داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

مغزهای کوچک زنگ زده

سر تکان دادن های معنا دارش به هنگام دیدن مانتوهای رنگی متحرک در پیاده رو ها و سیاهی پارچه ای بلند که تا روی کفشش را میپوشاند ، باعث گمان متمایز شدن خویش از اجتماع میشد.
گاهی از لای آن پارچه بلند ، میشد در دستش مهره های رنگیِ زیبایی را دید که در اسارت نخی محکم قرار گرفته بودند و او با انگشتان سختش به آن مهره ها تازیانه میزد ، حاج آقایی میانسال و قد کوتاه با شکمی برآمده و ریشی پرپشت و چشمانی که دنیای پرگناه را از پشت شیشه هایی ضخیم میدیدند.
هر روز صبح که خورشید الهی ، شهر پر گناه مرد را نورانی میکرد ، او مسیر خانه تا دادگاه را پیاده روی میکرد و از وجود خواهران رنگارنگی که باعث برآمدگی خشتک شلوارش میشدند احساس تاسف مینمود ، گاهی در مسیر می ایستاد و از سوپری کوچکی که در مسیرش بود تنقلاتی میخرید و روی نیمکت روبروی مغازه مینشست و نوش جان میکرد تا جبران صبحانه نخورده اش را کند اما دیدن آن همه گناه به واسطه پوشش های تحریک آمیز که به گمان مرد همه آن ها فاسد بودند راه گلوی مرد را میبست ، اما هر طور بود سه چهار تا کیک نوش جان میکرد و به راهش ادامه میداد.
چادری مشکی ، با گل هایی که جلوه ای زیبا به رخ آن پارچه ساده میدادند و البته بانویی زیبا و روشن پوست که در زیر آن چادر سیاه ، با لبانی به سرخی خون و چشمانی به سبزی برگ خود نمایی میکرد ، با یک دست چادرش را گرفته و با دست دگر گوشی موبایلش را و با حنجره زیبایش شخص پشت تلفن را مفتخر مینمود.
+ببین ما بدرد هم نمیخوریم ، من فردا صبح میرم دادگاه و درخواست طلاق میدم ، از این به بعد دیگه مهری مُرد ، خداحافظ
شنیدن این جمله از مهری قصه ما ، گوش های حاج اقا را نوازش داد ، پوست های کیکش را در سطل آشغال کنار نیمکت انداخت و آرام به مسیرش به سمت دادگاه ادامه داد و با خودش گویی زیر لب دعایی زمزمه میکرد :
ربنا ، قشنگنا ، چادرشم مشکینا ، لباشم سرخنا ، چشاشم سبزنا ، ربنا ارسالنا من الشعب دادگاهنا ، ربنا اگر شود مال منا ، کنم شکرنا ، ربنا نسیبنا … آمین
آن روز گذشت و بالاخره صبح روز بعد ، حاج آقا بر لباسش عطری زد و بر ریش هایش شانه ای ، بر کفش هایش واکس سیاهی و بر مچ دستش ساعت طلایی و رهسپار دادگاه شد. مدام ساعتش را نگاه میکرد ، کم کم وقت اداری تمام شده بود اما خبری از مهری قصه ما نبود.
لرزش موبایلش ، ران های حاجی را به لرزه درآورده بود ، دستان تپلش را بر جیبش کرد و موبایلش را بیرون آورد ، دکمه پاسخ را فشرد :
+سلام علیکم ، بفرمایید؟
_سلام حاج آقا خوب هستید؟
+الحمدالله ، بفرمایید خانم امری داشتید؟
_راستش حاج آقا امروز ظهر برای ناهار مادرتون قرار هست بیان ، گفتم بهتون اطلاع بدم که اگر توانستید زودتر تشریف بیارید
+من امروز خیلی سرم شلوغ هست خانم از طرف من از مادر عذرخواهی کنید
و حاج آقای قصه ما تلفن را بی خداحافظی قطع کرد…
ساعت اداری تمام شده بود و حاج آقا درمانده و ناامید محل کارش را ترک کرد ، بی حوصله به خانه رسید و کمی طعام در حد دو بشقاب نوش جان کرد و خودش را به رخت خواب سپرد.
روز از نو و روزی از نو ، یک هفته ای میگذشت اما هنوز برآمدگی خشک حاجی به واسطه مهری پابرجا بود . ساعت نزدیک یک ظهر بود و حاج آقا داشت بار خود را میبست تا به منزل برود ، انگار مهمان اول و آخر خشتک حاجی فقط شکوفه بود ، همسر حاجی را میگویم.
نا گفته نماند ، حاج حسین در میان افکار مهری مانندش ، گاهی هم استغفار میکرد و عمل خویش را گناه میدانست اما میزان تستوسترونش به عقلش غلبه میکرد.
بار اولی نبود که حاج حسین اینطور شده بود ، بیست و چهار سال پیش بود که باران شدیدی می بارید ، حاج حسین که از دعوای زهرا و شوهرمعتادش سردرد گرفته بود و اوایل شروع کارش بود ، وسایلش را جمع کرده بود ، چترش را بدست گرفته بود تا به خانه برگردد ، از درب دادگاه که خارج شد ، صدای بوق ماشینی توجهش را جلب کرد ، به نزدیک درب ماشین رفت و زهرا را در ماشین دید ، با اصرار زهرا ، سوار ماشینش شد تا در این هوای بارانی حاج آقا را به منزل برساند ، در راه گفت و گویی هم داشتند که البته به رفع مشکل پرونده اش مربوط میشد.
+ببینید حاج آقا من یه زن تنهام و شوهرم هم معتاده، به من گفتن شش ماه طول میکشه تا طلاق بگیرید و من میخوام هرچه سریعتر جدا بشم ، تورو خدا یک راهکاری جلوی پام بگذارید
_نمیشه خواهرم باید مراحل قضایی و اداری طی بشه
+حاج آقا شما کار من رو راه بندازید من از خجالتتون در میام ، هر کار بگید انجام میدم
_نمیشه خانم کاری از دست من ساخته نیست ، من همینجا پیاده میشم دست شما درد نکنه
البته این پایان ماجرا نبود ، پس از مدتی کوتاه ، جلسه بعدی دادگاه آن زن فرا رسید و باز هم همان آش و همان کاسه ، اما با یک تفاوت که زهرای قصه ما با لباسی تنگ و آرایشی غلیظ برای حاج آقای ما بوق زد و حتی باران هم نمی آمد ، حاج حسین که چربی های شکم شکوفه برایش تکراری شده بود ، بدش نمی آمد سفتی شکم زهرا را لمس کند ، پس این بار راه چاره ای به پیش پای زن گذاشت:
+شما گفتی تنها زندگی میکنی درسته؟
_بله حاج آقا چطور؟
+شما موبایل من رو داشته باشید ، هروقت صلاح دونستی و فکرات رو کردی یک شام خوشمزه درست کنید و با من تماس بگیرید
_واقعا که شما در مورد من چی فکر کردید
خلاصه حاج اقای بیچاره را وسط راه پیاده کرد اما مدت زیادی نگذشت که حاج آقا به صرف شامی مُفصل مهمان زهرا شد و به بهانه صیغه ، از تخت خوابش استفاده کرد . البته از حق نگذریم ، پرونده اش را هم رواج داد ، زهرا جدا شد به واسطه خشتک حاجی ، نه قانون و عدالت.
حاج حسین که بار و بندیلش را بسته بود و داشت از درب دادگاه خارج میشد ، زنی را دید که نفس زنان روبروی درب ورودی دادگاه ایستاده بود و سرباز از ورودش ممانعت میکرد ، حاج آقا ریش و پشمش را مرتب کرد و به سمت درب خروجی رفت تا دلی از فضولی درآرد غافل از آنکه پشت آن نفس نفس زدن ها ، مهری دلش قایم شده است ، تا چشمش به مهری خورد دست و پایش را گم کرد ، با دست پاچگی پرسید که چه شده است و فهمید وقت اداری تمام است ، ورود ممنوع.
اما حاج آقا نمیتوانست این فرصت را از دست بدهد ، باید کاری میکرد … چند دقیقه ای گذشت و مهری خسته و کوفته ، روی نیمکت فلزی روبروی پیاده رو درب دادگاه نشست ، هر دو دستش را روی سرش گذاشته و آرام هوای تمیز و پاک تهران را تنفس مینمود. حاج حسین که دنبال فرصتی بود باسن مبارک یک متری اش را در عرض نیمکت سی سانتی متری بگذارد ، به نیمکت نزدیک شد و جویای حال بانو شد.
+خواهرم وقت اداری تموم شده ، شما بهتره بری خونه فردا تشریف بیاری ، بیا طبقه دوم اتاق خودم مشکلت رو حل میکنم
_چه خونه ای حاج آقا … یک ساله عروسی کردم ، با بی پولیش ساختم ، با بی غیرتیش ساختم ، با فحشاش ساختم ، با کتک کاریاش ساختم … ببین حاج آقا زیر چشمامو چیکار کرده؟
آنقدر چشمان سبز مهری ، برآمدگی حاجی را برافروخته کرده بود که سیاهی زیرش چنگی به دلش نمیزد ، مهری دختر بیست و سه ساله ای که گویا چهره ای سفید و دنیایی سیاه برایش رقم خورده بود.
+دخترم اشکالی نداره من پدر اون مرد رو در میارم ، توام اصلا نگران اینکه کجا بمونی نباش ، میریم منزل بنده ، عیال هم ناهار درست کرده …
_آخه حاج آقا من روم نمیشه … مزاحم شما نمیشم
ناگهان حاجی موبایلش را بیرون آورد ، به شکوفه جانش زنگ زد و از او کسب اجازه کرد تا مهری بیچاره را از سر دلسوزی ، فقط کمی دلسوزی به خانه اش پناه بدهد تا فردا پرونده اش را رسیدگی کند ، شکوفه ساده ام که مهربان ، پذیرفت.
در مسیر خانه ، حاج حسین از وضعیت مهری سوال میکرد تا بتواند در پرونده کمکش کند … مادر بیچاره اش در سر زاییدنش از دنیا رفته بود ، پدری معتاد که معلوم نبود در کدام خیابان شهر گوشه پیاده رو افتاده یا شاید هم دار فانی را وداع گفته است ، از سر تنهایی و غصه ، به انتخابی اشتباه ، در طعمه پسری هوس باز و معتاد افتاده بود ، دختری که شاید اگر در یکی از خیابان های شمال تهران به دنیا می آمد من و شما را به پشمش هم حساب نمیکرد ، تنها یادگارش از مادرش ، تکه کاغذی بود که در کیفش همیشه همراهش بود ، کاغذی که به گفته خودش تنها یادگار مادرش است و روی آن نوشته شده است “دختر عزیزم ، روزی که پدرت را پیدا کردی این نامه رو باز کن و بخوانش” و تنها داراییش خانه کوچکی که از مادرش به ارث برده بود اما ناراحت نباشید ، حال دگر جای نگرانی نیست ، حاج حسین در کنار اوست ، روحانی دلسوز و خیری که تا به حال تنها گناهش دیدن باسن مبارکش توسط فرشتگان گناه نویس و ثواب نویس در توالت و حمام بوده است.
به خانه رسیدند ، شکوفه خانم مثل همیشه مهمان نواز و مهربان بود ، ناهار خوشمزه ای خوردند و استراحت کردند ، حاج حسین مشغول کارهایش در اتاقش بود و مهری و شکوفه مشغول صحبت باهم … هوا تاریک شده بود ، مهری لباس خوابی از شکوفه قرض گرفت و پوشید هرچند دو، سه سایزی بزرگتر از تنش بود اما خب در بیابان تکه خاری نعمت است.
شکوفه و حاجی در اتاق خود خوابیده بودند و مهری هم در اتاق دیگری چشم های زیبایش را بر جهان تاریکش بسته بود ، حاج آقا که برجستگی زیرشلواری اش ، باسن شکوفه را نوازش میکرد ، مدام بر تلاش بود تا به بهانه ای دخترک را دید بزند ، اما شکوفه بیدار بود ، شکوفه ی از همه جا بی خبر خودش را به حاجی میچسباند به گمان اینکه آلت حاجی ، بوسه ای بر باسنش زند اما حاج حسین خودش را عقب میکشاند.
+شکوفه جان شما بخواب من برم دستشویی و آب بخورم ، بر میگردم
آهسته و بی سر و صدا درب اتاقی که در راهروی ورودی خانه قرار داشت را باز کرد ، از لای در داخل را دید میزد ، خبری از مهری نبود
_ببخشید حاج آقا کاری داشتین؟
صدای مهری از پشت سر می آمد ، حاجی که از ترس ، گوهگیجه گرفته بود و دست و پایش را گم کرده بود برگشت و با صدایی لرزان گفت
+شما هنوز نخوابیدین … نه کاری نداشتم
_پس داخل اتاقی که من خوابیده بودم چی میخواستید؟
+آهان ، جانمازم رو اونجا میگذارم ، نخواستم بیدارتون کنم گفتم آروم بردارم برای نماز صبح مزاحم شما نشم
جانمازش را برداشت و با دست و پایی لرزان ، پس از تخلیه سه ، چهار تُن محتویات روده و معده اش و نوشیدن دو ، سه لیتر آب گوارای خنک ، به اتاقش بازگشت ، شدت برجستگی خشتک شلوارش امانش نمیداد ، خواب را از او گرفته بود … وارد اتاقش شد ، در را قفل کرد ، لباسش را درآورد و به زیر پتو رفت.
آهسته آهسته شلوار شکوفه را پایین کشید و هسته خرمایش را در هلوی تازه و آبدار شکوفه فرو کرد ، چند دقیقه ای ناله های آرام شکوفه مولکول های اسپرم حاجی را قلقلک میداد ولی زیاد طول نکشید که اسپرم های شیطان و بازیگوش حاجی ، واژن شکوفه را نوازش کردند ، البته شکوفه جان همیشه در کشوی میزش یک قرص اورژانسی داشت و شب را به صبح رساندند.
صبح زود بعد از نماز ، حاج آقا حمام ادکلن گرفت و با لباسی زیبا که هنوز بوی نو بودنش مشام آدم را ارضا میکرد منتظر مهری شد ، اما خبری از مهری نبود ، حاج حسین وارد اتاقش شد و دید مهری آنجا نیست و تکه کاغذی روی تختش افتاده که در آن نوشته است:
از تمام زحماتی که این مدت کوتاه برای من کشیده اید تشکر میکنم ، کاری برای پیش آمد و مجبور شدم که بدون خداحافظی بروم ، امیدوارم مرا ببخشید ، خدانگهدار شما.
حاجی که انگار فلفل بر سوراخ مقعدش پاشیده بودند ، عصبانی و افسرده به سر کار رفت و آن روز دهن تمام مراجعه کنندگان را سرویس نمود.
مدتی میگذشت و خاطره و فکر مهری در ذهن حاج حسین کمرنگ شده بود و مثل قبل با اشتیاق از بدن شکوفه خانم استفاده میکرد که یک روز خوب ، وقتی حاج حسین عینکش را زده بود و برگه های روی میزش را مطالعه میکرد ، خانمی زیبا و خوش اندام وارد اتاقش شد
_سلام حاج آقا …
+سلام علیکم و رحمه الله ، حالتون خوب هست؟ اون روز من منتظر شما موندم تا بریم دادگاه و کار رو یک سره کنیم چرا رفتید بی خبر؟
_داستانش مفصل هست حاج اقا ، الان میخوام تمومش کنم دیگه
+الان که والا قوانین جدید شدن و مشکلات زیادی پیش پاست ، اگر همون موقع شما مراجعه میکردی تا الان همه چیز تمام شده بود
_وای نه تورو خدا حاجی یکاریش کنید من از خجالتتون در میام حتما
این جمله آشنایی بود ، جمله ای که شاید آلت حاجی دلی از غذا در می آورد و به آرزوی چندماهه اش میرسید.
+شما جایی برای ماندن دارید؟
_نه راستش …
+خیلی هم خوب ، درخواست طلاقتون رو بنویسید طبقه پایین و تحویل بدید ، کار طلاق چند ماهی طول میکشه وقتی توافقی نباشه ، توی این مدت میتوانید پیش ما زندگی کنید
_اما حاجی آخه … آخه من نامحرم هستم موذب هستم
+ایرادی نداره دخترم ، ما باهم ازدواج موقت انجام میدیم

با حرف حاجی لپ های مهری گل انداخت و با تعجب پرسید
_حاج آقا اخه مگه زن متاهل میتوانه ازدواج موقت کنه با شخص دیگه ای تا جدا نشده؟
حاج آقا که فقط به آلتش فکر میکرد تا به اعتقادات و شرعیت ، پاسخ داد بله که میشود ، کافیست دو طرف راضی باشند.
_اما حاجی ، شکوفه خانم چی؟
+لزومی نداره ایشان در جریان باشند
حاج آقا همان روز مهری را صیغه خود کرد و به خانه برد ، سه روز از روز درخواست میگذشت اما خبری نبود ، کم کم گره روسری مهری آزارش میداد و مجبور شد بدون روسری در خانه بگردد ، البته حاجی هم چشم پاک بود هم محرم و شکوفه خانم هم که مطیع حاجی.
حاج حسین شب ها با زور میخوابید ، مدام فکر این بود فرصتی بدست آورد تا گوجه مهری را به سیخ زند و نوش جان کند ، ناگهان روزی تلفن خانه زنگ خورد و خبر مریضی مادر شکوفه ، شکوفه را به هم ریخت ، شکوفه جان باید چند روزی برای مراقبت از مادرش میرفت ، اما دلهوره تنها بودن مهری با حاجی آزارش میداد.
شکوفه خانم چمدانش را بست تا چند روزی برود مشهد پیش مادرش و حاج حسین تا ترمینال زنش را همراهی کرد و برگشت. یک روز از رفتن شکوفه میگذشت که مهری برای ناهار غذا درست کرده بود و حاج حسین خسته و گرسنه از سر کار به خانه برگشت ، بوی قرمه سبزی همه را برداشته بود ، حاج حسین فکر کرد شکوفه برگشته است اما وقتی وارد پذیرایی شد ، چشم هایش قلمبه و دهانش آب افتاد ، مهری جان با لباس راحتی و صورتی که تازه مرتب شده بود روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه میکرد ، حاج آقا خیره به اندام زیبای او شده بود و خشتکش در مرز پاره شدن بود که تلفنش زنگ خورد و مهری متوجه آمدن حاجی شد ، سریع آمد لباسش را عوض کند اما حاج حسین گفت که مهری جان ما محرم هستیم و نیازی به این کار نیست ، اما باز هم مهری لباس مناسبی پوشید و میز ناهار را تزئین کرد و باهم ناهار خوشمزه ای که با دستان نرم و ظریفش درست کرده بود خوردند.
مهری داشت ظرف ها را میشست که حاج حسین فرصت را غنیمت شمرد ، شکمش را جمع کرد و به آشپزخانه رفت ، از پشت دستش را دور مهری حلقه کرد ، مهری که از ترس بشقاب چینی سفید رنگی که تازه شسته بود از دستش افتاد و شکست ، جیغ کشید و حاج حسین را به عقب هل داد و سریع به وسط پذیرایی دوید.
_مرتیکه حرومزاده چیکار میکنی ، من به تو اعتماد کردم
+حرف دهنتو بفهم بچه تو الان زن منی ، بعدشم مگه نگفتی پروندتو جلو بندازم جبران میکنی ، اینم جبران
_کثافت آشغال ، زنت میدونه چه عوضی ای هستی؟ فردا صبح میرم دادسرا ازت شکایت میکنم بی شرف
حاج حسین که از این حرف مهری ترسیده بود ، دستش را گرفت و به اتاق خواب مهری برد ، از داخل در را قفل کرد به روی تخت انداختش و روی آن دراز کشید و وحشیانه شروع به چنگ انداختن به مهری بیچاره و خوردن بدنش شد ، مهری که جثه قوی ای نداشت خسته شد و با صورتی گریان و بدنی خسته ، اندامش را تسلیم حاجی کرد … حاج حسین که انگار دنیا را به او داده بودند ، گردن باریک و زیبای مهری را همچون آبنباتی خوشمزه میلیسید و آلت به آرزو رسیده اش را در مقصد دلبر فرو میکرد ، صدای ناله های حاجی مثل خرس قطبی بود و وحشیانه به دخترک تجاوز میکرد ، آه ببخشید گفتم تجاوز ، همسرش بود ، صیغه اش بود ، وحشیانه با زنش آمیزش میکرد.
نیم ساعتی گذشت و حاج حسین که ارضا شده بود ، مهری زیبا را بی جان و بی حال روی تخت رها کرد و در را قفل کرد و رفت. کار شکوفه طول کشیده بود و این روزها بهشت حاج حسین بود ، هرروز به اتاق دختر میرفت و با زنش حال و حولی میکرد و آب کمری خالی میکرد و به کارهایش میرسید ، البته آب و دانه هم جلویش میگذاشت تا خداوند از او راضی باشد ، مهری که دیگر به زنده بودنش هم امیدی نداشت چه برسد خلاص شدن از دست شوهرش و زندگی در خانه کوچکی که مادرش برایش به ارث گذاشته بود ، نامه مادرش را باز کرد و خواند … پس خواندن نامه صدای گریه و ناله اش تمام خانه را گرفته بود اما حاج حسین توجهی نداشت.
نزدیک به یک هفته بود که شکوفه به موبایل حاج حسین زنگ زد و خبر برگشتش را به او داد تا در ترمینال به پیشوازش بیاید ، حاج حسین که از این خبر تن و جانش به لرزه درآمده بود ، رفت تا با مهری صحبت کند ، همین که در را باز کرد مهری با گلدان سفالی که در اتاق بود به سر حاج اقا ضربه ای گاینده زد و از اتاق فرار کرد. وقتی حاج حسین به هوش آمد ، تا خودش را پیدا کرد و آبی خورد و به هوش آمد ، از شدت درد و ترس نمیدانست باید چکار کند ، نمیدانست از رسیدن زنش بترسد یا از فرار مهری ، ناگهان دید مهری کیفش را جا گذاشته است . کیفش را گشت تا آدرس یا شماره ای از او پیدا کند اما تنها چیزی که پیدا کرد ، همان تکه کاغذی که مادرش برایش به یادگار گذاشته بود یافت ، نامه را باز کرد و خواند:
سلام دختر قشنگم ، میدونم الان که این نامه رو داری میخوانی حسابی بزرگ شدی ، مامان رو ببخش که نتونست کنارت بمونه ، وقتی تو رو باردار بودم دکتر بهم گفت باید بچه سقت بشه و ممکنه توی زایمان نتوانم زنده بمونم اما دلم نیومد. نمیدونم تا الان پدرت رو پیدا کردی یا نه و نمیدونم شوهر من که ازش جدا شدم اومده دنبالت و بعنوان دخترش بزرگت کنه یا نه ، راستش همه فکر میکنن تو دختر سعید هستی اما …
دخترم مامان زهرا رو ببخش ، شوهر من آدم خوبی نبود ، مجبور بودم هر چه زودتر ازش جدا بشم … اون موقع با حاج آقایی به نام حسین تهرانی که مسئول اجرای خطبه طلاق دادگاه بود مجبور شدم رابطه داشته باشم تا بتوانم سریع تر جدا بشم … امیدوارم مامان زهرا رو ببخشید دخترم اما پدر تو ، حاج حسین هست. آدرس دادگاهی که اون داخلش کار میکرد و من رفتم پیشش … ”
زبانش خشک شده بود و مات با بدنی سرد به گل های فرش کف اتاق نگاه میکرد ، دقیقا بیست و چهار سال پیش اومد ، همان هوای بارانی ، همان ابرهای گریان ، همان صورت زیبا و همان زهرا ، مادر مهری ، بچه ای که آن شب حاج حسین در وجود آن زن تنها جا گذاشت.
بچه ای که تا چند ساعت پیش زیر شکم حاجی ناله میکرد و اشک میریخت ، بچه ای که دخترش بود. با دستانی سرد و چشمانی خیس ، لباسش را عوض کرد ، درب خانه را باز کرد و شکوفه را دید ، اما بی هیچ کلامی راهی منزلی شد که بیست و چهار سال پیش ، مادر مهری را مفتخر کرده بود ، خودش را سرزنش میکرد ، دیگر حتی بی حجاب های توی خیابان هم گناهکار نبودند ، دیگر مانتوهای رنگی دختران خوش اندام پیاده رو ، خشتک حاجی را برجسته نمیکرد ، صدای ضربان قلبش جلوی شنیدن صدای خنده های گناه آمیز دختر و پسران خیابان را گرفته بود…
هر چه زنگ خانه را زد کسی پاسخی به زجه های زنگ خانه نداد ، موبایلش را بیرون آورد و به دوستش زنگ زد تا به همراه مجوز ورود به خانه ، به آن آدرس بیاید ، دو ساعت گذشت و در خانه زهرا را شکستند و وارد شدند ، صندلی قدیمی و چوبی که دخترکی خسته چشم هایش را بسته و بر روی صندلی نشسته ، مهری خواب بود ، خوابی که هیچوقت از آن بیدار نشد ، حاج مصطفی آرام تکه کاغذی که در خون مهری غرق شده بود برداشت ، روی آن نوشته شده بود
” بابا حسین این رسمش نبود ”
اشک های حاج حسین سرازیر شد و دیگر دلش طاقت نیاورد ، جنازه بی جان دخترش را در آغوش گرفته بود و میگریست … حاج مصطفی که از این صحنه متعجب شده بود ماجرا را از حاج حسین پرسید و حاج حسین هم زیر لب با چشمانی گریان کلماتی را زمزمه میکرد … تجاوز کردم به دخترم … تجاوز کردم به مادرش … من دخترم رو کشتم … من زنم رو کشتم … من گناهکارم…
چند دقیقه ای گذشت ، دستان و تن حاج حسین پراز خون دختر معصومی بود که قربانی هوس های پدرش شده بود ، چشمانش را باز کرد و حاج مصطفی را دید که جلویش نشسته است ، و دستبندی که آماده بستن دستانی به ظاهر پاک بود.
**پی نوشت: این داستان ساخته تخیل من بود اما در خاطرات و واقعیات زندگی خیلی ها شاید اتفاق افتاده باشه ، هدف داستان توهین یا طعنه به روحانیون و مذهبی ها نبوده و اشخاص هوس باز درون تمام قشرهای اجتماع وجود دارن ، همچنین افراد مذهبی و روحانی بسیارخوب هم در اجتماع کم نیستند.

“شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی / هر لحظه به دام دگری پا بستی زن گفت شیخ هر آنچه گویی هستم / آیا تو چنان که می نمایی هستی؟”
تشکر از وقتی که گذاشتید و داستان من رو خواندید. اراتمند شما ، کاربر خاص

نوشته: KarbarKhas

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها