داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

کافه آذر

کافه آذر
-تمام خاطراتم پر بود از بوی سیگار و قهوه! انقدر این بوها و خاطرها برام لذت بخش بودند که ،چشم باز کردم دیدم خودم کافی شاپ زدم و بعد از چندسال شاگردی و پادویی به مراد دلم رسیده‌ام . چندسال بعداز افتتاح اینجا، انقدر عاشق کارم شده بودم که بخاطر دوری خونه و‌محل کار قید خونه پدری رو زدم و اومدم خونه بالای مغازه‌ رو اجاره کردم و شب و روزم شد عشق و کار!
-باریکلا به شما ، منم مثل شما عاشق کارو فعالیتم اما حیف که این دانشگاه وقت آزاد واسه آدم نمیذاره!
از برق چشمای درشتش معلوم بود که اونم مثل من ، دلش گیر کرده! بالاخره بعد از چند هفته، دخترک شیرین زبون، تنها و زمان خانجمن سکسی کیر تو کس مغازه اومده بود پیشم، از بدو ورودش إحساس کردم که اینبار برای خودم اومده و کافی امروزش بیشتر بهونه‌اس تا دلیل !!
چند دقیقه خلوت دو نفره، کافی بود که اسم و شمارهُ همدیگه رو بدست بیاریم و از اونجای کار به بعد اگه کسی هم وارد مغازه می‌شد که شد! زیاد نگران فاصله افتادن صحبت‌هامون نبودیم ، آذر انگاری اون روز به نیت همین کار اومده بود! هنوز چند دقیقه ای از ورود اولین مشتری نگذشته بود که به سمت پیشخوان اومد و دستش رو دراز کرد و گفت؛
-فرهاد جان! من کاری برام پیش اومده با اجازه‌ات دارم میرم.
-عه کجا با این عجله ؟ بودین حالا!
با لبخندی زیبا دستی برام تکون داد و آهسته به سمت در رفت و رفت که رفت…
سه روز در بی خبری گذشت، نه تلفن و پیام جواب داد و نه دوستاش ازش خبر داشتند و آه از این دل که چه انبساطی دارد!! دخترک با چند برخورد و یک مکالمه چند دقیقه‌ای آنچنان عمیق وآرد قلبم شده بود که انگاری یکی از اعضای نزدیک خانواده‌ام ،ناپدید شده !!
یه شب که تو حال خودم به آذر بی‌وفا فکر میکردم و نظافت آخر شب مغازه رو انجام میدادم ،صدای باز شدن درب مغازه از حالت خلسه بیرونم آورد و با نگاهی به سمت در ،آذر خسته و مبهوت رو وسط مغازه دیدم ، انقدر خسته و بهم ریخته بود که انگاری از صبح کل شهر رو پیاده گز کرده !
وقتی اولین فنجون قهوه‌اش رو خورد تازه قفل سکوتش شکسته شد و بعد از کلی صحبت بالاخره دلیل غیبت چند روزه‌اش و خستگی و بی‌حالیش رو فهمیدم، خودش و خانواده‌اش درگیر بحران جدایی مادر و پدرش بودن و تو این چند روز کلی جنگ اعصاب داشتن که نگرانی من توش گم بوده !
-انقدر درگیر خودشونن که دیگه رسماً از من و داداش کوچیکم خبری نمیگیرن! هر وقت پیش اون یکی نیستیم به صورت پیش فرض احتمالا پیش اون یکییم!! الان داداشم احسان سه روزه خونه نیومده و هیچکسم جز من از این موضوع خبر نداره!! دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه!
با این حرف آذر،کمی تو فکر رفتم و با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیدم که ، آره! اینو گفت که من احمق بفهمم و بهش پیشنهاد بدم! ییییسس!!!
-آذر جان دیگه دیروقته،میخوای بریم بالا هم یه شامی باهم بزنیم و توهم یه مقدار استراحت کنی!؟
-نه عزیزم ممنون از پیشنهادت باید برم ، نگران احسانم ، این همه وقت خونه نرفته ، تلفنشم جواب نمیده، باید به مامان و بابام بگم، نکنه …
صدای زنگ موبایلش ،آذر رو از توی فکر بیرون آورد و خیلی سراسیمه کیفش رو باز کرد و با چندبار بالا و ‌پایین کردن کیف شلوغش موفق شد اون رو پیدا کنه؛
-الو؟ سلاااام، …هیچ معلوم هست تو کدوم گوری هستی!؟ دلم هزار…
همونجا از احسان خوشم اومد! خیلی پسر با خیری بود! دقیقا وقتی که میخواستم خواهرش رو از دست بدم با یک تماس همه چیز رو ردیف کرد!
-خوب اینم از آقا احسان ، دیگه چه بهونه‌ای داری!؟
-خداروشکر این پسره احمق پیدا شد، دیگه داره حسابی یاقی میشه، فرهاد جان به خدا من مزاحمت نمیشم ، میرم خونه یکی از والدین ناراحتم!!
-امشب رو شما تست کن اگه دوست داشتی ، اینجا هم خونه خودته ،میتونی تا هر وقت که دلت خواست همینجا بمونی.
-ممنونم عزیزم تو خیلی به من لطف داری
یک خبر به ظاهر ساده ، مثل رسیدن نوش دارو به تن خسته و بی جون آذر، اون رو دوباره سرحال آورده بود، از رفتارهای پر انرژی و غلو شده‌اش میشد فهمید که داره تلاش میکنه که فکرش رو از گرفتاریهاش دور کنه و برای یک شبم شده جوری که دلش میخواد زندگی کنه!
-چه خوش سلیقه‌ای تو پسر! نه،خوشم اومد!! خییییلی خونت خوشگله!
-خواهش میشه بانو ، خونه خودتونه
آذر با اینکه سن و سالی نداشت اما دختر خوش مشرب و تودل برویی بود، حداقل به چشم من دل باخته ، زیبا و جذاب و خوش سروزبون میومد!
با اینکه تو دلش کلی درد داشت اما همیشه پر طراوت بود و به بقیه هم انرژی مثبت میداد و هر وقت با دوستاش تو کافی شاپ جمع میشدن این آذر بود که نبض جمع رو دست میگرفت و به همه انرژی میداد، وقتی وارد خونه‌ام شد و ذوق کردن کودکانه‌اش رو دیدم ، دوباره عاشقش شدم، یه دختر و یه دریا دلبری !
چند دقیقه‌ای به کشف خونه و حرف‌های نیمه رسمی گذشت و احساس کردم که دیگه وقتشه لباس‌های بیرونمون رو عوض کنیم و راحتی بپوشیم، برای همین به آذر پیشنهاد دادم اگه لباسی همراهش داره عوض کنه واِلا بیاد سر کمد لباس‌های من و برای خودش لباسی انتخاب کنه!
-آها این خوبه، وای چه خوشگله این، اینم خوبه!! چقدر لباس خوشگل داری تو لعنتی! وای چقدر سخته انتخاب بین این همه دلبر!!
با لبخند از اتاق بیرون اومدم و آذر رو با تیشرتهای رنگاورنگم تنها گذاشتم تا خودش یه چیزی انتخاب کنه و خودمم رفتم مشغول درست کردن شام شدم، چند دقیقه بعد با یه تیشرت سفید آستین حلقه که یکی از بچه ها از تایلند برام هدیه آورده بود وآرد پذیرایی شد، قیافه آذر با اون موهای مشکی بلند، تو اون لباس گشاد ،مثل دخترای هیپی شده بود و چشمای جغد روی تیشرت، درست افتاده بود روی سینه‌های درشت آذر! جغد تایلندی جلوه‌ای بی بدیل از تن زیبای دختر ایرونی به نمایش گذاشته بود و احساس میکردم هر لحظه ممکنه جغد سرمست از تن دلبر پر بکشه و خودش رو به در و دیوار خونه بکوبه!!
-ای جونم چه خوشگل شدی تو این لباس!
دلبر شیرین زبونم با تعریف من به وجد اومد و عشوه‌ای کرد و با جابجا کردن پاش انحنای کمرش رو طوری به سمتم گرفت که کون تپلش بیشتر به چشم بیاد و با دلبری و صدای آرومش گفت؛
-من همیشه خوشگل بودم، عزییییزم!!
با شنیدن این حرفش و دیدن اون کون تپل دلبرم و پاهای لخت بلوریش، عنان از کف بدادم و از آشپزخونه به سمتش حمله کردم و مثل مادری که بچه‌ شیرخواره‌اش رو بغل میکنه از زمین بلندش کردم و لبهاش رو بوسیدم و مثل رقصندگان رقص سماع دور خودم میچرخیدم و موهای سیاه ‘آذرکم’ در هوا باد میخورد و میرقصید. از مضایای یار سبک وزن همینه که هر وقت بخوای میتونی بزنی زیر بغلت و‌هرجا‌ که دوست داری با خودت ببریش! آذر با اینکه جثه کوچیکی داشت اما امان از برجستگی‌هاش!!!
دلبرم از شدت هیجان و لذت ، خنده‌های مستانه‌اش بند نمیومد و پاهای سفید و لختش رو روی هوا بالا و پایین میکرد و با دستهای جمع شده زیر چونه‌اش همچنان از من دلبری میکرد!
انقدر در اوج بودم که نفهمیدم کی سمت اتاق خواب رفتم و آذرم رو روی تخت گذاشتم!
لباس کوتاه بود و آذر بی‌تاب! وقتی رون سفید آذر از زیر لباسش بیرون اومد چشمم رو به خودش خیره کرد و بی اراده با پایین بردن سرم بین پاهای دلبرکم شروع به بوسیدن و قوربون صدقه رفتن زیبایی این دختر پر طراوت کردم ، خیلی زود خنده های مستانهُ آذر فروکش کرد و آهسته آهسته ناله‌های انجمن کیر تو کسش اوج گرفت، با یک دستش چشم جغد رو چنگ میزد! و با دست دیگه‌اش تخت رو! میتونستم صورتش رو تصور کنم که درحالی که لبهاش رو به دندون گرفته، خرمن موهای سیاهش روی صورتش ریخته و چشمای خمارش هر لحظه منتظر شگفتی بعدی فرهادشه!
وقتی شورت مشکی توریش رو دیدم دوباره اسپرم جلوی چشمم رو گرفت و به سمت کس سفیدش حمله کردم و از روی اون شورت زیبای دلبر، کس سفیدش رو بوسیدم و لیسیدم و آه از این زیبایی و بوووو، چه خوش بو بود این دلبر نازم، چه حالی داشتم اون لحظه، چند لحظه از بوسیدنم نگذشت که با اشاره‌ای به شورت آذر پر آذرم، کمرش رو برام بالا داد تا شورتش رو از پاش دربیارم ، انقدر پر از شهوت و لذت بودم که اگه کمی بیشتر کیرم رو به تخت میمالیدم مطمئناً همونجا تو شورتم ارضا میشدم! پاهام رو توی سینه ام جمع کردم و پاهای آذر رو روی شونه هام گذاشتم و آنچنان با عطش کس لذیذ و پر طراوتش رو میلیسیدم که ناله های آذر تبدیل به جیغ شده بود! اینبار با هر دو دستش چشمای جغد خوشبخت رو میمالید و آآآآه از این لذت! آذر طوری توی دهنم ارضا شد که یاد صحنه‌ای از فیلم جن گیر افتادم! انقدر چشماش رو به سمت بالا برده بود که از اون زاویه چشماش سفید دیده می‌شد و با دندون‌های بهم چسبیده سعی میکرد از دهنش نفس بکشه و همزمان ناله کنه! با شدت گرفتن لرزش پا و کمرش فهمیدم که تمام وجودش رو توی دهن من خالی کرده و قراره مثل آهویی خسته روی تخت بیفته و همینطورهم شد!
با لبهای خیسم بوسه‌ای به لبهای داغ و خشک آذر زدم و با لبخند نگاهی بهش کردم؛
-خوبی عشقم؟
-عااالیم، مرسی عزیز دلم
دوباره لبهای خشکیده‌اش رو بوسیدم و با سرعت به سمت آشپزخونه رفتم تا زیر گاز رو کم کنم! درگیر غذای ته گرفته‌ام بودم که آذر با لبی خندون و تنی بی رمق از اتاق اومد بیرون و دستی توی موهای بهم ریخته‌اش کشید و با نگاهی استاد -شاگردی گفت؛
-چیکار میکنی با خودت!؟ بیا اینطرف خودم درستش میکنم!
با تسلط خاصی پشت گاز ایستاد و من رو از آشوبی که توش گیر کرده بودم بیرون کشید! وقتی آرامش آذر رو دیدم فهمیدم که چند برابر سن من تو این زمینه تخصص داره و با خیال راحت از پشت شروع به حمایت های معنوی کردمش! دستم رو از زیر سینه های درشتش رد کرده بودم و از پشت ، گردنش رو میبوسیدم و کیرم رو که دوباره جون گرفته بود به لای کون آذر فشار میدادم ، وای که چه زیبا شده بود آشپزی و آشپزخونه و صد البته ، سرآشپز!
قد کوتاه آذر کمی اذیتم میکرد اما اون همه شهوت و دلبریش چشمم رو به روی همه چیز بسته بود! با پایین کشیدن شلوارم برای اولین بار کیرم رو از پشت لای پای دلبرک سکسیم گذاشتم و گرمای کونش به حدی تحریک کننده بود که دوباره فکر غذا رو از سرم بیرون کرد و از پای گاز بلندش کردم و با کمی چرخش سرش رو به سمت اوپن فشار دادم تا دستاش رو به لبه اوپن بگیره تا کیر پر از اسپرمم رو توی کسش فشار بدم، با کمی بالا و پایین کردن کیرم روی کس خیس آذر احساس کردم که دیگه به اندازه کافی روآن کننده طبیعی به کیرم زدم و وقتشه کیرم یه ملاقات داخلی با دلبر نازم داشته باشه!
-آآآآی فرهااااا‌د!!! چیکار میکنی!!!؟؟؟؟
-جونم چی شده عزیز دلم؟
-کیرتو یه وقت نکونی اون تو هااا!!
-چرا عشقم!؟
-اِوا !! من هنوز دخترمااااا دیونه!!
لبخند پر از شهوتم همونجا یخ زد و کمی کمرم رو صاف کردم و دوباره حرف آذر رو تو مغزم تکرار کردم تا بتونم هضمش کنم!!
-دختری!!؟ یعنی چی!!؟ چرا زودتر نگفتی آخه!!؟
-ببخشید عزیزم فکر کردم میدونی که هنوز ازدواج نکردم و هنوز دخترم!! ناراحت شدی!؟
-ن‌ نه ! خیلی هم خوبه! برای این گفتم که یه وقت وسط سکس با بی احتیاطی کار دست خودمون ندیم!!
تمام حس شهوتم از سرم بخار شده بود اما هنوز کیرم از زور پمپاژ اسپرم تخلیه نشده در حال ترکیدن بود!! چه میشه کرد دیگه! کاریه که شده!!
وقتی آذر حال گرفته‌ام رو دید تازه متوجه ذهنیتم درباره خودش شد و فهمید که چه ضربه‌ای به قلب و کیر و ذهنم زده!!!
مثل مامانا به سمت گاز رفت و با خاموش کردن شعله های گاز به سمت من اومد تا شعله من رو دوباره بالا ببره!!
-بیا عشقم …
با گفتن این جمله دستم رو گرفت و دوباره به سمت اتاق خواب کشوند و من رو روی تخت حل داد و با تاب دادن موهاش به کناری لباسش رو درآورد، دیدن سینه های درشت و سفیدش زیر اون سوتین مشکی باعث نبض زدن کیرم شد و چند لحظه بعد با لبخندی نه چندان مهربانانه سوتین هم به زمین افتاد و سینه های بلورین دوشیزه خانم ،برقی به چشمام زد و آه از آذر…
تلاشش قابل ستایش بود اما ضربه‌ای که بهم زده بود با این کارها درست نمیشد، وقتی لبهاش رو روی کیرم گذاشت، کمی از دردم آروم شد و هنوز کیفم کوک نشده بود که با تغییر پوزیشن تخیلی آذر دوباره حالم گرفته شد!
-اونجوری نه عزیزم ! برعکس بیا بالا روی من!
چیزی برای گفتن نداشت و مطیع من شده بود ، اون کیرم رو میخورد و من دوباره کس کم تردد اون رو!! کمی که شهوتم اوج گرفت ، آذر از خودش خلاقیت به خرج داد و کیر خیسم رو لای سینه‌های نرمش گذاشت و با چند بار بالاو پایین کردن خودش و با کمک هنرهای تجسمی خودم! لای سینه‌های نرمش ارضا شدم.
لعنت به این شانس!! حیف این دلبر زیبا که نمیشد درست ازش لذت برد و برای با اون بودن باید انتظارم رو از سکس، درحد دوره دبیرستان پایین میاوردم!!
فردای اون روز وقتی آذر بی‌حالی من رو دید به بهونه‌ای از پیشم رفت و قرار شد که زودی برگرده!!
دو روز در سکوت گذشت و هیچ خبری از آذر نشد و من هم همچنان بی حال و بی اعصاب ! تا اینکه آذر به همراه دوستش وآرد مغازه شدن؛
-سلام عزیزم خوبی!؟
-به سلام آذر خانوم ! راه گم کردین!؟
-ببخش عزیزم درگیر کارهای خودم بودم ، حالا بعد بهت توضیح میدم! ایشون دوستم صدف هستن!
دخترک قد بلند و لاغر دستی به سمتم دراز کردو منم بخاطر شلوغی مغازه دستی نصفه و نیمه بهش دادم و با لبخندی تصنعی ابراز خوش‌وقتی کردم و منتظر شدم که سفارششون رو بدن اما هردو سکوت کرده بودند و با بلاهت خاصی به من لبخند میزدن!
-خوب من درخدمتتونم ، چی میل دارید براتون بیارم؟
-عزیزم امروز برای میلیدن نیومدیم!! اومدیم دنبال کار!! دوتا خانوم خوشگل و دسته‌گل دنبال کار میگردن! شما اینجا کاری برامون دارین!؟
نگاهی خریدارانه به دوتا دسته‌گل کردم ! و با کمی مکث گفتم؛
-خیلی هم عالی ، چرا که نه!؟ فقط باید برای جزئیاتش مثل ساعت کار ‌و حقوق و … باهم صحبت کنیم، الان که…
-اونا اوکیه عزیزم ، تو بگو از کی بیایم مشغول به کار بشیم؟
با دستم درب کوچیک پیشخوان رو براشون باز کردم و گفتم فعلا اینجا بشینین تا یخورده مغازه خلوت بشه بعد باهم صحبت میکنیم، با این کار برای مذاکره با دوتا جوجه طلایی کمی وقت خریدم و همنطور که مشغول کارم بودم ، درخواست‌های اونهارو برای خودم پیش‌بینی میکردم و برای هر درخواست و پیشنهادی توی ذهنم جوابی طراحی میکردم، نیم ساعتی گذشت و وقتی ذهنم آماده شد رفتم سراغشون، همونطور که پیش بینی میکردم آذر بیشتر از درآمد، تو فکر استقلال از پدر و مادرش بود و فقط میخواست با من زندگی کنه و هزینه های روزمره‌اش رو دربیاره ، اما شرایط صدف خیلی برام مبهم بود و هرچی بالا و پایینش کردم نتونستم حرف دلش رو بفهمم !
-پولش برام مهم نیست آقا فرهاد ، فقط میخوام این کار رو یاد بگیرم!
تو دلم گفتم باشه ، چی از این بهتر ، توهم بیا یاد بگیرش!! وقتی جواب مثبتم رو شنیدن مثل دختر بچه‌ها ذوق کردن و تو بغل هم پریدن!!
چند روز گذشت و آذر صبح تا شب کار میکرد و درس میخوند و شب تا صبح هم تو بغل من آتیش میسوزوند و شیطنت میکرد!
صدفم مثل آذر پاره وقت میومد و میرفت، اما…
چه حسرتی میکشید اون چشمهای مروارید گونهُ صدف! هر روز با دیدن صمیمیت من و آذر بیشتر از قبل حرص میخورد و آذر هم با علم به این موضوع بیشتر به آتش حسرت دوستش دامن میزد و وقتی مغازه خالی بود ، جلوی صدف من رو بغل میکرد و میبوسید و هر مدل لوس بازی که در چنته داشت برای درآوردن چشم صدف ،رو می‌کرد!!
یه روز که بخاطر کلاس داشتن آذر با صدف تنها شده بودم به محض خلوت شدن مغازه ، سرِ درد و دلش باز شد و با عشوه و ناز، خیلی با احتیاط از کارهای آذر شروع به گله کردن کرد!!
-بازهم هرطور که خودتون صلاح میدونیدا! اما بنظرم اینکارا خیلی بی کلاسیه! شما با این با شخصیتی و وقار، زشته یکی باهاتون این‌کارهارو بکنه!!
-آذره دیگه کاریش نمیشه کرد!
-بنظرم که اصلا شایسته شما نیست! شما با این قد و هیکل باید یه دختر قد بلند و خوشگل کنارتون باشه!
آروم سمت صدف رفتم و همنطور که روی صندلیش نشسته بود و داشت رگباری پشت دوستش بد و بیراه میگفت با لبخند سرش رو بوسیدم تا از اون حال درش بیارم و بحث رو عوض کنم!
با تعجب سرش رو بالا آورد و با نگاهی شوکه و مبهوت به چشمای من خیره شد و دستپاچه گفت؛
-به خدا منظورم از گفتن این حرف‌ها این نبود که با من باشید!!! فقط برای خودتون گفتم! واِلا آذر هم مثل خواهرم میمونه ! خوشبختیش رو میخوام! اما اصلا به شما نمیخوره! با اون قد کوتاهش !!!
تو دلم کلی بهش خندیدم و وقتی دیدم از این حرف‌هاش دست بردار نیست و همچنان میخواد به صورت خودش لجن بماله! بدون اینکه چیزی بهش بگم ، تبسمی بهش کردم و رفتم دنبال بقیه کارهام! صدف با اینهمه تناقض گویی و دورویی ، نقابش رو برام کنار زده بود و از اون لحظه به بعد نوع رابطه‌ام با صدف تغییر کرد، انقدر سرد و خشک باهاش برخورد کردم که کمتر از یک هفته با چشم گریون خداحافظی کرد و گفت؛
-لیاقتت همون دخترهُ کوتولهُ احمقه!!
پنج سانت اختلاف قد، چه‌ها که نمیکرد!! فردای رفتن صدف به طور اتفاقی مغازه بخاطر عدم رعایت شئونات اسلامی پلمپ شد و چند روز بعداز باز شدن مغازه ،بازهم به صورت اتفاقی پدر آذر با چند نفر دیگه به مغازه هجوم آوردن و با ترکوندن من و مغازه دست آذر رو گرفتند و به زور با خودشون بردن!!!
اما فردای اون روز آذر با چشمی کبود وارد مغازه شد و وقتی کبودی چشم من رو دید خندید و بغض کرد و وسط جمعیت به سمتم دوید و بَه که چه آغوشی…
هر دو با لبی خندون و چشمی گریون ، همدیگه رو درآغوش گرفته بودیم و جلوی همه مشتری ها میچرخیدیم و میخندیدم و اشک میریختیم…
از وجود نازنینش هر روز کارو کسبم بهتر شد و زندگیم رنگ و بویی دیگه به خودش گرفت.
آذر ماه وقتی تولد دلبرکم سر رسید ،برای تشکر از اینهمه همدلی و مهربونیش اسم مغازه رو برای همیشه تغییر دادم.
پایان

نوشته: Viki775

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها