داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

عشقبازی در حفرهء قنات

باخبر شدم شاهین اینا هفتهء دیگه بر می گردن. از وقتی که واسه دبیرستان با خونواده ش به شهر دیگه ای رفت شش سال می شد که ندیده بودمش. هنوز نه موبایلی بود نه کامپیوتری. هیچ خبري از هم نداشتيم. دلم لک زده بود واسه اون روزا، روزای شيريني که مزه ش هنوز زیز دندونم بود. از بچگي همبازی بوديم. بزرگتر که شدیم دور از چشمایی که مراقب ما بودن و دور از آفتاب سوزانِ شهرِ چسبیده به کویر پناه مي برديم به قناتی که چند متر زيرِزمين مخفی بود. هنوز رطوبتی داشت ولی متروک به حال خودش رها شده بود. از پلکاني خاکی با شيب تند پايين مي رفتيم، با شمع از دالوني باریک می گذشتیم تا به “لونهء عشق” خودمون برسیم: حفره اي که دست طبیعت در ديوارهء قنات درست کرده بود و مي شد توش نشست و یا درازکشيد. “لونهء عشق” کشف شاهین بود، کسي غير از ما اونجا رو بلد نبود، رفتن به اون ظلمات انگیزه مي خواست و دل و جرئت که اولی رو تا دلت بخواد داشتیم. دومی هم کم کم دنبال اولی اومد. شاهین می گفت: این لونه کار خدای عشقه، به ما نشونش داد چون عشقمون خداییه.
بازی های کودکانهء ما خیلی زود به کشف نقاط ممنوعه کشید. از ور رفتن با همدیگه سیر نمی شدیم. همديگه رو لخت بغل مي کرديم و چه حالي داشت. می دونی که عشقبازی ياد گرفتن لازم نداره،کافیه عشقت رو پیدا کرده باشی. ولی یه دفعه که چشیدی مزه اش می ره زیر دندونت.
از هر فرصتی و هر سوراخ سمبه ای برای عشقبازی استفاده می کردیم تا یه دفعه توی اتاقک بالا پشتبوم مچمون رو گرفتن. از اون به بعد در پشتبوم ها که به هم راه داشت قفل شد و چهارچشمی مواظب ما بودن. به سختي مي تونستيم همديگه رو ببينيم. حالا مفخیگاه قنات تنها جایی بود که داشتیم. مثل رختخواب نرم و راحت نبود در عوض خیالمون از سر خر راحت بود.
زنگ مدرسه رو که می زدن تمام راهو می دویدم تا زودتر به اونجا برسم. هنوز نفس نفس می زدم که شاهین می رسید، مدرسه ش یه کم دورتر بود. فوری روی زیر اندازی که از گونی و پارچه کهنه درست کرده بودیم به هم می پیچیدیم تا از نیم ساعتي که فرصت داشتیم حداکثر استفاده رو ببريم. اينقدر زود مي گذشت که هر دفعه فکر مي کرديم عشق بازیمون نیمه کاره مونده.
من زودتر از شاهین بالغ شدم. چهارم دبستان سینه هام حسابي بیرون زده بود. دو گوی سرکش و مغرور کمبودی رو که در زیبایی طبیعی، مخصوصا با اون موهای وزوزیم حس می کردم جبران کردن. بهم اعتماد به نفس دادن. شاهين اسمشون رو گذاشته بود افسونگر. ميخ نگاه کردنشون مي شد. وقتی به اونا دست می زد يا مي مکیدشون بدنم گُر می گرفت. بین پاهام خیس می شد و دلم چیزی می خواست که بین پاهای شاهین بود. اونو به پشت می خوابوندم، رو آلتش می نشستم و پیچ و تاب می خوردم. شاهین با سینه هام بازی می کرد یا باسنم رو مي گرفت و با حرکت بدنم همراهی می کرد.
شمعی که از سقاخونه کش رفته بودیم به آخر که می رسید می فهمیدیم وقت رفتنه.
بعد از شش سال برگشته بودم به لونهء عشق ببینم هنوزم می شه توش حال کرد یا نه. این دفعه با نور گوشی و نه شمعِ دزدی. قنات کاملا خشکیده بود، دهنه ش رو خار و علف گرفته بود. راهو باز کردم تا رسيدم به لونه. هنوز تکه هایی از جل کهنه های قدیم باقی بود. به تمیزکاری احتیاج داشت، به زیرانداز تازه و کمی عطر و گلاب تا بوی موندگی و نا رو ببره.
دورهء بلوغ اون همه عشق بازي کرده بودیم و هنوز دختر بودم. بارها خواسته بودیم عشق بازی رو کامل کنیم ولی نشده بود. وقتی آتش شهوت بلند می شد خودمو واسه شاهین باز می کردم. اما سر آلتش که می رفت تو درد و سوزش نمی ذاشت جلوتر بریم. یه دفعه کمی قرمزی هم دیدیم. ترسيديم، به عشق بازی ساده رضایت دادیم.
بعد از شش سال دوباره دیدمش، البته از فاصله ای. با کس و کارش بود و نمی شد حرف بزنیم، به زحمت شناختمش. از صورتِ اون وقتا فقط چشماش آشنا بود، باقی هیکلی بود یه سروگردن بزرگتر از من و فرق داشت با خاطرات نوجوانيم. ولی لبخند ظریفش مي گفت که هنوز همون آدم مهربونه. با خودم گفتم این مرد منه. به زودی مال هم می شیم، واسه همیشه. از همین فردا، همون ساعت هميشگي همون جاي هميشگي. به هر دردسری بود پیغام قرار رو بهش رسوندم.
خدایا، چطور تا فردا صبر کنم؟ سناریویی رو که فکر کرده بودم مرور کردم. سوتین که نمی پوشم. سینه هام به شق و رقی شش سال پیش نيستن، يه کم گردتر شدن، ولي هنوز با قدرت فرم خودشونو به پيرهنم تحميل می کنن. این باارزش ترين چيزيه که از مادرم ارث بردم. رکابی توری می پوشم، پیرهن دکمه دار، دامن کوتاه و مانتویی که همهء اینا رو از چشم غریبه بپوشونه. شورت هم نمی خوام. دست و پا گیره. تمیز و معطر برای رفتن تا خونهء آخر.
به ساعت سه بعد ازظهر که قرارمون بود چیزی نمونده بود. قلبم اومده بود تو دهنم. نکنه این دم آخري یه کاری پیش بیاید، مزاحمی سر برسه، به موقع نرسم یا اون نتونه؟ زودتر از ساعت قرار بیرون زدم. با شتاب به سمت لونهء عشق. دوروبر رو پائیدم، از ورودی قنات متروک پائین رفتم. به لطف نور گوشی سریع تر و آسون تر از اون روزا جلو رفتم. دولا دولا که وارد نقب شدم بوی ادکلن شيريني به مشامم خورد. لونه ای که دیروز فرش کرده بودم با کورسویی روشن بود. دلم گرم شد از این که شاهین زودتر از من اومده بود.
دراز کشیده بود. زبونم بند اومده بود. چه کار باید می کردم؟ چی باید می گفتم؟ هرچی که آماده کرده بودم از ذهنم پریده بود. دراز کشیده بود، نیم خیز که شد خودمو انداختم تو بغلش. اشک شش سال دوری از چشمام سرازیر شد. زبونم بند اومده بود. محکم بغلم کرد: عزیزم…
مثل طوطی تکرار کردم: عزیزم…
وقتی انگشتای باریکش مثل اون روزها تو موهای وزوزیم فرو رفت از انرژي آشنايي گرم شدم، نرمهء گوشش رو آروم فشار دادم و شش سال فاصله کم کم از بين رفت. لبا که به هم قفل شد دري به سوي آینده باز شد. چند دقیقه که به بوس و کنار گذشت، نشستم روش، همونجا که همیشه می نشستم تا مردونگیش رو با زنونگیم حس کنم. و حس کردم. حرف نمی زدیم، مثل همون وقتا که همه چیز توی سکوت می گذشت. طنین نفسامون فضای تنگ و تاریک لونه رو با موسیقیِ عشق و سکس پر می کرد. وقتی تن و بدن دارن با هم درد دل می کنن نباید با پرحرفی مزاحمشون شد!
شلوارش رو که اون وقتا معمولا پیژامه بود و بعد شورتش رو که دیگه نمی تونست آلت مردونه ش رو مهار کنه پائین کشیدم. تو این شش سال چه قدوقامتی به هم زده بود. همهء این ابهت قرار بود بره تو بدن من؟ همیشه دلم خواسته بود قبل از عشق بازی آلتشو بین لبام بگیرم. یه ندای غریزی می گفت مثل سینهء مادر اونو مال خودت کن. ولی شرم و حیا هیچ وقت نذاشته بود. لعنت به این خجالت! مثل گذشته کمی لمس و نوازشش کردم. بعد روش نشستم و بعد از شش سال حرکت از نو. در این فاصله شاهین دکمه های پیرهنم رو باز کرده بود و به سینه هام چشم دوخته بود. انگار می خواست مطمئن بشه که همون سینه های قبلیِ خودشن. تو اون فضای کم نور لبخند رضایتش رو دیدم. وقتی به سینه هام که نوکشون بیرون زده بود نگاه کردم احساس غرور کردم، دستام بی اختیار رفت طرفشون. انگار بخوام دودستی تقدیمشون کنم به شاهين. دوباره همون حس گُر گرقتن: اوف…
شاهین دهنشو باز کرد که یه چیزی بگه ولی غیر اسم خودم چیزی نشنیدم: اختر…
رو بدنش دراز شدم، مثل ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشه فقط می جنبیدم و نمی دونستم چه کار کنم. حالمو فهمید. همونطور که تنگ تو بغلش بودم به پهلو چرخید و جامون عوض شد. لباسای اضافی در اومد. رونام خود به خود از هم فاصله گرفتن. دعوتی بی رودروایسی از مَرد خودم واسه داخل شدن. شاهین خیلی آروم ولی ناشی دست به کار شد. راهشو پیدا نمی کرد. درست مثل همون وقتا. اونم هنوز فقط تجربهء همون سالا رو داشت؟ حس معاشقه با مردی که تجربهء سکس با یه زن دیگه غیر از خودم نداشته آتش منو تندتر کرد. دستم رفت طرف پایین تنه و کمکش کردم تا ورودیِ محل پذیذایی رو پیدا کنه. هنوز چیزی جلو نرفته بود که دوباره اون پردهء لعنتي مزاحم شد. دو دستی پهلوهاشو نگهداشتم: عزیز، فعلا تا همین جا… با دستام که حایل بدنش بود هدایتش کردم تو همون محدوده آروم عقب و جلو کنه. چند دقیقه لذت و انتظار گذشت، فشار سکس که از مرز تحمل رد شد از ته گلو، مثل اسبي که بخواد با دهن بسته شيهه بکشه جيغ کشيدم: حالا… و با تمام قدرتی که داشتم اونو به طرف خودم کشیدم. انتظار درد وحشتناکی داشتم ولی درد يا سوزشي ناجوری حس نکردم. به همین سادگی از مرز بین دختر و زن رده شده بودم. اونم از مرز بین پسر و مرد. حرکات بعدی نه در اختیار شاهين بود و نه من. تقلا های غریزی، شل و سفت شدن عضله های پایین تنه، تخلیهء انرژی سکس، موج پشت موج، آروم شدن تدریجیِ نفس و تپش قلب، و بعدش وارفتن توی بغل هم خیس عرق. چند دقیقه بی حرکت موندیم.
لبهء سکو نشستيم، با عرقگیرش تنم رو خشک کرد، منم اونو خشک کردم. دستامون تو کمرِ هم بود، از بطری نوشابه چند قلپ خوردیم. می دونستیم یه کم دیگه بازی عشق دوباره شروع می شه، بیشترم طول می کشه و بیشتر حال می کنیم. دلم گواهی می داد تا آینده ای نامعلوم تا وقتی تن و بدنامون و دلامون بکشن این بازی عشق ادامه پیدا می کنه. تو اون لونهء تاریک این مثل روز روشن بود. با همین اطمینان دوباره توی بغل هم گم شدیم.

نوشته: مدوزا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها