داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

پریود

[این داستان فاقد صحنه های سکسی میباشد]

پاهامو توی شکمم جمع کردم موهامو گذاشتم پشت گوشم و سعی داشتم با این کار درد شدیدی که توی شکمم میپیچید رو فراموش کنم…فایده ای نداشت…فکر کنم پنجمین ژلوفنی بود که میخوردم … حال تکون خوردن نداشتم ولی بردیا نباید گرسنه میموند…خودمو سمت اشپزخونه کشوندم و بسته ی مرغ رو از فریزر بیرون اوردم… سمت اتاق بردیا راهی شدم…
دستم بی اختیار سمت صورت نرم و لطیفش رفت…خوشحالم که عین مامان نیستی…خوشحالم که دختر نیستی…هر ماه درد نمیکشی…توی اولین سکس درد نمیکشی…وقتی حامله میشی درد…
با چرخشش ریشه ی افکارمو پاره کرد بوسه ی ارومی روی گونه اش گذاشتم
-عشق مامان؟ پسر گل من؟ قهرمانم؟ بیدار نمیشی؟؟
+مامان یکم دیگه…!
-نه نفس من پاشو دیگه مامانی ناراحت میشه ها!
سفت بغلم کرد گونمو بوسید…
+پس برم جیش کنم…
بردیارو راهی دستشویی کردم…وارد اتاق خواب شدم در رو بستم…نشستم کنارش و اروم انگشتام رو روی پوستش کشیدم
-سامان؟بیدار نمیشی خوابالو…
لای چشماشو باز کرد با بوسه های ریزی که روی انگشتام میزد صبحمو داشت به خیر میکرد…
+بیدار شدم خانومم…
پاهام توی شکمم جمع شد از شدت درد ابروهام تو هم گره خورد…
+صدف؟ خوبی؟ پریودی؟
با سرم تایید کردم…از روی تخت بلند شد من برم یه دوش بگیرم…
بردیا با پاش درو باز کرد و مثل همیشه داشت ادای قهرمانارو در میاورد…
دستمو کشیدم روی سرش…مرغارو سرخ کردم…توی ماهیتابه روغن ریختم که داغ شه…
صدای تلویزیون داشت مغزمو سوراخ میکرد…
-بردیااا اون بی صاحابو خاموش کن
صدایی توی جواب نشنیدم…پاهامو از حرص روی زمین کوبیدم و کنترل برداشتم خاموش کردم و با حرصی که تموم نمیشد روی مبل پرتش کردم…پیازهارو ریختم توی ماهیتابه روغن لعنتی گل گازو به گوه کشید…با کلافگی تند تند هم میزدم که کمتر همه جارو روغن بگیره…
-خانوووم صبونه اماده است؟
+نه!
سامان انگار واسه خونش خدمتکار گرفته بود…وقتایی که به یکم محبت و کمک نیاز داشتم همیشه از زیر کار در میرفت…مثل همین چند لحظه پیش که واسه اینکه نوازشم نکنه سریع رفت حموم…!
کتری رو روی گاز کوبید از ترس پریدم!!
-سامان اروم!!!
اخماش رفت توهم…چیه باز پریود شدی سگاتو وا کردی؟؟؟!
با چشم غره ای نگامو ازش دزدیدم…
پیاز رو تند تند هم میزدم…دیگه واسم مهم نبود ته ماهیتابه نسوزم با قاشق فلزی اسیب میبینه…!
صدای برخورد قاشقش با لیوان عینه چکشی بود که مدام توی مغزم میکوبید…پیاز رو روی مرغ ریختم اب هم ریختم و زیرشو کم کردم…
رفتم توی اتاق کیسه اب گرم رو برداشتم…همون کیسه ی ابی روشن با گل های ریز بنفش…!
قبل اینکه بردیا به دنیا بیاد سامان دورم میچرخید…هروقت پریود میشدم خودش برام پرش میکرد…میبوسیدم و با نوازشاش ارومم میکرد…کیسه رو پرت کردم روی تخت…گوشه ی تخت نشستم و موهامو بستم…دستم روی پیشونیم خزید و سعی داشتم با ماساژ شقیقه هام خودمو اروم کنم…
صدای برخورد در با دیوار عینه گلوله ای بود که توی مغزم شلیک شد…
-مامانی مامانی اینو ببین…
حوصله ی هیچیو نداشتم حتی پسر یکی یدونمو ولی سعی میکردم اوضاع رو خوب نشون بدم…
+چیو عزیزم؟
-هیولای جدید بنگگگگگ
دستشو مشت کرد و کوبید به شکمم از درد جیغم رفت هوا…
-صدف…صدف چی شد؟ پدر سوخته چیکار کردی؟
+بابا هیولای جدیدو نشونش دادم…
بردیارو راهی اتاق خودش کرد…همونجوری که سمت کمدش میرفت لب زد خوبی؟
-اوهوم…
کت شلوارشو در اورد از توی کاور و روی تخت انداخت…
-سامان یه هم میزنی غذارو؟
+عزیزم میبینی که مشغولم!
اره دارم میبینم…حداقل من عینه تو چشمامو نمیبندم و همه چیزتو میبینم…
پاهامو روی زمین گذاشتم…سرامیک سرد بود…وزنم روی پاهام انداخته شد… سعی میکردم صورتم رو نبینه موهام روی صورتم ریخته شد ولی هیچ انگشتی واسه کنار زدن پرده ی موهام جلو نرفت…اشکام راهشون رو بلد بودن…اشکایی که از بی اهمیتیایی شوهرم جاری شدن رو خوب یاد گرفته بودن…مرغ رو هم زدم و زیرشو خاموش کردم…
-بردیا؟؟؟ کی کلاست شروع میشه؟؟
+ساعت 5 !
-سامان تو میبریش؟
صداشو از اتاق نشنیدم سمت اتاق رفتم… داشت دکمه های پیرهنشو میبست…نگاهم خیره موند به اون انگشتای کشیده با رگی که از روی انگشت اشارش کشیده میشد روی مچ دستش…صحنه ای واسم تداعی شد که با لاک قرمز دکمه هاش رو با تمام سرعتم باز میکردم…
-صدف؟ چی شده؟
با لحن ملایمش به خودم اومدم…
-امروز بردیارو تو میبری؟
عطرش رو با بی تفاوتی روی گردنش اسپری کرد…
+نه کار دارم…تو خونه بیکاری دیگه برو!
من خونه بیکارم؟؟؟ من که کارمو فقط واسه بردیا ول کردم…من که فقط واسه بچم از همه شرایطم گذشتم!!!
-حالم خوب نیست وضعمو که میبینی تو برو!
+حالا یه پریودی دیگه کوه که نکندی…نمیرسم صدف برو خودت لطفا…
نگاهم روش موند…دستگیره رو داد پایین داد و خدافظ سردش کل تنم رو سرد کرد…انگار یخ زدم و خیره موندم روش… روی تخت نشستم…دست سردم رو روی شکمم گذاشتم و سعی داشتم خودمو اروم کنم…ولی یه مشت هورمون عصبی کننده توی مغزم در حالا بالا پایی پریدن بودن…که هرچقدر بیشتر بهشون فکر میکردم سرعتشون تندتر میشد…
از اتاق خارج شدم بردیا داشت درس میخوند عاشق وقتایی بودم که بدون اینکه بهش بگم خودش به کاراش میرسید…
میز رو چیدم و بعد خوردن ناهار و جمع و جور کردن ظرف ها…
-بردیا مامان میرم استراحت کنم مریضم یکم بیدارم نکن…
روی تخت دراز کشیدم هجوم فکر های بیخود و رفتار های سامان درد بیشتری رو توی سرم ایجاد میکرد…خودمو مچاله کردم واسه ساعت 4 الارم گذاشتم
با صدای الارم از خواب پریدم عینه همیشه که با صدای الارم بیدار میشدم ترس تموم وجودمو گرفته بود و قلبم از جاش داشت کنده میشد…روی تخت نشستم نفس هامو اروم کردم…
بلند شدم از جام که دیدم دایره ی قرمزی روی تخت نشسته…
گندش بزنن…شلوارم تمام خونی بود…
شلوارم رو عوض کردم انداختمش روی روتختی پتو و رو تختی رو جمع کردم و داخل کیسه ی بزرگ گذاشتم…
وسطای رونم خونی بود…به بردیا گفتم که با اژانس بره واسش اژانش رو هماهنگ کردم و رفتم حموم…
زیر دوش وایسادم و سعی داشتم با گرم کردن اب خودمو اروم کنم…خونریزیم به قدری شدید بود که چند قطره خون کف حموم روی سرامیک های سفید دیده میشد…موهام رو شستم و لیف رو روی پوست سفیدم میکشیدم با وسواس تمام رونام رو تمیز کردم حوله ام رو دور تنم پیچیدم چندتا دستمال کاغذی رو تا کردم و لای پام گذاشتم… نشستم روی صندلی میز ارایشم ساعت 5.3، بردیا 7 تعطیل میشد و باید دنبالش میرفتم… موهای مشکیمو با دقت تمام شونه کردم خشکشون کردم و بالای سرم بستم یکم ارایش کردم و لباسامو پوشیدم و در حالی که کیسه ی رو تختی خونی رو برمیداشتم به سامان زنگ زدم…جواب نداد…
ماشین رو روشن کردم ساعت حدودای 6.15 بود اتقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم چجوری رسیدم به خشکشویی…
سوار ماشین شدم گوشیمو چک کردم 3 تا میس کال…
-بله سامان؟؟؟
+کجا بودی جواب ندادی؟؟؟
-خشکشویی!
با حالت تمسخر زمزه کرد باز گند زدی؟
اشک توی چشمام حلقه زد از توهیناش خسته شده بودم…از زن بودنم خسته شده بودم پام رو روی پدال راست فشار دادم…
اشکی که جلوی چشمام بود دیدمو گرفته بود و من جوری گاز میدادم که انگار این گاز منو تا انتهای زندگیم میبرد…
یه چیزیو جلوم حس کردم پام رو روی ترمز گذاشتم ولی دیر بود…برخوردش با شیشه کل وجودم رو لرزوند…
از ماشین پیاده شدم خون زیادی داشت از دست میداد عینه من…حتی شماره ی اورژانس یادم نمیومد… رهگذر ها کمک کردن و راهی بیمارستان شدیم…
توی اون هجوم درد و فشار ، نمیتونستم به مردی زنگ بزنم که بازهم میدونم بخاطر ساختار فیزیکیم سرزنشم کنه…!

نوشته: معلق

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها