داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

فراموشی 3

علیرضا پاشو مامان پاشو لنگ ظهره -مامان بیخیال دیگه ..تابستونم ما رو ول نمیکنی! -بابا ساعت 12شده چقد میخوای بخوابی -باشه الان بلند میشم یه 5 دقیقه ای رو تخت این ور اون ور کردم تا پاشدم رفتم تو حال دیدم همه اونجان من-سلام بر اهل بیت بابا-سلام بابا محمد-سلام داداشی مامان-چه عجب آقا از خواب سیر شدن!صبحانه میخوری؟ -نه دیگه یه ساعت دیگه ناهاره سر ظهر شد ناهارو خوردیمو یه چرتی زدیم ساعت 4 از خواب پا شدم -مامان من دارم میرم باشگاه -باشه عزیزم فقط زود بیا شام دعوتیما -آخ آره خوب شد یادم آوردی؛اوکی زود میام پس فعلا -به سلامت یه 1ساعتی تو باشگاه بودیمو یه تمرینی کردیم اومدم خونه سریع پریدم حموم یه دوش آب سرد گرفتم که حالم جا اومد -سلام عافیت باشه پسرم -فدات مامانی.سلام بابا چطوری -سلام پسرم یالا آماده شو که زود تر بریم اگه دیر بریم زشته -اوکی تا شما آماده شین منم امادم خودمو خشک کردم رفتم سر وقت کمدم مثه همیشه بهم ریخته بود یه تی شرت آبی با یه شلوار لی ابی پر رنگ تر پوشیدم یه تیپ حسابی زدیمو به همراه خانواده راهی این مهمانی شدیم که تو یه تالار پذیرایی بود و هر دبیری با خانوادش دعوت بود -فدا 2تا پسرم بشم که اینجور تیپ زدن مامانه دیگه همیشه قربون صدقمون میره بابا-بپا شما ها رو ندزدن حالا هممون خندیدیم رسیدیم به اون تالار از ماشینای پارک شده معلوم بود که حسابی شلوغه اون داخل…. کلی آدم اونجا بود ,هر خانواده ای دور یه میز نشسته بودن بعضیا میگفتنو میخندیدن بعضیا سلام و احوال پرسی میکردن منم جز چند تا از همکارای بابا دیگه هیچکیو نمیشناختم همینجور الکی به همه سلام میدادم.یه میز خالی طرف راست بود که رفتیم اونجا نشستیم.. مامان-خوب شلوغه ها ماشالا بابا که همینجور با همکارا خوش و بش میکرد محمد هم با بقیه بچه ها رفتن دم تالار بازی میکردن منم اینور اون ورو نگا میکردم…یکم بعد مدیر باباشون(که مکه بود)اومد به ما خوشامد گفت…دیگه تقریبا نزدیک شام بود..گارسونا میوه هارو از رو میزا جمع میکردنو وسیله های غذا رو میچیدن.. -خدا کنه شام مرغ باشه نه گوشت محمد-اما من میخوام گوشت باشه مامان-بچه ها زشته اینجا دیگه فکر شکم نباشین بابا-هر چی اوردن دستشون درد نکنه به در آشپز خونه خیره شده بودم که بفهمم غذا چیه یهو احساس کردم یکی نگام میکنه یکم سرمو چرخوندم که دیدم یه دختر واقعا زیبا نگام میکنه یه لحظه چشم تو چشم شدیم اما اون سریع روشو برگردوند من اصن عادت نداشتم به یه دختر زیاد نگاه کنم اما نمیدونم چرا همش میخواستم اینو نگاش کنم..چشمای مشکی پوسته سفید با شال قرمزو مانتوی مشکی کوتاهش واقعا زیباش کرده بود(اینا رو تو یه ثانیه دیدما) اما بخاطر زیبایی نبود که اینجور میخواستم نگاهش کنم….بالاخره بیخیالش شدم شامو آوردن خوشبختانه زرشک پلو با مرغ بود منم که حسابی از خجالت شکمم درومدم همش میخواستم به بابام درمورد خونواده ای که اون دختر توش بود بپرسم که میشناسه یا نه اما تابلو بود دیگه میزو جمع کردن کم کم باید میرفتیم دوباره یواشکی به اون دختر نگا کردم داشت با یه زن که فکر کنم مادرش بود حرف میزد به خودم گفتم من که اهل اینکارا نیستم پس همون بیخیال شم بهتره دیگه همه داشتن میرفتن بابا-خب دیگه همه بلند شین که بریم رفتیم سمت در که از مدیرشون تشکر کردیمو رفتیم تو ماشین که دوباره همون احساس اومد سراغم یکم اینور اونورو دیدم که دیدم باز همون دختر از توی یه ماشین شاسی بلند بم زل زده ایندفعه دیگه هیچکدوم سرمونو برنگردوندیم یه 15 20 ثانیه ای بهم دیگه خیره بودیم که ماشین راه افتاد… اومدیم خونه از خستگی رفتم تو اتاق افتادم رو تخت میخواستم به پدرام زنگ بزنم اما دیر وقت بود بلند شدم هندزفریمو گرفتم گذاشتم تو گوشم اتفقای امشب اومد تو ذهنمو مث شبای دیگه با همون حالت خوابیدم…. -اوف صدای چیه این موقع صبح.. چشامو وا کردم دیدم محمد داره بازی میکنه صدا رو هم زیاد کرده -محمد اونو کم کن آه -باشه داداشی دیگه هرکار کردم خوابم نبرد پاشدم ساعت 9 بود رفتم آشپز خونه به مامان سلام کردم یه کم صبحونه زدم بالا -بابا کو؟ -جلسه داشتن دبیرا امروز رفت اونجا -اها پا شدم رفتم پای تلویزیون یکم کانالارو اینور اونور کردم هیچ گوهی نداشت یهو یاد دیشب افتادم یاد اون دختره واقعا اولین دختری بود اینقد بش فکر میکردم به خودم گفتم بابا اون به اون خوشگلیو پولداری سگشم نمیده بات دوست شه چه برسه خودش همینجور تو فکر بودم یه اس به پدرام دادم اونم بهم سریع زنگ زد -سلام اقای خسیس اس میدی که من بزنگم لاشی؟ -پدرام چطوری؟ -کونی بحثو عوض نکن -جان تو شارژ نداشتم -اره جون عمت -خب حالا چطوری؟ -خوبم فدات علی میگم که 1ماه و نیم دیگه دانشگاه شروع میشه بیا یه مسافرت تا اون موقع بریم -کس خل اخه بدون ماشینو خونه کجا بریم -هنوز داداش پدرامتو نشناختیا ماشینو از بابام میگیرم خونه هم ردیفه ویلای عموم اینا تو بابلسر هست -واقأ راس میگی ؟کس که گیر نیوردیم؟ -نه بابا خدایی راس میگم.پایه ای؟ -ایول اره داداش هر موقع جور شد ندا بده پس -باشه علی پس تا بعد -فعلا داداش -فعلا خیلی خوشحال بودم واقعا به یه مسافرت نیاز داشتم دیگه زندگیم یکنواختو تکراری شده بود… شب به بابام اینا هم درباره مسافرت گفتم اونا هم خوشحال شدن از این قضیه اون شبم به همین منوال گذشت… فردا حدودای 6 غروب بود پدرام بم زنگ زد: پدرام-سلام داش علی -سلام دادا چه خبر مسافرت چی شد -ردیفش کردم 5شنبه راه میوفتیم یعنی 2روز دیگه -خوبه عالیه پس اماده شیم دیگه کم کم -اره دادا من برم مامانم صدام میزنه -باشه فدای تو خدافظ -فدا خدافظ

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها