داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

پشیمون نیستم (۱)

یه سال پشت کنکور موندم تا از پزشکی قبول شم،ولی تو جلسه کنکور اونقدر استرس داشتم که هر چی خونده بودم یادم رفت،اون سال قبول نشدم و مجبور شدم برم سربازی.
خدمتو افتادم تو یه پاسگاه دورافتاده تو یکی از شهرهای شمال‌.ولی عشق من به پزشکی بیشتر از اونی بود که ازش دست بکشم، نمیتونستم آینده رو یجور دیگه تصور کنم،حتما باید دکتر میشدم،تو خدمت شروع کردم به درس خوندن،خوشبختانه رئیس پاسگاه آدم خوبی بود،بهم سخت نمیگرفت و وقتشو داشتم درس بخونم،خدا خیرش بده حتی نزاشت منو جای دیگه انتقال بدن،اون سال کنکور دادم و شکر خدا ،دانشگاه تهران قبول شدم،اون روزها بهترین روزهای زندگیم بود.

سه سال از دانشگاه رفتم گذشت و وارد ۲۵سالگی شدم.من تو یه شهرستان نسبتا کوچک،تو یه خانواده چهارنفره مذهبی بزرگ شده بودم،پدر مادرم قرار بود یه سال دیگه برن به حج واجبه،نمیدونم کدوم آخوند بی شرفی به اینا گفته بود اگه میخواین مکه رفتنتون قبول شه، پسرتون که تو سن ازدواجه باید ازدواج کنه.هر چی میگفتم آخه حاجی شدن شما چه ربطی به من داره؟تازه اونم واسه کسی گفتن که توانایی ازدواج داره نه من و شما که زندگی کارمندی معمولی داریم…قبول نکردن که نکردن…
هربار میرفتم شهرستان، سر همین داستان دعوامون میشد.از یه طرفم تا اون سن تا حالا هیچوقت رو حرف پدر مادرم بغیر از چَشم چیزی نگفته بودم.بالاخره مجبور شدم قبول کنم،ولی قرار شد خودم همسر آیندم رو پیدا کنم.
چند هفته ای از این ماجرا گذشت،حال خوشی نداشتم ،هم درس هام رفته رفته سخت تر میشد، هم اینکه یکی باید رو واسه ازدواج پیدا می کردم،اخه من پول درست و حسابی هم نداشتم ؟؟؟درسته آینده خوبی در انتظارم بود ولی اون روزها اگه بابام برام پول نمی فرستاد،پول تاکسی سوارشدنم رو به زور پیدا می کردم،تو نیمکت محوطه دانشگاه نشسته بودم و تو همین فکرا بودم که یه دختر سبزه قدبلند از جلوم رد شد و یه زیر چشمی نگام کرد.وقتی از جلوم رد شد برگشتم نگاش کردم یه باسن بزرگ و تاقچه ای داشت که جلب توجه میکرد،قبلا چند بار دیده بودمش که با یه لکسسوس رفت و آمد میکرد،بعدها فهمیدم دانشجوی تغذیه اس، بهش توجه نمی کردم،منی که موجودی بانکیم آبروی همه ی موجودی های بانکی رو برده بود،چی کار داشتم به همچین دختری آخه…
ولی روزگار چرخید و چرخید ،بعد با چند بار چشم تو چشم شدن و حرف زدن تو دانشکده و کافه و رستوران ما باهم دوست شدیم،شاید اولش از ظاهر مردونه و هیکل درشت و قدبلندم خوشش اومد وبعدا از اخلاق ساده و بی ریام(شایدم اسم دیگه اش پخمگی باشه)نظرشو جلب کرد.
سیما دختر یه مولتی میلیاردر به اسم منوچهر بود که چند تا پاساژ بهش به ارث رسیده بود و با ثروت بادآورده اش، داشت واسه خودش حال میکرد.
چهارماه از آشنایی من و سیما گذشت،خلاصه کنم با هزار تا بدبختی و داستان و مخالفت های خانوادش منو سیما با مهریه ۵۰۰ تا سکه عندالمطالبه نامزد کردیم و من شدم داماد سرخونه یه میلیاردر،البته حماقت کردم،بازم تاکید میکنم حماقت کردم.
سیما فقط یه برادر به اسم افشین داشت که بتازگی با یه دختر خوشگل و مانکی ازدواج کرده بود،پدرزنم بیشتر حساب کتاب و کارا رو سپرده بود به افشین.
از همون اول هیچکدوم چشم دیدن منو نداشتن،ازم خوششون نمیومد،همیشه طعنه و تحقیر.حرف های نیش دار و کنایه ای مادرخانمم رعنا، هیچوقت یادم نمیره.شاید رفتار بد خانواده اش باعث شد رفتارش نسبت به من عوض شه. همه ی اون بی حرمتی ها رو بخاطر سیما تحمل می کردم و امیدم این بود بعد تموم شدن درسم با سیما از ایران بریم ولی اون شب دیگه کامل امیدم به سیما ،از بین رفت…
تو اون شب لعنتی، برادر مادرزنم قرار بود واسه شام مهمون بیاین،ما هم طبق روال دعوت بودیم،از اونجایی که علاقه ای به این مهمونی ها نداشتم،سعی کردم یکم دیر برسم.خونه پدرزنم یه خونه ویلایی دوبلکس بزرگ تو شهرک غرب بود،همه اومده بودن،دایی مهران(برادر مادرخانمم)برعکس خواهرش یه آدم خوش برخورد و مودب بود،وقتی رسیدم خیلی گرم باهام احوال پرسی کرد،الهام،هم همیشه رفتارش باهام خوب بود،اون شب سیما یه شلوار لگ براق بادمجانی با یه تاپ کوتاه که بند نافش مشخص بود،پوشیده بود،الهام هم یه بلوز مجلسی و یه دامن بلند داشت که ساق پاهای سفید و بلوری ظریفش به چشم میخورد،طبق روال مهمونی های همیشگی اول یکم از آب و هوا صحبت شد،بعد یکم از مسائل سیاسی و وضع بد اقتصادی حرف زدن بعد رفتیم شام خوردیم،کاملا مشخص بود که الهام از یه چیزی ناراحته،یکم که دقت کردم گردنش یکم کبودی داشت که با آرایش کاور کرده بود ولی بازم مشخص بود، تازه مچ دستشم کبود بود طوری که انگار یکی محکم فشار داده،یعنی این افشین نامرد دست بزن داشت؟؟اخه چرا باید یه همچین خانم ناز باشخصیتو کتک زد؟؟!! الهام دختر یه کارخانه دار بود که بعد فوت پدرش،برادر نامردش هر چی داشتن و نداشتن از چنگشون درآورده بود،یه همچین دختری الان افتاده بود گیر یه آدم معتاد بد دهن.
آره یه بار از زبون سیما دررفت که برادرش افتاده تو مواد،ولی چون تازه شروع کرده هنوز از قیافش چیزی مشخص نمیشد.
شام که تموم شد دور هم نشستیم و مثلا گپ میزدیم،اون شب تا اون لحظه تو آرامش بودیم که رعنا شروع کرد،انگار اگه گند نزنه به حالمون، خودش حالش خوب نمیشه
رعنا:راستی اون روز همسایه روبه رویی دیدم،میگفت پدر عروسشون تو آنتالیا یه ویلا داره،یه ماه باهاشون رفتیم اونجا خیلی خوش گذشت،ماشالا خیلی خوش شانسن اونا…
مطمئنم داشت دروغ میگفت،فقط واسه اینکه حال عروسشو بگیره اینا رو گفت،الهام اون روز ناراحتتر از اونی بود که یه این حرفا کاری داشته باشه،سرشو گرفته بود پایین و با گوشیش ور میرفت،
منوچهر:آره اونا کلا شانسشون خوبه،دو سال پیش یه زمین تو کرج خریدن،الان حتما قیمتش چند برابر شده
دیوث نه اینکه مغازه ها و پاساژهای ارث بابات،چند برابر نشده؟؟؟
وقتی دایی مهران دید،الهام حالش گرفته شده سعی کرد بحثو عوض کنه
دایی مهران:چه خبر آقای دکتر؟؟از کی انترن میشین بسلامتی؟
تا خواستم جوابشو بدم،منوچهر که داشت یه سیب تو دهنش می لومبوند،پرید وسط حرفم
منوچهر: تا دوماد ما بخواد آنترن منترن شه،بعد طرح بره ،چه میدونم چی میگن رزیدنت مزیدنت شه اوووووه پدر ما دراومده
من:خوب پدر جان پزشکی با رشته های دیگه فرق داره
دایی مهران:بله از هر لحاظ فرق داره،مسئولیتشم بیشتره
منوچ(بخدا زورم میاد اسمشو کامل بگم):بابا چه فرقی؟دو تا آسپرین نوشتن که کاری نداره.اون روز معده ام درد می کرد رفتم دکتر،میگه برو آزمایش بده ببینم چی شده؟خوب نمیفهمی چی به چیه برا چی پول ویزیت میگیری؟اول بفرست آزمایش بعد بگو بیا ببینم چی شده؟؟
اینم منطق آقا…(خودتون قضاوت کنین)
خلاصه مهمون ها رفتن،تو چشم های سیما شهوتو خوندم،تنها نکته مثبت این خانواده این بود که گیر نمی دادن شبو باهم نمونید این وحرفا،نزدیک های ساعت ۱ بود که رفتیم اتاق سیما،سیما اتاقش بالا بود و منوچهر اینا پایین می خوابیدن،بنابراین صدامون نباید بهشون میرسید.
حرفاشون خسته م کرده بود،نشسته بودم رو تخت،سیما تاپشو در آورد،زیرش یه سوتین مشکی داشت که نصف سینه هاش توش جا نمیشد.
سیما:چیه ؟چراناراحتی؟
من:یعنی نمیدونی چرا ناراحتم؟
سیما: نه!!
من: اگه راستشو بخوای بدونی حرفای بابا مامانت حالمو گرفته.باور کن دیگه نمیتونم این حرفا رو تحمل کنم
سیما :بیخیال،اینا عادتشونه،تازه مگه چی گفتن
حالشو نداشتم باهاش بحث کنم گفتم: هیچ چی
سیما شلوارشو درآورد،یه شورت سفید تنگ پاش بود که خط کصش زده بود بیرون،وقتی کون خوش فرم گندش رو دیدم کیرم یه تکونی خورد.سیما بدجور حشری بود،چشای مشکیش برق میزد از شهوت.سکس ما در حد ساک زدن و کص لیسی و لاپایی بود،تا حالا نکرده بودمش
اومد کنارم رو تخت نشست و ازم لب گرفت،منم همراهیش کردم،زبونمو مک میزد،عطر تنش بیشتر حشریم کرد،دستمو گذاشتم رو سینه اش سوتینشو باز کنم،که با دستش،دستمو پس زد،منو هل داد رو تخت، دراز کشیدم،اومد وسط پاهام نشست،خیلی سریع کمربند و زیپ شلوارمو باز کرد و کیر شق شدمو درآورد،یه نگاه بهش کرد و یه اوووف گفت،بعد با ولع گذاشت تو دهنش،از پایین به بالا لیس میزد،دوباره سرشو گذاشت تو دهنش مک میزد و کیرمو تو دهنش عقب و جلو میکرد،دستمو گذاشتم رو سرش تا سرعت ساک زدنشو بیشتر کنم،که دوباره دستامو گرفت و تو دستاش نگه داشت،از همون رابطه اولمون همیشه دوست داشت برنامه طبق میل اون پیش بره،این حس سلطه جویانه تو سکس رو تا حدی دوست داشتم،شلوارمو کامل درآورد وتخمامو لیس زد، چقدر این کار لذت داشت…،یهو بلند شد رو تخت وایستاد و شورتشو درآورد،کس لیزر شده و تمیزش رو که دیدم بدتر حشری شدم،معمولا بعد ساک زدنش دراز میکشید و ازم می خواست که کسشو بخورم،ولی این بار به حالتی که دستشویی می کنن اومد نشست رو صورتم،با صدای لرزون و حشری گفت “باید کسمو بخورییی”زبونمو تا اونجا که میشد درآوردم و خودش کسشو رو زبونم میکشید و ناله هاش شروع شد،بعد چوچولشو گذاشت رو زبونم،منم زبونمو روش میچرخوندم و آب کصشو لیس میزدم مزه اش رو دوست داشتم،دیگه کامل نشست رو صورتم،وزن بدنش بهم فشار آورد نمیتونستمم خوب نفس بکشم،بعد سوراخ کونشو گذاشت تو دهنم،واقعا داشتم خفه میشدم،با دستم یکم کونشو از صورتم جدا کردم،گفتم دارم خفه میشم یجوری که انگار دندوناشو بهم چسبونده باشه گفت : خفه شو توله سگ… هر کسی یه فتیش و فانتزی واسه خودش داره،ولی من از این فانتزی های ارباب و برده و b.d.s.m اینا از همون اولش خوشم نمیومد، اگه الان جلوش واینمیستادم معلوم نبود فردا چوب تو کونم کنه شلاقم بزنه…هنوز از حرف های اون شب پدر و مادرش ناراحت بودم،نمیدونم چرا ناخودآگاه قیافه مظلوم و کبودی های الهام اومد جلو چشمم،یجوری که انگار عقده این چند وقت یجا جمع شده باشه با دستام هلش دادم ، افتاد رو تخت،اصلا انتظارشو نداشت، باتعجب نگام کرد،مثل وحشی ها پریدم روش ،به پشت خوابوندمش رو تخت می خواست مقاومت کنه ولی زورشو نداشت. سر کیرمو مالیدم به کسش،چند بار این کارو تکرار کردم شل شد و کسش یکم خیس شد.میخواست اه و ناله رو شروع کنه،ولی یهو با دستمام کونش و تا اونجا که میشد باز کردم و سر کیرمو گذاشتم رو سوراخش.با لحن التماسی گفت :نکن این کارو نکننن… این اولین بار بود که میدیدم داره زجه میزنه و التماس میکنه ،کیر من دراز نیست فوقش ۱۷،۱۶ سانتی میشه ولی خیلی کلفته،بدون مقدمه آروم سرشو فشار دادم،بخاطر اینکه پدر مادرش صداشو نشنون داد نزد و پتو رو گاز گرفت مثل همه ی وقتایی که خانوادش تحقیرم می کردن و ساکت بود،الانم ساکت بود،سر کیرم رفت توش،داشت آروم گریه میکرد،یکم بیشتر فشار دادم ،دیدم واقعا نمیتونه تحمل کنه دلم براش سوخت درآوردم ،شروع کردم لاپایی زدن،یکی دو دقیقه ادامه دادم،داشت آبم میومد ،آبمو ریختم رو کونش…
بدنم شل شد و تو همون حالت روش خوابیدم،خودشو از زیرم کشید بیرون و فقط همینو گفت: برو گم شو نمی خوام ببینمت
تو اتاقش یه حموم شیشه ای داشت رفت زیر دوش،منم لباسامو پوشیدم،خیلی بی سر و صدا از خونه شون زدم بیرون،یه بسته سیگار خریدم،کلی پیاده راه رفتم،خسته که شدم یه درخت و یه چمن پیدا کردم،یکی دو ساعت تو سکوت شب نشستم تکیه دادم به درخت ،سیگار کشیدم و اتفاق های این چند ماه رو یه بار تو ذهنم مرور کردم .سرم خیلی درد میکرد،یه اسنپ گرفتم،رفتم خوابگاه…
از اون روز به بعد منو سیما فاصله مون از هم بیشتر و بیشتر شد،بااینکه بخاطر اون کارم چند بار معذرت خواهی کردم،ولی بیشتر از اونی که انتظار داشتم کینه به دل گرفته بود،دو تامون میدونستیم که ازدواج ما دیر یا زود به طلاق کشیده میشه ولی هیچ کدوم حرفی از جدایی نمیزدیم.اونم شده بود مثل پدر مادرش،دائم بی پولی منو تو سرم می کوبید،علاوه بر اون از لج من تو سالن دانشکده با همکلاسی های پسرش حرف میزد و بلند بلند میخندید و دائم تو گوشیش بود و چت می کرد.با شناختی که من از شون داشتم،اگه حرف طلاق رو میاوردم وسط،تا قرون آخر مهریه رو ازم میگرفتن که هیچ !!!نفقه و دُنگ چایی که تو خونه شون خورده بودمم حساب میکردن.تنها کاری که به ذهنم میرسید این بود که درسم که تموم شد،برم مناطق محروم کار کنم که پول بیشتری بهم بدن،اونوقت طلاق بگیرم و قسطی مهریه رو بدم،همین به ذهنم میرسید و تا اون موقع باید یجوری با اینا راه کنار میومدم…
یه ماهی گذشت،بابام بنده خدا وام گرفت و یکم گذاشت رو پول وام، یه ۲۰۶ مدل ۹۰ برام خرید،بعضی روزا عصرا میرفتم باهاش اسنپ کار می کردم.رابطه م با سیما یکم بهتر شد.پدرزنم یه ویلا تو کردان داشت که بعضی وقتا با سیما میرفتیم اونجا،از سر و وضع ویلا معلوم بود زیاد بهش نمیرسن و ازش استفاده نمی کنن،سیما برام شرط گذاشته بود که اگه بخواد روابطمون ادامه پیدا کنه باید فانتزی هاشو انجام بده،اینم مجبور شدم قبول کنم.چند وقت یه بار میرفتیم ویلا،رو تخت دراز می کشیدم دستامو می بست ،میومد رو صورتمو کس و کونشو میخوردم،بعد کیرمو میمالید،شق که میشد فشارش میداد و از درد کشیدن من خنده اش میگرفت،بعد می خوابید رو من ،سر کیرمو میمالید به کوسش،معمولا وقتی ارگاسم میشد با ناخن های کاشت شدش،چنگ میزد به بدنم…

روزهای سخت همینجوری داشت سپری میشد،دیگه واقعا خسته شده بودم،اگه پدر و مادرم نبودن تا حالا خودکشی کرده بودم.واقعا این مهریه نقض حقوق بشر علیه مردان هست،که فکر نکنم هیچ جای دنیا اینجوری باشه.این چه قراردادیه که اول زندگی ادمو اسیر می کنن؟؟بگذریم
نزدیک غروب بود،تو خوابگاه داشتم درس میخوندم که یهو دعوا شد،سر و صدا اونقدر زیاد شد که نتونستم درس بخونم اعصابم خورد شد،یادم افتاد کلیدهای ویلا مونده تو جیب شلوارم.کتاب و جزوه هامو برداشتم که برم ویلا،شبم اونجا بمونم.داشتم به ویلا نزدیک میشدم که یه سوناتا خیلی سریع ازم سبقت گرفت،اونقدر سرعتش زیاد بود که وقتی از کنارم رد شد فقط خانم مو بلوندی که بغل دست راننده نشسته بودو یه لحظه دیدم،ماشین وقتی جلوم راه افتاد از چراغ عقب شکسته سمت چپش فهمیدم این ماشینه افشینه،چون از همون روز اول که دیده بودم چراغش شکسته بود،کون گشاد نمیرفتم درست کنه.ولی چیزی که عجیب بود اون زنی که کنارش بود الهام نبود،با یکم فاصله تعقیبش کردم که دیدم ببببلهههه آقا رفت ویلا.بازم قیافه الهام اومد جلو چشام،زن بیچاره چی میکشه از دست این ؟!!! دلم می خواست برم تکه پاره اش کنم،ولی این کار هیچ فایده ای نداشت،باید یه نقشه اساسی می کشیدم،دور زدم و رفتم یه بسته سیگار خریدم و تا ورودی خوابگاه همه شونو تموم کردم…
در کل آدم فضولی نبودم ولی برای نجات خودمم که شده ،باید یه کاری می کردم و از این موقعیت استفاده میکردم
تو نت گشتم و یه دوربین مدار بسته خیلی کوچک که با اینترنت به گوشی وصل میشد و صدام ضبط میکرد پیدا کردم،تقریبا تو این مدت هر چی از اسنپ درآورده بودم،با پولش اون دوربینو خریدم

همین که دوربین دسید دستم کارمو شروع کردم.ساعت ۱۱ شب بود که رسیدم ویلا،ماشینو یکم عقب تر پارک کردم،همه چراغ های ویلا خاموش بود،ولی باید بیشتر احتیاط میکردم،خییییلی آروم و بی سر و صدا ،کلیدو چرخوندم و در و باز کردم،ماشینی تو حیاط نبود،خیالم راحت شد،ریموتو زدم و ماشینو بردم حیاط.ویلا سه تا اتاق داشت که فقط یکیش تخت خواب داشت.دوربینو گذاشتم تو چشم یه عروسک خرسی،عروسک و گذاشتم رو میزی که تو اتاق بود و رفتم…
دوربین من حسگر pir داشت یعنی اگه تو منطقه دیدش،حرکتی انجام میشد،گوشیم آلارم میزد.چهار روز گذشت ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد،مطمئن بودم افشین دوباره با یه زن دیگه میره اونجا،ساعت ۱۲ ظهر بود،کلاس فیزیوپاتولوژی قلب داشتم،که گوشیم یه تکونی خورد،ببببلههههههه یه چیز جلو دوربین حرکت کرده بود،الکی دو تا سرفه کردم و از کلاس زدم بیرون،از همه بیشتر دلم می خواست ببینم اون زنی که افشین بخاطرش به الهام خیانت کرده چجوریه؟ولی چیزی که دیدم رو اصلا انتظارشم نداشتم.اولش خنده ام گرفت…
اولین چیزی که نظرمو جلب کرد کله کچل منوچهر بود…اره پدرزنم بود که افتاده بود رو یه زن چاق…

ادامه…

نوشته: جبر جغرافیا

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها