میرفت که با اونا زندگی کنه ، دیگه بعد اینهمه سال نه برادری نه پدری ، نع مادری ، خودش تنها ، داییش بعد از سالها رگ غیرتش باد کرده بود فقط اومد منو ناراحت کنه ، فاطی وقتی میخواست ازم خداحافظی کنه قسم خورد گفت برای داداشام و بابام اشک نریختم که برای تو میریزم ، خیلی دوستم داشت ، تصور کن چند سال هر روز غروب من خونشون بودم توی بغلش ، شمارمو داشت ، گفته بود زنگ میزنه و قول داد و بقولش عمل کرد ، حالا ما موندیم و شیرین و شهلا خواهران پایه ، بعد از چند وقت شیرین براش خواستگار اومد و خواهر کوچکتر رفت ، فقط حیفم اومد تنها شدیم وگرنه تخمم نبود ، چون همیشه میگفت ما فقط واسه سکس باهمیم ، زورش میومد از اون دوتا بیشتر خوشم میاد ، چون اونا کس داشتن اما شیرین باکره بود ، خلاصه من موندم و شهلا ، شهلا یه مطلقه خیلی ناز ، باهم خیلی حرف میزدیم ، در تمام موقعیتها سکس داشتیم ، باهم محکم عجین شدیم ، وابسته شدیم شدید ، با اختلاف سنی ما کسی باورش نمیشد شهلا عاشق منه ، همینطور منم دوستش داشتم و عاشقش بودم ، دیگه بزرگ شدیم و چندسال گذشته بود ، من دیگه مردی شده بودم ، عشق من و شهلا روز بروز بیشتر میشد ، محال بود خونه یکیمون خالی نشه و دوتامون اونجا نباشیم ، دیگه ماشین هم میروندم و گواهینامه داشتم ، شهلا همه وجودم بود ، اون بخاطر من ازدواج هم نکرد ، اندامش ، زیباییش بینظیر بود ، خیلی اطرافیان نزدیکش بهش میگفتن تو چرا خودتو پای یه بچه هدر میکنی ، اونم فقط میگفت دوستش دارم ، اینو به وضوح دیدم ، شیرین هم دیگه شده بود حامی ما ، خیلی از قرارامون توی خونه شیرین بود و روی تختخواب اونا بودیم ، شهلا سنش به چهل میرسید کم کم ، ناراحت شده بود که شادابی و فرم بینهایت زیبا و معروف بدنش داره تغییر میکنه و به تا چند سال دیگه با اندام زنان میناسال تبدیل میشه ، من اصلا تغییری درش نمیدیدم ، چون واقعا عاشقش بودم ، اما گاهی اون بعد از سکس روی شونه هام گریه میکرد و میگفت تو اول جوانی و شادابیته باید از یه دختر خوش اندام و جوان مثل خودت لذت ببری ، و من هزاران بار قسم میخوردم که هیچ چیزی بجز تو به من لذت نمیده ، مدام بهش میگفتم که من حتی ازدواج هم نمیکنم که همیشه با تو باشم ، باور کنید دست خودم نبود واقعا عاشقش بودم و از بس که دوستش داشتم واقعا ایراد یا عیب یا تغییری درش نمیدیدم اصلا این چیزا به چشمش نمیخورد ، فقط شوق با اون بودن ، کنارش از تمام دنیا و غمها ازاد بودم ، اینقدر بهش گفتم که بالاخره قانع شد دوست داشتن من باعث شده من عیبی از اون نبینم ، بازم خوشحال شد و هر روز باهم و کنار هم بودیم ، چند سال گذشت ، روزای خوش و بینظیری پاشتیم ، شهلای من همچنان با عشق و علاقه روزافزون کنارم بود ، وقتی میرسیدم پیشش قبلم اروم میشد ، وقتی دستامو میگرفت بیهوا لبخند میزد ، وقتی بغلش میکردم محال بود لبمو نبوسه ، هنوزم سینه هاش خوردنی بود ، دستام سینه هاشو جزیی از گوشت و پوست خودم میدونست ، تمام بدنش ، چیز نامتعارف و نامتقارن بین ما یرای یک اپسیلون نبود ، انگار خدا مارو ساخته بود واسه هم ، حتی تصمیم گرفتیم بچه دار هم بشیم ، برنامه ها داشتیم ، میخواستیم در اوج جوونیم اگه اون پیر هم باشه براش بهترین معشوق دنیا باشم ، چون واقعا پیری از اون به چشمای من نمیخورد ، هیچ چیزی زیبایی اونو در دید من کم نمیکرد ، شهلا ۴۴ساله شد ، دغدغه های گذشته اومد سراغش ، خیلی باهاش صحبت کردم ، حتی شیرین هم باهاش حرف میزد که نیما دوستت داره ، و اگه اینجوری بود تا الان یه تغییر کوچکی توی رفتارش بود ، دوباره خودم خیلی باهاش حرف زدم ، عشقش واقعا پاک بود ، میگفت من که واقعا عاشقتم باید تو مهم تر از خودم باشی برام و بفکر این هستم که زندگیت صرف من نشه که بزودی پیر بشم و از بین برم ، تو هنوز چهل سال دیگع میخوای با خوشی زندگی کنی با من که باشی پنج سال دیگه همش تموم میشه ، دورش بگردم عشقش واقعا پاک بود ، منم حاضر نبودم یک لحظه با اون رو از دست بدم ، حتی پیش مشاور و روانشناس هم بردمش ، صحبت کردیم ، داشت بهتر میشد ، تولد ۴۵سالگیش رو گرفتیم با خانواده شیرین ، بردمش خونه و شب زنگ زد باهام حرف زد ، چند سال آخر خونه شیرین اینا زندگی میکرد ، هم خیال من راحت بود که پیش اوناست و تنها نیست که فکر من بیاد سراغش ، هم اینکه اونجا آزاد بودم هروقت بخوام ببینمش ، چند سال شبا میرفتم اونجا پیشش میخوابیدم ، زندگی رویایی رو تجربه کردم ، خلاصه زنگ زد بهم و باهم حرف میزدیم ، گفتم خب تولد براش گرفتیم امشب روحیش بهتر میشه ، باز فکری شده بود ، غصه ممیخورد ، گفت یک سال دیگه به عمر من اضافه شد اما از عمر خوشیهای تو کم میشه ، خیلی ناراحت بود ، خیلی باهاش حرف زدم ، به شیرین زنگ زدم که مراقبش باشه ، خودمم یه ساعت بعدش رفتم و رسیدم پیشش ، قرص آرامبخش خورد و توی بغل هم خوابیدیم ، صبح زود که بیدار شدم برم سرکار طبق معمول همزمان باخودم بیدار شد ، جوری بود که باهم پتو رو میزدیم کنار و مینشستیم ، نگام کرد و بغلش کردم و بوسیدمش ، خواست لباس بپوشه باهام بیاد تا جلو در نزاشتم ، خوابوندمش ، کنارش خوابیدم یکم نوازشش کردم و بوسیدمش و باهاش حرف زدم ، میگفت تا تو سلامت نری و نیای آروم نمیشم ، باید جلو در ببینم میری تا خیالم راحت باشه ، میدونستم آرامبخش خورده الان باید بخوابه ، نمیخواستم تکون بخوره ، شیرین بیدار بود ، بهش گفتم ظهر میام ببینمش و مراقبش باش ، عشقم خوابش برد و منم رفتم ، سرکار بودم ، انگار دل اشوب شدم ، نفهمیدم از کجا خوردم ، گفتم یعنی دلدرد دارم ،چی شد یهو ، رفته یه گوشه نشستم چند نخ سیگار پشت سر هم کشیدم ، انگار نیکوتینم خالی شده بود ، چی شد خدا ،نکنه اتفاقی واسه عشقم افتاده ، همیشه توی این سالها تله پاتی داشتیم انگار،اگه اون دستش درد میگرفت اینقدر روی اعصاب و ذهن من تاثیر داشت که منم دست درد میگرفت ، هروقت حسش میکردم و زنگ میزدم میدیدم میخواست زنگ بزنه ، عشق عجیبیه ، خلاصه گفتم بزار زنگ بزنم به عشقم الان حالم خوب میشه ، زنگ زدم جواب نداد ، گفتم خب خوابه ، یه دو ساعتی گذشت ، نزدیکای ظهر بود زنگ زدم بازم جواب نداد ، به شیرین زنگ زدم اونم جواب نداد , به شوهر شیرین زنگ زدم اونم جواب نداد ، روندم رفتم در خونه ، کسی نبود ، مردم از ترس ، چی شده ، عشقم کجا رفته ، اینقدر در زدم تا همسایشون اومد گفت آمبولانس اومده یکیشونو برده بیمارستان آدرس گرفتم و رفتم ، تو راه میگفتم خدایا چی شده ، عشقم سالم باشه ،رسیدم و سریع رفتم داخل راهروهارو گشتم تا پیداشون کردم ، یهو شیرین و شوهرش با گریه اومدن بغلم کردن ، من نفهمیدم چی شده ، هی میگفتم چتون شده شما ، اتفاقی افتاده ، شیرین گفت شهلا سکته کرده تموم کرده ، خندیدم ، دست خودم نبود واقعا دقایقی کسخل شدم ، ازشون خندیدم و با قهقهه میومدم جلو در اونا مات و مبهوت بودن ، میان دنبالم میبینن توی حیاط بیمارستان یه سیگار دستمه و نگاه آسمون میکنم و میخندم و یهو میفتم زمین(بگفته خودشون که بعدا فهمیدم) بهوش که اومدم یه مشت دستگاه بهم وصل بود ، چون خانوادمم میدونستن دیگه بعد چند روز آیسیو بردنم خونه ، تا بعدش تازه هرشب سرقبر رفتنا شروع شدم ، سرخاک خوابم بردن و با مزارش سرم شکستن و ماجراها ، افسردگی شدید من باعث شد چند سال داغون به مخدر اعتیاد پیدا کنم ، بعد از اون پاک شدم ولی افسردگی هنوز بود ، جوری شده که الان نمیدونم گرایشم چیه ، یه روز یه بکن حرفه ایم ، یه روز یه کونی بلفطره ، یه روز خانم بازم یه روز دخترباز ، تکلیفم با خودم روشن نیست ، دکترم میگه تاثییرات افسردگی و ضربه ای که خوردی به ذهنت آسیب زده ، و باید به مرور رفع بشه ، ، ، یه روز عباس توی ذهنمه یه روز فاطی خواهر عباس ،
یوقت یهو ییادم میاد چطوری داغون شدم دست عباس و داوود وو بعدشم اینجوری شد به خودم میگم تو باید بری مفعول بشی ، تو یه موجود حقیری ، بعد یه مدت به خودم میگم باید سرپا بشم و شهلا رو خوشحال کنم ، یکی بهم بگه چیکار کنم ، چند سال گذشته و اروم ندارم ، یه بار داغون بودم رفتم واسه یکی مفعول شدم بعدش یهو پشیمون شدم ، شبش فکر کردم شهلام منو میبینع ناراحت میشه دوباره کسخل شدم ،از طرفی هم نمیتونم فاعل بشم ، قرصای ترک و دوره درمان هم توان انزال و نعوظ رو ازم گرفته ، نه اونو دوست دارم نه اینو ، نه فاعل نه مفعول ، میخوام معمولی باشم اما نمیتونم ، بنظرتون تاثیر کارای عباسه یا عادیه واسه شرایط اخیرم؟
این داستانو نوشتم سبک بشم ، لطفا هرکی خوند کمک کنه

نوشته: مفعول اجباری

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها