داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

پنجشنبه، یک و نیم بامداد

مدتی بود خواب بودیم … بر عادت دیرین از پشت در آغوشش گرفته بودم … برگشت به سمت من … محکم در آغوشم گرفت و فشارم داد و چند ضربه با اونجاش زد به پام و دوباره یه وری شد و از پشت در آغوشش گرفتم !! خواب بودم، متوجه نشدم چرا این کارو کرد … فکر کردم شاید می خواسته اینوری بشه و من جلوش بودم، نتونسته … چرخیدم که اگر خواست اینوری بشه، بتونه … و پشتم رو هم چسبوندم به پشتش که فکر نکنه قهر کردم … باسن هامون هم چسبیده بود به هم … نمی دونم چقدر گذشت که دیدم همونطور که پشتمون به هم بود، دستش رو آورده و داره باسنم رو می ماله و سعی می کنه از روی شلوار انگشتش رو فرو کنه توی سوراخ باسنم … !! احساس کردم صدای نفس هاش تند شده … سعی کرد بخوابه و بی خیال بشه، نتونست … چرخید و از پشت محکم چسبید به من … با دستش آروم سینه ام رو فشار میداد و اونجاش رو چسبونده بود به باسنم و آروم ضربه میزد … انگار نمی خواست مزاحم خوابم بشه … گاهی که هوشیار میشدم، ضربه اش رو با ضربه خفیفی پاسخ میدادم … آروم دستش رو برد زیر لباس و بی واسطه سینه ام رو گرفت تو دستش و آروم شروع به مالیدن کرد … نمی دونم از وسط اون خواب عمیق من، چی شد که آهی از سر لذت از نهادم بلند شد … صدای آهم رو که شنید، جسور تر شد … محکم تر سینه ام رو فشار میداد … حالا نفس های من هم تند شده بود … ولی نمی خواستم بیدار بشم … دستش رو از سینه کشید روی شکم و بعد هم زیر شورت و مالیدن اونجام همان و بلند شدن صدای ناله من همان … !! بی درنگ شلوار و شرتم رو تا زیر باسن کشید پایین و شلوار و شورت خودش هم در حدی که اونجاش بیاد بیرون کشید پایین و از پشت گذاشت وسط پای من و آروم عقب و جلو کرد … دیگه نمیشد خوابید … به شدت تحریک شده بودم و آه و ناله می کردم … ولی چشمام نمی خواستن باز بشن … در اون وضعیت یهو ولم کرد رفت … کاندوم ها تو ماشین بود … خوابم برد … وقتی به خودم اومدم که پرید روم، منو چرخوند و طاق باز کرد و وحشیانه سینه ام رو فشار میداد و می خورد … انقدر سریع، که نفهمیدم چی شد … فقط متوجه شدم که غرق در لذتم … لذت خورده شدن سینه یک طرف و لذت دیدن حریص بودنش به بدنم یک طرف … اون یکی دستش هم بیکار نمونده بود … وسط پام رو از خواب بیدار می کرد … سرش رو به سینه ام فشار میدادم و لذت می بردم … همون موقع ها بود که لباسامو و لباساشو در آورد … بلند شد … سر و صدای جلد کاندوم رو احساس کردم و سنگینی بدنش وقتی دراز کشید روم تا ماده لیز کننده رو از توی کشو در بیاره … ! ناغافل انگشتش رو تا ته کرد توی سوراخ باسنم … !! اونجا هم که انگار خواب بود و شل … و برعکس همیشه که هرچی تلاش می کردیم، به بن بست میخورد، اینبار انگار نه انگار که جسم خارجی واردش شده … نه تنها دردی نداشت، بلکه به شدت تحریک شدم … لذت عقب جلو کردن انگشتش توی سوراخ باسنم آه و ناله ام رو به هوا برده بود که منو در زاویه ای قرار داد که بتونه اونجاشو بکنه توی اونجام … همزمان با عقب و جلو کردن اونجاش در جلو، انگشتش هم از عقب در باسنم فعالیت می کرد و من در اون لحظه دیواااانه شده بودم از لذت … آآآآآآآه ه ه ه ه … از ذهنم گذشت که این حرکت رو تازه یاد گرفته … موفق شده بود … به سرعت منو به نزدیکی وضعیت اومدن رسونده بود … همونجایی که خودش بود … طاق بازم کرد، دراز کشید روم … تا ته کرد تو … آورد بیرون … تا ته کرد تو … آورد بیرون … تا ته کرد تو آورد بیرون … با تو کردنش یک بار نفسم از لذت بند میومد … با بیرون آوردنش یک بار … شاید خیلی به اومدن نزدیک بود و شاید فکر می کرد من هنوز آماده نیستم … با دستهام محکم باسنش رو گرفتم و فشار دادم … هم باسنش رو چلوندم، هم به سمت بدن خودم کشیدم … احتمالا این حرکت قانون ناگفته بین من و اونه … وقتی باسنش رو چنگ میزنم و می کشمش سمت خودم، یعنی جرم بده، دیگه طاقت ندارم … هرچند که هیچ وقت کلمه ای رد و بدل نمیشه … حرکت آخر شروع شد … جلو عقب شدن متوالی … ضربه های محکم و سریع … روی آسمون ها بودم … هیچ کنترلی روی اعمالم نداشتم … داد میزدم و آه و ناله می کردم و باسنش رو با فشار چنگ میزدم … بالای سینه اش که جلوی دهنم بود رو گازهای کوچیک می گرفتم … نزدیک اومدن بودم … تحملم داشت تموم میشد که گفت: “بیا!” … معمولا سعی می کردیم هماهنگ باشیم … همیشه من اعلام آمادگی می کردم … ولی اینبار نیمه خواب بودم … مغزم توان تولید کلمه نداشت … فقط آه و ناله های غریزیم بود که از دهنم خارج میشد … وقتی فرمان بیا صادر شد … انگار در زمان و مکان و معلق شدم … داخل بدنم، اونجاشو می بلعید … برعکس همه داستانها که اومدن با لرزش به پایان میرسه، لرزشی در کار نبود … و اومدنی هم در کار نبود … انرژیی اون داخل سرگردان بود و لحظه به لحظه بیشتر میشد و منو از خود بی خود تر می کرد … گرمای ماده ای که ازش خارج شد رو از روی کاندوم احساس کردم و انگار ضربه نهایی بود … فریادی بلند … چنگی با تمام انرژی انگشت هام بر کمرش و رهایی … لحظه نبودن … لحظه مردن از شدت لذت … و شل شدن در آغوش هم … مثل همیشه خوابید روم دقیقه ای شاید … بعد هم در حالی که اونجاش وسط پام بود، تغییر زاویه داد که کنارم بخوابه که من زیرش له نشم … و مثل همیشه اونجاش رو فشار داد تو تر و سعی کردم با داخل بدنم فشارش بدم تا به قول خودش چیزی توش جا نمونه … گفت ببخشید بیدارت کردم … گفتم خیلی باحال بود … گفتم الان چقدر نصفه شبه؟ گفت اصلا نمی دونم … گفتم اگر فهمیدی، به منم بگو … وقتی بلند شد که کاندومش رو در بیاره و خودش رو بشوره، گفت ساعت یک و نیمه … و من فکر کردم پنجشنبه، یک و نیم بامداد …

نوشته: آسمان

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها